eitaa logo
جان و جهان
490 دنبال‌کننده
816 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
📬خیلی اغراق شده است؛ دیو و فرشته... من با یک بچه، در حالی که هیئت علمی دانشگاهم و همسر کاملا همراهی دارم و خیلی فاکتورهای دیگه تا ماهها بعد زایمان حالم بد بود. من دوست ندارم روایت صفر و صدی.. 📝دوباره همه قسمتهارو خوندم. چقدر واقعی و دقیق. اصلا بهش نمیاد یه زن نوشته. 💌خیلی داستان معصومیت از دست رفته رو دوست دارم و عاشق قلم خانم بهگام هستم امیدوارم همیشه موفق و موید باشند❤️❤️ 💌سلام و خدا قوت در مورد داستان معصومیت از دست رفته فقط می تونم بگم فوق العاده است. شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh @azadehrahimi در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اول دبیرستان معلمی داشتیم که به ما درس خاصی نمی‌داد. با او کلاسی داشتیم به اسم «برهان». هفته‌ای یک بار، دور کلاس روی صندلی‌ها می‌نشستیم و او برایمان حرف می‌زد و اگر سوالی داشتیم، جواب می‌داد. گاهی هم برایمان سخنرانی و مستند پخش می‌کرد، با همان تلویزیون قدیمی توی کلاس. آن کلاس به حساب نمره‌ای که نداشت، یک زنگ تفریح درست و حسابی بود اما برای من که آن روزها پر از سوال بودم، یک کلاس جدی و مهم محسوب می‌شد. کم‌کم رابطه‌ام با آن خانم معلم دوست‌داشتنی، صمیمی‌تر شد. خانم معلم میان‌سالی که قد کوتاه و صورت تپلی داشت. ریزه میزه بود با پوست سرخ و سفید، و با حرارت حرف می‌زد. گاهی بعد از مدرسه، می‌ماندم در اتاقش. همان کلاس برهان. به خاطر مهارتم در کارهای رایانه‌ای، قرار بود در تدوین پاورپوینت برای موضوعات مختلف کمکش کنم. لابلای کار کردن، از او سوال می‌پرسیدم. او هم مشغول کارهایش بود و جوابم را می‌داد. گاهی هم کنارم روی صندلی می‌نشست. یک بار که روی یکی از همان صندلی‌های سبز رنگ دانش‌آموزی کنارم نشسته بود، از او پرسیدم: «خانم! شما امام رو خیلی دوست داشتید؟» وقتی حرف امام می‌شد، چشم‌هایش برق عجیبی می‌زد. با همان چشم‌ها و همان حرارت همیشگی گفت: «امام؟... امام هیچ وقت تکرار نمی‌شه. جونمونم براش می‌دادیم.» برایم عجیب بود. من امام را نمی‌شناختم. مراوده‌ای با سیاست نداشتم. بیشتر حرف‌های سیاسی ذهنم، وام‌گرفته از شبکه‌های مخالف جمهوری اسلامی بود و ردّی کمرنگ از خاطرات بعضی بزرگ‌ترها از دهه‌ی پنجاه. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بعضی که در راهپیمایی‌ها شرکت کرده بودند و تعدادی از آن‌ها هم آن‌روزها پشیمان بودند از انقلابشان. فضای زندگی‌ام آن روز، این طور اقتضاء می‌کرد. چطور باید بین این حرف‌ها جمع می‌بستم؟ تمام کنش سیاسی من آن روزها محدود می‌شد به یک بار شرکت در راهپیمایی روز قدس. آن هم بخاطر شدت انزجارم از اسرائیل. در همان راهپیمایی خیلی مراقب بودم شعار «جانم فدای رهبر» را با بقیه تکرار نکنم. رهبر که بود؟ او را نمی‌شناختم. حرف‌های ضد و نقیضی درباره‌اش شنیده بودم. نمی‌خواستم خودم را قاطی چیزی کنم که معلوم نبود چقدر درست است. بزرگترها همیشه می‌گفتند سیاست، بازی سیاست‌مدارهاست و مردم، این بین، مهره‌های بازی. از مهره بودن خوشم نمی آمد. اما مگر امام که بود که معلم دوست‌داشتنی‌ام این همه دوستش داشت؟ باید از او بیشتر می‌فهمیدم. از همان وقت‌ها وبلاگ شخصی‌ام رنگ و بوی دیگری گرفت؛ روزگار نوجوانی من، روزگار همه‌گیری وبلاگ بود. همچنان با معلم کلاس برهان، در ارتباط بودم. از او سخنرانی می‌گرفتم و با مادرم توی خانه تماشا می‌کردم. درِ دنیای جدیدی روبرویم باز شده بود. کم‌کم با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. با کسانی که در وبلاگ‌هایشان از این دنیای جدید می‌نوشتند. امام در زندگی آن‌ها کسی بود برای خودش. عکسش را توی خانه‌هایشان داشتند. اما این دنیای جدید، از آن‌چه که فکر می‌کردم عجیب‌تر بود. دنیای شبهات، پایانی نداشت. یک روز که کلافه بودم از دنیای متناقض تازه‌ام، نشستم پای صفحه کلید و هر چه دلم می‌خواست نوشتم. توی وبلاگم اعلام کردم که: «من یک نوجوانم و دلم می‌خواهد بیشتر بدانم. این آدم‌هایی را که از نظر شما مقدّسند، جور دیگری شناخته‌ام. من شنیده‌ام اهل سیاست، ریالی نمی‌ارزند چه رسد به اینکه بخواهم برایشان جان بدهم یا وارد مبارزه‌ای بشوم. اما دلم می‌گوید این امام و آقا، آدم‌‌های خوبی هستند. دوستشان دارم. لطفاً کمکم کنید.» در نظرات همان مطلب بود که یک نفر اعلام آمادگی کرد سوالاتم را جواب می‌دهد. سوالاتی که شاید رویم نمی‌شد از معلم برهان بپرسم. چند تا ایمیل بینمان رد و بدل شد و نشانی خانه‌مان را برایش فرستادم تا چند تا دی‌وی‌دی برایم بفرستد. می‌گفت فیلم‌ها و مستندهایی هست که اگر ببینم، حق و باطل برایم روشن‌تر می‌شود. یکی از مستندها، مستندی بود از شبکهٔ بی‌بی‌سی جهانی. راجع به آیت‌الله خمینی و انقلاب ۱۹۷۹ ایران. برایم خیلی جالب بود شبکه‌ای که خودش را دشمن جمهوری اسلامی می‌دانست، علیرغم تلاش زیادش، باز هم نتوانسته بود بعضی حقایق را بپوشاند، خصوصاً راجع به آیت‌الله خمینی. شروع کردم بیشتر خواندن و دانستن، پشت کردن به تردید و سلام کردن به اعتماد. گوش دادن صحبت‌های امام و آقا از تلویزیون. کم‌کم دلم شده بود چشمه‌ای که مهر این دو نفر، از آن می‌جوشید و دیگر عقلم، مقاومتی نمی‌کرد چون برای پرسش‌هایش، جواب ردیف کرده بودم. به خودم که آمدم دیدم سوم دبیرستانم و یک آدم متفاوت. دلم که می‌گرفت با عکس امام در اول کتاب درسی‌ام درد دل می‌کردم. آن زمان، تنها عکسی بود که بیرون رایانه‌ام از امام داشتم. به او می‌گفتم چقدر دلم می‌خواست زمانه‌ای را که او در آن زنده بوده درک کنم. چقدر دلم می‌خواهد راه نیمه تمامش را ادامه بدهم. چقدر دلم می‌خواهد شبیه شهدا بشوم. از او ممنون بودم که‌ یادم داده بود می‌شود تعریف تازه‌ای از سیاست داشت و به جهان، نشانش داد. حالا دیگر خودم را یک نسل چهارمی می‌دانستم. نسل چهارم فرزندان خمینی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_عشق،_پسر توی دستش آلبوم می‌لرزید. اما همچنان اصرار داشت که لذت دیدن جوانی‌هایش را با دخترکم که نتیجه‌اش باشد، شریک شود. دخترم روی پای پدربزرگ پدرشْ نشسته بود و پشت هم سوال می‌کرد: «این کیه؟ این اسمش چیه؟ اینجا کجاست؟» دست کارگری چروکش را با آن رگ‌های برجسته آبی روی سر دخترم کشید. صفحه ورق خورد. توی صفحه جدید فقط یک عکس بزرگ بود که عمیق و نافذ می‌خندید. عکسش آنقدر با بقیه متفاوت بود که دخترم به لحنش هیجان و کشش بیشتری داد و پرسید:«وااای، آقاجون! این کیه؟» پیرمرد آلبوم را بالا آورد و لب‌هایش را روی عکس گذاشت. بوسه طولانی‌اش که تمام شد با بغض گفت :«این امامه.» دخترم دست گذاشت روی عکس صفحه مقابل. با ذوق داد زد: «اینو می‌شناسم من! این عمو حسینه! بابام گفته شهید شده ولی دیگه نیومده.» لرزش دست پیرمرد برگشت. روی گونه‌ی شهیدش دست کشید و گفت: «اینم پسر امامه.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هشت، نُه تا بچه‌ی ریز و درشت را ردیف می‌کردند و توی آن‌ شلوغی چهارده خرداد، راه می‌افتادند سمت جماران. مامان و خاله‌هایم با اتوبوسی که خانم‌های محله هم‌ در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان می‌بردند. سنّم خیلی بود، ده، دوازده سال. دخترخاله‌ها هم‌ همین‌طور؛ یکی، دو سال بالا و پایین. از اتوبوس که پیاده می‌شدیم تا به خانه‌ی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده برسیم، به هِن و هِن می‌افتادیم. خدایی خوب حوصله‌ای داشتند که ما غر‌غروها را همراه خودشان راه می‌انداختند. وسط آن کوچه‌پس‌کوچه‌های پر شیب، یکی دستشویی‌اش می‌گرفت، یکی تشنه می‌شد. یکی کج می‌رفت. آن یکی را از پشت یقه باید می‌گرفتند و راستش می‌کردند. به خانه‌ی امام که می‌رسیدیم اما همه ساکت می‌شدیم و چهارچشمی حیاط را نگاه می‌کردیم. شلوغ بود و هر گوشه‌اش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دوره‌اش کرده بودند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک‌بار کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانه‌های خانم‌ها که بهم چسبیده بودند داخل بردم. مرد خطاطی نشسته بود پشت یک میز کوچک. هر کس نوبتش می‌شد، هر چه می‌خواست می‌گفت و او با قلم و دوات روی برگه‌ی آچهار با حاشیه‌های زیبا می‌نوشت‌. من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یا ابالفضل» را گفتم. مرد به قد و قواره‌ام‌ نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای قیژ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت. سکویی پُل‌مانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در می‌رسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجره‌ی سرتاسری اتاق‌ها و داخل را نگاه کردم. *یک ملحفه‌ی‌ سفید که جلوی پشتی‌ها روی زمین برای نشستن کشیده بودند. حتی از خانه‌ی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم ساده‌تر بود.* پایین آمدم و مامان را پیدا کردم. تازه نفسش با بچه‌ی توی بغل جا آمده بود. - مامان مطمئنی امام اینجا زندگی می‌کرده؟ مامان بچه‌ و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو می‌بینی؟ تازه امام از همین جا می‌رفته توی حسینیه و سخنرانی می‌کرده.» تعجب جای شیطنت‌ها و غر زدن‌های قبلمان را گرفته بود. از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که‌ نمی‌دانستیم قرار است به چه برسیم. صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم‌ مثل بادبزن به اطراف می‌چرخید. بچه‌های دیگر هم فقط راه می‌آمدند و از نِق زدن‌های قبل هیچ خبری نبود‌. روبه‌روی اتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود. یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اتاق را نشان می‌داد: «امام روزهای آخر عمرشون‌ توی این اتاق بستری بودن. ایشون‌ گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.» نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده‌ بودم، برایم جالب و جذاب بود. آن‌قدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا می‌آمدم تا حس خوب آن‌جا را دوباره بچشم. نماز ظهر را در حسینیه امام می‌خواندیم و آن‌قدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچه‌ی سفید رویش بالا می‌گرفتیم تا صدایمان کنند و برویم. حالا که این‌ها را نوشتم، فکر می‌کنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورّب را ببینم. باید به بچه‌هایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبری‌شان نشان دهم. شاید دوباره با مامان و بچه‌ها مسافر جماران شوم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! اولین بار خانه‌ی عمو اکبر دیدمش. همان‌وقت که با جمعیتی سی، چهل نفره از فامیل، از اصفهان، مهمان خانه‌شان در تهران شده بودیم. آن‌شب قرعه به نامم افتاد و برخلاف میلم روی تخت هاجر خوابیدم. هاجر، دختر عمو اکبر عاشق طبقه‌ی بالایی تخت بود و می‌گفت فاز کشف و شهود دارد و از آن بالا چیزهایی می‌بینی که از این پایین عمرا دیده شود. موقع اذان صبح که بیدار شدم و برای رهایی از ترس سقوط از ارتفاع چرخیدم سمت کتابخانه، در نور کم‌جان چراغ خواب، یک شیء مرموز روی سقف کتابخانه نظرم را جلب کرد. شبیه قاب عکس بود. به سختی از لبه تخت آویزان شدم و عکس را قاپیدم. یک عکس سیاه و سفید بود با کلی دست و کله! و یک حاج آقای سید که روبروی آدم‌ها انگار داشت دست تکان می‌داد. توی هال، بابا و عمو اکبر پشت سر آقاجان قامت بسته بودند. رفتم کنار بابا. سلام نمازش را که داد عکس را نشانش دادم: «بابا اینا کی‌اند؟» مکث کرد، چشمانش برق زد و موج برداشت. به عکس خیره شد و درجایی بین هیاهوی آدم‌ها، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید: «ایشون امام خمینی هستن.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - امام خُمِیلی کیه دیگه؟ - خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفات‌شون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سال‌ها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟ عمو اکبر خنده‌ای کرد و سرش را تکان داد. - بابا! خمینی امام چندمه؟ بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امام‌هایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امام‌های عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحت‌تر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟ «چرا حماس خودش رفته توی تونل‌ها پناه گرفته و زن و بچه رو زیر بمبارون رها کرده؟» این سوال را یک اسرائیلی توی اینستاگرام زیر پُستِ یک دکتر از اهل غزه کرده بود. تمام کامنت‌ها را بالا و پایین کردم. بیشترین پاسخ به او داده شده بود. ترجمه‌ی کامنتی که چینی جوابش را داده بود، لمس کردم. پروفایلش مردی چشم‌بادامی را نشان می‌داد: «مگر در کشور خودشان باید سرپناه داشته باشند؟ کشور خودشان هست. شما ناامنش کردید.» اینستا، جمله‌ها را دست‌و‌پا شکسته ترجمه می‌کند، اما باز هم یک کار خوب کرده باشد، همین‌ست. ترجمه‌ی کامنت انگلیسی که اسمش mariya بود را خواندم: «چرا اسراییل خودش از فلسطین پرواز نمی‌کند؟» منظورش این بود که چرا خودتان هنوز آنجایید و جُل و پلاستان را جمع نمی‌کنید، بروید؟ کاربر اسرائیلی جواب داده بود: «ما تا آخر همین‌جا می‌مانیم.» استغفراللهی گفتم. چقدر وقیح هستند. توی همین‌ پُست، دکتر گانور، ده عکس را به اشتراک گذاشته بود. در هر کدامشان داشت یک بچه‌ی زیر یک‌سال را معاینه می‌کرد. عکس اول، دختر‌بچه‌ای بود با چشم‌های آبی و لباس سرهمی بافت که لابد مادرش تا آخرین روزهای بارداری با وحشت و زیر تمام بمب‌‌ها دانه‌‌، دانه‌اش را ذکر «حسبی‌الله» گفته و سَر انداخته بود. ✍ بخش دوم؛
بخش دوم؛ در عکس دوم، دکتر جوانِ غزه‌ای بچه را بالا، جلوی صورتش آورده بود و لُپِ سفیدش را می‌بوسید و توی عکس نوشته بود: «غزه، قشنگترین بچه‌های جهان را دارد.» اما زیر همین عکس‌هایی که سینه‌ی مردم جهان را سوزانده و تمام انسان‌های باشرف را به تلاطم انداخته، چه نوشته بود؟ وقتی ترجمه‌ی زیر پست را خواندم، با این‌که حدس می‌زدم چه نوشته باشد، باز هم بدنم زیر عرقِ سردِ شرم رفت. نوشته بود: «تمام این بچه‌ها سوختند.» «در رفح سوختند.» سهمم از انزجار جهانی را با پیامی که چند روزی‌ست زیر تمام پست‌های اهالی غزه می‌‌گذارم برداشتم: «إيران تحترق في حزن الإخوة و الخوات الفلسطينيين.» چند تای دیگر پست‌های دکتر عرب را بالا و پایین کردم. چند لحظه‌ به عکس دخترکی که با دو انگشت، عدد دو را جلوی صورتش گرفته بود، نگاه کردم. موهای پریشان و صورت خاکی دختر و چشم‌هایش که نایِ باز ماندن نداشت، اما می‌خندید خیره‌ام کرد. یاد کامنتی که زیر یکی از پست‌ها خوانده بودم افتادم. جلوی پروفایلِ زنی با موهای بلوند در دو طرف شانه‌هایش به انگلیسی نوشته شده بود: «من اهل برزیل هستم، شما مردمی قوی هستید‌. شما مرا در حیرت بردید!» و چندین علامت دست زدن هم به دنباله‌ی جمله‌اش ردیف کرده بود. نامه‌ی اخیر آقای خامنه‌ای به دانشجویان آمریکا که توی سایت‌شان به انگلیسی ترجمه شده بود را توی کامنت‌ها فرستادم تا به دست هرکس که نرسیده، برسد و بداند که همین امروز که تاریخ دارد ورق می‌خورد، طرف درست تاریخ ایستاده‌است. palomavilchis، نام زنی بود با موهای شرابی که نیمرخ صورتش در عکس پروفایلش معلوم بود. متن بلندی در جواب آن کاربر اسرائیلی نوشته بود که بخش‌های زیادی از آن را اینستا نتوانسته بود، خوب معنی کند. اما جمله‌ی آخرش این بود: «مسلمان‌ها و یهودیان نزدیک به هم و متحد زندگی می‌کردند تا اینکه صهیونیزم همه چیز را مسموم‌ کرد‌.» چندین خط علامت گریه‌ای که در یکی از کامنت‌های به زبان عرب بود، باعث شد تا ترجمه‌اش را بخوانم: «ما را ببخشید که هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم برای شما‌.» یکی از پاسخ‌های زیادی که به این کاربر عرب زبان داده بودند، به زبان چینی بود‌ که البته بعد فهمیدم از کره‌ی جنوبی پیام فرستاده شده: «من اهل کره‌ی جنوبی هستم و برای غزه همدردم. شما می‌توانید با فشار آوردن به قضات خود و راه‌پیمایی‌هایتان برای غزه کاری کنید.» جهان دست در دست هم داده‌اند، همان‌طور که کاربری به انگلیسی نوشته بود: «از هر جای جهان هستید با هم و به غزه مهربانی کنید.» این جهان یک فریاد کم دارد، یک صیحه. یک «یا اَهل‌َ العالَم اَنا‌ المَهدی» مانده تا شکست ظلم و ویرانی استبداد... شما امروز کدام طرفِ تاریخ ایستاده‌اید؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan