eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ سال شصت و پنج بود. زندگی چهار نفره‌مان با بسم‌اللهِ من شروع شد و وارد خانه‌ی نُقلی آقا صادق شدم. ابتدای خانه، حیاط کوچکی داشت و یک اتاق نُه‌متری‌‌. انتهایَ‌ش به آشپزخانه‌ی چهارمتری ختم می‌شد و طبقه‌ای روی آن. هنوز دقیقه‌ای بیشتر از آمدنم به زندگیِ پدر و پسر‌ها نگذشته بود که.... علی پسر بزرگترِ آقا صادق که در همان لحظه‌ی اولِ دیدار در دلم به مادریَ‌ش قسم خورده‌بودم، جلو آمد. صورت تپل و سفید پسرک با آن موهایِ طلایی‌اش به دلم نشسته بود. چشم‌های قهوه‌ایَ‌ش در چشم‌هایَ‌م گره خورد. دستش را بالا آورد و یک اسکناس ده‌تومانی با نوشته‌ی «هدیه به مادرم» جلوی رویَ‌م گرفت. با خنده‌ی مادرانه‌ای پول را از او گرفتم و در آغوشَ‌م نشاندمَ‌ش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پسر‌ها به خانه‌ی مادربزرگشان که دو خانه آن‌طرف‌تر بود، رفتند و تا ریزترین مایَملک‌شان را به خانه‌ آوردند. امید چهارساله‌ی من، راه و بی‌راه بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌کاشت. لباس‌هایِ‌شان و دفتر و کتاب‌های سوم‌ابتدایی علی را سامان دادم و مادریَ‌م را به رخ دنیا کشاندم. قابلمه‌ی اِستانبولی که سر سفره‌ی ناهار فرود آمد، زیر بوسه‌های امید غرق شدم. پسرکم عجیب عاشق این غذا بود. شاید به یاد مادرش که عمر کوتاهی توانسته بود با او باشد می‌افتاد. اشک‌هایَ‌م را با پشت دست پاک کردم و غذا را برایِ‌شان کشیدم. چشم‌هایَ‌مْ هم‌رنگ قرمزی رُبِ ناهار شد. بلند شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. سیلابی به راه افتاده بود و قصد خشک شدن نداشت. خودم در آشپزخانه و قلبم کنار او. یعنی لاله الآن چه‌کار می‌کرد؟ از مدرسه برگشته بود؟ ناهار چه؟ نامادریَ‌ش کباب‌تابه‌ای که خیلی دوست دارد را برایَ‌‌ش درست کرده‌بود؟ شش سال قبل از داوود جدا شده بودم. سال‌هایِ سختی که لاله را با زحمت می‌دیدم. تازه شمعِ یک سالگی‌اش را فوت کرده بود. داوود، لاله را که از بغلم گرفت، شیر می‌خورد. نگذاشت بچه‌ام را خوب ببینم. و من را با سرشکستگی، روانه‌ی خانه‌ی آقاجانم کرد. ناخوشیِ شب‌هایی که خانه‌ی آقا بدون لاله خوابیدم را هیچ‌کس نمی‌تواند خوش کند. حتی زور آقا صادق و پسرها با آن شیرین‌زبانی‌شان هم نمی‌رسد. آن شب‌ها وقتی از خواب می‌پریدم و می‌خواستم روی لاله پتو بکشم، بالشت، سهم آغوش خالی‌ام می‌شد. هر که را واسطه کرده بودیم تا داوود و عمه بگذارند دخترم پیشِ من بماند، قبول نکرده بودند. ماه‌ها بود که او را ندیده بودم. درست هشت ماه. موها‌یَ‌ش را شانه نکرده بودم. بویَ‌ش را به جان نکشیده‌بودم. اگر داوود، کمتر دستش را برای نوازشَ‌م با کمربند بالا و پایین کرده بود. شاید باز هم می‌توانستم به خاطر لاله تحمل کنم. وقتی با سرِ شکسته به منزل آقا آمدم، او دیگر اجازه‌ی برگشت، صادر نکرد‌؛ پدر بود و دوسال، زجر کشیدن‌هایَ‌م را تحمل کرده‌بود‌. با شنیدن صدای علی که از توی اتاق صدایَ‌م می‌کرد، از حال و هوای آن روزها بیرون آمدم. اشک‌هایَ‌م را پاک کردم و سر سفره برگشتم. ادامه دارد... https://eitaa.com/janojahanmadarane/903 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
لگدی نوش‌جان می‌کنم. - بذار بخوابم. لگد دوم محکم‌تر است. - مگه می‌خوام روزه بگیرم که بیدار شم؟ چرا نمی‌ذاری بخوابم؟ وقتی خیالش راحت می‌شود که بیدارم، می‌خوابد. به جایش همسرم می‌گوید: «چی شده؟ با کی حرف می‌زنی؟» خیلی عادی می‌گویم: «با پسرمون!» همسرم که تابه‌حال حرف زدن من با توراهی‌مان را نشنیده است، با تعجب نگاهم می‌کند. ولی خواب اجازه‌ی عکس‌العمل بیشتری به او نمی‌دهد و می‌خوابد. دوتا بالش بلندِ زیر سرم را مرتب می‌کنم تا اسید معده، اسیر جاذبه‌ی زمین شود و راحت بالا نیاید. کمی ناز کمر و دست و پایم را می‌کشم تا اجازه بدهند بخوابم‌. هم‌زمان زیر لب غر می‌زنم که: «زن باردار به اندازه‌ی روزه‌دارِ شب زنده‌دار ثواب می‌بره؟ بایدم ثواب شب زنده‌دارا رو ببرم، تا صبح بیدار باشم بدون ثواب؟ روزه‌دار هم حتما حکمتی داره که گفتن.» صبح که می‌شود اول کمی ذوق می‌کنم که دیروز تمام شد و سی و هشت هفته و چهار روز شده و چیزی نمانده است. همسرم که چشمان باز مرا می‌بیند، می‌گوید: «خیلی می‌خوابیا؛ پاشو!» ذوقم کور می‌شود. می‌خواهم بگویم: «یعنی حتی یه دونه از این شش بار جیرجیر صدای در دستشویی رو نشنیدی؟» ولی کافی‌ست دهانم را باز کنم تا بزاقم به هر طرف شلیک شود. پس فقط با اصواتی تودماغی جوابش را می‌دهم و به روشویی پناه می‌برم. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛ نان سنگک و کره‌ی بادام‌زمینی و چای. ترکیبی که بعد از بارها آزمایش و خطا و بالا آوردن پنیر و مربا و بربری و ... به آن رسیده‌ام. لقمه را تازه دهانم گذاشته‌ام که صدای همسرم را می‌شنوم: «حال می‌کنی همه روزه می‌گیرن تو می‌خوریا!» نخیر! مثل اینکه امروز هوس کرده سربه‌سرم بگذارد. نمی‌دیدمش که با واکاوی چهره‌اش، جدی یا شوخی بودن حرفش را تشخیص بدهم. او هم نمی‌توانست چین بین ابروهایم را ببیند و نفس عمیقم را بشنود و لاجرم حرفش را پس بگیرد. این‌بار دهان پرم جلویم را نگرفت و بلند گفتم: - وضعیت روزه‌دارا خیلی بهتر از منه! - چطور؟ - چون حداقل افطار که میشه هر چی دوست داشته باشن می‌تونن بخورن. چون بعد افطار حالشون خوبه، چون یه ماه پرهیز می‌کنن نه نُه ماه... . اگر ادامه می‌دادم حتماً لقمه‌ها از گلویم پایین نمی‌رفت و چایِ کم شیرینم، شور می‌شد. - آره. راست میگی واقعا! همین تأیید دیرهنگامش کافی بود تا چین بین ابروهایم کم‌عمق شود و لقمه‌ها را تندتر بخورم. همسرم بیرون می‌رود و من گوشی را دست می‌گیرم و سراغ بازی مورد علاقه‌ام می‌روم. برای فراموش کردن تهوع و گذر زمان این بازی را نصب کرده‌ام. همسرم هر روز می‌پرسید: «مرحله‌ی چندی؟» و اگر خیلی جلو رفته باشم می‌گوید: «امروز حالت زیادی بد بوده نه؟». مرحله‌ی هزار و ششصد را هم تمام کرده‌ام و سراغ مراحل قبلی رفته‌ام. سازنده‌اش تا همین مرحله را ساخته است. شاید فکر نمی‌کرده کسی اینقدر بیکار باشد که همه‌ی مراحل تکراری را طی کند و تا آخر برود. یا شاید هم فکر نمی‌کرده زنی تا ماه نهم حالت تهوع داشته باشد. سرگرم رساندن مکعب‌های رنگی به هم هستم که همسرم می‌آید. قبل از اینکه او را ببینم، جعبه‌ی کوچک شیرینی دستش را می‌بینم. می‌گوید: «ببین برات چی گرفتم، همونی که دوست داری.» ادای کسی را که نمی‌داند داخل جعبه چیست، در می‌آورم. آن را می‌گیرم و باز می‌کنم. با ذوق می‌گویم: «بامیهههه.» لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید: «از سر کوچه‌ی مامانم اینا گرفتم، بامیه‌هاش تکه، تازه‌ی تازه‌ست.» برای اثبات حرفش می‌گوید: «برای من هم نگهدار.» دومین بامیه را که می‌خورم، در جعبه را می‌بندم. همسرم با تعجب می‌گوید: «چرا نخوردی پس؟ الکی می‌گی دوست دارم؟» می‌گویم: «همین دوتا رو هم که خوردم نیم ساعت دیگه باید به معده‌م جواب پس بدم.» کمی حالش گرفته می‌شود و می‌گوید: «هر چی حساس باشی بدتره بابا بخور.» کاش به همین سادگی بود. خام وسوسه‌اش نمی‌شوم و جعبه را داخل یخچال می‌گذارم. می‌گویم: «وقتی دنیا اومد اینقدر شیرینی می‌خورم و به خوردش می‌دم که بفهمه رئیس کیه!» می‌روم تا لباس‌ها را داخل ماشین لباسشویی بیندازم و همزمان فکر می‌کنم: «احتمالا به خاطر این گفتن زن باردار ثواب روزه‌دار رو می‌بره، چون نمی‌تونه هرچی دوست داشته باشه بخوره.» هنوز ماشین لباسشویی را روشن نکرده‌ام که یاد دختردایی‌ام می‌افتم که تا چندماه نمی‌دانست باردار است و می‌گفت: «دوست دارم یه بار بالا بیارم ببینم چه جوریه.» پس قضیه فقط خوردن نبود. نماز مغرب و عشاء را نشسته می‌خوانم و تلویزیون را روشن می‌کنم. اولین دعای جوشن امسال را باید با تلویزیون بخوانم. شبکه‌ای که زودتر شروع کند را انتخاب می‌کنم. هنوز تا شروع دعا مانده است. حاج آقا سخنرانی می‌کند. به مبل تکیه می‌دهم و گروه خواهرانم را چک می‌کنم. باهم هماهنگ می‌کنند که ساعت ده، امام‌زاده حسین باشند. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ یاد سال قبل می‌افتم که من هم همراهشان بودم. حال و هوای امامزاده حسین با همه‌جا فرق می‌کند. شک ندارم از برکت وجود مزار شهدای آن‌جاست. دلم می‌خواهد آن‌جا باشم و در چند قدمی مزار شهید بابایی و شهید سیاهکالی مرادی، قرآن به سر بگیرم. اولین قطره‌ی اشک شب قدرم پایین می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. صدای حاج آقا واضح‌تر می‌شود: «إستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة... . از صبر و نماز کمک بگیرید. بسیاری از مفسرین معتقدند که یکی از مصادیق صبر، روزه است.» ذهنم از بقیه‌ی سخنرانی پرت می‌شود. کلماتش در مغزم تکرار می‌شود: «صبر، روزه، روزه، صبر، بارداری... .» از هیجان اشکم بند می‌آید. به نظرم مهم‌ترین تشابه روزه و بارداری را فهمیده‌ام. هشت هفته صبر کرده بودم تا صدای قلب جنینم را بشنوم، سیزده هفته منتظر مانده بودم تا جنسیتش را بفهمم و نزدیک نه ماه باید صبر می‌کردم تا او را ببینم. هر کدام از این مراحل در وقت خودش اتفاق می افتاد. نه زودتر و نه دیرتر. مثل صبر کردن تا لحظه‌ی افطار بود. هرچند کاسه‌ی صبر من خیلی کوچک بود و بارها لبریز شده بود. بارها از حالت تهوع، گریه و شکایت کرده بودم. بارها از گرما عصبانی شده و بداخلاقی کرده بودم. بارها از اینکه نتوانسته بودم با بقیه همراه شوم، ناشکری کرده بودم. ولی هر بار خدا بخشیده بود و کاسه‌ی صبرم را بزرگ‌تر کرده بود؛ مثل روزه‌داری که بعد از چند روز، روزه گرفتن برایش راحت‌تر می‌شود. به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و در دلم می‌گویم: «خدایا! تو خودت می‌دونی که من خیلی صبر ندارم. همه‌ی گله و ناشکریامو ببخش. ثواب روزه‌دار شب‌زنده‌دارو بهم بده. که تو نیاز به عمل ما نداری. همین‌قدر صبرو از من قبول کن.» تا اذان صبح بیدارم. می‌خواهم بخوابم که... لگدی نوش‌جان می‌کنم. صبر من و جنینم و کیسه‌ی دورش باهم تمام می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دو سال از اِزدواجم با صادق می‌گذشت. اما انگار سال‌ها، در قلبم نشسته بود. با آمدنِ دوقلوها ریسمانِ محبتِ من و او محکم‌تر شد. صدایِ زنگِ خانه‌مان بُلبلی بود. اُمید، مثل فِشنگ از جایَ‌ش به سمتِ درب رها شد. آقا صادق با لبخندِ مخصوصِ خودش وارد شد. خوراکی‌هایی که برایِ مدرسه‌ی پسرها سفارش داده‌بودم را به اُمید داد و به سمت من که در حیاط به استقبالش رفته بودم، آمد. کیسه‌ای را که در دست داشت، بالا آورد. میوه‌ی موردِ علاقه‌ام بود، گفت: «خدمتِ خانمِ خودم، زهرا جان.» هینِ بلندی کشیدم: «ممنونم!» قَطرات آب، از سر و صورتش می‌چکید. پشتِ درِ دستشوییِ حیاط، منتظرش ایستاده‌بودم. حوله را که به دستش دادم، «دستت درد نکنه» گفت و مُجَوزِ اَشک‌‌‌ ریختنم را داد. هول شده بود و به سمتم آمد: «چرا گریه می‌کنی؟ چیزِ بدی گفتم؟» بینی‌ام را بالا کشیدم: «نه، ممنونم که بِهِم گفتی دستت درد نکنه.» لب‌هایَ‌ش، کِش آمد: «بیا بریم تو اُتاق، خیلی گشنمه.» دستش را کشیدم: «صبر کن، می‌خواستم یه چیزِ دیگه هم بهت بگم.» سرِ جایَ‌ش ایستاد: «بفرما، بگو» - می‌خواستم بگم، از اون موقعی که دوقلو‌ها بدنیا اومدن، پسرها خیلی اذیت شدن. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من که نمی‌تونم به خاطر کوچولوها باهات مسافرت بیام. میگم با پسرها یه سفر برو تا یه کم با تو تنها باشن، برایِ روحیه‌شون خوبه. از دستِ سر و صدایِ خونه هم نفس میکشن. حرف‌هایَ‌م تمام نشده بود که سرم به سینه‌ی آقا صادق چسبید: «زهرا تو فرشته‌ای، بی‌خود نیست همه بِهت میگن ملکه‌ی مهربونی. تا کجاها حواست هست!» پدر و پسرها که راهی شمال شدند. با سمیه و سعید، به اصرارِ آقا صادق به خانه‌ی آقا‌جانم رفتیم. خانه‌ی آقا، هزار متر با اُتاق‌های بزرگ و دل‌باز بود. حیاط که باغی پر از گل‌های محمدی و رُزهایِ صورتی بود. درختانِ کاج و سروهایِ بلند، روبه‌روی تراس جا خوش کرده بودند. وسطِ حیاط پر از سبزی‌هایی بود که آقا با دستِ خودش کاشته و مامان آبیاری‌شان می‌کرد. مامان، از پله‌هایِ تراس پایین آمد. با لب‌های کِش آمده و دستانِ باز، دو‌قلوها را از آغوشَ‌م گرفت: «سلام مامان جان! چه خوب کردید اومدید.» پیشانی و لُپ‌هایَ‌ش را بوسیدم. خانه‌ی آقاجان، شب‌هایِ سیاهِ بی‌لاله را برایَ‌م زنده کرده‌بود. همان سال‌هایِ دوری که بدونِ دخترکِ یک‌ساله‌اَم، به خانه‌‌ی پدری برگشته‌ و ماندگار شده بودم. شب که خیالِ همه از آرامشم راحت شد، عروسکِ لاله را جلوی دهانم گرفتم و صدایَ‌م در سینه خفه شد. وقتی همه خوابیدند، شروعِ عزاداریِ من بود. اُستخوانی در گلویَ‌م بود که تیزی‌اَ‌ش، خراشم می‌داد. دستم را روی گلویَ‌م گذاشته و فشار دادم. سوزنی در قلبم فرو می‌کردند و هیچ خونی از آن بیرون نمی‌آمد. هِق هِق می‌کردم اَما چشمه‌ی اَشکم‌ خشک‌ شده بود. آبجی‌فاطمه که در جایَ‌ش تکان خورد، صدایِ خفه‌اَم را خفه‌تر کردم. نمی‌خواستم بیدار شود، فردا امتحان عربی نُهم داشت. عروسکِ لاله را جلوی دهان گرفتم و با دست دیگر، گلویَ‌م را بیشتر فشار دادم تا دردش کمتر شود. با نوکِ شَست پا، راه رفتم و دستگیره‌ی درب حیاط را باز کردم. صورتم داغ شده بود. انگار که تمامِ خانه زیر آب رفته باشد، نفس نداشتم . پا در حیاط گذاشتم و در را پشتِ سرم به همان آرامیِ باز شدن، بستم. نفسم هنوز بالا نیامده بود. تمامِ جانَ‌م را برداشتم و به انتهایِ حیاط دویدم. سیاهیِ شب، اجازه‌ی ریزش سیلِ خروشان چشم‌هایم را داد. با زانو رویِ چمن‌ها سقوط کردم و چنگِ‌شان زدم. می‌خواستم انتقامِ هشت ماه ندیدنِ لاله را از آن‌ها بگیرم. صدایِ «کی اونجاست؟» داداش مرا به خودم برگرداند. عروسکِ لاله را از زمین برداشتم و با صدایی که دیگر خودم هم نمی‌شناختمش و بیشترش واژه‌ی «ه» بود، گفتم: «داداش، منم» نورِ ماه، از تمامِ صورتِ مردانه‌اش قطره‌هایِ دُرُشت اَشک را نشان می‌داد. جلو آمد و کنارم نشست: «آبجی، چند دقیقست دارم می‌بینم چه‌طور داری بالا و پایین میشی و زمین رو چنگ می‌زنی. دلت برا لاله تنگ شده؟» سرم را تکان دادم و اُستخوان در گلویَ‌م شکست و صدایَ‌م بالا رفت: «داداش، دیگه طاقت ندارم، بچمو می‌خوام.» خودش را به شانه‌ام نزدیک کرد و مرا در حریمِ برادرانه‌‌اش جا داد: «زهرا جان، بهت قول می‌دم‌ لاله رو برات بیارم. تو فقط چند روز دیگه طاقت بیار آبجی.» حُرمتِ آغوشِ برادرانه‌اش بود یا قولی که با اطمینان و محکم به من داده بود، نمی‌دانم! اما عجیب، سوزشِ قلبم آرام‌تر شده بود. عروسک را برداشتم و شانه به شانه‌ی داداش به داخل رفتم. ادامه دارد..... https://eitaa.com/janojahanmadarane/910 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نوشت: «تعطیلات در ایران، تقریبا از تمام کشورهای جهان بیش‌تراست.» بی درنگ و تامل پاسخ دادم: «بشنو و باور نکن! ایران کی و کجا صد و هفتاد روز تعطیلات، پشت هم داشته؟» جواب داد: «نه نداشته؛ مگر تو جایی را می‌شناسی که انقدر تعطیل باشد. محال است!» نوشتم: «بله می‌شناسم، تو هم می‌شناسی، اصلا تمام دنیا می‌شناسند. سازمان ملل، مجامع جهانی، یونیسیف، گروه‌های دفاع از حقوق زنان، حقوق کودکان، حقوق حیوانات و طبیعت‌دوستان، کشورهای عربی، رئیس‌جمهورهای غیر عربی، اروپایی و غیر اروپایی، همه صد و هفتاد روز است که تعطیلند.» نوشت: «مگر می‌شود؟» نوشتم: «نمی‌شود؟ حالا که شده! ۱۷۰ روز است مردان غزه شهید می‌شوند، کودکان غزه گرسنه جان می‌دهند، زنان غزه، هتک حرمت شده، در خون خود می‌غلتند، حتی حیوانات و طبیعت غزه هم زیر آتش جنگ اسرائیل نابود می‌شوند، اما کسی دم بر نمی‌آورد! هیچ مجمع جهانی‌‌ای، در حمایتش حرفی نمی‌زند! نمی‌دانم کودکان غزه کودک نیستند یا زنانش جنسشان با زنان دیگر متفاوت است؟ حتی حقوق حیوانات و طبیعت غزه هم انگار هیچ اهمیتی ندارد، تا نه برای مرگ بشریت، حداقل برای طبیعت و حیواناتش دل بسوزانند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کره‌ی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی می‌شود! تعطیلی از این بیشتر؟! صد و هفتاد روز است همه تعطیل شده‌اند و خبری از آن‌ها نیست!» هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم: «گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بی‌تفاوت به گرسنگی کودکان غزه، با اسم مسلمانی، رسمی بدتر از لاییک در پیش گرفته‌اند. فروشگاه‌ها هنوز کالای اسرائیلی می‌فروشند، سودش را موشک می‌کنند و سر کودکان غزه فرود می‌آورند. سازمان‌های جهانی، که کم مانده تابلوی «تمام جهان، به جز غزه» سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بسته‌اند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شده‌اند؛ دریغ از بیانیه‌ای! لعنت به بیانیه‌های بی‌ارزششان! صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون می‌بارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصه‌ی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای می‌خوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شده‌اند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ می‌کنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفس‌هایشان را از ترس نفس‌های سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کرده‌اند. صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده! این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانی‌ست! ننگ بر دنیایی که مدت‌هاست، انسانیت در آن تعطیل شده! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صورتم را بردم جلوتر و توی آینه خودم را نگاه کردم. سرم را این‌طرف و آن‌طرف چرخاندم و از سرِ رضایت لبخند زدم و گفتم: «خوبم؟» مریم خواهر کوچکترم کتاب فیزیک به دست کنارم ایستاده بود. از توی آینهٔ قدّی نگاهم کرد و با هیجان گفت: «آره خیلی، فک کنم اونجا از همه بهتر باشی.» شالم را روی سرم مرتب کردم و خندیدم «مگه مسابقه‌س آخه، فقط دعا کن استرسم کمتر بشه.» کتابش را لوله کرد و گرفت زیر چانه اش «بالأخره اولین باره میری اونجا، من که جای تو بودم آب می‌شدم.» برگشتم به سمتش و چشمانم را درشت کردم. «واا خوبه گفتم استرس دارما، تو که داری بدتر توی دلمو خالی می‌کنی.» بعدش هم لبم را کج کردم و ادایش را در آوردم «آب می‌شدم، آب می‌شدم.» برادرم از اتاق بیرون آمد و غرغر کنان پرید وسط حرف ما، «دو دیقه خواستیم بخوابیما، مثلا روزه‌ایم، هی حرف حرف.» از جلوی در اتاق بلند گفت: «مامان من می‌خوام برم کتابخونه چیزی نمی‌خوای برا افطار؟» بعد هم از کنار من و مریم رد شد. «حالا حتما باید می‌رفتی؟» بندِ کیف مخمل سفیدم را انداختم روی دوشم و با لحن حق به جانب گفتم: «ببخشیدا افطار دعوتم کردنا!» مامان هول آمد توی پذیرایی و دستان خیسش را چند بار کشید به پیش بندش، «پسرم مگه می‌شه نره! زشته، نامزدشه.» لبخند زنان رفتم سمت مامان و چشمانم را بستم و بغلش کردم. «قربون مامان مهربونم بشم من.» برادرم سوئیچ و کتاب‌هایش را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشت و لحنش را مهربان‌تر کرد، «حالا بیا برو خودتو لوس نکن.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گل رُزی را که برای علی خریده بودم از توی گلدانِ روی میزِ گوشه‌ی پذیرایی برداشتم و یک بارِ دیگر خودم را توی آینه قدی نگاه کردم و خداحافظی کردم. پنجمین روز ماه مبارک رمضان بود. دو روز بود که عقد محضری کرده بودیم. مجید دوست علی بود و از برادر به هم نزدیک‌تر بودند. این را خودش برایم گفته بود. اولین افطاری مشترکی بود که دعوت بودیم. از راه پله پایین آمدم و رسیدم جلوی در کوچه. در را که باز کردم علی قبل از من رسیده بود و توی ماشین منتظرم بود. نگاهش کردم در حالی که سرم پایین بود و داشتم گل رزم را بو می‌کردم. لبخند زد و برایم دست تکان داد.‌ اولین گلی بود که برای او خریده بودم، آن هم در اولین روزهای ماه رمضان. باید ترافیک قبل از اذان مغرب را می‌گذراندیم. آن هم توی خیابان‌های مرکز تهران، در سالی که هنوز مترو راه اندازی نشده بود و اتوبوس‌های زرد شهری هم خط ویژه نداشتند. برای من و علی زمان آن‌قدر زود گذشت که بعد از دو ساعت پشت ترافیک‌بودن یک صدا گفتیم: «اِ چه زود وقت اذان شد.» و بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. به زحمت جای پارک پیدا کردیم و ماشین را همانجا کمی دورتر از خانه‌ی آقامجید پارک کردیم. از ماشین که پیاده شدیم چند دقیقه‌ای مانده بود تا اذان. گفتم: «راستی دست خالی بریم اونجا؟» علی لب گزید «آخ آخ دیدی چی شد، شیرینی رو خونه جا گذاشتم.» ته دلم خوشحال شدم بابت اینکه این مسائل برایش مهم بوده. « ای واای... پس بیا زودتر بریم همین دور و ور یه چیزی بگیریم.» ساعت مچی نقره‌ای‌اش را نگاه کرد «خیلی هم وقت نداریم، اما بریم، اینطوری زشته.» تا خواستیم راه بیافتیم دستش را گذاشت روی شانه‌ام «خودم را جمع کردم.» فهمید که معذبم و دستش را برداشت. هنوز برایم احساس غریبگی داشت. حتی اسمش را نمی‌توانستم صدا بزنم. بیرون که می‌رفتیم نزدیکش می‌شدم و بعد حرفم را می‌زدم تا نیاز نشود که صدایش بزنم. چند تا خیابان و یک چهار‌راه را رد کردیم تا توانستیم یک قنادی پیدا کنیم. صدای ربنای مرحوم شجریان از رادیوی رو‌میزی مغازه‌ی کوچک وقدیمی پیچیده بود توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های باریک و کوتاهِ خیابان ایران. هر‌چه قدم‌هایمان را تندتر برمی‌داشتیم انگار مسیر طولانی تر می‌شد. اصلا دوست نداشتم وسط مراسم برسیم. اصلا آقا مجید تمام دوستان مشترکشان را برای افطار و مهم‌تر از آن برای آشنایی همسران دوستانشان با من دعوت کرده بود. داشتیم نزدیک کوچه‌ی آقا مجید اینا می‌شدیم، از جلوی در مغازه‌ای رد شدیم که یک‌دفعه لیوان پر از شیر‌کاکائویی از داخل پرت شد سمتم و تمام محتویاتش ریخت روی چادرم. از زیر شانه تا پایین. چادرم شد مثل بوم نقاشی که به سبک اطواری رنگ پاشیده باشند رویش و چکه‌های آن از روی بوم سُر بخورند و پایین بریزند. سریع خودم را عقب کشیدم و به زحمت تعادلم را روی پاشنه های نوک تیز کفشم حفظ کردم «این چی بود ریخت رو چادرم؟!» مرد جوانی با صورت درهم از ته مغازه آمد جلوی در که دو تا پله‌ی کوتاه خورده بود و یک پس‌گردنی زد به پسر بچه‌ای که سرش پایین بود و چشم‌هایش را جمع کرده بود و به هم فشار می‌داد. صدای الله‌اکبر اذانِ مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی در صدای پایین کشیده شدن کرکره‌های فلزی طوسی گم شد. با کمک علی که یک دستش جعبه‌ی شیرینی بود، چادرم را توی دستم جمع کردم و با نگرانی گفتم: «ببین چی شد، حالا چی‌کار کنم؟» - عیبی نداره حالا، بزار یه مغازه پیدا کنم بریم اونجا بشوریمش... نه راستی همین‌جا بمون، اصلا یه آب معدنی می‌گیرم. بین چادر شیرکاکائویی و چادرِ خیس باید یکی را انتخاب می‌کردم، با کُت‌ کوتاه صورتی و شلوار سفیدی هم که تنم بود نمی‌توانستم بدون چادر بروم، آن‌هم در جمع دوستان علی و همسرانشان. همه ته‌ریش گذاشته و پیراهن مردانه‌ی روی شلوار و موهای شانه‌زده‌ی یک وری. رفته بودیم توی یکی از کوچه‌های خلوت. علی یک طرف چادرم را چلاند و داد دستم و بعد جعبه‌ی شیرینی را از روی کاپوت پرایدی که آنجا پارک بود برداشت. من هم با چادر یک طرف بالا کنارش راه افتادم. ✍ادامه در بخش سوم؛