مهشکن🇵🇸
بسم رب الشهداء 🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_زهرا_حسنی_سعدی 🌷 🔸تولد: ۱۳۷۴، قم، استان قم 🔸شهادت: ۱۸ دی
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا حسنی سعدی 🌷
🔸تولد: ۱۳۷۴، قم، استان قم
🔸شهادت: ۱۸ دی ماه ۱۳۹۸، شهریار، استان تهران(هواپیمای اوکراینی)
زهرا فرزند فرمانده اسبق منطقه بسیج استان کرمان و از دانش آموختگان و تیزهوشان قم بود که با رتبه ممتاز از طریق کنکور سراسری در رشته فیزیک وارد دانشگاه صنعتی شریف شد.
همسرش، شهید محمد صالحه یکی از نخبههای علمی کشور و از قویترین برنامهنویسان ایرانی بود، این نخبه شهید در تولید محصولات دانشبنیان نقش کلیدی داشت. او در المپیاد دانشجویی کامپیوتر نیز صاحب مدال طلا بود.
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه شریف، به اتفاق همسرش به دانشگاه تورنتو کانادا رفتند.
زهرا و محمد در کانادا جلسات قرآن تشکیل داده و قصد داشتند بعد از اتمام تحصیلات خود برای خدمت به ایران بازگردند.
مادر زهرا میگوید:
از خصوصیات اخلاقی و رفتاری این دو شهید توجه به نماز اول وقت بود، در هر جا و در هر شرایطی نماز اول وقت را ترک نمیکردند، زهرا موقع نماز از استاد برای اقامه نماز اجازه میگرفت و بعد از اقامه نماز اول وقت به کلاس باز میگشت. این دو شهید اهل نماز شب و همیشه با وضو بودند و زهرا توجه ویژه به حجاب اسلامی داشت. از دغدغههای این دو شهید علاوه بر انجام واجبات و مستحبات، بحث ولایتپذیری آنها بود. چیزی که به آنها کمک کرد و به اینجا رسیدند اخلاصشان بود.
این دو عزیز بخاطر اخلاصی که داشتند خداوند کمکشان کرد و به آرزوی خودشان یعنی شهادت رسیدند.
بعد از مراسم عقد، زهرا و محمد به گلزار شهدای کرمان میروند و در آنجا حاج قاسم را میبینند.
محمد آنقدر محجوب بود که اهل عکس و سلفی نبود. به گفته پدرش که همراهشان بوده است، حاج قاسم وقتی میفهمد عروس، دختر شهیدی از دوستان سابق اوست، از آنها دعوت می کند که با هم عکس یادگاری بگیرند و میگوید مطمئن هستم این عکس عکس خوبی خواهد شد...
سحرگاه روز حادثه، یکی از همکاران سابق محمد خواب میبیند که: "مراسم خواستگاری محمد هست و حاج قاسم به عنوان پدرش داره براش خواستگاری میکنه و بهش هدیه میده!"
زهرا و محمد در سانحه دلخراش #هواپیمای_اوکراینی به شهادت رسیدند.
هدیه به روح این دو شهید و همه شهدای مظلوم این سانحه دلخراش، صلواتی هدیه کنید...
رهبر معظم انقلاب:
مصیبت درگذشت جانباختگان این حادثهی اندوهبار برای اینجانب بسیار سنگینتر شد.
به خانوادههای معظم این عزیزان بار دیگر همدردی عمیق و تسلیت صمیمانهی خود را ابراز کنم و از خداوند متعال برای آنان بردباری و آرامش روحی و قلبی تمنا نمایم.
#هواپیمای_اوکراینی
#حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 257
دفعه قبل که همین طرفها آمده بودم و در خانه ابوعزیز پناه گرفته بودم، تنها بودم و نشد جلوی داعشیهایی را بگیرم که داشتند دختر مردم را به عنوان زکات میبردند.
اینبار اما تنها نیستم؛ موقعیتم خیلی فرق دارد. الان شاید بتوانم کاری غیر از نشستن و نگاه کردن انجام بدهم.
ما برای حفظ جان و ناموس مسلمانان اینجا هستیم؛ مگر نه؟
با چشم میدان را دور میزنم و دنبال راهی میگردم برای نجات دادن آن دو خانم از مخمصه.
روبهروی ما و آن سوی میدان، تابلوی شکسته و زخمیِ مسجد خدیجه الکبری را میبینم.
با این که تابلو کج شده و در آستانه سقوط است و چند رد گلوله روی کلماتش خورده، باز هم با دیدنش قوت قلب میگیرم.
چشم بر هم میگذارم و زیر لب میگویم: یا خدیجه الکبری...
و به بشیر و رستم علامت میدهم که هر یک، یکی از داعشیهایی که در میدان هست را بزند و اگر موفق به زدنشان نشدیم، فرار کنند و بدون من برگردند.
صدایی از درونم فریاد میزند که:
- مطمئنی اگه اسیر شدی عملیات بشیر و رستم رو لو نمیدی؟
و سریع به این صدا جواب میدهم:
- من اسیر نمیشم. میمیرم ولی اسیر نمیشم!
همزمان که به بشیر و رستم نگاه میکنم، سوپرسور را روی اسلحهام میبندم.
بشیر و رستم هم همین کار را میکنند و در پناه دیوارهای خرابه موقعیت میگیرند.
من هم، پشت ماشین سوختهای موقعیت میگیرم.
یکی از داعشیها بالای سر آن دو زن قدم میزند و سرشان داد میکشد؛ دیگری هم مقابل زنها ایستاده و لوله اسلحه را زیر چانهشان گذاشته تا صورتشان را ببیند. دیگری هم دور میدان قدم میزند.
تیراندازیام همیشه خوب بوده؛ اما میدانم در این موقعیت، غیر از هدفگیری دقیق، هماهنگی و سرعت عمل هم لازم است.
نفس عمیقی میکشم و به بشیر و رستم میگویم هر یک کدام را بزنند.
خودم هم آن ماموری را هدف میگیرم که مقابل خانمها ایستاده است.
تنفسم را منظم میکنم و جلوی لرزش دستم را میگیرم.
انگشتم را روی ماشه میگذارم و دست دیگرم را بالا میبرم تا به بشیر و رستم علامت دهم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 258
زیر لب بسم الله میگویم. جمله حاج حسین در ذهنم جان میگیرد:
- با چشمات نشونهگیری نکن، با دستات هم شلیک نکن! دستتو بذار توی دست صاحبش. بذار اون نشونه بگیره!
آرام زمزمه میکنم همان ذکر راهگشای همیشگی را:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
دستم را بالا میبرم و به رستم و بشیر علامت میدهم که بزنند و خودم هم کمی انگشت را روی ماشه میلغزانم.
مردی که هدف گرفته بودم، بیحرکت میافتد روی زمین و تکان نخوردنش کمی امیدوارم میکند که احتمالا مُرده.
دو داعشی دیگر هم روی زمین افتادهاند؛ اما یک نفرشان کمی تکان میخورد.
با دست به رستم و بشیر علامت ایست میدهم تا دیگر شلیک نکنند.
دوباره به میدان و خیابانهای اطرافش نگاه میکنم؛ خبری نیست.
نه صدایی، نه حرکتی و نه نوری. حتی دو خانمی که پایین چوبه دار نشستهاند هم از شوک این اتفاق در سکوت مطلق فرو رفتهاند و با ترس به اطرافشان خیرهاند.
هم را در آغوش گرفتهاند و میلرزند؛ بیصدا.
چفیه را روی صورتم میبندم و با احتیاط از کمینم بیرون میآیم.
اول از همه، بالای سر مردی میروم که از تکان خوردنش پیداست هنوز زنده است.
تیر به سینهاش خورده. با لگد اسلحهاش را دور میکنم، مینشینم و سرم را نزدیک گوشش میبرم:
- شو کلمه المرور؟(اسم رمز شب چیه؟)
- انت مین؟(تو کی هستی؟)
- عزرائیل!
تقلا میکند از جا بلند شود؛ اما با فشار اسلحه روی پیشانیاش، مانعش میشوم و سوالم را تکرار میکنم.
چندبار سرفه میکند. میدانم زنده نمیماند و فرصت زیادی ندارم.
چانهاش را میگیرم و تکان میدهم:
- شو کلمه المرور؟
دهانش را برای گفتن حرفی باز میکند؛ اما بجز لختههای خون چیزی از دهانش بیرون نمیریزد.
هوا را محکم به گلو میکشد و نفس بعدیاش بالا نمیآید. چشمانش خیره به من باز میمانند و خلاص.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام
نگران نباشید انشاءالله که خیره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
سپر سرخ که رمان من نیست😐
رمان خانم ولینژاد هست و انتشارش ربطی به من نداره
#پاسخگویی_فرات
سلام
راستش رو بخواید نه. مگر این که روسری و شالش کاملا افتاده باشه.
اونم اینطوری که اول با نگاه سعی میکنم بهش بفهمونم. اگه متوجه نشه یا عجله داشته باشم، همینطور که از کنارش رد میشم میگم خانم حجابتو درست کن!
دیگه هم برنمیگردم ببینم درست کرد یا نه.
همونطور که آقا گفتند، میگم و رد میشم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نه تاحالا گریه نکردم.
شاید ناراحت بشم ولی گریه نمیکنم.
البته لبخند شرارتآمیز هم نمیزنم😐
#پاسخگویی_فرات
سلام
خدا قوت
عذر خواهم، بنده میخواستم زودتر به سوال شما پاسخ بدم اما فراموش کردم.
هشتگ #معرفی_کتاب رو در کانال سرچ کنید، کتابهای مناسب برای گروههای سنی مختلف معرفی شدند (کلا همه عزیزانی که دربارهی کتاب مناسب سوال میپرسند لطفاً از این هشتگ استفاده کنند).
اگر باز هم دنبال معرفی کتاب خوب میگردید، میتونید از این کانال کمک بگیرید:
@namaktab_ir
یه راه راحتتر برای پیدا کردن کتابهای مناسب برای گروههای سنی مختلف هم اینه که به سایت نمکتاب سر بزنید:
namaktab.ir
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 259
از این که رمز شب را نفهمیدهایم لجم میگیرد. اگر میفهمیدیم کارمان خیلی راه میافتاد.
برمیگردم و به اطراف نگاه میکنم؛ خبری نیست. آن دو زن وحشتزده به من نگاه میکنند؛ علتش هم واضح است.
توقع ندارید که برای نفوذ به مناطق تحت تصرف داعش، شبیه نیروهای ایرانی لباس بپوشیم؟!
قبل از هرکاری، انگشت روی لبهایم میگذارم که یعنی ساکت.
به بشیر و رستم علامت میدهم که بیرون بیایند.
نبض دو داعشی دیگر را چک میکنم که دیگر نمیزند.
چیزی از وحشت و لرزش زنها کم نشده است.
احتمالا فکر میکنند ما هممسلکهای همین داعشیها هستیم که به طمع لقمه چرب و نرم، رفیقهایمان را کشتهایم.
به بشیر و رستم میگویم جنازه داعشیها را جایی میان یکی از خانههای مخروبه پنهان کنند.
یکی از داعشیها بیسیم داشت که حالا مال من میشود. مقابل زنها مینشینم.
میترسند و خودشان را روی زمین عقب میکشند. کف دو دستم را به سمتشان میگیرم و میگویم:
- اهدئي، لا أريد أن أزعجكن. (آروم باشید. نمیخوام اذیتتون کنم.)
یک نفرشان که فکر کنم از دیگری بزرگتر است، چندبار دهانش را برای گفتن کلماتی باز میکند؛ اما هنوز از ترس نمیتواند حرف بزند.
میگویم:
- لازم الهروب والاختباء. مفهوم؟(باید فرار کنید و پنهان بشید. فهمیدید؟)
تندتند سرشان را تکان میدهند و هم را در آغوش میگیرند.
به سختی از جا بلند میشوند و نگاهی به جنازه مرد بالای چوبه دار میاندازند.
من هم همراهشان بلند میشوم و میگویم:
- انتی مو شافتنا. فهمتی؟(تو ما رو ندیدی، فهمیدی؟)
باز هم همان که بزرگتر است سرش را تکان میدهد. با دست به خیابان اشاره میکنم:
- روح!(برو!)
یکی دست دیگری را میکشد و میدوند به سمت خیابان. انقدر نگاهشان میکنم که در میان سایهها گم شوند.
بعد برمیگردم به سمت بشیر و رستم که عرق از چهره پاک میکنند و از جابجا کردن جنازهها به نفس زدن افتادهاند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 260
تا نیمهشب در خیابانهای دیرالزور چرخ میزنیم و کروکی میکشیم و وضعیت خانهها و ساختمانها را به خاطر میسپاریم.
حالا درحال برگشت هستیم؛ از راهی غیر از راهی که آمدیم.
تقریباً از دیرالزور خارج شدهایم و هرچه از بافت شهری فاصله میگیریم، خانهها مخروبهتر میشود.
انگار روی سر شهر قیر ریختهاند بس که تاریک است؛ دریغ از یک چراغ. روزگار این مردم مثل نفت زیر پایشان سیاه شده است.
صدایی از پشت سرم میشنوم؛ چیزی شبیه به ضربه به آهن.
برمیگردم و وقتی میبینم بشیر و رستم هم به دنبال منبع صدا برگشتهاند، میفهمم توهم نبوده است.
انگشت سبابهام را میگذارم روی لبهایم و با دقت اطراف را نگاه میکنم.
هیچ خبری نیست. با خودم میگویم حتماً باد بوده؛ شاید هم گربه یا سگ ولگردی.
صدا دوباره تکرار میشود، از سمت راستمان و یکی از خانهها.
اینبار بیشتر دقت میکنم؛ یک ضربه ضعیف به یک در آهنی.
رستم که تعللم را میبیند، جلو میآید و آرام میگوید:
- بیاید بریم آقا حیدر. حتماً گربه یا سگی چیزیه. زود بریم بهتره.
و باز هم صدا. دستم را به علامت ایست بالا میآورم که ساکت شود.
اخمهایم را در هم میکشم و تمام هوش و حواسم را در قوه شنواییام متمرکز میکنم.
باز هم صدای ضربه؛ اما این بار میتوان صدای نالههایی ضعیف را هم شنید.
آرام به رستم میگویم:
- میشنوی؟ یکی داره ناله میکنه!
رستم گیج نگاهم میکند؛ اما بشیر که نگاهش روی زمین است، زمزمه میکند:
- آره... صدای ناله ست.
میروم به سمت صدا. بشیر دستم را میکشد:
- خطرناکه آقا! بیاید برگردیم.
هنوز در فکر ماندن یا رفتنیم که صدای ضربه دیگری به در آهنی را میشنویم و بعد، افتادن جسم سنگینی روی خاک و باز هم صدای ناله.
هرسه برمیگردیم و ناخودآگاه، گلنگدن اسلحههایمان را میکشیم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi