14000126-03-hale-khoob-low.mp3
9.21M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه سوم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۴
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴۵
کنار در اتاق میایستم. سعید با تلفن صحبت میکند. به چارچوب در تکیه میدهم و منتظر میشوم که حرفهایش تمام شود. اتاق تنها با چراغی روشن است. تلفن را سر جایش میگذارد. انگار متوجه حضورم نشده است که باز سرگرم کامپیوتر روبهرویش میشود. تک سرفهای میکنم. با صندلی چرخدارش به سمتم میچرخد.
_سلام.
تکیهام را از در برمیدارم.
_سلام. راستش بچهها رفتن. میخواستم ببینم عکس موسوی رو داری پیش خودت؟
از جا بلند میشود و همان طور که به سمت میز گوشه اتاق میرود میگوید:
_یدونه کپی کردم، بزار ببینم کجا گذاشتم.
درگیر کاغذهای روی میزش میشود. اتاق شلوغی دارد. به سمتم میچرخد و برگه به سمتم میگیرد.
_بفرما! البته فاکسش دست امیره.
کاغذ را میگیرم. سری تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم. به عکس نگاهی میاندازم و راه میافتم. چهرهاش خیلی آشناست. صورتی معمولی نه تپل نه لاغر با کمی تهریش و عینک ته استکانی که نیمی از صورتش را گرفته است. من این فرد را قبلا دیدهام؛ اما کجا نمیدانم. به اتاقم میروم و بدون اینکه چراغ را روشن کنم در پناه تاریکی به سمت پنجره میروم. پرده کرکرهایاش را بالا میکشم. خیابان پر است از ماشین و موتورهایی که پشت سر هم بوق میزنند. موسوی! مجهولی این روزهای ذهنم. چشمانم به خیابان خیره مانده، اما ذهنم جایی میان تصاویر گذشته مانده است تا شاید نشانی از موسوی پیدا کند. هر چه تلاش میکنم هیچ چیز پیدا نمیکنم. اورا یک جایی دیدهام اما کجا؟ این موضوع مانند خوره به جانم افتاده است.
پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را به برق میزنم کمی اطراف را روشن میکند. با دست روی میز ضرب میگیرم. باید بفهمم موسوی را کجا دیده ام مگرنه تا صبح دیوانه میشوم. یک دفعه به یاد میآورم. با کف دست محکم به میز میکوبم و پوزخندی میزنم. خودش است! یکی از کسانی که برای تبلیغات ریاست جمهوری خودش را به آب و آتش زد. یک بار آن هم از دور در حال تبلیغ دیده بودمش. همان دو آتشه بودنش بزرگش کرد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله احتمال اول درست تره. اما باید ببینیم اگه موسوی دستگیر شد چیزی راجب این موضوع میگه یا نه؟؟
#پاسخگویی_صدرزاده
🍃چه کسی خوشبختتر است از آن کس که با زبان روزه به دیدارت بیاید و خونش بر صحن آستان تو بریزد؟🥀
السلام علیک یا علیبنموسیالرضا...💚
اللهم ارزقنا الشهادت...😔
پ.ن: شهادت مظلومانه حجتالاسلام اصلانی، طلبه بسیجی جهادگر را به ساحت مقدس امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری و خانواده محترم ایشان تسلیت عرض مینماییم. با آرزوی صحت و سلامتی برای دو مجروح دیگر این حادثه دلخراش...
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان #روزه
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 427
رایسین را از دانه کرچک استخراج میکنند. طی فرایند روغنگیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی میماند. روغن کرچک به هیچ وجه حاوی رایسین نیست؛ با این وجود، دانههای کرچک سمی هستند. کمیل اما به حرفهای منِ شاگرد زرنگ توجه نمیکرد و با بقیه بچهها، من را دست میانداخت:
- عباس فکر میکنی اگه یه لیوان روغن کرچک بهت بدیم چه شکلی میشی؟
و قاهقاه میزد زیر خنده. همه چیز را همینطوری با خنده میگذراند؛ چیزی که در کارها و موقعیتهای سخت، بیشتر از همیشه به آن نیاز است. کنارم تکیه داده به دیوار و میگوید:
- مردهشورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی میشه.
میخندم؛ مثل کمیل. رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمیشوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشندهای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است. هم از راه تنفس و هم از راه بلع میتواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور میکند. رایسین را با قتل گئورگی مارکوف -یک نویسنده و روزنامهنگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ میشناسند. کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد... چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست.
سرم گیج میرود و تیر میکشد. پاهایم سست میشوند. درد زخمم امانم را میبرد. تنگی نفس دارم. میخواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلیها بروم که بنشینم؛ اما نمیتوانم. چشمانم سیاهی میروند. من انقدر ضعیف نبودم... تار میبینم همهجا را. زانوانم طاقت نمیآورند و رهایم میکنند روی زمین.
***
خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛ چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛ مانند وقتی بچه بودم و صبحهای جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمیکندم و تا ظهر میخوابیدم.
رایسین... دو متهم... وای خدایا! من اینجا خوابیدهام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز میکنم و مینشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج میرود. کمیل بالای سرم ایستاده و شانههایم را میگیرد:
- اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین...
با کف دست، چشمانم را میپوشانم که سرگیجهام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است. میگویم:
- چرا منو آوردین اینجا؟
- بچهها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست.
خودم میدانم چکار کردهام. این را هم میدانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. میپرسم:
- چقدر وقته بیهوشم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 428
خودم میدانم چکار کردهام. این را هم میدانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. میپرسم:
- چقدر وقته بیهوشم؟
- یکی دو ساعتی میشه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم.
بله دیگر... تروریستهای نه چندان محترم، کار را به جایی رساندهاند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند. قربانت بروم خدا!
سردردم آرام میشود. سرحالترم. نتیجه نمونهبرداری از غذا چه شد؟ نتیجه آزمایش آن دو متهم... اصلا زندهاند یا نه؟ پاهایم را میگذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛ اما دکتر سر میرسد و جلویم را میگیرد: چکار میکنی؟ باید سرمت تموم بشه!
همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان. لجبازانه ابرو بالا میاندازم:
- اون دوتا مریض چی شدن؟
- اونا رو ول کن، خودت داغونتر از اونایی.
مهلت نمیدهد جوابش را بدهم. ادامه میدهد:
- درجریان پرونده پزشکیت هستم. داری خودتو نابود میکنی. این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریهت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری.
پزشکان و پرستاران این بیمارستان با بچههای ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که درجریان پرونده پزشکی من هم باشند! همین مانده ربیعی کل تهران را که نه، کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم میگیرد از توصیههای خندهدارش. این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن بالههایت را تکان نده. نمیشود که! دلش خوش است.
سرم را از دستم بیرون میکشم. میسوزد و سوزشش همراه جریان خون، میرسد تا قلب و مغزم. دست میگذارم روی جای سوزن سرم تا خونش بیرون نریزد. کمیل دستپاچه میشود و از جعبه کنار تخت، یک دستمالکاغذی دستم میدهد. دستمال را فشار میدهم روی جای زخم. سرخ میشود کمی. دکتر چشمغره میرود:
- چقدر لجبازی!
بیتوجه به خشم دکتر، از جا بلند میشوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار میدهم و به دکتر میگویم:
- حالشون چطوره؟
- اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونهبرداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده.
غذا سالم بوده... احتمالا محسن با فهمیدن این موضوع بال درآورده. رو به کمیل میکنم:
- محسن کجاست؟
- برگشت خونه امن، من اومدم بجاش.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
ببینید این که رمان خط قرمز طول کشیده، بخاطر این هست که باید طبق پیرنگ پیش برم و پیرنگ سنگینی داشته. تلاشم هم این بوده که رمان خستهکننده نباشه.
اگر دقت کنید، حجم قسمتها هم مثل قبل بیشتر شده و احتمالا تا آخر ماه رمضان، پرونده خط قرمز بسته میشه انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
انشاءالله توفیق آب شدن و کمکم رفتن با شهادت، توفیق همه ما باشه...
عذرخواهم اگر پیامی رو پاسخ ندادم.
التماس دعا.
#پاسخگویی_فرات
سلام.
متاسفانه حادثه دلخراش دیروز نشون داد کار داره به جاهای باریک میکشه.
خواهشی که از همه شما عزیزان دارم، این هست که هشیار باشید تا بین شیعه و سنی و بین مردم افغانستان و ایران، تفرقه ایجاد نشه.
دشمن ما، آمریکا و وهابیتِ آمریکایی هستند نه برادران اهلسنت یا برادران افغانستانی.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نظرات شما عزیزان🙂🌿
پ.ن: هر احتمالی وجود داره.
پ.ن۲: ...مگر نه آنکه خانهی تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانهی روح آباد شود؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
شهید سید مرتضی آوینی
#پاسخگویی_فرات