eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_پسته‌ی_خندون دختر ۷ ساله‌مان را بیدار می‌کنم: «مامان بلندشو حاضر بشیم بریم رأی بدیم. اون برگه رو هم بیار که اسم‌ها رو توش نوشته بودم.» دخترم برگه را می‌آورد: «مامان منم به اینا رأی بدم؟» - نه دخترم‌! تو نمیتونی هنوز رأی بدی! - خب پس من به غزه رأی میدم. - چرا فکر می‌کنی می‌تونی به غزه رأی بدی؟ - آخه اونجا بچه‌ها دارن می‌جنگن. غزه برای دخترم آرمان‌شهری شده که بچه‌هایش قدرت بزرگترها را دارند. آرمان‌شهر کارتون «بچه رئیس» دیگر زیر سوال رفته! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
موهای باز و طلایی‌اش روی شانه‌ها تکان می‌خورد و می‌دوید سمت در آسانسور که در حال بسته شدن بود. کوبیده شدن پاشنه‌های بلندش روی سنگ‌های کفپوش طبقه همکف، اکوی بلندی داشت که گوش را می‌آزرد. من ته کابین بودم و صفحه کلید دورتر از آن بود که بتوانم آسانسور را نگه دارم. اما هیچ یک از آدم‌های جلوتر از من تکان نخوردند. نه مردی که چند ثانیه پیش بی‌تعلل در را برای من نگه‌ داشت، نه پسر جوانی که سریع جابجا شد تا من و کودکم فضای بیشتری داشته باشیم. یکی سوییچ ماشین را تکان می‌داد و دیگری ساعتش را نگاه می‌کرد. در روبروی صورت خسته زن بسته شد. او جا ماند. اولش که شعار «زن زندگی آزادی» روی دیوارهای شهر نوشته شد، فکر می‌کردم قرار است فقط همان چند تار مویی را که زیر شال‌های شل و ول مانده، عریان کند. اما هر چه گذشت دیدم کم‌کم بین زن بودن من و زن بودن آنها دیوار بلند و محکمی کشیده می‌شود. مردها؛ مردهای جامعه دست اندر کاران ساخت این حریم برای من بودند. بدون آن‌که از من بپرسند. بدون آن‌که من، برای تفاوت رفتار معنادار و غیرقابل انکارشان با خودم، کاری کرده باشم. البته دروغ چرا؟ من بعد از آشوب‌ها چادرم را سفت‌تر گرفتم. تا رسیدن به مهمانی‌ها، روسری‌های رنگی‌ و پاپوش‌های هم‌رنگشان را گذاشتم توی کیفم و فقط جوراب و روسری مشکی استفاده کردم. برای تعداد کلماتم وقت مکالمه با مردها خِسّت به خرج دادم. کفش بنفش آدیداسم را که وقت پیاده‌روی‌های طولانی می‌پوشیدم، توی جاکفشی گذاشتم و کفش ساده‌ی تیره‌ای خریدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در پرهیز از مواجه چشم در چشم با نامحرمْ همیشه تعمّد داشتم، اما حس می‌کنم از آن روز که منگوله‌های طلایی و برّاق گیره‌ی روسری‌ام را هم درآوردم، تغییر رفتار مردها به چشمم آمد. علی‌الظاهر من برخلاف تمام قوانین طنازی و چشم‌نوازی عمل کرده بودم و حتی انتظار داشتم جامعه ذکور طردم کند. اما اینطور نشد. ساعت هشت شب، توی صف تاکسی بودم. ماشین که آمد، مرد مسافر جلویی من، درِ شاگرد را باز کرد اما سوار نشد. «خانم! شما بفرمایید جلو» این را در حالی گفت که مثل یک راننده شخصی، کنار ماشین ایستاده بود تا سوار شوم و در را ببندد. غیرتش نمی‌گذاشت من بین دوتا مرد عقب تاکسی بنشینم. وقتی نشستم و چادرم را جمع کردم در را بست و حتی صدای تشکر مرا هم نشنید. محاسن پُر و کوتاه و انگشتر شرف شمس درخشانی داشت. می‌توانستم کارش را پای تدیّن‌اش بگذارم. اما توی شهر کتاب، دیگر همین ظواهر را هم برای تحلیل و توجیه این تعصب نداشتم. جلوی قفسه‌ی تازه‌های نشر، در کنجی ایستاده بودم و کتابی را ورق می‌زدم. سرم گرمِ کلمات پیشگفتار بود که یکهو دستی جلوی صورتم حائل شد. پسری بی‌هوا و حواسْ داشت عقب‌عقب می‌آمد و هیجان‌زده و بی‌قرار با دوست‌دخترش حرف می‌زد. اگر نبود آن دست حائل پیرمردْ حتما تنه‌اش به من می‌خورد. به عینک گرد و کراوات پیرمرد نمی‌‌آمد که مشکلی با آغوش رایگان یا دیگر مواجهات جسمی داشته باشد. چرا به آن پسر نگفت که پشت سرش را نگاه کند‌؟ این عکس‌العمل سریع و بداهه در حفاظت از من، از کجا می‌آمد. هرچه بیشتر از تغییر چهره شهر گذشت مطمئن شدم قرار بود غیرت مرد ایرانی را بکشانند جلوی دیوار اعدام؛ بعد با کلمات امّل‌بازی، حسادت، فضولی، خودخواهی و حسّ مالکیت به رگبار ببندند. اما در آن بعدازظهر، دیدم مردهایی هستند که از این قتل عام زنده بیرون آمدند. کوچه‌ی بلند، در آن هوای سرد، خلوت و بی‌عابر بود. مرد موتورسوار با آن قیافه‌ی عجیبش توی پیاده‌رو جلویم پیچید و برای دومین‌بار آدرس پرسید‌. دیگر مطمئن شدم قصدش چیز دیگری است. اخم کردم و با صدای پر و بلندی گفتم: «مزاحم نشید آقا قبل از اینکه مرد موتورسوار چیزی بگوید، در خانه‌ی پشت سرم باز شد و مردی بیرون آمد؛ همان‌که کت و شلوار کارمندی و کیف قهوه‌ای سگک‌داری داشت و چند ثانیه پیش کلید انداخت و رفت توی خانه. آمد و بین من و موتور حائل شد. با عصبانیت منقبض مردانه‌ای داد زد: «برو گمشو دیگه بی‌ناموس!» و تا مرد موتوری آمد دهان باز کند، لگدی به چرخش حواله کرد‌. او یک اکانت مجازی بی‌هویت، توی توییتر و اینستاگرام برای ترند کردن هشتگ من بی‌ناموسم نبود. مردی بود که کوچه و محله و شاید تمام شهر، خانه‌اش محسوب می‌شد و هر زن عفیفه‌ای ناموسش‌. من از ردّ نگاه زن‌های بی‌حجاب توی صف تاکسی که دنبالم کشیده شده بود، از سایه‌های زنانه‌ای که از پشت پنجره‌ خانه‌های آن کوچه خلوت، طوری تماشایم می‌کردند که انگار دارند لحظه اوج درام فیلمی را بدون بلیط و دزدکی می‌بینند، از تعجب کمی غمگینِ دخترکِ توی شهر کتاب که گویی تابحال مردی را در حال حراست از خودش ندیده، چیزی نمی‌نویسم. من نمی‌دانم زنانی که از سدّ حیا و پوشش گذشتند در آن سوی پرده‌های افتاده، چه در انتظارشان بود‌. مردهای اطرافم از دنیای پسِ دیوار با من حرف نمی‌زنند؛ انگار که جای تاریک و ترسناکی باشد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
داخل مغازهٔ کفش فروشی بین مدل‌های کفشِ راحتی چشم می‌چرخانم تا ببینم کدام از بقیه کمتر پیرزنی است! کفش شق و رقّی که کمی پاشنه و یک بند سگک‌دار دارد را انتخاب می‌کنم، اما سگکش مرددم می‌کند. رو می‌کنم به دخترکِ فروشنده: «ببخشید یه کفشِ شبیه این ندارین سگک نخوره؟» به آغوشی اشاره می‌کنم. «بچه به بغل نمی‌تونم هربار واسه پوشیدن کفش خم شم. می‌خوام یه چی باشه راحت بره تو پام.» جلو آمد و سگک کفش را کشید: «نه این سگکش نماست. پشتش کش خورده.» - خب، پس برام شمارهٔ سی‌ونه رو بیارید. دو سالی می‌شود که با شماره سی‌وهشت خداحافظی کرده‌ام، از وقتی توی بارداری پایم یک شماره بزرگ شد و دیگر به قبل برنگشت. حالا هم آنقدر کفش‌های قبلی پایم را زده‌اند که «سجاد» چهل‌روزه را انداخته‌ام توی آغوشی و آمده‌ام کفش تازه بخرم. لنگه راست را به دستم می‌دهد. همین‌جوری ایستاده سعی می‌کنم بپوشم، ببینم راحت توی پایم می‌رود یا نه؟! - نه! به پای نو بودنش می‌گذارم. می‌نشینم روی صندلی کوچک جلوی آینه. - ببخشید اون پاشنه کش رو میدید؟ جلوی چشم‌های دختر که زل زده به کفشِ نو، با پایم و کفش و پاشنه‌کش کُشتی می‌گیرم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نه نمی‌رود که نمی‌رود. زیر کفش را نگاه می‌کنم تا مطمئن بشوم اشتباه نیاورده. حالم گرفته می‌شود وقتی ۹ جلوی ۳ را واضح و مشخص می‌بینم. انگار حرف بدی باشد آرام و زیر لب می‌گویم: «شمارهٔ چهل رو میشه بیارید؟» خودم را توجیه می‌کنم که حتما قالب کفش کوچک بوده است. وقتی می‌پوشمش انگار که لنگه کفش سیندرلا را به پایش کرده‌اند! قالب و اندازه... می‌خواهم غصه یک شماره بزرگتر شدن پایم را بخورم که یادم می‌آید بهشت زیر پای مادران است. یکهو قند در دلم آب می‌شود از اینکه بهشتِ زیر پایم یک شماره بزرگتر شده! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دخترا مشغول بازی بودن... یهو صدای بزرگه بلند شد: «نههه این‌جوری نیس. وقتی به خواستگار جواب نه میدن، می‌ره‌. دوباره نمیاد خواستگاری.» کوچیکه: «ولی بابا دوباره اومد!» بزرگه: «مامان که نگفت نه، ناز کرد...» کوچیکه: «منم می‌خوام ناز کنم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در را بستم و توی تاکسی جاگیر شدم. باصدای کلفت و بم مردانه چند بار تاکید کرد که مستقیم می‌رود، فقط مستقیم! در بین نق و نوق‌های پسرک دو سال و نیمه‌ام مطمئنش کردم که مسیر من هم مستقیم است. صندلی جلو یک آقا نشسته بود. ته دلم نگران بودم نکند مثل خانومی که هفته قبل در تاکسی، صندلی جلو نشسته بود، از بهانه‌گیری‌های پسرکم شاکی شود! بعد از اینکه پسرم کمی آرام شد متوجه صدای ضبط ماشین شدم. خواننده زن بود. داشتم با خودم دو دو تا چهارتا می‌کردم که بگویم ضبط را خاموش کند که دوباره بهانه‌گیری‌های محمدحسن شروع شد. از صدای بم، دستان درشت و ناخن‌هایی که روغن ماشین، دور تا دورش را یک خط مشکی انداخته بود، حساب می‌بردم. شاید هم ترس به دلم افتاده بود. آقای راننده گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. تماس اول در مورد پاس کردن چک بود. تمام شد. شمارهٔ دیگری گرفت: - الو زری! ناهار خوردی؟؟ -... - آره نزدیکم. شاید بیام خونه. حالا ببینم چی میشه! -... - غذا چی داریم؟؟ -... - باشه، اگر بَلّه هم برام بگیری که... -... - قربونت برم. فدات بشم... تماس را قطع کرد. صدای ضبط را کم کرد. نفس عمیقی کشید و تابی در چین‌های عمیق پیشانی‌اش انداخت. دستی در موهای جو‌گندمی‌اش کشید و یک «الحمدلله» غلیظ گفت. از معاشرت با دوستان آذری فهمیده بودم «بَلّه» یعنی لقمهٔ بزرگ؛ از همان‌هایی که توی بچگی غازی می‌گفتیم. نمی‌دانم زری پشت تلفن چه گفت، اما هر چه بود دستپخت درجه‌ یک‌ش یا زبان چرب و نرمش، مرد به ظاهر زمخت را به خانه کشاند. جان و جهان🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_با_آفتاب_رابطه_دارم روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام فکر می‌کنم. معنی کلمه‌ی «ارتباط» را در گوگل جستجو ‌می‌کنم: «ارتباط در لغت به معنای انتقال پیام از فرستنده‌ای به گیرنده، به شرط مفاهمه‌ی مشترک معنا بین آن‌هاست... این فرآیند بین موجودات زنده معنی می‌شود... ارتباط می‌تواند غیر‌کلامی باشد. مثل ارتباط چشمی...» چند ثانیه نگاهش کردم. چهره‌ی شهید مهدی باکری وسط پوستر تبلیغ راهیان نور بود. او هم مستقیم مرا نگاه می‌کرد. اتوبوس بی‌ آر تی که ترمز کرد و تکان خوردم، فهمیدم از آن عکس‌هایی است که از هر طرف به آن نگاه کنی، او هم به تو نگاه می‌کند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. نه حرفی با او زدم و نه یاد چیزی افتادم. از شهید باکری تنها یک اسم می‌دانستم. نگاهم را گرفتم و به خیابان ولیعصر تهران دوختم. یک هفته از آن روز گذشت. این بار در قطار و در مسیر جنوب در حرکت بودم. از پنجره، تپه‌ها و دشت ‌ها را نگاه می‌کردم که دو تا از بچه‌های کوپه‌های دیگر داخل شدند. مسئول فرهنگی اردو بودند‌. دست یکی از آن‌ها ظرفی پلاستیکی، پر از کاغذهای کوچک لوله شده بود که با ربان‌های رنگی بسته بودنشان. آن‌جا با مفهوم رزق آشنا شدم. یکی از آن‌ها که روسری‌اش را لبنانی بسته بود، توضیح داد: «یکی از این رزق‌ها رو بردارین، اسم هر شهیدی بود بهش متوسل بشین.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه از این‌جور کارهای رمزآلود خوشم می‌آمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات می‌تواند در سراسر مسافت‌های گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومتر‌ها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه می‌کند. چند ماه گذشت. کنار مدرسه‌ی روستایی از کرمانج، از مینی‌بوس جهادی پیاده شدیم. بچه‌ها زودتر از ما آمده بودند. توی نماز‌خانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز درباره‌ی شهید بود. به چهر‌ه‌های معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که می‌شناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی‌رفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچه‌ام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هم‌اسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد. رزق‌ها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچه‌ها با ذوق یکی برمی‌داشت و باز می‌کرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان می‌داد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگه‌اش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه می‌کرد. نمی‌دانم معنی این اتفاق را می‌دانست یا نه. ولی می‌خندید و جای خالی دندان شیری‌اش را می‌دیدم. روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام، فکر می‌کنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمی‌شنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر می‌کنم که مدت‌هاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمه‌ی مشترک. دنبال نقطه‌ی اتصال می‌گردم. دلم آن اعجاز‌های تکرار‌نشدنی را می‌خواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک می‌شود. ناگهان چیزی یادم می‌آید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه می‌گذارم و آهسته می‌گویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! با شروع روضه باید زود می‌زدیم به چاک! این داستان همیشگی ما بود با پسر کوچولویی که از صدای بلندِ بلندگو و شلوغی جمعیت و چراغ‌های خاموش، صدای گریه‌اش می‌رسید به طبقات بالا و پایین. بزرگتر که شد آن گریه‌ها جایش را داد به «نمی‌خواهم-نمی‌آیم»ها و گریز از هیئت. دم درِ خانه‌ی دوستان اول می‌پرسد «مامان اینجا هیئت که نیس؟» واژه‌ی هیئت برایش گره خورده با تصویر یک جای ناجور و تاریک و پر از آدم‌های ناشناس که آن‌جا به او خوش نمی‌گذرد. هرچه بازی، خوراکی و هم‌بازی برایش در هیئت‌ها تدارک دیدیم هم این تصویر مخوف از ذهنش پاک نشد. غصه‌ام می‌گیرد برای گوسفند تنها. در این زمانه که گرگ‌ها از زمین و آسمان دنبال تصاحب قلب معصوم این‌ها هستند، چطور دل این بچه را با جمع‌های مذهبی گره بزنم؟ رفقای هیئتی از کجا جور کنم؟ این که با مسجد میانه‌ای ندارد و فوبیای هیئت دارد... با یکی از بچه‌های هم‌محله‌ای سیب زمینی‌ها را با پیازداغ‌ها مخلوط کردیم و با پسر 9 ساله چک و چانه می‌زدیم که آن‌جا فوتبال خوبی برقرار است و زمین بزرگی دارد و خوش می‌گذرد. بالاخره ناباورانه موفق شدیم. بیشتر به بهانه‌ی حضور پسر دوستم پذیرفت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذب‌کن می‌دویدند و حباب‌ساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسره‌ی سنگی کنار پله هم صفی از بچه‌های قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوب‌های ماهیگیری خلاقانه روی رودخانه‌ی پارچه‌ای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستی‌های دوست داشتنی و خوراکی‌های خانگی چشم‌مان را روشن‌تر از قبل کرد. سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچه‌ها به اندازه‌ی کافی خوشحال هستند و خاله‌ و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است! هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه می‌رسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل می‌داد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، هم‌زدن و ظرف‌کردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دست‌های متعدد که درکار بود در قابلمه‌ی بزرگ تجمیع شد، اراده‌ی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای اراده‌ی جمعی دیگر. نام‌ها روی چسب‌های کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشم‌ها می‌چرخید روی چسب‌ها و بعد ذهن‌ها می‌چرخید حول تاریخچه‌ها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری می‌شناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدی‌اش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفته‌ای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کرده‌ای یا توی کوهنوردی قاف گردنه‌های سخت را با او طی کرده‌ای یا .... به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب می‌خواهیم برویم مسجد خرمشهر. بی‌مکث مهدی 9 ساله گفت من می‌آیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- مامان سرم درد می‌کنه. - از بس سرت تو گوشیه! - مامان سر منم درد می‌کنه. - تو هم لنگه‌ی کاکات! و مغزی که حتی یارای پاسخ به این سوال را نداشت که «پس خودت چرا روسری دور کله پیچ، داری استامینوفن دوم رو می‌خوری؟» -مامان یه کم آب بده. -باباش یه کم آبش بده. سردرد، انگار فرشته‌ی نجات، چوب کبریت گذاشته بود زیر پلک‌های سنگین‌مان. تا درازکش بودیم خوب بود. همین که به زاویه ۳۰ درجه از بستر می‌رسیدیم، تمام عروق جلوی کله با هم به حالت انفجار در می‌آمد و ترجیح‌مان همان ولو شدن کف هال بود. صدای دلینگ دلینگ تلفن می‌آمد اما کسی نای پاسخگویی نداشت. پیچیدن توامان صدای عوق دخترک و پشت‌بندش طفل بعدی، قوّتی از خزانه غیب به پایم داد و بلند شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛