سلام
برای درست نوشتن، باید دین رو درست بشناسید.
مطالعه در زمینه مفاهیم دینی و سایر زمینهها رو بیشتر کنید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
چندنفر دیگر از عزیزان هم لینک کانال خانم رحیمی رو خواسته بودند.
این لینک کانالشونه:
@forsatezendegi
و البته دیروز لینک مصاحبه ایشون رو گذاشتم در کانال تا بیشتر باهاشون آشنا بشید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
سلامت باشید
این قسمتهای رو یکم پاک کردم که ادامه داستان لو نره🙂
نگران نباشید..
#پاسخگویی_فرات
امروز و فردا به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب ، مطالب ویژهای داریم...
منتظر باشید...🌿🌷
💎 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💎
📖 داستانک #جنون 💞
✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿
🌷به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب علیها السلام🌷
فکر میکنند من دیوانه شدهام؛ فکر میکنند باور نکردهام. هرچه بیشتر سکوت میکنم، اطرافیانم مطمئنتر میشوند که من دچار شوک شدهام و به یک روانپزشک نیاز دارم؛ اما علت سکوت من این نیست.
سکوت کردهام چون اگر لب باز کنم، کسی حرفم را نمیفهمد. اینها نمیفهمند... بگذار مُهر جنون بزنند به پیشانیام.
نه گریه کردهام، نه ضجه زدهام، نه سیاه پوشیدهام. مثل همیشهام؛ شاید حتی خوشحالتر. برای همین عادی رفتار کردنم است که میگویند دیوانه شدهام.
سبک شدهام؛ انگار بعد از سالها یک بار سنگین را زمین گذاشتهام. انگار دیگر به چیزی که برایش به دنیا آمدهام رسیدهام؛ دیگر کاری در این دنیا ندارم. به هرچه میخواستم رسیدهام دیگر...
برای همین است که هر وقت بیکار میشوم، یک گوشه مینشینم و خیره میشوم به نقطهای نامعلوم و لبخند میزنم؛ گاهی هم از ته دل میخندم.
- مامان! حبیب چند روزه که توی معراج شهداست. نمیخواید ببینیدش؟ دفنش میکنند ها...
صدای عاجزانه و گرفتهی زینب است. گریه کلامش را میبُرد. این چند روز انقدر گریه کرده که چشمانش قرمز شده. با گوشه روسری مشکیاش، اشکش را پاک میکند.
چند بار آنچه این چند روز شنیدهام را مرور میکنم؛ ده روزی طول کشید تا پیکر حبیب برگردد؛ با این حساب حتماً ده روز بیکفن روی زمین مانده. میگویم:
- حتماً باید بیام؟
- مادر همه شهدا میان برای وداع، بعد دفنشون میکنن.
من وداعم را قبلا کردهام. اصلا مگر حبیب مال من بود؟ هدیهای بود که دادم رفت دیگر...
برای قبلی این دردسرها را نداشتم؛ وهب را میگویم. پیکرش ماند؛ برنگشت. همه نگران من بودند؛ اما من خیالم راحت بود. جای بدی نفرستاده بودمش که نگران باشم.
فکر میکنند من بیعاطفهام؛ اما هرکس من را بشناسد میداند حبیب و وهب را از خودم هم بیشتر دوست داشتم؛ ولی این را نمیدانند که من حسینِ فاطمه را نه تنها از خودم، بلکه از بچههایم هم بیشتر میخواستم...
🌷 #میلاد_حضرت_زینب 🌷
🌷 #حضرت_زینب 🌷
✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
کارگاه زینب شناسی_compressed.pdf
161.9K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه اول
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
(دو جلسه بعدی، انشاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.)
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۲_compressed.pdf
173.4K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه دوم
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
(دو جلسه بعدی، انشاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.)
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#آفتاب_در_حجاب 📔
✍️نویسنده: #سیدمهدی_شجاعی
#نشر_نیستان
👈کتاب #آفتاب_در_حجاب ، در هجده بخش یا به زبان خود کتاب در هجده پرتو نوشته شده و بخشهای مختلف زندگی #حضرت_زینب (س) را به تصویر میکشد. این کتاب زندگی #حضرت_زینب (س) را از کودکی تا وفات توصیف میکند. در آفتاب در حجاب نکتههای جالبی دربارهی زندگی حضرت زینب میخوانیم. به عنوان مثال طبق روایتهای مختلف نام این حضرت را پیامبر (ص) از سوی جبرئیل گذاشته و به معنای درخت نیکو منظر وخوشبو است. در آفتاب در حجاب آمده است که بعد از نامگذاری ایشان، پیامبر از جبرئیل سوال کرد دلیل این غصه و گریه چیست؟ جبرئیل عرضه داشت: «همهی عمر در اندوه این دختر میگریم که همهی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید». این سخن جبرئیل به رنجها و مصیبتهای فراوانی که حضرت زینب (س) در زندگی متحمل شده و لقب «اُمّ المَصائب» را به او دادهاند؛ اشاره کرده است.
#میلاد_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#روز_پرستار
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⭐️ زینبکبری(سلاماللهعلیها) شور عاطفهی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان مؤمن، و زبان صریح و روشن یک مجاهد فیسبیلالله، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون میتراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت میکند. عظمت زنانهاش، بزرگان دروغین ظاهری را در مقابل او حقیر و کوچک میکند. عظمت زنانه، یعنی این.
🎙 رهبر حکیم انقلاب
🌸 #میلاد_حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) و #روز_پرستار مبارک!
#حضرت_زینب
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 201
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟
به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛ اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛ اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید و سرفههای پشت سر هم، باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم. میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 202
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود.
سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود، درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم، پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛ اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم. کمیل همچنان میخواند:
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئت الشهدا میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز پادگان حرم...
سیدالشهدای مدافعان حرم...💚
تقدیم به بانوی صبر، #حضرت_زینب سلام الله علیها و مدافعان حرمش؛ تقدیم به #حاج_قاسم و سربازان حاج قاسم...🌿
#شب_جمعه
#میلاد_حضرت_زینب
#مدافعان_حرم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نذر کردهایم که قربانیات شویم
دارند یک به یک به منا میبرندمان...💚
#حضرت_زینب
#حاج_قاسم
#شب_جمعه
سلام
راستش رو بخواید خیلی وقت برای مطالعه پیامهای کانالها ندارم و برای همین، تعداد کانالهایی که توش هستم خیلی کمه.
بیشتر هم کانال خبری هستند.
اما یکی از کانالهای خوب تحلیلی، کانال اخبار سوریه هست:
@syriankhabar
#پاسخگویی_فرات
سلام.
تیر منظور همون گلولهای هست که از سلاح سبک شلیک میشه؛ اما ترکش، هرچیزی هست که به علت انفجار، داغ و پرتاب میشه و میتونه آسیب بزنه.
مثلا اگر یه ماشین منفجر بشه، تکههای بدنه ماشین در اثر انفجار پرتاب میشن و چون خیلی داغ هستند و خیلی هم سریع و تیز پرتاب میشن، میتونن به بدن افراد بخورند و افراد رو زخمی کنند.
یه ترکش میتونه تکههای سنگ، آجر و کلوخ باشه و یا تکههای آهن و شیشه و هر چیزی. میتونه به کوچکی چند میلیمتر باشه و بزرگی چند ده سانتیمتر. میتونه اشکال مختلف داشته باشه؛ گرد، پهن یا نوکتیز باشه.
ویژگی مهم ترکش، سرعت بالا و گرمای زیادشه که باعث میشه مثل گلوله عمل کنه و به بدن افراد آسیب بزنه.
مداحی رو هم فرستادم دیشب.🙂
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، اما میتونستید به ادمین کانال ساحل رمان هم پیام بدید. اینطور بهتر بود.
کلا دوستان اگر نظری درباره رمان یک نویسنده دیگه دارند، لطفاً برای خودش ارسال کنند. چند روز پیش یکی از دوستان نظرشون رو درباره رمان خانم رحیمی برای بنده فرستاده بودند؛ درحالی که راه ارتباطی ایشون در کانالشون هست و بهتر بود برای خودشون میفرستادند.
#پاسخگویی_فرات