سلام
بنده که چیزی یادم نمیاد، اشکالی هم نداره به شرط دعای شهادت حلال میکنم.
عزیزان، لطفاً اگر کوتاهیای از بنده دیدید، در پاسخگوییها یا انتشار رمان و... حلال کنید به بزرگی خودتون.
#پاسخگویی_فرات
سلام
چیزی که باعث فساد در جامعه میشه، تحصیل دختران نیست بلکه تفکر مسموم عدهای هست که از دین، تنها ظاهرش رو فهمیدند و با تفاسیر غلط از دین، باعث دینگریزی مردم میشن مثل طالبان. یکی از این تفکرات مسموم که هیچ جایی در اسلام نداره و ریشهش در مسیحیت و یهودیت هست، اینه که زن رو منشأ و علت فساد میدونند و محکومش میکنند به زندانی شدن در پستو، اما به مرد اجازه هر گناهی رو میدن(تفکر غلطی که در جامعه ما هم هنوز وجود داره).
عفت، حیا، کنترل نگاه و پوشش، همه برای زن و مرد واجبه پس لطفاً فساد رو گردن تحصیل دختران نندازید. اگر فسادی هست هم زنان هم مردان به یک اندازه درش مقصرند؛ چرا برای جلوگیری از فساد جلوی تحصیل آقایون رو نمیگیرید و مردان رو در خونه زندانی نمیکنید؟ آقایون هم گاهی کنترل نگاه و رفتار ندارند و همونقدر گناه میکنند که یک خانم بدحجاب میکنه. راهش زندانی کردن و جلوگیری از تحصیل نیست.
این جواب جمله اولتون که واقعا به عنوان یک خانم بهم برخورد و توهینآمیز بود. نه فقط توهین به من، که توهین به تمام دختران تحصیلکرده و پاک.
درباره قسمت اشتغال، ریشه اصلی بیکاری در کشور ما نظام آموزشیای هست که علوم کاربردی و به دردبخور یاد محصلان نمیده. یک پسر دبیرستانی بعد از اتمام دبیرستان چقدر مهارت داره که بتونه کسب و کار راه بندازه؟؟ اتفاقا منطقیتر اینه که آقایون از دبیرستان به بعد، یک فن و مهارت رو یاد گرفته باشند و وارد بازار کار بشن و خانمها که قرار هست وظیفه مادری رو به عهده بگیرند، و درضمن از فرصت و تامین مالی برخوردار هستند، بیشتر درس بخونند و تحصیلات و آگاهی بالاتری داشته باشند.
مهشکن🇵🇸
سلام چیزی که باعث فساد در جامعه میشه، تحصیل دختران نیست بلکه تفکر مسموم عدهای هست که از دین، تنها ظ
ضمن این که بعضی مشاغل فقط به نیروی خانم نیاز داره و مردان نمیتونن این کمبود نیرو رو جبران کنند. مثلا طبق حکم اسلام، باید پزشک توانمند خانم داشته باشیم تا بانوان مجبور نباشند به پزشک نامحرم مراجعه کنند. درباره مشاغل دیگه هم همینطوره و اینا نیازمند تحصیلات زنان هست.
راستی اگر آموزش زنان ایراد داشت، چرا حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیهما به خانمها درس میدادند؟ و البته نه فقط به خانمها، حضرت زهرا سلام الله علیها برای سلمان فارسی کلاس خصوصی برگزار میکردند. و شاگردان ایشون مثل جناب فضه یا اسماء بنت عمیس هم هردو راوی حدیث بودند...
در مسئله حجاب هم، چرا، حرف توی کله مردم میره. مشکل اینه که بعضیها تصور میکنند مردم چهارپا هستند و نمیفهمند، باید مثل گله چهارپا باهاشون برخورد کرد. خیر بزرگوار، مردم میفهمند، عقل دارند، فطرت دارند. اگه به دستورات دین عمل نمیکنند بخاطر اینه که دین اصلا درست معرفی نشده، آخرت درست معرفی نشده، حجاب درست تبلیغ نشده. چهل ساله ما داریم حجاب رو با مثالهای تکراری و کلیشهایِ غیرمنطقی تبلیغ میکنیم. چهل ساله که کتابهای دینی ما به بدترین نحو دین رو تبلیغ میکنند، مدارس و دانشگاهها و صداوسیما همینطور. انتظار نداشته باشید وقتی برای تبلیغ دین و حجاب و... هیچ کار مفیدی نکردیم، مردم بهشون وحی بشه و بیان سراغ دین.
اگر میخواید قاطعانه کار کنید، مثل شهید مطهری با قاطعیت یک کتاب حسابی مثل مسئله حجاب بنویسید، کار فرهنگی تمیز انجام بدید.
من شخصاً، اگر حجاب رو فقط از کتابهای دینی مدرسه و بنرهای سطح شهر و استدلالهای آبکی فضای مجازی میشناختم، هیچوقت چادری نمیشدم. اگر حجابی هست مدیون شهید مطهری هستم با اندیشههای نابشون.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از شما عزیزان...
خیلی خوشحالم که تکتک قسمتهای خط قرمز متبرک به نام مبارک امیرالمومنین علی علیهالسلام بود، با نام ایشون آغاز شد و با نام ایشون به پایان رسید...
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز نوزدهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
14000212-19-hale-khoob-Low.mp3
6.18M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه نوزدهم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔸بسم الله الذی یکشف الحق🔸
اصلاح واقعى در اين كشور اين است كه فقر ريشهكن شود؛ تبعيض وجود نداشته باشد و فساد ادارى و اقتصادى نباشد.
(امام خامنهای، ۱۳۸۱/۰۵/۰۵)
در روزهای اخیر ویدئویی با مضمون اهانت فائزه هاشمی به پیامبر اسلام(ص) و همسر مکرم ایشان حضرت خدیجه کبری(س) در فضای مجازی منتشر شده است.
در همین راستا مطالبه آحاد مردم مسلمان و انقلابی از مسئولین محترم قضائی، آن است که این شخص یاوهگو که قبلا نیز به صورت مکرر، ارزشهای اسلام و انقلاب را زیر سوال برده و در کارنامه خود از دفاع و همنشینی با بهائیان تا حمایت از خاندان منحوس پهلوی و... را دارد، احضار و محاکمه شود.
یاد آور میشود بر اساس ماده ۵۱۳ قانون مجازات اسلامی، اهانت به پیامبر(ص) و مقدسات اگر سبالنبی نباشد، متضمن حبس از ۱ تا ۵ سال میباشد.
نکته قابل تاسف آن که، فائزه هاشمی، در چند سال گذشته، علیرغم تمام فعالیتهای ضدارزشی، به دلیل انتساب به خانواده آقای رفسنجانی، آنگونه که باید مورد مجازات قرار نگرفت و این موضوع، نوعی توهم حریم امن را برای وی ایجاد نموده است.
امیدواریم اقدام به موقع و قاطع دستگاه محترم قضا، از تداوم روند مواضع اهانتآمیز این فرد، جلوگیری کند. انشاالله
ومن الله التوفیق
✍️ #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن
#ماه_مبارک_رمضان
https://eitaa.com/istadegi
سلام
قراره در ادامه داستان بیشتر بهش بپردازیم. اتفاقاتی میوفته که قطعا شوکه میشید.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۵۹
چشمانم گرد میشوند. امکان ندارد سعید اشتباه کند. حتما پرستار بیدقتی کرده است. کنترلی بر صدایم ندارم، بلند میگویم:
_یعنی چی خانوم؟ من مطمئنم اینجاست. بازم بگردید.
نفسش را بیرون میدهد. باز به دفتر روبهرویش نگاه میکند میگوید:
_نیست.
مشتی بر روی میز میزنم. دست دراز میکنم و دفتر را بر میدارم. پرستار اعتراض میکند و میگوید:
_آقا چیکار میکنی؟
بیاهمیت به او مشغول دیدن اسمهای دفتر میشوم. انگشتم را از بالای لیست به پایین میکشم. تکتک اسمها را میخوانم؛ یک بار، دو بار... اسم مهدی نیست. دفتر را هل میدهم و کلافه دور خود میچرخم.
_مشکلی پیش اومده؟
دو مرد، با لباسهای آبی حراست روبهرویم ایستادهاند. حتما پرستار خبرشان کرده.
_دنبال یه نفرم.
بازویم را میگیرد و میگوید:
_وقتی اسمش تو لیست نبوده یعنی اینجا هم نیست.
سعی میکند من را به سمت در خروجی بکشاند؛ اما هیچ حرکتی نمیکنم. همکارش هم به کمکش میآید. دستانشان را با شتاب کنار میزنم. صدای کس دیگری میآید:
_اینجا چه خبره؟
از لباس فرم سفیدش حدس میزنم دکتر باشد. پرستار دارد برایش ماجرا را تعریف میکند. بعد از تمام شدن حرفهای پرستار، درمانده نگاهم میکند و بازویم را میکشد. پاهایم بیاختیار همراهیاش میکنند. وارد آسانسور میشویم. دکتر میگوید:
_با این پسری که اسمشو بردی، چه نسبتی داری؟
چشم میبندم و سرم را به دیوار آسانسور تکیه میدهم. فکر میکنم که چه پاسخی به او بدهم که درب آسانسور باز میشود. از آسانسور بیرون میآییم. پا در راهروی خالی میگذاریم. چشمانم را تنگ میکنم و تابلوی روی در انتهای راهرو را میخوانم:
_سردخانه.
خون در بدنم یخ میبندد. حتما این مرد شوخیاش گرفته است. به زور میگویم:
_اینجا اومدیم چیکار؟
با غم نگاهم میکند؛ شاید هم ترس. میگوید:
_دیروز یه نفر رو آوردن. گفتن هیچ کس مطلع نشه تا خودشون بیان. وقتی تو رو دیدم نمیدونم چرا هم دلم سوخت هم اینکه میترسم برا بیمارستانم دردسر بشه.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۰
دهانم خشک شده است و دستانم میلرزد. دکتر راه میافتد. تلاش میکنم لرزش پاهایم را نشان ندهم و محکم راه بروم. فقط یک مهتابی تمام راهرو را روشن نگه داشته، فضای راهرو سرد و سوت و کور است. بذر مرگ را جایجایش پاشیدهاند. سعی دارم خودم را دلداری بدهم که اشتباه شده است. با صدای درب به خود میآیم. نور کم سوی خاکستری اتاق را روشن کرده است. تکیهام را به دیوار میدهم که زمین نخورم. اتاق پر است از کشوهایی که احتمالا هر کدام پر است از جنازه. دکتر به سمت انتهاییترین کشو میرود و آن را بیرون میکشد. ضربان قلبم بالا رفته است. انگار قلبم میخواهد بدنم را بشکافد و بیرون بیاید.
صدای دکتر در اتاق میپیچد:
_بیا ببین خودشه یا نه؟
پاهایم توان حرکت ندارند. ترس در تمام وجودم رخنه کرده است. بارها به سردخانه رفتهام و جنازه دیدهام؛ اما این با همه فرق دارد.
باز صدایم میزند:
_بیا.
مانند بچهای که تازه راه رفتن را یاد گرفته، جلو میروم؛ آن قدر آرام که شاید ساعتها طول بکشد تا برسم. تلاش میکنم دیر برسم، اما خیلی زود خودم را کنار کشو پیدا میکنم. دکتر زیپ پلاستیک طوسی رنگ جنازه را باز میکند. چشم میبندم. میترسم از چیزی که قرار است با آن روبهرو بشوم.
_ببین خودشه؟
در دل همه مقدسات را صدا میزنم که مهدی نباشد. آرام چشم باز میکنم. خودش است که با لبخند خوابیده. پاهایم سست میشوند و با صدای مهیبی بر روی زمین میافتم.
_خودشه؟
دکتر با سوالهایش میخواهد مرا دیوانه کند. میآید مقابلم و سر زانوهایش مینشیند. صدایش را نمیشنوم. مهدی را کشتهاند و در بیمارستان رهایش کردهاند که تبرئه شوند. نفسهای کشداری میکشم و بلند میشوم. زیپ کاور را تا نصفه باز میکنم. سرم داغ میشود. بدنش پر است از کبودی. سرتاسر وجودم پر شده است از میل انتقام. باید حسابم را صاف کنم.
به سمت در بر میگردم. حاج کاظم را میبینم. چشمانم میسوزد؛ اما گریه الان هیچ فایدهای ندارد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
May 11
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی #خط_قرمز
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
‼️ یازدهم: حدیث دیگران...
"مسعود"
ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشینهایی که در پارکینگ هستند، نگاهم میکند. انگار او هم دارد از من میپرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را میپرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان.
چراغها و شیشههای ماشین خرد شده و بدنهاش جا به جا تو رفته. انگار سالهاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمیدانم چرا آمدم اینجا. آمدهام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمیدانم.
یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه میکند، او هم دارد میپرسد عباس کجاست. دارد میپرسد کِی عباس میآید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟
از شیشه شکسته عقب، دست دراز میکنم به سمت عروسک. خردهشیشهها ریخته روی بدن مخملیاش. برش میدارم و میتکانمش. طلبکارانه نگاهم میکند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟
حتی اگر ناعمه را پیدا نمیکرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم میدانست. شاید حتی میدانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یکنفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمینگیر کرد، مطمئن شدم امشب میخواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمیدیدمش. وقتی رفت داخل کوچههای باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط میبندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگتر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه.
توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختیها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بیشرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوشخدمتیاش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بیشاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام میکردم. ربیعیِ بیشرف دستور داده بود روی موج بیسیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس میزد ما، من و محسن، فهمیدهایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچههای بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجیها بود نمیرفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پستفطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز میکند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه میدادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دستهاش را گیر بیندازیم.
با ظرافتی که از خودم سراغ نداشتهام، خردهشیشهها را از لباس و بدن عروسک برمیدارم. یک خردهشیشه، پوستم را میخراشد و میسوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم میزند بیرون. انگشت به دهان میگیرم که خونش بند بیاید. بیخیال گرفتن ماشین از پارکینگ میشوم. عروسک به دست، راه میافتم به سمت آسایشگاه سلما. میترسم. میترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگپریدهاش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچهها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هقهق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفههای خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد.
میترسم روبهرو بشوم با سلما؛ اما بیخیال ترسهایم میشوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا میخواسته، این بوده که سلما شبها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...🏴
رمان امنیتی #خط_قرمز
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
"جواد"
من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ میشود بعداً؛ اما فکر نمیکردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او میترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. میترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهرهام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمیکرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم میکرد، با آرامش تهدید میکرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمیشود و اگر اشتباه کنم هم من را میبخشد، باز هم میترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزیهایش هم میترسیدم؛ از این که برادرانه با ما میساخت و هرکاری که میکردم، از کوره در نمیرفت. محسنِ بیدست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن میسپرد، محسن یک آدم دیگر میشد.
من از عباس میترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص میکرد و جراتم میداد که دروغ بگویم به عباس. از ترس میمردم و زنده میشدم وقتی به دروغ میگفتم عامل حمله به صالح را گم کردهام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجیهای تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمیزدند، من هیچوقت مجبور نمیشدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سختترین کار زندگیام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زدهام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا میکند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمیآید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجیها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمیکرد، من هیچوقت خودم را با عباس درنمیانداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکیاش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم میروم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمیخواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم میلرزید. داشتم میمُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. میترسیدم؛ چون میدانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریختهاند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند.
آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم میکرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش میرفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت میپرسید داری چکار میکنی با خودت جواد؟ داشت میپرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریهی آسیبدیدهام فرو کردی؟ شاید هم فقط میخواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس!
برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. میترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاریتر زدم؛ به سینهاش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان میداد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد میزد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت...
افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمیتوانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز میترسیدم از او؛ تا وقتی تکان میخورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباسهایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود. دیگر نمیتوانست بیاید سراغم؛ اما باز هم میترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمیکرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
ممنونم از نظرات شما عزیزان...
درباره اسم جواد، هدف این بود که بگم نام یک فرد و ظاهرش ممکنه خیلی مقدس به نظر برسه، اما دلیل بر پاک بودن باطنش نمیشه.
#پاسخگویی_فرات