14000127-04-hale-khoob-low.mp3
11.34M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه چهارم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
سلام. نماز روزه شما هم قبول باشه.
چشم تلاشم را میکنم که بتونم روزی دو پارت براتون بزارم قول نمیدم اما تمام سعیم را میکنم. قبول دارم کمه.😊
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام
یواش یواش میرسیم به اینکه سعید امامی کی بوده و نقشش توی این اتفاقات چی بوده. نکته ای که هست اینه که سعید که اسمش توی رمان هست همین سعید امامیه. شخصیتهای اصلی را به غیر از یک نفر با هویت اصلی اسمشون برده شده.
نکته دیگه، این اتفاقات که در رمان میافته طی سه سال افتاده و من همه را در یک سال خلاصه کردم.
#پاسخگویی_صدرزاده
سلام بله اسم اصلی موسوی، مصطفی کاظمی هست اما به دلیلی که قبلا توضیح دادم در اون سال ها هر اطلاعاتی یک اسم مستعار داشته و همه با اون اسم میشناختن فرد را برای همین من از این اسم استفاده کردم.
نکته: لطفا به مطالبی که در اینترنت میخونید اطمینان نکنید. چون تحریف شده مطالب کلی مثل اسمها و یا آمار درسته ولی خود موضوع با جزئیات خیر.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۵
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴۶
سردرگمی درونم باعث میشود تا صبح چشم روی هم نگذارم.
به سمت در اتاق که میروم، با تقهای باز میشود. امیر و عماد هر دو پشت در ایستادهاند و سلام میدهند.
_امروز دیگه هیچ خطایی نباید داشته باشیم.
سر تکان میدهند. انگار میترسند با من حرف بزنند. بهتر، حوصله مسخرهبازیهای عماد را ندارم. از اتاق بیرون میآیم و با قدمهای بلند به سمت کوچه راه میافتم. امیر و عماد پشت سرم پچ پچ میکنند. اگر امروز هم بینتیجه بماند، یعنی یک روز دیگر فرصت برای مجرمین و مسببین پرونده.
امیر درب راننده را با کلید باز میکند و مینشیند. خم میشود و قفل درهای دیگر را به بالا میکشد. سوار میشوم.
_خوب کجا برم الان؟
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. ساعت ۸ است.
_برو سمت ادارهای که دیروز رفتیم.
دنده را جابهجا میکند و راه میافتد. دستم را به شیشه تکیه میدهم.
_میتونم یه چیزی بگم؟
سرم را کمی میچرخانم و به عماد که آرام بر روی صندلی نشسته نگاه میکنم. مظلوم شده است. لبخند کجی میزنم و برمیگردم. انگار دعوای دیروزم کار خودش را کرد.
_بگو.
گلویی صاف میکند و میگوید:
_ما اگه این موسوی رو دستگیر کنیم همه روزنامهها به سمتمون حمله میکنن. حیدر، این موسوی از نزدیکای رئیس جمهوره. میفهمی یعنی چی؟
دستی لابهلای موهایم میبرم. راست میگوید، به این بخش از ماجرا فکر نکرده بودم. بعد از دستگیری موسوی، ماجرا تازه شروع میشود. ترس به جانم میافتد.
_راست میگه حیدر.
به امیر نگاه میکنم. میخواهم جوابش را بدهم که به یاد سید میافتم. یک جملهاش را خوب به یاد دارم. میگفت: «هیچ وقت به خاطر جایگاه افراد از گناهشون نگذر.»
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 429
حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ میتوانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شدهاند...
خودم را میرسانم پیش جواد که مقابل بخش مراقبتهای ویژه کشیک میدهد. جواد من را که میبیند، وحشتزده میگوید:
- آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون...
فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحالکننده است؛ چون تهدیدم جدی بود. میگویم:
- خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد.
چشمهای هردو گشاد میشود و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا میزند:
- آقا... من باید با شما باشم!
- سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی.
- ولی...
قدم دیگری به سمتش برمیدارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم:
- دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، میخواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم.
کمیل آب دهانش را قورت میدهد و آرام سر میجنباند که یعنی چشم. کمیل و جواد را راهی میکنم و خودم مقابل اتاق دو متهم در آیسییو کشیک میکشم. کسی سر شانهام میزند؛ پزشک است. برمیگردم و با چهرهای درهمتر از قبل مواجه میشوم:
- جواب آزمایش اومد.
- خب؟
- حدسم درست بود. رایسینه.
کاش میشد الان دوباره غش کنم؛ چون موقعیت خیلی مناسبتر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافهام و ذهنم را جمع و جور میکنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه میدهد:
- مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معدهشون رو شستشو دادم؛ اما نمیدونم چقدر فایده داشته...
- خب... هیچ دارو و پادزهری...
- نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده میمیرن.
با تمام توان، نفسم را بیرون میدهم و میان موهایم چنگ میاندازم. در دوره سمشناسی گفته بودند رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و اینها به درک، جوانهای مردماند که دارند از دست میروند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانوادههاشان که گناه نکردهاند...
به دکتر میگویم:
- هیچ راهی نداره؟
- نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو میکنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 430
و میرود. معجزه... امداد غیبی... چیزی که در آن غرق بودهام و با این وجود، باز هم تشنهاش هستم... من میمانم و راهروی خالی آیسییو. من میمانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...
به دو متهم نگاه میکنم. خوابیدهاند روی تختها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمیدهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول میکشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصلهاش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفههای خونی ست.
نمیدانم چندنفر در طول تاریخ با رایسین مسموم شدهاند و چندنفر جان سالم به در بردهاند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد. بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار میکند و به اراده خدا زندگی میکند و به اراده خدا میمیرد.
با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادیترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشتهایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است.
- تو کی فیلسوف شدی عباس؟
کمیل این را میگوید و میخندد. میگویم:
- هر آدم عاقلی اینا رو میفهمه.
یک نگاه به ساعت مچی میاندازم و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی میکند. رسیدهام به بنبست؛ بنبستی که با جسم خاکی نمیشود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل میشوم:
- کمیل، تو یه دعایی بکن.
کمیل ابرو بالا میاندازد و با بدجنسی لبخند میزند:
- آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟
حرص میخورم:
- من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب میدونی چی میگم.
دو انگشت شصت و سبابهاش را دوطرف لبش میگذارد و سرش را پایین میاندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها میکنم:
- کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم.
سرش را بالا میآورد و با یک حالت خاصی نگاهم میکند، مثل همان وقتهایی که از مجلس روضه بیرون میآمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت میکند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص میشود.
اگر سم را از طریق غذا بهشان ندادهاند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان میخواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان دادهاند... یعنی هرکس اینها را فرستاده، احتمال میداده دستگیر بشوند و باید کلکشان کنده شود.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عزیزان، بنده قبلا گفتم که به این سوال نمیتونم پاسخ بدم؛ با عرض پوزش فراوان. اخیرا این سوال دوباره داره در پیامهای ناشناس تکرار میشه و خواستم یادآوری کنم که نمیتونم به این پرسش پاسخ بدم.
بازهم عذرخواهم. امیدوارم راه رسیدن به علاقه واقعیتون رو پیدا کنید.
#پاسخگویی_فرات
🌷دعای روز پنجم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi