eitaa logo
جان و جهان
492 دنبال‌کننده
835 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
تا حالا فکر می‌کردیم بهشت زیر پای مادران است! «الجَنَّةُ تَحتَ أقدامِ الأُمَّهات» چند روز پیش رهبر شیرفهم‌مان کرد که این «تَحتِ أقدام» کنایه است؛ یعنی بهشت «دَمِ دست مادران» است. یعنی شما بهشت می‌خواهید بروید سراغ مادر. او بهشت را به شما خواهد داد. به او محبت کنید، خدمت کنید... . بچه‌های شما امروز چطوری به شما محبت کردند؟ چطور روزتان را گرامی داشتند؟ نقاشی‌ها و کاردستی‌ها و دست‌نوشته‌هایشان را با ما به اشتراک بگذارید.💐 منتظر پیام‌هایتان هستیم.😍 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
روی صندلی مترو نشسته‌ام و می‌دانم برای آرام کردن کودکی که کف‌ زمین خوابیده، پا می‌کوبد و جیغ می‌کشد باید چه‌کار کنم. شاید دختر کنار دستی‌ام که نگاه حیرانی به کودک دارد و همزمان صدای هدفون صورتی روی گوشش را زیادتر می‌کند، فقط به کلمه «جیغ جیغو» می‌اندیشد. شاید زن روبه‌رویم که به کف کدر واگن خیره مانده و دستمال‌کاغذی‌اش را با فشار بیشتری لای انگشتانش می‌چلاند، فقط اسم‌های سخت باکتری‌ها و ویروس‌ها را از ذهنش می‌گذراند. شاید حتی مادر خود بچه هم دارد زیر پنجه‌های حسِ مادرناکافی بودن و شرم اجتماعی خفه می‌شود و استیصالش به خاطر کمبود اکسیژنِ این خفگی است. اما من می‌دانم، یاد گرفته‌ام که قشرق بچه‌ها را تلاش یک انسان درمانده و فهمیده نشده، برای «ارتباط» بدانم. کسی که می‌خواهد «بگوید» اما کلمه ندارد. می‌خواهد چیزی را متوقف کند، می‌خواهد حسی را به اشتراک بگذارد، اما خودش هم از ادراک حس‌های متراکمی که در وجودش هستند، عاجز است. به پلاستیک‌های پر از کاموای مادرش نگاه می‌کنم. حتما بازار بوده‌اند و حسابی خسته‌اند. لک تازه‌ی کاکائویی رنگِ روی یقه پیراهن کودک، یعنی انتخاب نامناسبی برای رفع گرسنگی داشته‌اند؛ شکلات یا شیر کاکائو مثلا. الان او خسته است، معده‌اش خالی است اما گرسنه نیست. دهانش آغشته به قند است که یعنی هم تشنه هست، هم نیست. او برای فهم همه این‌ها کمک می‌خواهد. او در حال حاضر حال بدنش را متعلق به خودش نمی‌داند و این باعث آزارش شده‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ باید یک بچه اتیسم داشته باشی تا بدون سوزش سوزن نگاه‌های متأسف مابقیِ مادرها در قلبت، هم‌سطح کودک بنشینی و در سکوت گوش کنی و دقت کنی و نظاره کنی‌. به صداها، کلمات، اشارات و حالات بدن و حتی رد نگاهش. می‌دانی که باید فضای تعامل از دست رفته را بازیابی کنی و استفاده از اشیاء گزینه بهتری برای جلب توجه است. مثلا چیزهایی که می‌چرخند؛ از این جور اسباب بازی‌ها همیشه توی کیفت هست تا توجه کودک اتیستیکت را بالا بیاورد و او بتواند از مرحله «فقدان تعامل» بیرون بیاید. اسپینر قرمز را که جلوی بچه می‌گذارم، یکهو فریادها خاموش می‌شوند و هق‌هقی از گریه طولانی‌اش به‌جا می‌ماند. ابزارک می‌چرخد و برق می‌زند. کودک مردد اسپینر را برمی‌دارد و‌ می‌نشیند. «چلاغ داله؟» قطار نرم و آرام به ایستگاه می‌رسد. راهبر از بلندگو اطلاع می‌دهد که درب آخر واگن بانوان، باز نمی‌شود و خراب است. مابقی درها سُر می‌خورند و گشوده می‌شوند. توی اتوبوس ایستاده‌ام که بچه‌ی دوساله‌‌ی صندلی کنارم یکهو بالا می‌آورد. ماده‌ی لزج نارنجی رنگی می‌پرد پایین چادرم. از روی دست‌اندازی رد می‌شویم و محتویات متعفن کف اتوبوس تکان می‌خورند. گوشم به صدای اخ و وای مسافرها نیست‌. بعضی‌ها رو برمی‌گردانند و بعضی دیگر اعضای صورتشان مثل نقاشی کوبیسمی توی هم می‌رود.‌‌چادرم را بلند می‌کنم و قسمت آلوده به استفراغش را بالاتر می‌آورم. مادر بچه با ببخشیدهای مکرر می‌خواهد چادرم را پاک کند. اما دستش را کنار می‌زنم. می‌خواهم ببینم چه بالا آورده. به خمیر فاسدی از پفک شبیه است. پفک ماهیت چسبنده و سنگینی دارد. بالا آوردنش سخت است. وقتی مادر کودک اتستیکی باشی که کلام ندارد، باید بلد باشی از روی شواهد بفهمی چه خورده و اوضاع چقدر می‌تواند وخیم باشد. مادر دستمال کوچک ناتوانی را تندتند به صورت و لباس بچه می‌کشد. با لحنی بین دلسوزی و تشر مدام ازش می‌پرسد «چت شد یهو؟» پشت کودک را می‌مالم. «نترس. چیزی نیست.» برای این‌که مطمئن شود لبخند می‌زنم و سرش را می‌بوسم. کاش می‌توانستم با مادر پریشانش هم همین‌کار را بکنم «احتمالا گرمازده شده. نگران نباش.» این‌قدر پسرم بعد از گریه‌های طولانی بالا آورده که سریع و بی‌وسواس چادرم را پاک می‌کنم. من توی کیفم همیشه یک بطری آب و مقدار زیادی دستمال کاغذی دارم، برای گریه‌های طولانی احتمالی. راننده اتوبوس از پشت حائل مشکی‌ صندلی‌اش گردن می‌کشد و خطاب به مادر کودک می‌پرسد «همه چی مرتبه؟» توی جاده مشهدیم و برای سومین دفعه یک ماشین سنگین به پژوی ما راه می‌دهد. از این تریلی‌های عظیم که وقتی به موازاتشْ داخل ماشینِ سواری هستی، برد نگاهت نمی‌رسد تا توی کابین و صورت راننده‌اش را ببینی. تا از پلاک عقب به چرخ جلویش برسیم، نیم دقیقه‌ای طول می‌کشد. اهرم صندلی را می‌کشم و تکیه‌گاهش را عقب می‌دهم. «دقت کردی این کامیونا و هجده‌چرخا، هرچی بزرگتر باشن زودتر به ماشینای دیگه راه میدن؟» همسرم توی آینه به تریلی سفید پشت سرمان نگاه می‌کند. «خب اونا همیشه تو جاده‌ن. معمولاً هم باری که حمل می‌کنن خیلی گرونه. می‌دونن این پراید و این مزدا و اون بنزْ دو ساعت، پنج ساعت، نه دیگه ده ساعت بعد رسیدن به مقصد. اونه که حالاحالاها تا مرز باید برونه. برای همین عجله‌ای نداره. اصلا حوصله‌ی کل‌کل و‌ کورس هم نداره.» گوشه چشم‌هایش را جوری جمع می‌کند که حدس می‌زنم دارند می‌سوزند. ساعت سه‌و‌نیم شب است و تا وقتی محمد خواب است فرصت سریع و پیوسته راندن داریم. بیدار که بشود هر چهل دقیقه، نیم ساعت باید بزنیم کنار. محمد طاقت محیط‌های بسته را ندارد. همیشه بساط پیک‌نیک‌مان از چمدان‌هایمان مفصل‌تر است. همسرم راهنما را روشن می‌کند و به دنایی که از پشت سرمان چراغ می‌زند راه می‌دهد. چند جوان تویش هستند. آنقدر سریع می‌گذرند که حال و احوالشان برایم قابل تشخیص نیست. ما حالاحالاها باید برانیم. ما بار گرانی داریم. برمی‌گردم تا از شیشه عقب، صورت راننده تریلی‌ای را که پشت ما سنگین و آرام حرکت می‌کند، ببینم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
؟! از وقتی که بچه بودیم اصرار داشت «مادر» صدایش کنیم، نه «مامان»! یک وسواسِ درونی در وجودش نهادینه شده که کلمات را طبق همان حساسیت به دو دسته‌ی «معمولی» و «محترمانه» تقسیم می‌کند و اصرار دارد واژه‌‌های معمولی را به بی‌رحمانه‌ترین شکلِ ممکن از دایره‌ی لغات خودش و ما حذف کند. شاید به خاطر همین است که برخلاف شیوه‌ی مرسوم زمان خودش هیچ‌وقت مادرشوهرش را با واژه‌های معمولی صدا نزد و برخلاف تمام عروس‌ها به مادربزرگم می‌گفت: «خانم توقع!» همین‌قدر نامأنوس و خنده‌دار! طبق همین فرمول ما اجازه نداشتیم مثلا همسرِ عموهایم را «زن‌عمو» صدا کنیم. چون بر اساس نظرِ مادرم عباراتی که واژه‌ی «زن» در آن به‌کار رفته باشد، خیلی دم‌ِدستی‌ و سطح پایین است و خب چرا به جای «زن» نگوییم «خانم»؟ پس واژه‌ی «خانم‌عمو» جایگزین شد و افتاد روی زبان ما. البته که تقسیم‌بندی واژه‌ها صرفا به درونیات و استدلال‌های خودش برنمی‌گردد. هرجا و توسط هر فردی عبارتی دست‌اول و مؤدبانه‌‌ای بشنود، تور می‌اندازد و آن را مثل یک ماهیگیرِ متبحّر صید می‌کند و جا می‌دهد در حوضِ دایره لغاتش تا او را بیشتر از قبل به سمت ادب و احترام هُل دهد. مادرم یک عمر تلاش کرد تا ما را مثل بچه‌های همکارش، خانم الف، مؤدب بزرگ کند و یادمان بدهد مثل دخترِ دوستش، خانم ف، پشت تلفن بتوانیم به فراخورِ مکالمه، بهترین واژه‌ها را گزینش کنیم. موفق بود؟ چه عرض کنم! فقط این را می‌دانم که هرچه کرد تلاشش برای نهادینه کردن واژه‌ی «مادر» بی‌ثمر ماند. ✍بخش دوم؛
بخش دوم؛ از بین ما چهار فرزند، زبانِ دو نفرمان به «مادر» نچرخید و روی «مامان» قفل شد. از یک‌ جایی به بعد او خسته از نبرد، سِپَرش را کنار گذاشت و گوشش را به نوایِ «مامان، مامان!» گفتنِ ما عادت داد... همیشه فکر می‌کردم «مادر» واژه‌ی رسمی و محترمانه‌‌ای‌ست که انگار کت‌دامن مجلسی به تن و کفش‌های پاشنه‌بلند به پا دارد و هیچ‌رقمه با پیراهن نخی و بوی لوبیاپلو هم‌خوانی ندارد. من اگر کاره‌ای در مملکت بودم توی تمامِ تقویم‌ها به جای «روز مادر» می‌نوشتم «روز مامان». بعد می‌دادم کنارش با فونتِ بزرگ‌تری تایپ کنند: «ولادت حضرت‌ زهرا(س)، مامانِ مهربان عالم💚» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
«إِذْ قَالَتِ ٱلْمَلَـٰٓئِكَةُ يَـٰمَرْيَمُ إِنَّ ٱللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍۢ مِّنْهُ ٱسْمُهُ ٱلْمَسِيحُ عِيسَى ٱبْنُ مَرْيَمَ وَجِيهًۭا فِى ٱلدُّنْيَا وَٱلْـَٔاخِرَةِ وَمِنَ ٱلْمُقَرَّبِينَ» ﴿۴۵، آل عمران﴾ [ياد كن] هنگامى [را] كه فرشتگان گفتند اى مريم! خداوند تو را به كلمه‏‌اى از جانب خود كه نامش مسيح عيسى‏بن‏مريم است مژده مى‏دهد، در حالى‌كه [او] در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان [درگاه خدا] است. او خواهد آمد... و پیرَوی قدم‌هایش از منجی عالَم، حجّتی است بر حقانیّت فرزند حضرت مادر(سلام‌الله‌علیها)... .✨ جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون [ساعت ۱:۰۰ بامداد] من، بیهوش و فاطمه‌آلاء قبراق و سرحال؛ - مامان، من نمی‌تونم الان اسم برا بچه‌هام انتخاب کنم! + چرا؟ 🥱 - چون بچه نمی‌خوام! + چرا؟!! 😵‍💫 - چون هنوز شُلغمو انتخاب نکردم... . 🤪 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دوسال‌ویک‌ماه است که صورت مهربانش را ندیده‌ام و سه‌سال‌وهفت‌ماه هم از روزی که دیگر صدایش را نشنیدم می‌گذرد. درست همان روزی که برای اولین بار زنگ نزد‌، تمام ترس‌های من سر بلند کرد، هیولا شد و خانه‌مان را آوار کرد. مادرم تنها کسی بود که هر روز سراغ تنها دخترش را می‌گرفت، حتی میان همه شلوغی‌های درس و تدریس و امورات خانه‌داری، حتی وقتی بیماری سراغش می‌آمد. وقتی مادرم سکته مغزی کرد، ترسیدم؛ ترسیدم دیگر نتواند خودش تا دمِ در برای استقبال از من و پسران کوچکم بیاید. اما نمی‌دانستم ازین ترسناک‌تر هم ممکن است بشود. مگر می‌شد صدای مادرم را هم دیگر نشنوم؟ مگر می‌شد دیگر نتواند حرف بزند؟! شاگردان حوزه منتظر تدریس استادشان بودند، دخترش منتظر آهنگ دلنشین صدایش... . روزی در خلوتِ خانه دکمه پیغام‌گیر تلفن را زدم. دلم برای صدای مادرم تنگ بود. می‌دیدمش اما بی‌صدا نمی‌شد. باید صدایش را می‌شنیدم. دکمه‌ی پخش را زدم. نفسم تنگ شد. در آن صدای آرام و روح‌نواز ذوب شدم. چشمانم باران که نه، رگبار شد و بعد از آن ترسیدم باز هم سراغ پیغام‌گیر بروم. این‌روزها، روز مادر که می‌رسد، قلبم بی‌جان می‌شود. مُچاله می‌شوم. کنار سنگ مزار سفیدش می‌نشینم. سرمای هوا وادارم می‌کند خودم را بغل کنم. نگاهم قفل می‌شود روی کلمه‌ی «مادرم»، روی سنگ مزار. با اشک‌هایی گرم آبیاری‌اش می‌کنم، شاید از سردیِ زمستانی سنگ کم شود. و شعر روی مزار را زمزمه می‌کنم: «جز رنج چه بود سهمت از این همه عشق؟ مظلوم‌ترین عاشق دنیا، مادر!» . جان و جهان... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
- بچه‌تم خیلی زرده‌ها! زردیشو چک کردی؟ توی آشپزخانه دارم چای می‌ریزم. برای پذیرایی عصرانه‌ای مختصر در نظر گرفته‌ام؛ چای و شیرینی. تعداد استکان‌ها را می‌شمارم. «یک، دو، سه، ... ده» به تعداد است. صدای جاری‌ام را که می‌شنوم برای لحظه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم و دندان‌هایم را به هم می‌فشارم. سینی را بلند می‌کنم و به سمت هال می‌روم. کمی سنگین است. - آره همون اوایل چک کردیم فاطمه جون. زرد نبود خداروشکر. برخلاف دوتای قبلی که کلی اذیتم کردن. تازه باقلایی هم نبود برخلاف اون دوتا. مهمان‌ها دورتادور هال روی مبل‌های سلطنتی کرم رنگ نشسته‌اند. چادرهایشان را درآورده‌اند. اما مثل همیشه روسری به سر دارند. گهواره حسین کنار دیوار است. فاطمه کنار گهواره ایستاده است. چشمانش را ریز می‌کند. صورتش را نزدیکتر می‌برد. به صورت غرق در خواب او با دقت نگاه می‌کند. - آخه خیلی دونه زده رو صورتش. حالا یا از زردیه یا گرمی. سعی کن خنکی بخوری. حرف‌های پزشک توی ذهنم مرور می‌شود. «یادت باشه اصلا سردی نخوری. بدنتو ضعیف می‌کنه. حتما حلوای گرم و از این‌جور چیزا بخور خوب. به خودت برس خلاصه. برای بچه‌تم هیچ ضرری نداره نگرانش نباش.» حوصله کل‌کل‌های بدون نتیجه را ندارم. - آها باشه. سینی چای را جلوی مادربزرگم می‌گیرم. برایش چای مخصوص لیوانی ریخته‌ام. با سر به آن اشاره می‌کنم. مادربزرگ چای را بر می‌دارد. - دستت درد نکنه ننه‌جون. فدوی خودت و بچات بشم. همان‌طور که جلویش ایستاده‌ام سر تا پایم را برانداز می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - ببین هنو یه ماه از زویمونت نگذشته چه لاغرم شدی. فک کنم شیرم ندوشته باشی. بچم طفل معصوم گشنه می‌مونه. بیبین، کله‌پاچه، سیادونه، رازیونه، چویی نبات و ای‌چیزا بخور. باشه؟ به زور لبانم را کش می‌آورم و لبخند می‌زنم. - آها باشه حتما. خیالتون راحت باشه. به خودم می‌رسم. سینی چای را یکی یکی جلوی همه می‌گیرم. تمام می‌شود. سینی را روی میز می‌گذارم و روی صندلی می‌نشینم. صدای بلندی از سمت اتاق بچه‌ها می‌آید. ناخودآگاه می‌پرم. به نظر می‌رسد اسباب بازی‌ای را محکم به دیوار زده‌اند. گریه حسین از داخل گهواره بلند می‌شود. مادرم به سمت گهواره می‌رود و او را برمی‌دارد. زیرچشمی نگاهشان می‌کنم. ای کاش بلندش نمی‌کرد تا با پستانک دوباره بخوابانمش. - گشنشه. بیا شیرش بده. و به سمتم می‌آید. می‌دانم به تازگی به او شیر داده‌ام. اگر زیاد از حد بخورد بالا می‌آورد. به نظرم با صدا بیدار شده و بدخواب شده است. دستم را به سمت مادرم دراز می‌کنم. - بیا پسرم. حسین را در آغوش می‌گیرم. - فکر نکنم گشنش باشه. آخه تازه شیرش دادم. مادر شوهرم از صندلی کناری بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. - پس حتما دلش درد می‌کنه. بدش به من. با دندان گوشه لب پایینم را گاز می‌گیرم. بی‌حرکت می‌مانم تا حسین را از روی دستانم بردارد. - نگاه این‌جوری به شکم بخوابونش روی دستت تا آروم بشه. و حسین را با شکم روی دست‌هایش می‌خواباند. دست‌ها را به چپ و راست حرکت می‌دهد. حسین آرام نمی‌گیرد. می‌دانم بدخواب شده و عادت ندارد به این شیوه بخوابد. بلند می‌شوم و به سمت مادرشوهرم می‌روم. - می‌خواین بدینش به من. به نظرم بدخواب شده. - نه دلشه. راستی بابا هم گفت بهت بگم که عرق نعنا بخور که بچه‌ت این‌جوری نشه. رویم را برمی‌گردانم. دست‌هایم را کنار بدنم مشت می‌کنم. نمی‌دانم چه می‌شود که باور ندارند بعد از دوتا بچه من هم می‌توانم بچه بزرگ کنم‌. نیازها و مشکلاتشان را بفهمم و برای حلش تلاش کنم. بر‌می‌گردم سمت صندلی و می‌نشینم. خواهر بزرگم که با جاریم گرم گرفته است رو به من می‌کند: - الهی عزیزم. به نظرم چشم خورده. و إن یکاد براش بستی؟ همان‌طور که سرم زیر است سری تکان می‌دهم. خواهر کوچکم با خنده‌ای بر لب به سمتش می‌آید. - بدینش به من لطفا. جیگر خاله. مادرشوهرم حسین را به دستش می‌دهد. همچنان جیغ می‌کشد. صورتش سرخ شده است. گریه‌هایش کلافه‌ترم می‌کند. همین‌طور که سرم زیر است با انگشتانم بازی می‌کنم. - ای خدا... چقدرم سبکه. می‌گم وزنش مطمئنی خوبه؟ ریز نیست؟ انگشتانم را محکم روی هم فشار می‌دهم. آن‌قدر که جای ناخن‌هایم در گوشتم می‌ماند. باز یاد چند شب پیش که ویزیت دکتر رفته بودیم در ذهنم زنده می‌شود. - خانم دکتر وزن‌گیریش خوبه؟ لازم نیست بهش شیر خشک بدم؟ - آره. همه چیز عالی. روی نمودار. شیرخشک نمی‌خواد. همین‌جوری ادامه بده. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ کاملا ناگهانی از جایم بلند می‌شوم. با صدای بلند می‌گویم: - بابا چرا فکر نمی‌کنین منم به همه این مسائل فکر می‌کنم، از همه هم برای بچم دلسوزترم! اما فقط در ذهنم! مثل همیشه نمی‌توانم حرف دلم را به زبان بیاورم، ترجیح می‌دهم حرمت دیگران را نگه دارم. مغزم فقط به چند کلمه اجازه عبور از دروازه لب‌هایم را می‌دهد. - نه ریز نیست. لطفا بدش به من. فقط بدخواب شده. و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم حسین را از دست‌هایش جدا می‌کنم. - با اجازتون می‌رم تو اتاق شیرش می‌دم که خواب بره. رویم را برمی‌گردانم و به سمت اتاق می‌روم. صدایی از سمت هال می‌گوید: - نمی‌دونم چرا وقتی می‌دونن بچه شیر می‌خواد انقدر لفتش میدن این جوونا؟ هلاک شدطفلی... . صدای زنگ در به صدا در می‌آید. همسرم است. بچه‌ها دارند تلویزیون تماشا می‌کنند. همان‌طور که حسین در آغوشم خواب است در را باز می‌کنم. بعد سلام همسرم یک سلام خشک و خالی می‌کنم. به سمت صندلی‌ام بر می‌گردم. همسرم پشت سرم داخل می‌شود. - چته باز؟ کلمه «باز» انگار کبریتی می‌شود و به جان خرمن خشک دلم می‌افتد. گر می‌گیرد. - چمه باز؟ اگه شماها یه کم منی رو که تازه زایمان کردم درک می‌کردین هیچیمم نبود. خیلیم خوبم. - یعنی چی؟ مگه چی کار کردم من؟ - اون از بزرگ و کوچک که میان دیدنمون هرکس یه نظری داره، اونم از تو که تا میای خونه شروع می‌کنی ایراد گرفتن به من. رویم را بر می‌گردانم. زل می‌زنم به تلویزیون. پای چپم روی زمین ضرب گرفته است. - باز یکی دیگه یه کاری کرده من باید تاوانش رو پس بدم؟ ببین تو باید بعد سه تا بچه نسبت به این حرفا بی‌تفاوت شده باشی. ولشون کن بابا. - نمی‌تونم. من نمی‌تونم بی تفاوت بشم. «نمی‌تونم» را با تاکید بیان می‌کنم. با کف دست به پیشانی‌ام می‌کوبم. - انگار دارن روی مغزم رژه می‌رن. تو هم بودی نمی‌تونستی! همسرم هاج و واج مانده است. خیره نگاهم می‌کند. - الان جمعه هیئت داریم. تو از هفته پیش شیفتاتو جوری چیدی که بری. اما من دلم داره می‌ترکه از دلتنگی ولی نمی‌تونم بیام. صدایم هر لحظه بلندتر می‌شود. از چشم‌های گرد شده همسرم کاملا مشخص است که رفتارهایم برایش غیر منتظره است. - یعنی چی؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ دیگر تقریبا داد می‌زنم. - ربط دارن! ربطش تو اینه که شماها اصلا منو درک نمی‌کنین. نمی‌فهمین من انقدر فشار رومه. نمی‌فهمین نباید فشار بیشتری بهم بیارین. نمی‌فهمین من الان بیشتر از هرچیز یه همدلی می‌خوام. نه استدلال و منطق و نصیحت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه‌. بچه‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند. همسرم هم در سکوت به من نگاه می‌کند. از چهره‌اش نمی‌شود حدس زد چه احساسی دارد. سرم را زیر می‌اندازم. حسین با صدایم از خواب پریده است. کش و قوسی به بدنش می‌دهد. به چشمان سیاهش زل می‌زنم. چند دقیقه نگاهش می‌کنم. یک دفعه خنده‌ای می‌کند. بلند و صدادار! برای اولین بار است‌! لبخندی از ته قلبم بر روی لبانم می‌نشیند. همیشه شیرینی‌هایشان می‌تواند ذوق زده‌ام کند، حتی اگر در بدترین حالت باشم. یاد روزی می‌افتم که علی لباس‌های کثیفش را دست گرفته بود و تکرار می‌کرد: «بوشولی». من نمی‌فهمیدم چه می‌خواهد تا وقتی که به سمت ماشین لباسشویی رفت و لباس‌ها را داخلش ریخت. اولین تلاشش برای گفتن «ماشین لباسشویی» بود! وای بلندی گفتم و سفت بغلش کردم و چندین بوسه روانه سر و صورتش کردم. یا وقتی محمد کاغذی در دستش گرفته بود و سمت من آمد. پرسید: «خوب شده؟» کاغذ را گرفتم و نگاه کردم. نوشته بود: «مامان» کشیده و غول آسا! هنوز کلاس اول نرفته بود و اولین بارش بود. قند در دلم آب شد. با خنده‌ای گفتم: «خیلی خوب شده مامان. خیلی! قربون پسرم برم.» و لپ‌هایش را بوسیدم. ته قلبم می‌دانم مادر بودن سخت است، خیلی سخت. و همان‌قدر که سخت است، خنده‌اش هم از ته دل است، واقعی واقعی. حسین را که خوابش برده است می‌برم می‌گذارم توی تختش. پلک‌هایش تکان‌هایی می‌خورد، به‌زودی از این خواب خرگوشی بیدار خواهد شد. من هم به‌زودی دوباره آماج نظرات اطرافیان خواهم بود. یاد گعده دوستان افتادم که آن‌ها هم از قرارگرفتن توی چنین موقعیتی می‌نالیدند. قدری خیالم راحت‌تر می‌شود که رنجشم طبیعی است. ولی باید بیشتر فکر کنم. باید قبل از قرار گرفتن توی موقعیت سخت توی آستینم چیزهایی داشته باشم. چیزهایی که جلوی به هم ریختگی‌ام را بگیرد و کنترلم را روی اوضاع بالاتر ببرد. دو تا چای تازه دم می‌ریزم تا با همسرم خلوت کنیم. باید از دلش در بیاورم. باید حین گاز زدن بیسکوییت‌های زعفرانی و سرکشیدن چای خوش عطر، توی آرامش برایش بگویم چه چیزهایی می‌رنجاندم. باید همراه‌ترش کنم و همراه‌تر شوم با او. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
روزی که کارگر لال میوه‌فروشی به‌خاطر این که مشتری گفته بود «بیشتر کشیدی» و او این را توهین به پاک‌دستی‌اش تلقی کرده بود؛ کلاهش را روی میز کوبید و با حالت قهر بیرون رفت و روی نیمکت فلزی پیاده‎‌رو نشست. رئیسش یکی دیگر را جایش نشاند.‌ بعد هم موز و بطری آبی برد برایش تا از دلش دربیاورد. وقتی خرید به دست از مغازه خارج شدم هنوز هم داشت با محبت ناز کارگر لالش را می‌کشید. فهمیدم این‌جا مهربانی‌ها متفاوتند؛ عمیق‌تر و لذیذتر. وقتی راننده تاکسی من را دید که پشت اتوبوس خط واحد درحال راه افتادن دارم می‌دوم، از پنجره داد زد: «نگهش میدارُم.» اتوبوس ایستاد اما نتوانستم از راننده تاکسی تشکر کنم و فقط دور شدنش را تماشا کردم. این‌جا بود که فهمیدم علاوه‌بر مهربانی دلسوز هم هستند. سوار تاکسی شده بودم تا به کلاس هشت صبحم برسم. من و یک خانم دیگر عقب نشسته بودیم و صندلی جلو خالی بود. مرد جوانی دست بالا کرد که سوار شود. ✍ادامه در بخش دوم؛