🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 429
حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ میتوانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شدهاند...
خودم را میرسانم پیش جواد که مقابل بخش مراقبتهای ویژه کشیک میدهد. جواد من را که میبیند، وحشتزده میگوید:
- آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون...
فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحالکننده است؛ چون تهدیدم جدی بود. میگویم:
- خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد.
چشمهای هردو گشاد میشود و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا میزند:
- آقا... من باید با شما باشم!
- سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی.
- ولی...
قدم دیگری به سمتش برمیدارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره میشوم و میگویم:
- دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، میخواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم.
کمیل آب دهانش را قورت میدهد و آرام سر میجنباند که یعنی چشم. کمیل و جواد را راهی میکنم و خودم مقابل اتاق دو متهم در آیسییو کشیک میکشم. کسی سر شانهام میزند؛ پزشک است. برمیگردم و با چهرهای درهمتر از قبل مواجه میشوم:
- جواب آزمایش اومد.
- خب؟
- حدسم درست بود. رایسینه.
کاش میشد الان دوباره غش کنم؛ چون موقعیت خیلی مناسبتر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافهام و ذهنم را جمع و جور میکنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه میدهد:
- مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معدهشون رو شستشو دادم؛ اما نمیدونم چقدر فایده داشته...
- خب... هیچ دارو و پادزهری...
- نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده میمیرن.
با تمام توان، نفسم را بیرون میدهم و میان موهایم چنگ میاندازم. در دوره سمشناسی گفته بودند رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و اینها به درک، جوانهای مردماند که دارند از دست میروند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانوادههاشان که گناه نکردهاند...
به دکتر میگویم:
- هیچ راهی نداره؟
- نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو میکنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 430
و میرود. معجزه... امداد غیبی... چیزی که در آن غرق بودهام و با این وجود، باز هم تشنهاش هستم... من میمانم و راهروی خالی آیسییو. من میمانم و تشنگی شدید برای یک معجزه...
به دو متهم نگاه میکنم. خوابیدهاند روی تختها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمیدهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول میکشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصلهاش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفههای خونی ست.
نمیدانم چندنفر در طول تاریخ با رایسین مسموم شدهاند و چندنفر جان سالم به در بردهاند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد. بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار میکند و به اراده خدا زندگی میکند و به اراده خدا میمیرد.
با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادیترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشتهایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است.
- تو کی فیلسوف شدی عباس؟
کمیل این را میگوید و میخندد. میگویم:
- هر آدم عاقلی اینا رو میفهمه.
یک نگاه به ساعت مچی میاندازم و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی میکند. رسیدهام به بنبست؛ بنبستی که با جسم خاکی نمیشود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل میشوم:
- کمیل، تو یه دعایی بکن.
کمیل ابرو بالا میاندازد و با بدجنسی لبخند میزند:
- آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟
حرص میخورم:
- من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب میدونی چی میگم.
دو انگشت شصت و سبابهاش را دوطرف لبش میگذارد و سرش را پایین میاندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها میکنم:
- کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم.
سرش را بالا میآورد و با یک حالت خاصی نگاهم میکند، مثل همان وقتهایی که از مجلس روضه بیرون میآمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت میکند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص میشود.
اگر سم را از طریق غذا بهشان ندادهاند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان میخواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان دادهاند... یعنی هرکس اینها را فرستاده، احتمال میداده دستگیر بشوند و باید کلکشان کنده شود.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عزیزان، بنده قبلا گفتم که به این سوال نمیتونم پاسخ بدم؛ با عرض پوزش فراوان. اخیرا این سوال دوباره داره در پیامهای ناشناس تکرار میشه و خواستم یادآوری کنم که نمیتونم به این پرسش پاسخ بدم.
بازهم عذرخواهم. امیدوارم راه رسیدن به علاقه واقعیتون رو پیدا کنید.
#پاسخگویی_فرات
🌷دعای روز پنجم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
14000128-05-hale-khoob-low.mp3
9.54M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه پنجم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
سلام.
معمولا بچه حزب اللهیها و انقلابیها هیچ وقت به حرف بقیه اهمیت ندادن و همین باعث شده الکی بد بشه چهرشون چون دشمن بر علیه اونا کلی کار کرده. اینو بگم که ما چه کار کنیم چه نکنیم دشمن برعلیه ما حرف میزنه پس بهتره کار خودمونو پیش ببریم و در کنارش مردم را آگاه کنیم که گول رسانهها رو نخورند. این نوع ماجراها در تاریخ اسلام زیاد هست. ماجرای عاشورا که از طریق رسانه اون موقع اشتباه به گوش مرد شام رسید و اون رفتار را با اسیر ها داشتند. و...
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۶
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴۷
یادآوری حرفهای سید باعث میشود ترس آرامآرام از وجودم برود.
_ما به خاطر حرف بقیه کار نمیکنیم ما وظیفمونو انجام میدیم.
دیگر هیچ چیز نمیگویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند.
_رسیدیم.
آنقدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بودهام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان.
_الان چیکار کنیم؟
میخواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی میبینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمیگردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشهای بریزیم. لب باز میکنم که حرف بزنم که امیر میگوید:
_یکی داره میاد بیرون.
سر میچرخانم، کمی خم میشوم و از شیشه به آن فرد خیره میشوم. به خاطر عبور ماشینها، چهرهاش را به خوبی نمیبینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، میتوان حدسهای خوبی زد. با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد میگویم:
_عماد تو اینجا بمون. من و امیر میریم دنبال موسوی.
امیر همان طور که ماشین را روشن میکند میگوید:
_دیگه عماد چرا بمونه؟
_احتیاط! اگه گمش کردیم برمیگرده اینجا.
به عماد نگاه میکنم:
_کارت تلفن داری؟
سری تکان میدهد و پیاده میشود.
_امیر زود باش تا گمش نکردیم.
استارتی میزند و راه میافتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمیدهد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
حاج قاسم کجایی؟
اشکِ جمع شده در چشمان دختر شهید را ببین!🥀
و چقدر جای خالی حاجقاسم احساس میشود تا دختر شهید را پدرانه در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سر او بکشد...💔😢
هرچند اگر حاج قاسم بود، اصلا کسی جرات نمیکرد به حرم امن امام رئوف نگاه چپ بیندازد...😭
#شهید_اصلانی 🇮🇷
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
⚫ شهادت دومین طلبه حادثه تروریستی حرم رضوی🥀
🔸️ حجت الاسلام دارایی از طلبههای مجروح در حادثه تروریستی حرم مطهر رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید.
#تسلیت_امام_زمانم...💔🥀
#ماه_رمضان #شهید_اصلانی
http://eitaa.com/istadegi