#بادوم_خونه،_پستهی_خندون
فردا من و همسرم به مدرسهی دخترم دعوت شدهایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال.
امروز دختر ۷ سالهام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟»
با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.»
- خب پس بابا نره!
- چرا؟
- آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت میکشم!
- حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم.
- نگارشهام رو نمینویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچهها میگفتم بعضی موقعا. با یکی از بچهها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد.
کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچهها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!»
گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلاییهامو هم بدونه.»
- خب اینا هم مثل ناقلاییهای تو خونه هست دیگه.
- تو که اونا رو نمیگی به بابا.
یادم آمد من هیچوقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده.
یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت میکردم و او هم خوب درک کرده بود.
دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...»
یکدفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچههای ناقلا رو میذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟»
با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟»
خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد!
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#درد_مشترک_خانمهای_مترو
- با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟
این جمله را آن مرد گفت. مردی که یکه و تنها توی واگن خانمها نشسته و پاهایش را طوری باز کرده بود که انگار به جای یکی، سه نفر است.
همان اول که وارد قطار مترو طرشت شدم، خلوت بود و همه نشسته بودند. فقط کنار آن مرد خالی بود. از نشستن کنار او، امتناع کردم و میلههای کنار در را گرفتم. ولی خانمی، مادرانه، کمی کنار آن مرد رفت و گفت: «بیا کنار من بشین!»
پوشش متفاوتی با من داشت. حواسم بود که شاید این حالت اورا هم معذب کند برای همین سوال کردم: «شما اذیت نیستین کنار اون آقا نشستین؟»
«نه عزیزم»ش باعث شد با خیال راحت بنشینم. ولی این انتهای ماجرا نبود.
خانمی دیگر وارد شد و به آن مرد نگاه کرد و احتمالا به تنها جای خالیای که دقیقا چسبیده به آن مرد بود. زن، چادری بود و مسن. مردِ تنها، حالا احساس احترامش گل کرده بود و به خانم گفت: «بیاین بشینین!»
حس میکرد از خودگذشتگی کرده!
آن خانم ولی آرام و با طمانینه گفت: «اینجا واگن خانمهاست جوون.»
درست بعد از گفتن این جمله آقای به ظاهر محترم گُر گرفت: «حالا که جامو دادم بهت زبونت وا شد؟ چطور شما تو قسمت آقایون میرید؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همان جمله کافی بود که همه خانمها، دهانشان را باز کنند و هر کس چیزی بگوید. صدای «واگن آقایون نداریم. اون واگن عمومیه!» بیشتر از همه به گوش میرسید.
گوشم را تیز کردم ببینم کسی به آن خانم چادری اعتراضی دارد؟ دیدم نه! همه یکصدا به آن مرد اعتراض میکنند. قلبم تپش گرفت. حال خوبی داشتم. قطار هنوز تا ایستگاه بعدی راه داشت که آن آقا مغالطهآمیزترین جمله تاریخ را گفت:
«مهسا امینی رو کشتین بس نبود؟!
با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟»
تمام قواعد منطق و مغالطاتی که در دانشگاه خوانده بودم جلوی چشمم رژه رفت.
حالا دیگر نوبت من بود که با صدای بلند داد بزنم:
«چه ربطی داره؟ موضوعو میخوای عوض کنی که جو متشنج بشه؟!»
دوباره همهمه شد، گفتم الان دیگر کسی با او همصدا خواهد شد، ولی نه! همان خانمی که به من جا داده بود، سریع گفت: «کشتیم؟! امثال تو اونو کشتن!»
مردک که حالا رسما داد میزد، رو به آن خانم گفت: «دلم خواسته بیام اینجا. به تو هم ربطی نداره!»
چشمان خانم درشت شد و جیغجیغو گفت: «ادامه بده تا پرتت کنم بیرون!»
لبخند تمسخر مرد را همه دیدند: «بیا ! بیا بیرونم کن اگر میتونی!»
«میتونم» را که آن خانم گفت، بلند شدم و گفتم: «اتفاقا منم با شما میام خانم»
در کمال ناباوری، صدای دو نفر دیگر هم که میگفتند: «ماهم مییایم» به گوشم رسید.
چند ثانیه بعد به ایستگاه پایانی رسیدیم. مرد هنوز هم رجز میخواند. دوباره با صدای بلند گفتم: «اگر همه بیان اعتراض کنن، کسی دیگه جرات نمیکنه به خانما هتک حرمت کنه.»
با حرف من چند نفر دیگر هم بلند شدند و به جمع ما پیوستند: «آره، باید اون بیشعورو ادب کنیم!»
مرد دوباره زبان باز کرد: «بیشعور کل هیکلته!»
دیگر کارد میزدی، خونمان در نمیآمد! تا درها باز شد سریع بیرون پریدیم.
از شانس خوب ما، سه مامور پلیس دقیقا جلویمان بودند سریع داد زدیم: «آقا این مرد رو بگیرید!»
همه نگاههای توی ایستگاه به سمت ما برگشت. مامورین جلویش را گرفتند. همه که اعتراضمان را کردیم، مرد دیگر خفه شده بود و به پته پته افتاده بود.
نگاه کردم به قطار؛ راننده قطار بخاطر ما خانمها حرکت نکرده بود. من که از همان ایستگاه باید خط عوض میکردم، خانمهای دیگر ولی سوار شدند!
از کنار آن مرد که گذشتم پوزخندم بیشتر شد از دو روییاش حرصم گرفت، به مامورین پلیس میگفت: «من که کاری نکردم؛ ببرینم، لاحول و لا قوة الا بالله!»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#باران_چای_تلخ
وحشتزده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید و رفت. قطرههای قهوهای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه میچکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین و زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست.
من پنجساله بودم. دست داداش سهسالهام در دستم بود. دوتایی با چشمان پفکرده و خوابآلود روی تشکها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه میکرد.
- چیشده؟
خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.»
روپوش سورمهای دبیرستانش را پوشیده بود و کولهپشتیاش را در دست داشت.
- خب چرا؟!
اینبار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش میرسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...»
و جلوی چشمان بهتزدهام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم میشنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس میکنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که بهندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز نمیدانم که آنروز کودکیام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آنروز به خاطر دارد و خواهرم، به قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکهخاطرهها از بچگیام زیاد دارم.
یادم هست که با همان عقل پنجساله و ششساله و هفتساله و هشتساله و نهسالهام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) میدانستم یک جای کار میلنگد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حافظهی تصویریام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار میشوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دلهای کوچکشان پر از شادی شود.
طعم تلخ چای بد رنگ آنروز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرینترین وعده باشد. بچهای که گیج خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوشجانش شود. شاید اگر برادرم هرروز اینطور برای اولین وعده از خواب بیدار میشد، برای همیشه با صبحانه قهر نمیکرد.
به اندازهی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی میکنم که جنسیت و سنّشان مثل من و برادرم است.
مهدی پنجساله را که میبوسم، از ذهنم میگذرد برادرم را چه کسی میبوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟
من را چه کسی؟!
جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم.
وقتی هفتساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بیقرار میکوبید.
وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت.
وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بیرحمی خبر فوتش را پای تلفن در گوشمان فریاد زد.
وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم.
وقتی برای اولینبار سیگار را لای انگشتان برادر کلاسپنجمیام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر میگشتم تا برای برادرم مادری کند. وقتی درس نمیخواند و تجدید میآورد. وقتی همکلاسیاش با مشت پای چشمش زده بود. وقتی کسی نبود تا جیب پارهی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباسهایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند.
وقتی برای اولینبار شب را به خانه نیامد.
وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد.
وقتی در آغوش هم گریه میکردیم و کاری برای هم از دستمان برنمیآمد.
برادرم هفدهساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتابهای کمکدرسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همهی روشها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند.
دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانوادهاش جدا شدهاست. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش.
وقتی شیطنتهای پسرم را مادرانه تحمل میکنم، در وجودش به دنبال پسرکی میگردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است.
به اندازهی تمام روزهای کودکیاش که بیمادر گذشت، شبها اشک میریزد و من درکنارش نیستم.
دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است.
پسرکی که به اندازهی یک شهر دور از من است.
#م._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_دوم
#کُفران
شانههای معصومه را با تمام قدرت تکان میدادم و فریاد میکشیدم: «چرا با من اینکارو میکنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ شدهها فقط نگاهم میکرد. نه چیزی میگفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجههایم تقلایی نشان میداد. ماشینها به سرعت از کنارمان میگذشتند و عبور هر کدامشان هوا را میشکافت و بخشی از نعرهی مرا با خودش میبرد. سهی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون.
در حالت عجیبی بودم که هم میخواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم میکرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام میکنم از همین لحظه روسری سرم نمیکنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دستهایم شل شد. بیاختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای اینکه بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!».
از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا میرفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستارههای ریز و کمنورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمیداری؟! هان؟»
هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچهها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و ماشینایی که لایک میکنی با دینداری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.»
برق خشم توی تاریکی شب در چشمهای معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمیتونی بدی. منو تو خونهت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمیدانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنهای؟! بیلباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختیشون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟»
معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمیآید: «میدادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبریتون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.»
زل زد توی چشمهام. آرام ولی خشن، سهتا از دکمههای بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت میکنم.»
سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقهزده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که میرفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که میدانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#نورهای_پر_سر_و_صدا
دلم دیگی بود که غلغل میکرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانهشان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبلتر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم.
شاید قبلتر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلوهای با نمک اما کفنپوشش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوریاش غم، وجودم را پر کند.
نمیدانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایتهایی که تازگی نداشت یا شروع طوفانالاقصی که بیش از همه هیجان و بیتابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیاتمان سر درسهای مربوط به فلسطین، حرفهای صد من یک غاز تحویلمان میداد که: «تقصیر خودشون بوده. میخواستن طمع نکنن و خونههاشون رو نفروشن!» و من که آنوقتها تازه داشتم سر از این چیزها در میآوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر اینطور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟
هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!»
میخواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از همان شب که بعد از وحشیبازیشان سر سفارتمان در سوریه، خونمان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همانجا برای فاطمهمان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، میدرخشید.
تا آنجا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد میزدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!»
خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانونهای به درد نخور بینالمللی، کاری ملموستر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خونهای پاکی بود خونهای ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد.
اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از اینکه حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟!
ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم همچنان شعار میدادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشهای راند. او میگفت برای آرمان جهانیمان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم!
و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بیصدا، فیلمهای ارسال شده از موشکها را میدیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور میکردم و توی دلم قند، آب میشد.
دلم میخواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستادهایم. سالهاست.
دلم میخواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانههای دروغباف که میدانستم هرگز ساکت نمیشوند. دلم میخواست میشد آن دهانهای کثیف را ببندم.
دیگ میجوشید و تا میخواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش میرسید. آرامشی که نوید میداد، دلها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفسگیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جانهای بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعدهی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمیشود.
حالا بعد از نور پر سر و صدای موشکهای ما، به خواست خدا، جهان، سریعتر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت.
من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
#روایت_شنیدنی
#دربست
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #زینب_نعیمآبادی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دختری_که_ندارم
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»
واژه «بَنون» برایم پررنگ میشود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه میکند. میدانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن میگویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحتالفظی بَنون پافشاری میکند؛ پسرها.
رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه را روی سرشان گذاشتهاند نگاه میکنم. با خودم میگویم یعنی اینها فقط به درد این دنیا میخورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟
حرف مامانم بین خیالات مادرانهام توی صورتم میخورد که «پسر محض عوضه.»
یعنی در آیندهای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را میبرند، انتقام تمام ناعروسیها و ناپختگیهایم را از من میگیرند؟
در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشمها و لبهای پرخنده روبهرویم مینشیند. دستی به صورتش میکشم و فکر میکنم اگر دختر بود چقدر دلبری میکرد با این چشمها و تاب بلند مژه و شیرینزبانیهایش. چه لباسهایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمیخریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانمها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه میزدم. «منم میخوام باهات نماز بخونم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم میکشد. اما نه آنقدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلیاش را روی سرش مرتب میکردم.
گوشه چادرم را روی سرش میکشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمیکنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.»
اسم عبا که میآید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما میرساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمیکنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچوقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادریام را در حنا صدا کردن خلاصه کند.
چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبهرویم ایستادهاند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعتهی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین میگذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانههاشان مرتب میکنم.
برای خودم جانماز کوچکی که نمیدانم از کجا قسمت خانه ما شده انداختهام. محمدجواد نگاهی میکند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟»
یادم میآید که جانماز، سوغات یکی از دوستهای باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست میگیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.»
با حرفی که میزند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقتهایی که تکه آخر خوراکیاش را به زور در دهانم میچپاند یا وقتهایی که با انگشتهای مردانه کوچکش موهای بیرون افتادهام را داخل روسریام جا میدهد، یادآوری میکند: «نه! مال تو باشه، من نمیخوام.»
دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان میایستند و سه نفری قامت میبندیم. نیمههای خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام میشود و به سجده میروند. نگاهم که میافتد، این عبارت در ذهنم مرور میشود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..»
و حالا زینتهای زندگی من سر به مهر در محل سجدهام هستند. به ذهنم میرسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است.
نمازم را که سلام میدهم بیدرنگ به سجده میروم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینتهایی که امید دارم یار زندگیام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همانجایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر میکنم.
سرم را که بلند میکنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب میگوید: «حنا قرآن میخونی؟»
شروع میکنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...»
#حنانه_میرزاحسین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan