پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
#روایت_شنیدنی
#دربست
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #زینب_نعیمآبادی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دختری_که_ندارم
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»
واژه «بَنون» برایم پررنگ میشود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه میکند. میدانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن میگویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحتالفظی بَنون پافشاری میکند؛ پسرها.
رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه را روی سرشان گذاشتهاند نگاه میکنم. با خودم میگویم یعنی اینها فقط به درد این دنیا میخورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟
حرف مامانم بین خیالات مادرانهام توی صورتم میخورد که «پسر محض عوضه.»
یعنی در آیندهای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را میبرند، انتقام تمام ناعروسیها و ناپختگیهایم را از من میگیرند؟
در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشمها و لبهای پرخنده روبهرویم مینشیند. دستی به صورتش میکشم و فکر میکنم اگر دختر بود چقدر دلبری میکرد با این چشمها و تاب بلند مژه و شیرینزبانیهایش. چه لباسهایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمیخریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانمها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه میزدم. «منم میخوام باهات نماز بخونم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم میکشد. اما نه آنقدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلیاش را روی سرش مرتب میکردم.
گوشه چادرم را روی سرش میکشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمیکنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.»
اسم عبا که میآید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما میرساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمیکنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچوقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادریام را در حنا صدا کردن خلاصه کند.
چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبهرویم ایستادهاند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعتهی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین میگذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانههاشان مرتب میکنم.
برای خودم جانماز کوچکی که نمیدانم از کجا قسمت خانه ما شده انداختهام. محمدجواد نگاهی میکند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟»
یادم میآید که جانماز، سوغات یکی از دوستهای باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست میگیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.»
با حرفی که میزند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقتهایی که تکه آخر خوراکیاش را به زور در دهانم میچپاند یا وقتهایی که با انگشتهای مردانه کوچکش موهای بیرون افتادهام را داخل روسریام جا میدهد، یادآوری میکند: «نه! مال تو باشه، من نمیخوام.»
دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان میایستند و سه نفری قامت میبندیم. نیمههای خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام میشود و به سجده میروند. نگاهم که میافتد، این عبارت در ذهنم مرور میشود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..»
و حالا زینتهای زندگی من سر به مهر در محل سجدهام هستند. به ذهنم میرسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است.
نمازم را که سلام میدهم بیدرنگ به سجده میروم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینتهایی که امید دارم یار زندگیام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همانجایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر میکنم.
سرم را که بلند میکنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب میگوید: «حنا قرآن میخونی؟»
شروع میکنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...»
#حنانه_میرزاحسین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جهان_تو_چقدر_بزرگ_است؟
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتو
آدم وقتی با جهانهای بزرگ مواجه میشود، حس میکند چهقدر از پسِ جهانهای کوچک خودش برمیآید.
چهقدر جهان کوچک خودش را بلد است.
نه این که خودش خیلی آدم کار بلدی باشدها، نه! شبیه یک دایره کوچک میشود که میرود توی دل دایرهای بزرگتر.
این حس را کجا پیدا کردم؟
وقتی ایستاده بودم رو به روی گنبد امام حسین علیه السلام.
وقتی همه غمهایم داشت از جلوی چشمم مثل نوار قلب نامنظم میگذشت، یکدفعه صدایی به گوشم رسید: «بیییییییب!»
همان صدایی که میآید و بعد از آن نوار قلب صاف میشود و بیمار تمام میکند.
من جلوی حرم آقا، آن صدای «بیییییب!» را شنیدم؛ صدای صاف شدن غم و غصههایم.
احساس کردم: «وای! چهقدر من از پسِ جهان کوچیک خودم برمیام.»
چون دقیقا میروم توی دایره بزرگتری که تا ابد من را احاطه کرده؛ «وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ...»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کتاب_سررشته
آیا کتاب سررشته را میشناسید؟ آن را خواندهاید؟ نکند هنوز نخواندهاید؟!
سررشته، روایتهای مادران از پیوند مادریشان با عبادت و خودسازی آنهاست. روایتهایی که اعضای مجموعه مردمنهاد مادرانه، آنها را زیستهاند؛ روایتهایی از دل زندگی.
اگر کتاب را نخواندهاید؛
اگر میخواهید یک نسخه از آن را در کتابخانه خودتان داشته باشید؛
اگر قصد دارید چندین نسخه از آن تهیه کنید و به دیگران هدیه بدهید؛
در نمایشگاه کتاب به «بخش کتابهای عمومی، سالن شبستان، راهروی ۱۰,۱، غرفه ۲۰۱، انتشارات کتابستان معرفت» بشتابید!
برای خرید بیش از ۱۰ عدد کتاب با تخفیف ویژه به شناسه کاربری @mhaghollahi پیام بدهید.
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#پیروزی_با_طعم_ناپلئونی_و_نسکافه
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسکها که از زیر دست و پا به داخل جعبهشان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگیام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشمهایم با آنها خو نگرفته بود. زیرنویسها حاکی از حملهی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا اینها واقعیاند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا میگفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم.
زیرنویسها را تند تند میخواندم و تپش قلبم بالارفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و دائم میپرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟»
صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازهی سر کوچه به دنبال ارزانترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازهاش را بدهد، یاد نسکافهی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافهها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچهها مشغول هم زدن نسکافهها بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نقشه فلسطین را روی تخته کشیده بودم و برایشان با رسم شکل توضیح میدادم نوار غزه کجاست و غلاف غزه چیست. با شادی از اهمیت تصاویر دیده شده میگفتم. از میزان پمپاژ شادی میگفتم هنگام دیدن تصویر جوان فلسطینی که سرباز اشغالگر را رسما خِرکش میکند و کشان کشان با خود به سمت نوار غزه میبرد. برایشان میگفتم حتی ممکن است تعداد شهیدانشان به ده هزار نفر هم برسد. (آه که آن زمان ده هزار جان از دست رفته در راه آزادی برایم بینهایتی بود و امروز قلبم هنوز باور ندارد به چشم دیدنِ سه برابرِ آن را!)
زنگ تفریح اول مشغول خوردن نان و پنیرم بودم که معلم کلاس بغلی گفت:
- خانم شاطری جان، خوب بوی نسکافه راه انداخته بودی امروز توی راهرو!
با دهان پر نمیشد چیزی گفت، به لبخند بسنده کردم.
- ما هم هفته دیگه خیار مییاریم که حسابی بو راه بندازه!
- شاطری، خوب بچهها رو اول سال تحصیلی جذب میکنی!
لقمه را قورت دادم و گفتم: «نسکافه برای شادی وقایع اخیره، ربطی به جذب دانشآموزا نداره.»
- شادیِ چی؟
- شروع عملیات طوفانالاقصی!
- وای راست میگید، شما هم دیدید تصویرا رو؟ اسرائیل خیلی زود حمله میکنه و پدرشونو در میآره. بیچاره بچههاشون! بیچارهها چقدر باید تلفات بدند!
- آخه من شهیدا رو تلفات نمیبینم. بابت شکستن هِیمنه پوشالی این رژیم اشغالگر، امروز از شادی توی پوست خودم نمیگنجم!
- مردم بیچاره چه گناهی داشتند؟ داشتن زندگیشون رو میکردن!
وقتی خواستم برایشان توضیح بدهم زندگی آنها با مفهومی که من و شما از زندگی سراغ داریم بسیار متفاوت است، یا برایشان بگویم جان هرچقدر هم عزیز، وقتی در زندان باشی دوست داری آن را فدا کنی برای آزادی، زنگ خورد و کلام من نیمه ماند.
زنگ تفریح بعدی هم کسی علاقه به صحبت درباره عملیات دیشب را نداشت. من سرم در گوشی بود و گوشم به هندزفری که از خبرهای میدانی جا نمانم!
در کلاسهایم اما یک دل سیر از اینها گفتم برای بچهها؛ از کمپ دیوید، از اسلو، از قراردادهای امضا شده، اراضی ۱۹۴۸، پاسپورتهای اردنی…
برایشان گفتم از کشوری که نداشتند و از رویای بحر تا نهری که هنوز هم در دل و بر زبان داشتند. من هرسال اینها را به بچهها میگفتم اما ماه رمضان وقتی به روز قدس نزدیک میشدیم و لبهای روزهدار بچهها یارای همراهی با محتوای درسی را نداشت، برایشان از اینها میگفتم؛ امسال اما باید همین اولین هفته سال تحصیلی، هرچه داشتم را روی دایره میریختم و نسکافه برای جا انداختن این مفاهیم، آخرین قطعه پازلم بود!
محمدباقر را آرام توی تختش گذاشتم و سعی کردم بدون آنکه بفهمد دستانم را از زیر سر و پایش آزاد کنم، چند لحظه در همان حال باقی ماندم تا با شنیدن سه نفس عمیقش مطمئن شوم خوابش سنگین شده و بعد با خیال راحت از او فاصله گرفته به سمت آشپزخانه رفتم. آسیکلوویر، سیتریزین و استامینوفنِ قبل از خواب را با میزان قابل توجهی آب روانه معده عزیزم کرده، راهی رختخواب شدم.
همسر، کنترل به دست غش کرده بود و من دوست صمیمیاش را از دستش گرفته، با زدن دکمه خاموش با شبکه نمایش خداحافظی کردم و روی تخت ولو شدم. یکی دو تا غلت که زدم با خودم گفتم: «تو که با این بدندرد فعلا نمیخوابی، برو یه چرخی توی گوشیت بزن حواست پرت بشه از خارشها!»
گوشی را که دستم گرفتم، دیدم بالاخره روز انتقام فرا رسیده…
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
یاد شنبه ۱۵ مهر افتادم. یاد حملهای که کسی فکرش را نمیکرد ولی محقق شد. یاد ابهتی که اشغالگران برای خودشان ساخته بودند و پوشالی از آب درآمده بود. حالا مگر میشد خوابید؟ گروهها را نگاه میکردم؛ عدهای نگران از شروع جنگ، عدهای هم نگران از عدم برخورد موشکها به هدف، ختم صلوات راه انداخته بودند. من هم صلواتهایم را همراهشان کردم، اما مطمئن بودم که گنبد آهنینشان هم مثل دیوار بتنی و دلهای سربازانشان سست و در هم شکستنی است. آن شب دوست صمیمی همسر را به رفاقت دعوت کردم و چشم از تلویزیون برنداشتم. تا رسیدن صواریخ به مقصد، تمامی شبکههای عربی و فارسی را همراهی کردم. ترکیب سیتریزین و استامینوفن اما نگذاشت رفاقتمان زیاد پا بگیرد. سید را صدا زدم: «حسین آقا!»
جوابم را نداد، دوباره صدایش زدم: «حسین آقا! حسین زدیمشون بالاخره!» و ناگهان سیدِ خوابِ من هوشیار و حواسجمع جلویم نشسته بود. دنبال گوشیاش میگشت که کنترل را دادم دستش و گفتم: «من قرص خوابآور خوردم دیگه نمیکشم، شما بیدار باش من رو خبر کن اگه چیزی شد.» سر روی بالشت گذاشتم و قبل از آن که عالم خیال مرا با خودش ببرد، گفتم: «من همیشه آرزو میکردم اسرائیل به دست پسرم از صحنه روزگار محو بشه، امشب ولی به محمدباقر گفتم ما اسرائیل رو نابود میکنیم، آمریکا با شما!»
چند دقیقه بعد داشتم لباس مهمانی پوشیده بین میزها میچرخیدم، بوی نسکافه هوا را پر کرده بود؛ چشمهای مشتاق بچهها رو به تختهای بود که نقشه فلسطین روی آن کشیده شده بود، بدون خطوط مرزی کرانه باختری یا غزه. و من لبخندزنان ناپلئونی پخش میکردم!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_سوم
#زندگی_در_رؤیا
کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.»
پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگالهایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفتپوچ شدن ماجرای وکیل قلابیاش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفهای تحویلم داد. فکر کردم شبیه این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیدهام.
وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسهمان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول میکنه.»
جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پارمیدا بلند خواند: «طبق این قرارداد، مهریه خانم معصومه مهرانپور از ۱۱۰ سکه طلا به یک میلیارد و سیصد میلیون تومان تبدیل میگردد. که طی ۳۸ قسط، تنها به شخص ایشان پرداخت خواهد شد. اقساط، شامل جریمه و دیرکرد و تورم نخواهند بود. در صورت ازدواج مجدد ایشان یا زندان، اعتیاد، احراز بیماری روانی و مرگ، قراداد از سمت ایشان ملغی تلقی میگردد. ماهانه مبلغ ۳میلیون ...» درجا اعتراض کرد: «پیشپرداخت هم که ندادی. سه میلیون خیلی کمه!»
مثل اینکه هلمز اشتباه کرده بود و پارمیدا سر ناسازگاری داشت. پوزخندی زدم و دستهایم را روی سینهام گره کردم: «حالا ۳میلیون نه، ۴میلیون، ۵میلیون! فکر کردی این پولو بگیری برای اینکه شبیه اون الگوت...چی بود اسمش؟ آناهید حسینیان بشی کافیه؟ این پول، خرج یه شب اجاره عکاس و نورپرداز و گریمور این بلاگرا هم نیست.» قشنگ کفریاش کرده بودم. الان اگر خانه بودیم حتما چیزی را میشکست.
- من اگه میخواستم تا ابد این اراجیف تو رو بشنوم، الان پشت درِ اتاق قاضی علاف نمینشستم که حالا بخوایم به ساعت نماز و ناهارش بخوریم و برا من منبر بری.
قاشقش را مثل سلاح سردی گرفت سمتم: «اصلا توئه گدا همون سه میلیونم نداشتی خرجم کنی حالا مجبوری بهم تقدیم کنی!»
غذاها را از پیشخدمت گرفتم اما هر دوتا را سمت خودم گذاشتم: «چرا معنی لطفو نمیفهمی هیچوقت؟ اگه الان دارم بهت مهرتو میدم، اگه الان آوردمت غذا بخوریم، اگه تمام این مدتِ دادگاه پاسگاه، خودم دنبالت اومدم و بردمت و آوردمت، دارم بهت لطف میکنم! وگرنه شرعا هم بخوای حساب کنی، زنی که خودش طلاق میخواد، مهرشو میبخشه.»
کف دستش را کوبید روی میز: «لطفت تو سرت بخوره. من لیاقتم، جوونیم، زیباییم خیلی بیشتر از اون خونه اطراف تهران و ماشین داغون و پول خردای توئه.»
یک تکه کباب توی دهنم گذاشتم: «اگه با پول خردای من تونستی اونقدر لباس بخری که میله آهنی رگال، از وسط بشکنه و فریزرت همیشه پر از جوجه و چنجه باشه، من نمیدونم با پولای درشت دیگه چیکار میکردی!»
پارمیدا شالش را روی شانهها انداخت و بلند شد: «اونا همه آشغال بودن. آشغال! برو زندگی دیگرانو نگا...»
حرفش را بریدم: «این دیگران کیان؟ کجان؟ هر دفعه ازت پرسیدم فقط گوشیتو جلو آوردی. بس نمیکنی؟! اگه بقیه دارن تو رویاهاشون زندگی میکنن، تو داری توی رویاهات خفه میشی!»
صندلی را که عقب داد صدای جیغمانند بدی توی سالن پیچید. سریع سمت خروجی رفت اما یکهو برگشت. کاغذ را با غیظ امضا زد: «فقط بیا این نکبتو همین امروز تموم کنیم» تا از در خارج شود تقریبا همه سرها دنبالش کردند. پیشخدمت جلو آمد و به غذای دستنخورده پارمیدا اشاره کرد: «غذاتونو ظرف کنم؟» کاغذ را برانداز کردم. مثل اینکه من دکتر واتسون عجولی بودم. دست گذاشتم روی شانه پیشخدمت: «آره. ظرف کن. ولی بده به اولین فقیری که اومد و غذا خواست.» کتم را پوشیدم و از رستوران بیرون زدم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1106
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پسته_ی_خندون
مادربزرگ یک کابینت دارد پر از خوشمزهجات، برای وقتی که نوهها مهمانش هستند. اینبار هم نوبت آدامس نعنایی بود.
دوپسرخاله که به نقی و ارسطوی فامیل مشهورند، خوشحال و راضی از خوردن آدامس، در حالیکه برنامه مورد علاقهشان را میبینند باهم گفتگو میکنند؛
اولی: «آدامس خیلی خوبه. دهن آدمو خنک میکنه.»
دومی: «آره، خیلی خوبه. اینجوری دهنمون عرق نمیکنه.»
ما نگاه... ما غش...🤣
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پناهم_بده
طوریکه بچهها متوجه نشوند به همسرم گفتم برای نماز ظهر حرم میروم و تا مغرب، در حرم میمانم.
آهوی گریزپایی شده بودم که از خودم فرار کرده بودم و به دامن ضامن آهو چنگ زده بودم. همانقدر خسته و نفس بریده. آهو میخواست بچهاش را از چنگال شکارچی نجات دهد و برایش مادری کند. من مادریام را گم کرده بودم. آمده بودم تا دوباره کنار بچههایم برگردم.
میخواستم انتقام همهی ۶ ماه گذشته را یکجا بگیرم. همان روزهایی که ۳ ماه همسرم در شهر دیگری، دورهی کاری رفتهبود. روزهایی که محمدعلی بازیگوش، کلاس اولی شده بود و وقتی به خانه میرسید تمام پشت میز نشستنهایش را میخواست با دویدن و پریدن روی مبلها خالی کند. بعد که هیجاناتش فروکش میکرد فقط با بازی و نقاشی میشد درسهایش را مرور کنیم. ولی به تکالیفی که معلم میداد توجهی نمیکرد و به نوشتن در دفتر مشق علاقهای نداشت.
همان روزهایی که محمدحسن وابسته را از شیر گرفته بودم و دائماً طلب شیر میکرد. یک بار سیب و خیار خلالی میکردم و حواسش را پرت میکردم. یکبار چوبشور برایش میآوردم. یکبار نخودچی کشمش و ... زنجیرهی خدمات تا آخر شب ادامه داشت.
آمده بودم تُنگ دلم را در حوض حرم بشویم و آلودگیهایش را پاک کنم، دوباره از آب زلال و پاک پر کنم و تا نوبت بعدی زیارت مراقبش باشم لجن نبندد و زنگار نگیرد.
به جبران روزهای مریض شدنهای پیدرپی بچهها و نبود همسر، در این ۶ ماه و دستتنهاییام به حرم پناه آورده بودم. تلافی همه را در همین ۳_۴ روزی که مشهد بودیم، میخواستم دربیاورم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
قبل از سفر هم قول گرفته بودم که روزها میخواهم تنهایی حرم بروم و با امام رضا خلوت کنم.
احساس میکردم سَرم پر شده بود از صدای جیغ و کشمکش و هیاهوی دعواهای برادرانه. یک صحنه مثل سکانس تأثیرگذار یک فیلم سینمایی بارها و بارها روی پردهی ذهنم تکرار می شد:
پسرک با لباس کماندویی درحال دو از اتاق بیرون می آید. میپرد روی مبل اول. دومی و سومی را با دویدن پشت سر میگذارد. خودش را با کتف راست روی چهارمی می اندازد. بلند میشود و تا دیوار روبرو میدود. پایش را به دیوار می کوبد و در هوا چرخی میزند. نانچیکوی پلاستیکی را از کمر شلوارش در می آورد و ناشیانه در هوا میچرخاند.
چشمش می افتد به شخص مورد نظر. دستبند پلیسی را از طرف دیگر کمر شلوارش در میآورد و به دست برادرش میزند. از اینجا به بعد صدای جیغ بالا میرود.
هوا ابری و بارانی شده بود مثل دل من. اذن دخول را در نم باران خواندم و وارد حرم شدم. احساس میکردم دارم پرواز میکنم. بعد از چند ماه سخت و پرفشار، از قفس آزاد شده بودم. وارد رواق شدم و گوشهی دنجی را پیدا کردم. همان قسمت دوستداشتنیام، جلوی کفشداری ۱۲.
برخلاف همیشه، پر از جمعیت بود. صف مشتاقانِ زیارت ضریح، تاب خورده بود و تا جلوی کفشداری آمده بود. بین راه، مهر و زیارتنامه از طبقات مرمریِ در دل دیوار برداشتم. همه چیز مهیّا بود تا غرق زیارت شوم. کیف و کفشم را زیر صندلی نماز خانم کناری جا دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زیارت نامه، نماز، دعای بعد از زیارت، وارث و امینالله و جامعه، هر چه را در چند زیارت میخواندم، یکجا خواندم. ساعت را نگاه کردم. در کمال تعجب، ۱ ساعت و نیم گذشته بود. تا اذان مغرب حداقل ۳ ساعت زمان باقی بود.
اگر یک زیارت معمولی آمده بودم، باید سلامِ خداحافظی را مغیدادم و برمیگشتم. اما حس رهایی نمیگذاشت از حرم بروم. هنوز خستگی راه را در نکرده بودم. عقبتر رفتم و به کتابخانه پشت سرم تکیه دادم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی از سوزشش کم شود. اما انگار چشمهایم به هم نمیچسبید. گردنم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
کتابخانه پر از کتابهای جورواجور بود. ولی قرآن وکتاب دعا نبود. چشمم به یک کتاب با جلد سفید و کاغذهای فِرخورده افتاد. اولین کتابی بود که با دراز کردن دستم، میتوانستم بردارم. با خودم گفتم حتما کتاب پُرخوانندهایست که کاغذهایش مستهلک شده. بَرَش داشتم؛ سرباز روز نهم. عکس روی جلد را که دیدم خواب از سَرم پرید؛ خاطرات مصطفی صدرزاده.
با همان مستندی که از شهید دیده بودم، عاشق منش و فعالیتهایش شده بودم.
قسمت خاطرات کودکیاش را باز کردم. پدرش تعریف کرده بود: «مصطفی کلاس سوم یا چهارم بود. شب عیدی، دستم تنگ بود. یه خرج بنّایی شب چهارشنبهسوری گذاشت روی دستم.»
پولهایش را جمع کرده بود و رفته بود ترقه و نارنجک برای چهارشنبهسوری خریده بود. به خواهر و برادرش گفته بود: «توی کوچه نندازیم. مردم میترسن، گناه دارن. بریم توی دستشویی بندازیم.»
نارنجک را توی چاه توالت انداخته بود و لوله سیمانی داخل کار هم ، ترکیده بود.
حالا اینکه پسرمن توی حمام ترقه می اندازد، در چشمم چیز مهمی نبود.
مادرش تعریف کرده بود: «۳_۴ سالش بود. اصرار داشت برادر نوزادش را حمام ببرد. بهش اجازه ندادم. تهدید کرد خونه رو به آتیش میکشه. جدی نگرفتم و بچه را حمام بردم. وقتی برگشتم نصف فرش آشپزخونه سوخته بود.»
دیگر ،چند تا شانهی تخم مرغ که توی بالکن خانهی ما آتش گرفته بود و دود سیاهش را از پنجرهی آشپزخانه دیده بودم، حادثهی قابل توجهی به حساب نمیآمد.
هر چه بیشتر از خاطرات کودکی شهید میخواندم، بیشتر دلم برای پسرهایم تنگ میشد؛
«مامان به قربونتون بره که إنشاءالله مردای بزرگی میشید..»
کدورتی که بابت تذکر همسایهها به بازیگوشی و جنبوجوش بچهها،روی قلبم سنگینی میکرد، کمرنگ و کمرنگتر میشد.
و من به عاقبتبهخیری پسرهایم امیدوارتر میشدم...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
یکی از مخاطبان خوبمان، خانم #عطیه_مسیّبی ، عکسنوشتههایشان درباره کتاب سررشته را برای ما ارسال کردهاند.
خواستیم تا لطف خواندن متنشان را با شما شریک شویم.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!
اگر کتاب سررشته را مطالعه کردهاید، حتما نظراتتان را با ما در میان بگذارید. و اگر خاطره یا ماجرایی از جنس روایتهای کتاب دارید، حتما برایمان بیان کنید. منتظریم!☘
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
#رئیس_جمهور_ایران
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش
«فَاللهُ خَیرٌ حافِظا وَ هُوَ أرحَمُ الرّاحِمین»
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#انتظار_سخت
بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات «فرود سخت»! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هُل میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
#سبا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمبهراه_خبرهای_خوبیم
#رئیس_جمهور_ایران
به دل تـلاطم داریم و حـالمان خوش نیست
درست مثل شب جمعه؛ ساعت یک و بیست
جان و جهان؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خوشبختی_یعنی؛
پایان این ساعتهای پردلهره، سفید میشود یا سیاه را نمیدانم. خوف و رجا که میگویند، دقیقا همینجاست!
ولی یک کلمه هی در سرم پژواک میشود؛
«مغتنم»
خوش به حال مغتنمها!
خوش به حال آنان که در هر لباس و منصب، یارِ امام هستند.
حضورشان غنیمت است،
و پای غنیمتهای دنیا نمینشينند...
آخرالزمان است و طوفان حوادث و فتنهها؛
این رنجهای تدریجی،
این دلهرههای کشدار،
این دلشورههای تمام نشدنی،
این اضطرارها و اشکها
میآیند و میروند.
اگر ثمرهاش رشد ما نباشد، باختهایم...
خوش به حال آن خدمتگزاران مغتنم
و بدا به حال ما عافیتطلبان عزلتنشین!
#حمیده_سادات_میرزایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شهدای_خدمت
#شهید_جمهور
داغ سنگین است
ولی
یادمان نرود
که؛
ما ملت امام حسینیم
و
ایران، ایران امام رضاست...
#ایران_تسلیت🏴🏴🏴
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
جان و جهان
#انتظار_سخت بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن م
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #سبا_نمکی از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://farsnews.ir/Life_Fars/1716145512208871848
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حظی_که_وسط_گریه_میبریم
برادرزاده شش ساله: «عمه گریه نکن! رییس جمهور حالش خوبه. الان رفته پیش بچههای غزه کمکشون کنه.»
دختر نه سالهام، عصبانی یک دست به کمر میزند و کانالها را پشت سر هم عوض میکند: «چرا یه راهنمایی نمیذارن پس؟» وسط گریه میخندم: «راهپیمایی! حالا واسه چی؟»
با هیجان میگوید: «بریم داد بزنیم: اباالفضل علمدار... خامنهای نگهدار!»
برادرزادهام میپرد هوا و دستهایش را مشت میکند: «اینهمه لشکر آمده... به عشق رهبر آمده.»
میخندند و امید از پس غمها سرک میکشد.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خادم_عزیز_ما
#شهید_جمهور
پاییز ۹۹، از طرف مجموعهای دعوت شده بودیم برای یک برنامهی کاری در مشهد. چند روزی ما را مهمان «زائرسرای چمن» کرده بودند که به تلاش و همت آقای رئیسی ساخته شده بود. همه چیز به قاعده بود و در خورِ زائر؛ انگار دستور داده بودند ریز به ریز مجموعه طوری باشد که زائر که می آید همه چیزش به بهترین شکل ممکن باشد.
ظهر اولین روز در مسیر حرم، سرویس مجموعه پر بود از زن و مردهای روستایی که اولین زیارتشان را آمده بودند. من لهجهشان را متوجه نمیشدم، فقط بلند بلند دعا و صلوات فرستادن برای آقای رئیسی را از زبان پیرزنی که دستار به سر بسته بود و توی آن اتوبوس کنار من نشسته بود، میشنیدم.
شاید دعای عاقبت بخیری امثال همان پیرزن بود که شب میلاد امام رئوف علیهالسلام، حوالی غروب مستجاب شد...
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan