⚫ شهادت دومین طلبه حادثه تروریستی حرم رضوی🥀
🔸️ حجت الاسلام دارایی از طلبههای مجروح در حادثه تروریستی حرم مطهر رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید.
#تسلیت_امام_زمانم...💔🥀
#ماه_رمضان #شهید_اصلانی
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 431
ساعت را نگاه میکنم؛ دوازده و نیم شب. میروم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آیسییو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار میگیرم و در پاویون پیدایش میکنم. با چشمان خوابآلوده و سرخ، طوری نگاهم میکند که با زبان بیزبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم!
میگویم:
- ببینم، این دونفر میتونن صحبت کنن؟
چشمان سرخش گرد میشوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.
- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.
- نمیشه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.
- بفهمی هم فایدهای براشون نداره.
و میخواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را میگیرم و برش میگردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.
- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.
صورتش سرخ میشود؛ جوش میآورد انگار:
- تو میفهمی چی میگی؟
- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا میدانستم چه میگویم. درواقع ترجمه این حرفم میشود توکل به خدا. حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمیگذارم بیمارستان بمانند. دکتر میگوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت میکنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.
نمیدانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد میکنم؛ چارهای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمیشناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاههای داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمیدانم کجاست، حساس کند.
قیافه پزشک طوری ست که احساس میکنم الان از گوشهایش دود بیرون میزند. دست میگذارم روی ریشهایم و گردن کج میکنم:
- خواهش میکنم دکتر. باور کنید نمیخوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.
باز هم تغییری در چهرهاش نمیبینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، میخواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...
- شما میدونید من چند ماهه خانوادهم رو ندیدم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 432
خشکش میزند. ادامه میدهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکتمون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.
میخواستم بگویم پسر بزرگ خانوادهام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفتهام خانه؛ اما هیچکدام را نگفتم. راستش در آن چند ثانیهی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیهی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست. سرش را میاندازد پایین و دست میکشد روی چانه بدون ریشش. میگوید:
- کجا میخوای ببریشون؟
هم خوشحال میشوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کردهام دیگر... خودت یک راهی نشان بده...
- عباس، چرا کسی مواظب متهمها نیست؟
صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک میشوم. مسعود اینجا چکار میکند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟ بیتوجه به دکتر، میدوم به سمت آیسییو و میگویم:
- مسعود تو اینجا چکار میکنی؟
- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.
- چی میگی؟
- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.
عرق سرد مینشیند روی پیشانیام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟ به راهروی آیسییو میرسم و مسعود را میبینم که دارد در آستانه راهرو قدم میزند. با چند قدم بلند، میرسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقهاش مقاومت میکنم. دستانم مشت میشوند و میگویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟
مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره میشود به من؛ انگار میخواهد پوزخند بزند و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!
از گوشه چشم، نگاه میکنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمیشود. مسعود میگوید:
- میدونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم میدونم که به ما اعتماد نداری، اینم میدونم که داری سعی میکنی خودت رو به خنگی و بیخیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی میگذره... انصافا باهوشی.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
نقد این کتاب رو قبلا منتشر کردیم:
https://eitaa.com/istadegi/293
هشتگ #معرفی_کتاب رو دنبال کنید🙂
#پاسخگویی_فرات
سلام
ببینید رمان آنلاین یک ویژگی منفی داره و اون هم اینه که شما انتظار دارید توی هر دو قسمت، یک اتفاق مهم بیفته و همه چیز سریع پیش بره و نویسنده برای هر قسمت، یک شگفتانه داشته باشه!!
خب بنده به این سبک آنلاین نمینویسم. چون باید وقایع رو درست و دقیق و درحدی که روند داستانی ایجاب میکنه، پردازش کنم و شرح بدم. قسمتهایی که نیاز به پردازش نداره رو سریع رد میشم؛ اما هرقسمت که نیاز باشه، باید خوب پردازش بشه.
چون این پردازش اخیرا بیشتر شده، حجم قسمتهای هرشب رو بیشتر کردم. اما باور کنید هدف من کش دادن رمان و سربردن حوصله شما عزیزان نیست؛ بلکه پیرنگ ایجاب میکنه که اینطور باشه.
ممنونم از انتقاد شما و پوزش بابت این موضوع.
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز ششم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
14000129-06-hale-khoob-low.mp3
9.7M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه ششم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید سیده آمنه صدر (بنتالهدی) 🌷
(دختر آیتالله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر)
🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین
🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹شمسی، اعدام توسط رژیم بعث عراق
#ماه_رمضان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_آمنه_صدر (بنتالهدی) 🌷
(دختر آیتالله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر)
🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین
🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ش اعدام توسط رژیم بعث عراق
فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. یازده ساله که شد به همراه برادرانی که میخواستند درس دین بخوانند، راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونهای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت.
آمنه بنتالهدی صدر، از آن زنهایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس میخواند و هم کار میکرد؛ کار فرهنگی!
در خانهاش کلاس و جلسه برای زنان میگذاشت و آنها را با امور دینی آشنا میکرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان مینوشت و در مجلهی الاضواء چاپ میکرد. تمام دغدغهاش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند.
کمکم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبههای مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد داشت. بنتالهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده میکرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت میکردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار میکرد و سوالات دانشجویان را در وقتهای مناسب پاسخ میگفت.
نوشتن، وسیله و ابزار بنتالهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. میتوانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همهی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. او اولین زن شیعهای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت.
روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بیتفاوت و منفعل باشد. او پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق بود و در مسیر حرکت اسلامی برادرش محمدباقر صدر حرکت میکرد.
در خرداد ۱۳۵۸، رژيم عراق، شهيد آيت الله صدر را دستگير كرد. بنت الهدي تا خيابان اصلي به دنبال برادر رفت و تصميم داشت همراه او سوار ماشين شود، ولي ماموران اجازه اين كار را به او ندادند. او به راننده حامل آيت الله صدر گفت: «سرانجام تو روزي بيدار ميشوي و از اين كار خود پشيمان خواهي شد.» او همان جا ماند و سخنراني عجيبي را ايراد كرد و به برادرش گفت: «من بر نميگردم. ميخواهم مانند حضرت زينب (سلام الله علیها) كه برادرش امام حسين (علیه السلام) را همراهي كرد، همراه شما باشم.» هنگامي كه ماشين حامل آيت الله صدر حركت كرد، بنت الهدي با تكبيرهاي رعدآساي خود، قلب دشمن را لرزاند. سپس به طرف حرم مطهر اميرالمؤمنين(علیه السلام) حركت و در آنجا سخنراني پرشوري را ايراد كرد و مردم را به گريه انداخت و به تحرك واداشت.
تلاشهاي پيگير بنتالهدي، سرانجام برادر را از زندان آزاد كرد، ولي طولي نكشيد كه در بيستم جمادي الاول سال ۱۳۵۹ خواهر و برادر توسط رژيم خونخوار عراق دستگير شدند و شديدترين شكنجهها بر آنان روا داشته شد.
طی سه روز با شکنجههای شدید ایشان را به شهادت رساندند و شبانه دفن کردند. محل دفن شهید بنت الهدی صدر هنوز هم مشخص نیست.
از صدام پرسیدند که این خانم را چرا رها نکردی، گفت نمیخواستم اشتباه یزید را تکرار کنم. یزید زینب (س) را نکشت و او رسوایش کرد، نمیخواستم خواهر محمدباقر صدر هم ما را رسوا کند...
💠امام خامنهای در دیدار جمعی از بانوان، شهید بنتالهدی را اینگونه یاد کردند:
اگر خانوادهای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد... در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنتالهدی» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنتالهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. اینگونه زنهایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.۱۳۷۶/۰۷/۳۰
#ماه_رمضان
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 433
از آدمهایی که حدس میزنند در ذهنم چه میگذرد، کمی میترسم. هاج و واج به مسعود خیره میشوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهودهای میزنم تا معلوم شوند؛ که نمیشوند. سعی میکنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته. میگوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟ مار سیاهی که در سینهام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود میخزد. میگویم:
- چرا؟
- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.
- پرسیدم چرا؟
کلافه مقابلم قدم میزند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... میخوای ازشون بازجویی کنی.
دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم. مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود میپیچد. میگویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من میکند و میگوید:
- چون چارهای نداری.
جملهاش چندبار در ذهنم تکرار میشود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟ شاید... سینهام تیر میکشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان میشود. میگوید:
- حق داری بیاعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.
عاقلاندر سفیه نگاهش میکنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آیسییو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمیتواند اینجا کاری بکند... میگوید:
- چند وقته سعی کردم سایهبهسایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت میکرد. میدونم بو بردی.
بو بردهام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ میکنم و خیره میشوم به چشمان سبزش. میگوید:
- اینطوری نگام نکن. میدونم داری خودت پرونده رو ادامه میدی، ولی تنها نمیتونی. چندبار خواستن حذفت کنن.
ادامهاش را میدانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل... البته هیچکدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟
او فقط کسی ست که خیلی چیزها میداند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذیای که تو فکرشو میکنی من نیستم. بهم اعتماد کن.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم تا به زبان بیزبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور میکردی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi