🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 125
خودم هم نمیدانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دارد من ریحانه باشم. اگر برگردم ایران، دیگر اجازه نمیدهم کسی من را اریحا صدا کند. اسم واقعی ام را بیشتر دوست دارم. ارمیا میخندد و میگوید:
-خیلی اسم قشنگیه...! راستی میدونی اریحا جایی بود که حضرت موسی به بنیاسرائیل دستور داد وارد جنگ بشن و اورشلیم رو تصرف کنن، اما بنیاسرائیل به حضرت گفتن تو و خدای خودت برید بجنگید و وقتی پیروز شدید ما میآیم داخل شهر؟
لبم را کج میکنم و میگویم:
-پس خوبه که اسم من دیگه اریحا نیست!
-ولی هفتادبار توی عهد عتیق تکرار شدهها! تورات به اریحا میگه شهر خرماها.
-همین که اسم من یه بار توی نهجالبلاغه اومده باشه کافیه!
-باشه! پس از این به بعد ریحانه صدات میکنم، خوبه؟
نگاهی به مرصاد میاندازم که دارد نماز میخواند و بعد آرام میگویم:
-ببینم، اینا انقدر اویس اویس میکردن تو رو میگفتن؟
فقط لبخند میزند و این یعنی تایید. دوباره میپرسم:
-حالا چرا اویس؟
-اویس از عشقش دور بود، منم دور بودم. البته الان که دیگه نیستم!
چشمانش میدرخشند. میگویم:
-ولی همون ارمیا بیشتر بهت میآد.
مرصاد نمازش را تمام کرده و مردی که همراهش بود را صدا میزند: تعال فؤاد. استعد للذهاب. (بیا فؤاد. آماده باش بریم.)
دوست دارم ارمیا باز هم حرف بزند. نمیدانم چرا انقدر تشنه شنیدن حرفهایش هستم. ارمیا هم که اشتیاق را از چشمانم میخواند، میگوید:
-راستی... این چند روز با دوستای عراقیمون که بودم یه چیز جالب فهمیدم.
-چی؟
-اول بگو فکر میکنی اولین شهدای مدافع حرم کی و کجا شهید شدن؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
-فکر کنم اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک باشه که سال نود شهید شد.
لبخند پیروزمندانهای میزند و میگوید:
-اشتباهه! اولین شهدای مدافع حرم سال هشتاد و سه شهید شدن!
-ولی اون سال که داعش نبود. با کی جنگیدن؟
-یکی از بچههای عراقی میگفت سال هشتاد و سه، موقع حمله امریکا به عراق، شهر نجف و کربلا محاصره شده بوده. پونزده نفر ایرانی که اکثرا از زوار بودن، توی عراق میمونن و از حرم امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام دفاع میکنن و چند نفرشون شهید میشن. حتی بین اونا یه خانم هم بوده! باورت میشه؟ برای من خیلی جالب بود... حتی یه نفرشون اسیر امریکاییها میشه و بعد به شهادت میرسه.
-پس چرا هیچوقت ما چیزی ازشون نشنیدیم؟
-دقیقا نمیدونم... اما توی عراق دفن شدن، وادی السلام. خیلی گمنام و مظلومن. ماجراشون خیلی جالب بود. وقتی برگشتی ایران یه تحقیقی دربارهشون بکن. حیفه گمنام بمونن.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 126
***
دوم شخص مفرد
وقتی فهمیدیم ستاره و منصور متوجه تعقیب شدن، سریع با ایران ارتباط گرفتم و گفتم تمام افراد شبکه ستاره و منصور رو دستگیر کنن؛ قبل از اینکه با اطلاع سرویس متخاصم خودشونو جمع کنن و در برن.
حدسمون درست بود. یه نفر رو گذاشته بودن توی هتل؛ تا اگه فهمید خانم منتظری با ما همکاری میکرده سریع حذفش کنه. هنوز دقیقا نمیدونم چطوری متوجه تعقیب شدن، چون با توانمندی و تجربه ای که از فؤاد داشتم، بعید بود فؤاد گاف داده باشه. توی ایران ما حفره امنیتی نداشتیم؛ پس احتمالا اون نفوذی توی عراقه و داره اذیت میکنه و با توجه به اوضاع آشفته عراق، خیلی دور از ذهن نیست.
به بچههای پشتیبانی حشدالشعبی که باهامون همکاری داشتن سپردم تمام ورودیها و خروجیهای کربلا رو کنترل کنن؛ و خودم رفتم دنبال ایدهای که توی ذهنم بود.
بلافاصله بعد از اینکه خانم محمودی و خانم منتظری از هتل خارج شدن، با هماهنگی یکی از کارمندهای هتل رفتم داخل هتل و لباس خدماتیهای هتل رو پوشیدم. خوبی هتل کربلا این بود که اونجا عامل داشتیم و راحتتر بودم، اما بازم فرصت زیادی نداشتم. چون میدونستم پایین نیرو کاشتن تا مطمئن بشه کسی که برای کشتن خانم منتظری رفته کارش رو انجام داده یا نه. و از طرفی مطمئن نبودم اون عامل نفوذی چهره من رو لو داده یا نه. برای همین صورتم رو بین چفیه و شال گردن پیچیده بودم.
بجز خانم محمودی و عماد، کسی از نقشهای که داشتم خبر نداشت. سریع خودم رو رسوندم به اتاق خانم منتظری و با کارتی که از عاملمون گرفته بودم وارد اتاق شدم. خوشبختانه خانم محمودی کارش رو کاملا درست انجام داده بود و سوژه محترم من آماده بود که ازش حرف بکشم. زمان گرفتم؛ نهایتا ده دقیقه وقت داشتم. حال طرف هنوزم بخاطر اثر شوکر خیلی خوب نبود اما این دیگه به من ربط نداشت!
در رو پشت سرم بستم و یقهش رو گرفتم کشیدمش توی حمام و دستشویی هتل. اون بدبختم به زور ناله میکرد ولی چون خانم محمودی با چسب دهنش رو بسته بود، صداش به جایی نمیرسید. اسلحهم رو مسلح کردم و گذاشتم روی شقیقهش و گفتم:
-صدات دربیاد کشتمت! فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و چسب رو از روی دهنش کندم و گفتم:
-الان فقط یه کلمه باید بهم بگی، اونم اینکه قرار بود تو کدوم خراب شده ای با ستاره دست بدی؟
نفسنفس میزد و نفسش بالا نمیاومد. وقت نداشتم و هرآن ممکن بود مامور پشتیبانی مرد یا هر مزاحم دیگه ای برسه و کارم رو خراب کنه. یقهش رو تکون دادم و گفتم:
-ببین من اعصاب ندارم. بگو چه غلطی میخواستین بکنین بعد اریحا؟ میگی یا همین جا زجرکشت کنم؟
-نمیدونم!
بلند شدم و گفتم:
-باشه! فقط اگه چیزی یادت اومد به عزرائیل بگو!
و شروع کردم با آرامش صداخفهکن رو بستم به اسلحهم. مرد که بدجور ترسیده بود، بریدهبریده گفت: غلط کردم... میگم! قرار بود خودشونو برسونن به یه خونه توی منطقه العسکری کربلا... شارع المدارس... دقیقترش رو نمیدونم، قرار بود وقتی رسیدم بهم خبر بدن... آخ...
-از کجا بدونم راست میگی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#به_یاد_اربعین 💚🏴
#بریده_های_اربعینی 📖
#اربعین 🚩
داستان کوتاه #کهکشان (فاطمه شکیبا) 📙
...مثل همیشه، طوری محبت میبینیم که گویا سالهاست ما را میشناسند؛ با این که حتی زبان هم را نمیفهمیم. اما حبالحسین زبان مشترک است و عاشقان حسین، در عهد الست یکدیگر را ملاقات کردهاند و برای همین است که محبتی عمیق میانشان حاکم است.
اصلاً اربعین، مدل کوچکی از جامعه آرمانی شیعه است با محوریت امام. جامعهای که بر منطق محبت استوار شده و برای همین، بیقانونی و ظلم درآن به حداقل میرسد؛ چرا که مردم نه به اجبار قانون، که بهخاطر محبت به امام و دوستداران امام به هم خدمت میکنند. عراق وزارت اربعین ندارد. مراسم اربعین را هیچ دولتی اداره نمیکند؛ گرچه گاه دولتها هم در برپاییاش کمک میکنند. مراسم اربعین با حکومت امام برگزار میشود و برای همین میتواند نمونه جامعه آرمانی و مدینه فاضله باشد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#یادش_بخیر
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #پادشاهان_پیاده 📗
✍️نویسنده: #بهزاد_دانشگر و #محمدعلی_جعفری
#نشر_عهدمانا
🚩🚩🚩
👈فکر میکردم خواندنش یک روز بیشتر طول نکشد؛ اما چند هفتهای طول کشید!!!😧
⚠️آخر اینطور نبود که مثل یک #رمان، بخواهی بفهمی آخرش چه میشود؟📖
❇️ اصلا دوست داری طول بکشد. دوست داری به آخر نرسد... دوست داری خواندنش تمام نشود و مجبور نباشی آن را در قفسه کتابهایت بگذاری.📚
‼️ #پادشاهان_پیاده ، یک کتاب داستان نیست. یک مجموعه خاطرات هم نیست. یک سفر است... یک #زیارت است!💚
🔸اگر از آنهایی که #اربعین رفتهاند بپرسید، خواهند گفت که دلشان نمیخواسته این سفر تمام شود.
🌴من #اربعین نرفتهام.😔 اما هرسال، با #پادشاهان_پیاده همسفر میشوم، کلمهکلمه خاطراتشان را مینوشم و همپای آنان، قدمقدم به #کربلا نزدیک میشوم...💞
✅همه اقشار را میتوان در این کتاب دید و خواند: ایرانی، عراقی، اروپایی، مسلمان، غیرمسلمان، شیعه یا سنی، زن و مرد و کوچک و بزرگ حتی موکب دارها، پلیس، نویسنده، روزنامه نگار، عکاس، مجری، پزشک...
#بریده_کتاب 📖
«هر مسافر قصه ای داشت و گاه رازی یا ارادتی. شروع قصه مسافرها با هم متفاوت بود. گاه از #ایران بود یا #عراق. از شهرهای کوچک و بزرگ. از شرق و غرب عالم. اما پایان همه قصه ها به یک جا ختم می شد. به سرزمینی بر کرانه #فرات و یادگاری که از دل #بهشت بر این سرزمین باقی مانده. به #کربلا. به تربت #سیدالشهداء . و هر قصه روایتی بود از نیرویی که مسافر را بر می خیزانَد و می کشانَدَش تا #کربلا ...»
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#اربعین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
تک تک صحنه های فیلم شب زخمی شدنش در ذهنش جان گرفت و به قدم هایش سرعت بخشید؛ اما نرگس فتارهای سرد و خاطرات تلخ دوران کوتاه عقدشان پیش چشمم قد علم کرد و نگذاشت، احساساتش شعله ور شود و بیقراری دلش عیان شود.
قدمی به عقب گذاشت و با لحن سردی لب جنباند.
-چرا اومدی این جا؟ من اگه می خواستم، که جواب تلفنت رو می دادم یا خودم آدرس می دادم.
رنگ نگاهش تیره شد.
-هر چی فکر می کنم، نمیتونم یه دلیل منطقی برا اومدنت پیدا کنم.
محسن کلافه چنگی به موهایش کشید. کلمات از ذهنش سقوط کرده بودند. هیچ واژه ای برای دلجویی از او پیدا نمی کرد.
نرگس با دیدن سکوت محسن و تعجبش از دیدن او پوزخندی کنج لبش نشست.
https://eitaa.com/joinchat/2290548792C4920f677da
محسن پسر عموی نرگس با اینکه علاقهای به نرگس نداره به خواستگاریش می ره و باعث میشه قلب عاشق نرگس....
https://eitaa.com/joinchat/2290548792C4920f677da
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 127
ادامه دوم شخص مفرد
-باور کن... به مقدساتم قسم... فقط خواهش میکنم منو نکش!
از ظاهر و چشماش معلوم بود دروغ نمیگه. از یه طرفم چون غافلگیر شده بود بعید بود که دام باشه. چارهای جز قبول کردن حرفاش نداشتم. گفتم:
-ببینم، قرار بود بعدش چه غلطی بکنن؟
-باید میبردمشون طرف الانبار و از اونجا ببرمشون طرف الرمادی.
-الرمادی که تحت اشغال داعشه؟
-من فقط قرار بود اریحا رو تحویلشون بدم و تا الرمادی همراهشون برم. بقیهش رو نمیدونم، ولی فکر کنم از طریق داعش بخوان برن سوریه.
همون لحظه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش رو. فهمیدم همون کسی که منتظر این یارو بوده، اومده ببینه چه بلایی سر رفیقش اومده. خودم رو آماده کردم برای درگیری. چاره نبود. از لای در حمام نگاه کردم ببینم چکار میکنه. دائم دوستشو صدا میزد و میگفت:
-الیاس... وین انت؟ لما تاخرت؟ (الیاس کجایی؟ چرا دیر کردی؟)
دیدم اگه بره پایین و به ستاره بگه الیاس جونش به فنا رفته، دوباره گمشون میکنیم و از دستمون درمیرن. در نتیجه طی چندثانیه، یه نقشه کشیدم و وقتی رسید جلوی در حمام، با تمام سرعت ممکن در رو باز کردم و با کله رفتم توی شکمش! اونم محکم خورد به میز کنار تخت و پخش زمین شد. تا بخواد به خودش بیاد، یه تیر حواله پاش کردم که نتونه بلند شه. تازه وقت شد نگاهش کنم ببینم کیه! دیدم یا خدا... یه گوریل با ریش و پشم فراوان که داشت از درد پاش به خودش میپیچه و بد و بیراه نثار من و جد و آبادم میکنه. حدس زدم عامل داعش باشه که میخواد خودشو به ستاره برسونه. دیگه بهتر از این نمیشد! باید این یکی رو هم تخلیه اطلاعات میکردم.
قبل این که بلند شه، یه تیر زدم کنار سرش که از جا پرید. گفتم:
-اخرس وإلا سأقتلك! (خفه شو وگرنه میکشمت.)
-وین الیاس؟(الیاس کجاست؟)
-ليس من شأنك! وين یروح ستاره ومنصور؟(به تو ربطی نداره! ستاره و منصور قراره کجا برن؟)
-لا اعرف! من انت؟(نمیدونم! تو کی هستی؟)
-اجب سؤالي و الا سأقتلک! سرعه!(سوالمو جواب بده وگرنه میکشمت! سریع!)
-يريدون الذهاب إلى الرمادي. (میخوان برن الرمادی)
-وثم؟(و بعدش؟)
-سوریا.(سوریه)
-وين التقيت بهم؟(کجا باهاشون قرار گذاشتی؟)
-إذا قلت لك، سيقتلونني. (اگه بهت بگم میکشن منو.)
- إذا لم تفعل، سأقتلك. (اگه نگی من میکشمت!)
چند لحظه با خودم فکر کردم و بعد گفتم:
-أنت عضو في داعش؟(تو داعشی هستی؟)
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 128
ادامه دوم شخص مفرد
یه دفعه دیدم بهم ریخت و عصبانی شد:
-قل الخلافة الإسلامية! (بگو خلافت اسلامی!)
پوزخند زدم به حماقتش! گفتم:
-إذا لم تقل ما سألت، سأخبر الجميع الآن وسيقتلك الناس والشرطة. (اگه چیزی که پرسیدم رو نگی، همه رو خبر میکنم و مردم و پلیس بیچارهت میکنن.)
همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت:
-أقول... منطقة العسكري، شارع المدارس، مطعم ياسين أبو شوارب. (میگم... منطقه العسکری، خیابون المدارس، رستوران یاسین ابوشوارب.)
دست و پاش رو بستم و دهنش رو چسب زدم. موبایلش رو برداشتم و گفتم:
-يبقى معي! (پیش من میمونه!)
وقتی داشتم دستاشو میبستم، با غیظ نگاهم کرد و به صورتم آب دهن انداخت. میدونستم اگه عصبانی بشم همه چیز رو میبازم. گفت:
-اطمئن إلى أن مكاني ومكانك سيتغيران ذات يوم! (مطمئنم یه روز جای من و تو عوض میشه!)
پوزخند زدم و گفتم:
-لا يمكنك حتى أن تحلم به. (حتی خوابشم نمیبینی!)
بعد رفتم سمت الیاس و دهنش رو دوباره چسب زدم. بعدم خیلی ریلکس و آروم از اتاق رفتم بیرون و به عاملمون توی هتل گفتم فیلم دوربینهای اون ساعت رو پاک کنه و ده دقیقه بعد به بچههای حشدالشعبی بگه برن دونفری که بالا هستن رو دستگیر کنن. باتری گوشی اون داعشی رو درآوردم و با عماد قرار گذاشتم اول بلوار طریق الحر و با موتورم خودمو رسوندم اونجا؛ منتظر چیزی بودم که خانم محمودی برام جور کرده بود: گوشی الیاس! عماد اونو بهم داد و ناهارمم که فلافل بود یکم به اصرار عماد خوردم و گفتم:
-وین تقع منطقه العسگری؟( منطقه عسگری کجاست؟)
-شمال غرب کربلاء تقریبا. لیش تسأل؟( تقریبا شمال غرب کربلا. چرا میپرسی؟)
-کم من الوقت یستغرق للوصول هناک؟ (چقدر طول میکشه تا برسیم؟)
-حوالي خمس عشرة دقيقة أو أكثر. (تقریبا یه ربع یا بیشتر.)
-حسناً. نروح الی شارع المدارس. (باشه. برو خیابون المدارس.)
-علی عینی. (رو چشمم.)
باتری گوشی رابط داعش رو سر جاش گذاشتم و برای ستاره پیامک دادم: بعد خمس عشره دقیقه نصل. (پانزده دقیقه دیگه میرسیم.)
بلافاصله جواب اومد که: ننتظر فی المطعم. (توی رستوران منتظریم.)
وقتی رسیدیم، یه نگاه به رستوران انداختم که خلوت بود. بیسیم زدم به پشتیبانی و درخواست دوتا نیروی دیگه کردم. هرسه نفرشون نشسته بودن پشت یه میز اما غذا سفارش نداده بودن. چندتا صلوات فرستادم و توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 129
بیدار که میشوم، مرضیه را میبینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته. آرام میگویم:
-بیداری مرضیه؟
سرش را به طرفم برمیگرداند:
-آره عزیزم. چطور؟
-خسته نیستی؟
-نه!
با چشمانم به سلاحش اشاره میکنم:
-با این سختت نیست دراز کشیدی؟
میخندد و میگوید:
-من شبها هم مسلح میخوابم!
از تعجب سر جایم مینشینم و میگویم:
-جدی میگی؟
او هم مینشیند و میگوید:
-شوخی کردم. گاهی.
با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا میگردم و میپرسم:
-ارمیا کجاست؟
-بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن.
بعد از نگاهی به حیاط میگوید:
-چیزی درباره شاخه زیتون میدونی؟
-منظورت چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
فعالیتهای موسسه درخت زندگی و گرایشهای مادر و دوستانم از ذهنم میگذرند و سریع میگویم:
-یعنی میخوای بگی ستاره هم...
-نمیشه با اطمینان گفت. اما بیربط هم نیست.
سرم را پایین میاندازم و تار و پود موکت را به بازی میگیرم:
-ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امسال میتوانیم تمام ثواب و نورانیت پیادهروی اربعین را به دست بیاوریم!
🔻فرصت ویژه ای که معمولا مومنین از آن غفلت میکنند ...
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / روایت یک #زائر هشتساله از پیادهروی #اربعین 💚🙋♂️
💞صغیراً وَاحتَوی قلبی هواکَ... حسینا وا حسینا واحسیناه...💞
💞و جئتُ الیومَ زَحفاً کی اراکَ... حسینا واحسینا واحسیناه...💞
💚من از کودکی عاشقت بودهام... امروز پیاده آمدهام که تو را ببینم...💚
🔰اونایی که میخوان برن باید بدونن که واقعا امام حسین(علیهالسلام) باید بطلبه...🔰
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 130
نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید:
-اون ملیگراییای که اونا تبلیغ میکنن، اسلام و ایران رو مقابل هم قرار میده. طوری که انگار بزرگترین دشمن ایران، اسلامه. با چندتا دروغ و چاخان درباره ایران باستان، پادشاهای باستانی رو برای جوونها مقدس جلوه میدن و اینطور ادعا میکنن که ما بهترشو داشتیم و نیاز به اسلام نبود. درحالی که اگه اونا ایران باستان رو، بدون هیچ تحریفی نشون بدن، نقاط ضعف و قوتش باهم مشخص میشه. مسلمونها رو محکوم میکنن به کهنهپرستی درحالی که اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروشپرستی هم کهنهپرستیه!
آه میکشد و میگوید:
-مشکل اینه که جوونها اهل تحقیق نیستن. اگه یه بار فقط درباره چیزایی که میخوندن فکر و تحقیق میکردن، به این راحتی کسی نمیتونست دروغ به خوردشون بده. سریع یه متن رو درباره کوروش یا هخامنشیان میخونن و میگن آره درسته!
کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم:
-چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد:
-استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
و نیشخند میزند. یعنی کسی که به عنوان مادرم میشناختمش هم یکی از پرستوهایی بوده که مرضیه میگوید؟ فکرش را از ذهنم بیرون میریزم و بحث را عوض میکنم:
-کِی باید بریم؟
-باید آماده بشیم. چند دقیقه تا اذان مونده. خوبه آماده باشیم که معطل نشیم.
وضو میگیرم و چادر میپوشم. ارمیا نمازش را در همان حیاط میخواند و من و مرضیه در اتاق. وقتی چشمم به چهره برافروخته ارمیا در نماز میافتد، دلم زیر و رو میشود و اضطراب میگیرم. برای این که خودم را آرام کنم، چندبار آیه شصت و چهار سوره یوسف را زمزمه میکنم:
-فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. (خدا بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.)
آماده رفتن شده ایم که صدای در زدن میآید. مرضیه با اشاره دست از ارمیا که در حیاط است میپرسد کیست؟ و ارمیا شانه بالا میاندازد که نمیداند. بعد به ما اشاره میکند که برویم و از زیر کاپشنش یک سلاح کمری درمیآورد. دلشورهام بیجا نبود. نگاهم روی ارمیا که به طرف در میرود قفل شده؛ انقدر که مرضیه بازویم را میکشد و آرام در گوشم میگوید:
-نگران نباش. باید از در پشتی بریم.
نمیتوانم نگران نباشم. یک راهروی کوتاه از اتاق خانه تا در پشتی هست که از آن میگذریم. مرضیه سلاحش را در میآورد و پشت در میایستد. بعد آرام به من میگوید: پشت سر من وایسا...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
با احتیاط دست روی قفل در میگذارد و کمی در را باز میکند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی میشنوم و قلبم میریزد. همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع میبندد و نفسنفس میزند. این یعنی راهمان بسته است. صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را میشنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم. کسی با تمام قدرت به در ضربه میزند. مرضیه میگوید:
-باید یه جا قایم بشی.
فقط یک کلمه به زبانم میآید:
-ارمیا...!
مرضیه جواب نمیدهد و دنبال جانپناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف میزند:
-مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟
نمیدانم چه جوابی میگیرد. صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمیشنوم. ناگاه مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست. تا بخواهم به خودم بجنبم، مرضیه من را انداخته پشت سر خودش. از پشت چسبیده ام به دیوار و جلویم مرضیه ایستادهاست. مرد بلافاصله با اسلحه یوزیاش به طرفمان رگبار میبندد. ناگاه احساس میکنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه میخورد، اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است. به سختی دستش را بالا میآورد و به مرد شلیک میکند. باز هم چند ضربه دیگر... مرد زمین میخورد و مرضیه دستش را به دیوار کنارش میگیرد که نیفتد. دستش خونیست و سرفه میکند. گوشهایم کیپ شده اند. ارمیا کجاست؟ تمام بدنم میلرزد.
دو مرد دیگر سر میرسند و مرضیه باز هم تلاش میکند خودش را سرپا نگه دارد. زبانم بند آمده و چیزی نمیتوانم بگویم. مردها فکر میکنند مرضیه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک میکند. مرد به خودش میپیچد. تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد مینشیند و مرد درجا میمیرد.
مرد دیگر که میبیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه میگیرد و بعد صدای تیر... مرضیه دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین میافتد. حالا بهتر مرد را میبینم که مقابل من ایستاده است.
دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛ اما آنچه از پا درش آورده، تیریست که در گردنش خزیده است. تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد. چندبار دیگر سرفه میکند و لبهایش تکان میخورند؛ بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را میبندد.
مرد مقابل من میرسد. وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش میکنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم، اما ریسک بزرگیست و مطمئن نیستم مرد از من سریعتر نباشد. نمیدانم مرد چرا برای کشتم تعلل میکند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه میکنم. فعلا نمیتوانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم. ناگاه فکری به ذهنم میرسد؛ یونس همیشه میگفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو میریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم میگیرم و با تمام قدرت میکشم. چقدر سنگین است! همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش میکوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر میشود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکند. چون وزن زیادی دارد، اگر تعادلش بهم بخورد نمیتواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمیدارم و میروم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد. صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمیگردد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
تابهحال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد میافتم که میگفت:
-مهم استفاده کردنشه!
تنها چیزی که الان به ذهنم میرسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش میخورد و مرد فریاد میکشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی میخورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگزائور استفاده نمیکرد، چون اصلا در دستهای من جا نمیشد.
تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش میکنم. سر اسلحه را به سمت پایین میگیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله میکند. یک تیر دیگر به پایش میزنم و با احتیاط به طرفش میروم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش میکوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش میشود.
پا به اتاق میگذارم و چندبار ارمیا را صدا میزنم، اما چیزی مقابلم میبینم که آرزو میکنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمیشدم. ستاره میخندد و میگوید:
-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!
مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمیخورد. بوی تلخ خون حالم را بهم میزند. ناخودآگاه جیغ میکشم:
-ارمیا رو تو کُشتی؟
ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو میآید و میگوید:
-باید از ارمیا هم رد میشدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!
قدمی به سمتش برمیدارم و میخواهم فریاد بزنم که مچ چپم را میگیرد و میپیچاند، بعد روی زمین پرتم میکند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش میشود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستادهاست. میخواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام میزند. از درد فریاد میکشم. میخندد و میگوید:
-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!
سعی میکنم دستم را ستون کنم و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم میخورد. دهان و بینی ام پر از خون میشود و ستاره میخندد:
-میدونم، کار خطرناکی کردم... اما نمیتونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس میسوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمیدم!
احساس میکنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟ با پشت دست خون دهانم را میگیرم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
ستاره قهقهه میزند و بعد، جدی میشود و دوباره به پهلویم میکوبد. نفسم میگیرد. میگوید:
-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم میکشمت!
یقهام را میگیرد، بلندم میکند و محکم به دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است. با خشم میگوید:
-آره، شما غیریهودیها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمیشید...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / روایت یک #زائر هشتساله از پیادهروی #اربعین 💚🙋♂️ نسخه #انگلیسی جهت انتشار #بینالمللی 🌏
‼️ #حسین_را_جهانی_کنید ‼️
💞صغیراً وَاحتَوی قلبی هواکَ... حسینا وا حسینا واحسیناه...💞
💞و جئتُ الیومَ زَحفاً کی اراکَ... حسینا واحسینا واحسیناه...💞
💚من از کودکی عاشقت بودهام... امروز پیاده آمدهام که تو را ببینم...💚
🔰اونایی که میخوان برن باید بدونن که واقعا امام حسین(علیهالسلام) باید بطلبه...🔰
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب
📅 پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰
📲 پخش زنده از شبکه یک و شبکههای اجتماعی KHAMENEI.IR
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است. ستاره با شنیدن صدا، میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود. چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است. دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود. اگر بخواهد برود، باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد، اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم. ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد. قبل از اینکه به طرف در بجهد، مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم. ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند. چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود. مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد. دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم. از درد خم میشود. با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است. فعلا وقت ناله کردن ندارم. هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید. اینطوری نمیشود، باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند. میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج، معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است. میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد: انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 134
حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرتخواهی میکنم و با نوک کفش به گیجگاهش میزنم. نامتعادل میشود و هرچه میخواهد از جایش بلند شود نمیتواند. اسلحه ستاره را برمیدارم آن را روی سرش میگذارم:
-بشین سرجات!
صدای فریاد مردم بیشتر شده و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه میشوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را میبینم که به طرف دهانش میرود. حتما میخواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش میزنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش میافتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو میشوند. رو به مردها میکنم و فریاد میزنم:
-جلو نیاین!
اسلحه را اما از سر ستاره برنمیدارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمیتوانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا میایستد. بعید میدانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام میگوید:
-حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...)
دقیقا نمیفهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی میگویم:
-از کجا مطمئن باشم؟
یکی دیگر از مردها جلو میآید. آشناست، همان راننده ایست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. میگوید:
-انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو میشناسی؟)
انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف میزند و بعد موبایلش را به من میدهد:
-تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.)
با تردید گوشی را میگیرم. صدای مرصاد را میشنوم که نفسنفس میزند. فقط یک جمله میگوید:
-خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید.
موبایل را به مرد پس میدهم و با پا لگد دیگری به ستاره میزنم:
-این تحویل شما.
مردها نفس راحتی میکشند. زنی با روی پوشیده میآید و به ستاره دستبند میزند و او را بلند میکند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم میپیچم اما ناله ام را میخورم. زنی که میخواهد ستاره را ببرد، به من نگاه میکند و میگوید:
-انتی زین؟ (تو خوبی؟)
منظورش را نمیفهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره میپرسد:
-خوب؟
از درد صدایم درنمیآید، اما سرم را تکان میدهم. مردها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود که احتمالا مردم را متفرق میکند. خودم را به طرف پیکر بیجان مرضیه میکشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمیکردم. حالا میفهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف میزد. چه لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته است! بوسهای روی پیشانی اش میکارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم میرود و روی زمین میافتم. حالا نمیدانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 135
یکی از مردها با بیسیم صحبت میکند:
-سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.)
دست و پا شکسته حرفهایش را میفهمم. خودم را کشانکشان به ارمیا میرسانم و با بهت نگاهش میکنم. ارمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف میزد... شهر خرماها...
به ساعت مچیام نگاه میکنم. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است. تمام آن درگیریها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت...
چندبار تکانش میدهم. مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام میگرفت و ارمیا میگفت:
-گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید.
وقتی ارمیا این را میگفت، من با گریه میگفتم:
-پس چرا خودش میگفت بدنش زیادی برای رفتن به سیارهش سنگینه؟ لابد خودش نمیتونسته اونو ببره!
ارمیا هم اشکهایم را پاک میکرد و میگفت:
-خب حتما پرندههای کوهی اونو بردن.
ارمیا اشتباه میکرد که به من میگفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازیمان را کامل کرد، در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا میآمد. من هیچوقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستارهها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستارهها میخندد، در تصورم همه ستارهها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم... من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان.
دستهای ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش میگذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب میکنم. انگار میان دشت شقایقهای وحشی خوابیده است و بدنش پر از گلهای تازه شکفته زخم است. چشمانش نیمهباز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه میکند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه. همین چند ساعت پیش میتوانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند... اما الان آرام و بیصدا خوابیده است. مثل مردی تنها که سالها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستمهای بنیاسرائیلیشان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛ و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند. فرقی نمیکند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛ و چه بسا شهادت بهتر هم باشد. ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است... حالا اویس که سالها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است. راستی ارمیا در غربت شهید نشد. وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست.
دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا میگذارند و به من که دارم صورتش را نوازش میکنم میگویند:
-عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.)
به دور و برم نگاه میکنم و مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را میگزد. دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاقها افتاد؟
ارمیا را روی برانکارد میگذارند و روی بدنش پارچهای سپید میکشند. یاد مرضیه میافتم که حتما میخواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش میرسانم. یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که میدانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو میروم و به مرد میفهمانم که خودم کمک میکنم بلندش کنند. دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد.
مرضیه چندان سنگین نیست اما سنگینی داغ شهادتش در سینهام میپیچد و نفسم میگیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد میخوابانم. باورم نمیشود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم، الان فرسنگها با من فاصله دارد. او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان میافتم که در یک عملیات شهید شد. الان مرضیه هم همنشین زهره است.
مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس میشود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را میبرند راه میافتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون میآید. خودم را به کوچه میرسانم و سوار آمبولانسی میشوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند. کسی مانعم نمیشود. سرم را لبه برانکاردش میگذارم و چشمهایم را از درد به هم فشار میدهم...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 136
***
دوم شخص مفرد
از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش میداد، زیر چشمی نگاهشون میکردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود... مثل بچه ای که تنها باشه و بچههای دیگه رو ببینه که پیش مامانهاشون هستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو میخوردم که خواهرش کنارشه. دلم میخواست تو بودی و کنارم مینشستی و من برات حرف میزدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟ کاش بیشتر با هم حرف میزدیم. کاش بیشتر کنارت بودم...
وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره میگه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه. تکتک بچههای عراقیای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم. حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونه امن کار اونها نمیتونه باشه. غیر از اونها، فقط عماد بود که نقشهم برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو میدونست. اگه عماد نفوذی بود، قطعا به ستاره خبر میداد الیاس و رفیق داعشیش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه. پس عماد هم نمیتونه نفوذی باشه؛ میمونه فؤاد؛ کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بیخبر بود. و درضمن میدونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن.
وقتی داشتم این فکرها رو میکردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود. به حیدر و جابر و عماد بیسیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه. بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود. درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا میشد. به زور روی پای آسیبدیدهم راه میرفتم. صداخفهکن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد، اسلحه رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود. گفتم: کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟)
-لا اعرف! (نمیدونم.)
-لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.)
-رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.)
-أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (میدونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.)
به وضوح عرق کرده بود و نفسنفس میزد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش. نزدیک بود تعادلم بهم بخوره، چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود. فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینهش و کوبیده شد به دیوار.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 137
ادامه دوم شخص مفرد
دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقههای نفوذ هست. اگه راست میگفت، ثابت میکرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خرابتر کردی!)
بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار میدادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچههای حشدالشعبی.
توی راه خونه امن بودم که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر میگفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچههای ما میافته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد.
وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشینها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش بر نداره.
داخل خونه، جنازه یکی از مهاجمها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون میدونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه میکنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تختها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشمهات بسته بودن و لباسات خونی. نمیدونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه میگشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت میکردم، بیشتر مطمئن میشدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمیدونم چرا اون شب فقط یاد تو میافتادم. تویی که صورتت داشت میدرخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم.
انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه میدید دختر یکی یه دونهش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو میکُشت.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 138
در صف نماز ایستاده ام. قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن میکشم که ببینم جلو چه خبر است. هوای بینالحرمین بارانیست. مردی با عبای قهوهای و شال سبز پیشنماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند. روی تابوتها، اسم مرضیه و ارمیا را نوشته. نماز را شروع میکنند و بعد، تابوتها را به حرم امام حسین علیهالسلام میبرند. دنبالشان میدوم، اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار میکنم که من هم بروم، اجازه نمیدهند.
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنند. هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقتفرسا و وحشتناک است. اولین تصویر مقابل چشمانم، سقفی نمزده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان میدهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف میشوند و عمو صادق را مقابل خودم میبینم.
-اریحا... عمو! صدای منو میشنوی؟
اخم میکنم و سعی میکنم بنشینم. عمو جلویم را میگیرد و میگوید:
-یه کیلو پنبه سنگینتره یا یه کیلو آهن؟
از سوالش خندهام میگیرد. بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست میانداخت. با صدای نخراشیده ای میگویم:
-وزنشون یکیه.
-آهان. پس حواست سر جاشه!
نگاهی به اطرافم میاندازم. اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیده ام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم. مچ دستم را آتل بسته اند. از پنجره، بیرون را میبینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد. میگویم:
-شما اینجا چکار میکنین عمو؟
-خودت اینجا چکار میکنی دختر؟
یاد جواب دیشب ارمیا میافتم. شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر میدانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش میدادم. لبم را میگزم و میگویم:
-ارمیا کجاست؟
سرش را پایین میاندازد و با اندوه میگوید: امروز منتقلش میکنن ایران.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎥 / نماهنگ #معجزه (Miracle) کاری از #وتر 🎤
♥️ عاشقانه ای از #وتر برای بزرگترین معجزه عالم🌏
‼️با انتشار گسترده این نماهنگ در شبکههای اجتماعی، اربعین را جهانی کنید!‼️
📎 یادمان باشد که امام زمان عجل الله خودشان را به عالم با جدشان #حسین علیهالسلام معرفی میکند که این یعنی مردم عالم قبل از ظهور، #امام_حسین علیه السلام را میشناسند و #اربعین ،حسین علیه السلام را به جهان معرفی میکند.
✅پس هر قدمی که برای معرفی #امام_حسین علیه السلام به جهان برمیداریم، در واقع قدمی برای #ظهور #مهدی فاطمه عج برداشته ایم.💚
#ما_ملت_امام_حسینیم
#arbaeen2020
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎥/ نماهنگ #کمی_آب_بنوش(#drink_some_water )، روایتی از حال و هوای یک زائر #اربعین به زبان انگیلسی 🌷 کاری از گروه #وتر
🔰⚠️🔰⚠️🔰
🔴 این نماهنگ را به طور جهانی پخش کنید تا ذکر #یا_حسین جهانی شود...✊
و مظلومیت مولای غریبتان به گوش همه جهانیان برسد...🌍
تا #حسین جهانی نشود، #مهدی #ظهور نخواهد کرد...
📎 یادمان باشد که امام زمان عجل الله خودشان را به عالم با جدشان #حسین علیهالسلام معرفی میکند که این یعنی مردم عالم قبل از ظهور، #امام_حسین علیه السلام را میشناسند و #اربعین ،حسین علیه السلام را به جهان معرفی میکند.
✅پس هر قدمی که برای معرفی #امام_حسین علیه السلام به جهان برمیداریم، در واقع قدمی برای #ظهور #مهدی فاطمه عج برداشته ایم.💚
#ما_ملت_امام_حسینیم
#arbaeen2020
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi