eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
832 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
! جریان زندگی ما و آقوی حاجی یه جریان ساده بود، یه خواستگاری سنتی مث قدیم ندیما. ولی نَمدونم چرو همه فک میکنن اولا عاشق شديم بعد بله گفتیم! هی فرت و فرت ازم می‌پرسن: «چجوری با آقوی حاجی آشنا شدی؟» منم میگم: «عامو مَی باید چطو باشه؟! فلونی به فلونی گفت و مادرشووَر اومد خواستگاری!» بعدم دوباره باورشون نَمیشه و میگن: «هونونوی کِدی؟» (مسخره کردی؟) میگم: «نه والو!» بعد یادُم میفته به او روزُی که به بابام می‌گفتم: «خواستگارُی منه رد نکنینا!» بابامم تُچی می‌کِدَن و می‌گفتن: «دخترام دخترُی قدیم!» ولی خودُم میدونُسم بابام راضیه که ای چیزا گفته بشه. مادرُمم می‌گفت: «دختر سَرِته با درس گرم کن. دیونمون کدی! خواستگارم که میاد هی میگی نه. اقبالم بُتُمبه با تو و کارات!» ولی خب مِی می‌شد همیجوری بله داد؟ به من نَمی‌خوردن. دُرُسّه که شووَر میخواسّم ولی نه به هر دَری... سرت درد نیارم عزیزُم؛ اُی شُمویی که داری میخونی! ها! با توام! آخرشم رفتم در دکون امام رضا. گفتم: «یا حاجتُم میدی همی الان یا میرم به خواستگار آخریو میگم ها!» (بله!) بعدم پاشدم بیام بیرون، یهو دیدم دعای کمیل دارن می‌خونن. دوبارم دلم پوکید! گفتم: «یا امام رضا! دیگه زنگ می‌زنم به واسطُو می‌گم ها!» و زنگو زدم! بنده خدا امام رضو نمی‌دونست با کی طرفه! خو عامو صب کن بیری خونه شاید شورت دم در منتظر بلِی تو بود! هيچی دیگه رسیدم خونه از مشد، دیدم شوورم دم دره! بیچاره او خواستگارو! بعدش توبه کدم ولی همیشه خدا دلُم بری او خواستگارو که بعدم ردش کدم میسوزه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پیام می‌دهم: «آنژیوکت آبی بگیر.» و استیکر خنده‌ای هم برایش می‌فرستم. نیم ساعت بعد می‌آید. صدایش اثری از خستگی ندارد، چشمانش ولی چرا. سرم و آمپول ٱندانسترون را روی تخت می‌گذارد. نمی‌توانم صبر کنم و می‌گویم: «‌بیا وصلش کن تا از هوش نرفتم.» باشدی می‌گوید و اتاق را نگاهی می‌اندازد تا جایگزینی برای پایه‌ی سرم پیدا کند. درِ کمد می‌تواند از هیچی بهتر باشد. سرم را به آن می‌بندد. دستم را آماده می‌کنم. گارو نداریم. می‌گردد و پارچه‌ای کشی پیدا می‌کند و بازویم را با آن محکم می‌بندد. چند بار به محل رگ‌گیری ضربه می‌زند و با اخم می‌گوید: «رگ نداری که!» آنژیوکت آبی را برمی‌دارد. محل را ضد عفونی می‌کند. مثل همیشه درست همین لحظه‌ی آخر، حس خواهرانه‌اش بر تجربه‌ی پرستاری‌اش غلبه می‌کند و دستانش می‌لرزد. به سختی سوزن را فرو می‌کند. می‌دانم بیشتر از من دردش می‌آید. مثل دفعات قبل می‌گوید: «این دفعه به من نمیگی برات سرم بزنما.» می‌گویم: «فکر کن منم یکی از مریضاتم دیگه، چه فرقی می‌کنه؟» برایش فرق می‌کند. ولی چیزی نمی‌گوید. آمپول تهوع را وارد سرم می‌کند. از کم حرفی‌اش حدس می‌زنم شیفت خوبی را نگذرانده. خودش شروع می‌کند به حرف زدن: «امروز یه مسمومیت با الکل دسته‌جمعی داشتیم، مهمونی بوده، الکل ناخالص خوردن، چهارتا دختر جوون مردن ، دوتاشونم رفتن دیالیز...» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اشاره‌ای به طفل درونم می‌کند و گویی که او را مخاطب قرار داده باشد، می‌گوید: «این‌همه سختی می‌کشی که یه بچه دنیا بیاری که تهش با الکل...؟» دلش نمی‌آید حرفش را تمام کند. از این موارد در پرونده پرستاری‌اش زیاد دارد؛ چرا برایش عادی نمی‌شود؟! با لحن دلسوزانه‌ی خواهرانه می‌گوید: «‌بازم بچه میخوای؟!» با لحن خسته‌ای می‌گویم: «من غلط بکنم.» بلند می‌شود و می‌گوید‌: «سر قبلی هم همینو گفتی.» از حرف راستش خنده‌ام می‌گیرد. می‌رود آبی بخورد و به اضافه کاری‌اش برگردد. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر من بودم و هر روز شاهد صحنه‌ی دست و پنجه نرم کردن انسان‌ها با بیماری و مرگ بودم، قلبم از سنگ می‌شد. ولی او هم‌چنان هنگام رگ گرفتن از من با نازک‌ترین انژیوکت هم دستش می‌لرزد. به او نگاه می‌کنم. قطعا او برای این شغل انتخاب شده است. صدایش می‌زنم : «خانم پرستار!» با خنده برمی‌گردد. می‌گویم: «روزت مبارک!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر کوچکم، عادت شیرینی دارد؛ دقایق طولانی پشت پنجره به تماشای منظره رو به رو می‌ایستد، با ذوق، با دلی آرام. تصوّرش هم دلم را لرزاند؛ اگر پشت این پنجره، چنین قیامتی برپا بود، در قلب کوچک دوساله‌ی او چه می‌گذشت؟! همین صدای انفجارهای عظیم چه بر سر روح و قلب کودکان غزه می‌آورد؟ دیگر آوار و کشتار بماند...😭😭😭 تصویر: آسمان این شب‌های غزه در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_صاعقه‌ها چیز مهمی را جا گذاشته بودیم، مادرم را! و شاید این اولین نقطه‌ی عطف زندگی من بود که به خانه‌ی جدیدمان اسباب بردیم، بدون مادرم... به هزار و یک دلیل تصمیم گرفتند جدا شوند. صحنه‌های ناواضحی از جنگ و صلحشان در خاطرم مانده اما تصمیم‌هایی که از دوران بچگی با خودم می‌گرفتم، هنوز توی ذهنم پررنگ است: «من سعی می‌کنم مثل آنها نباشم». منظورم قضاوت رفتار پدر و مادرم نیست. منظورم نقد عکس‌العمل‌هایی است که هنگام نارضایتی از یکدیگر، بروز می‌دادند و گاهی به شدت غیرمنصفانه بود‌. چیزی نگذشته بود که فوت مادر جوانم، نقطه عطف دوم زندگی‌ام شد؛ در اثر حمله قلبی و بسیار ناگهانی. و حمله‌ی دوست مادر مرحومم به پدرم با جمله‌ی نغز: «تو کشتیش!» و ضربات پیاپی که به سر و صورت پدرم وارد می‌شد برای خونخواهی... خیلی تلخ بود، می‌دانید؟ من و برادرم در سرما از غصه و گریه می‌لرزیدیم و حتی درست نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. یادم نیست چه کردیم و چطور از دست دایه‌ی مهربان‌تر از مادر خلاص شدیم اما خشم و غم عجیبی که در کالبد کودکانه‌ام دمیده شد، چندین سال مرا بزرگتر کرد. هنوز مهر طلاق در شناسنامه مادرم نخورده بود که اجل، مهر بطلان را روی جلدش کوبید. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش دوم؛ نقطه عطف سوم، ازدواج مجدد پدرم نبود. شبی بود که در سن ۱۶سالگی با خانمش حرفم شد و بعد با پدرم نیز! کاملا حق را به خودم می‌دادم و مورد بی‌مهری واقع شده بودم. از خانه قهر کردم و شبانه به پشت‌بام رفتم و تا طلوع آفتاب فکر کردم و اشک ریختم و بعد تسلیم خدای مهربانم شدم و به معبودم قول دادم بعد از آن، انصاف را در برخوردهایم با خانم پدر، رعایت کنم و به چشم بنده‌ی یک خدای فوق‌العاده مهربان او را ببینم. نه به چشم زنی غریبه از دیار غربت. و همین تصمیم و عهد شاید سرنوشتم را تغییر داد، به یاری خدا محبت میان دل‌هایمان ایجاد و پررنگ شد، طوری‌که فرزندانم ایشان را مامانی صدا می‌زنند و عمیقا دوستشان دارند. چهارمین نقطه، عشقی عمیق و سوزان بود که مثل درختی تنومند در تمام رگ و مویرگ‌هایم ریشه دواند. از وقتی یادم می‌آید دوستش داشتم و حالا خواستنش مثل نفس، شرط حیاتم شده بود. او مرا به چشم خواستن نمی‌دید و احساس من یک‌طرفه بود. به خاطر خدا از او گذشتم و خواستم گلوی این عشق بی‌فرجام را ببرم که بزرگترین معجزه‌ی زندگی‌ام رخ داد و به واسطه‌ی عاشق‌ترین مرد عالم حسین علیه السلام و بعد از بازگشت از سرزمین عشق، خداوند قربانی‌ام را ذبح نشده پذیرفت و همسرم را به من بخشید. و از آن روز نقاط زیادی در زندگی‌ام می‌درخشند و جاودانه می‌شوند. گاهی مثل ستاره‌ای زیبا و گاهی مثل صاعقه‌ای سهمگین. مثل تولد اولین میوه‌ی دلم و مثل فوت مادربزرگم. ولادت دختر شیرین عسلم و بیماری سخت یکی از عزیزانم. سفر به سرزمین عشق، کربلا، یا بدعهدی‌های همیشگی و شرمندگی از روی ماه مولا. نابودی داعش به دست سردار سلیمانی و شهادت خود او. مثل زدن عین الاسد و مثل انفجار هواپیمای اوکراینی. مثل حمله‌ی خورشیدی حماس و مثل بمباران سوزاننده‌ی المعمدانی. و روح من در تلاطم این ستاره‌ها و صاعقه‌ها، این خورشیدها و ماه‌ها پخته می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دلم می‌خواست همه‌ی جوراب‌هایش را بخرم. اما نه او دستگاه کارت‌خوان داشت و نه من پول نقد! پسرک جوراب‌فروش زودتر از مادرها در مکان گردهمایی مستقر شده بود. نمی‌دانم او هم قصد حمایت از کودکان غزه را داشت و یا به قصد فروش جوراب‌هایش آمده بود‌. شاید هم کیک‌های طرح پرچم فلسطین برای سلول‌های مسئول اشتهای مغزش چشمکی زده بودند... قد و قواره‌اش بلندتر از اغلب کودکانی بود که موشک می‌ساختند و نشانه می‌گرفتند. جوراب‌هایش را گوشه‌ای رها کرد و همه‌ی هوش و حواسش رفت پی موشک بازی... یک کوله پشتی بزرگ اما روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. گمانم اطلاعات سری عملیات جنگی را حمل می‌کرد که آن‌طور کوله به پشت بالا و پایین می‌پرید و زمینش نمی‌گذاشت. تمام مدت مراسم همان‌جا، کنار بچه‌ها، با همین وضعیت مشغول بازی بود و هویت لانه عنکبوتی اسرائیل را متلاشی می‌کرد. حتما خیلی وقت بود که دلش یک بازی دسته‌جمعی می‌خواست. شاید هم از التماس کردن برای فروش جوراب‌هایش خسته شده بود. پسرک دلی از عزا درآورد. همین کودکان ساده‌ی پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بزرگترین تهدیدها هستند برای جریان ظلم و استکبار... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! دوباره ناجی من شد، همان که اصلا دوستش نداشتم. همان که هیچ‌وقت حوصله‌اش را نداشتم. همان که وقت گذاشتن برایش را اتلاف وقت و انرژی می‌دانستم... اما وقتی به سراغم آمد که من در گرداب نمی‌توانم کتاب بخوانم، نمی‌توانم گوشی دست بگیرم، نمی‌توانم درس بخوانم، نمی‌توانم بخوابم، گرفتار شده بودم. پژواک «نمی‌توانم، نمی‌توانم» دائم در سرم می‌پیچید و من مثل یک مرده متحرک گیج گیج می‌زدم و به در و دیوار می‌خوردم. به یک‌باره ناجی دوست‌نداشتنی من، نمی‌دانم از کجا سر و کله‌اش پیدا شد و مرا در آغوش گرمش فشرد. دست مرا گرفت و بلندم کرد و دوباره کمکم کرد بتوانم بدون سرگیجه قدم بردارم. من از آن مامان‌هایی نبودم که موقع بازی با پسرم، هندزفری در گوش بگذارم و صوت گوش بدهم؛ چون پسرم هندزفری را از گوشم در می‌آورد و توجه صددرصد مرا می‌خواست. من از دسته‌ی آن مامان‌هایی نبودم که پسرم مشغول بازی و نقاشی شود و من کتاب دست بگیرم و مطالعه کنم؛ چون کتاب را از دست من می‌گرفت و... من نمی‌توانستم گوشی دست بگیرم، گروه مادرانه و گروه‌های دوستی را سربزنم چه برسد به کار جدی و پژوهشی؛ چون پسرم یاد بازی موبایلی و دیدن عکس و فیلم‌هایش می‌افتاد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من از دسته‌‌ی مامان‌هایی نبودم که حتی درصد کمی از فعالی‌تهای قبل از مادری را ادامه دهم؛ چون پسرم به‌شدت وابسته بود به من... من دیگر آن محدثه‌ی هنر مند قبل هم نبودم که بتوانم روی بوم و سفال نقاشی بکشم، جعبه‌سازی کنم و آن چیزهایی که در کلاس خیاطی آموخته بودم برای خودم بدوزم. از وقتی که ناجیِ سابقا دوست‌نداشتنی به سراغم آمد و کنارم نشست، حال و روزم بهتر شد. دستانم را گرفت و در بین دستان گرم و پرمهرش قرار داد و دوباره به من نشان داد می‌توانم هنرمند باشم، از وقتم استفاده کنم و حالِ دلم خوب باشد. این روزها دوباره به سراغم آمده و هم‌نشین کلافگی‌ها و بی‌حوصلگی‌هایم شده، عصرها دست در دست هم گره می‌زنیم و باهم چای می‌خوریم... ناجی دوست‌داشتنی من؛ بافتنی! بخاطر وجود گرمت دوستت دارم❤️ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_هنوز_عاشق_پروازم! روز تولد عمه جان زینب که می‌شود، برای دایی‌ محسن پیام تبریک می‌فرستیم. سال‌هاست پرستار است و درد و رنج بیمارها را تسکین می‌دهد. هر کداممان بلایی سرمان می‌آید، شماره‌ی دایی محسن را می‌گیریم. دست پسرم که از بند رفت، ناخن دختر کوچولو که عفونت کرد، پای خودم که شکست، پدرم که می‌خواست سرم بزند، همه جا دایی بود، خانمش بود. نگرانمان می‌شوند و پیگیر کارهایمان... فرشته‌های مهربان خانواده می‌شوند و دعاهاست که از ته قلبمان برایشان سرازیر می‌شود. پیام تبریک دیگری هم برای خواهرزاده‌ام می‌فرستیم. دخترکی معلول در خانه دارد و دوازده سال است که به او خدمت می‌کند. همه گفتند طاهره را به بهزیستی ببرید، اما قبول نکردند. گفتند برکت خانه‌ی ماست... با وجود چهار فرزند دیگر، پرستاری کردن، چه فرشته‌ای از آدم می‌سازد. وقتی با او صحبت می‌کنم تمام مشکلات زندگی در نگاهم شکلات می‌شوند‌‌. دلم می‌خواهد شیرجه بزنم در سختی‌ها تا مثل او قوی و راضی و امیدوار شوم. من پرستارهای زیادی نمی‌شناسم، ولی همین دو نفر برایم کافی است تا بفهمم پرستاری با آدم چه می‌کند. موهایت با لبخند سپید می‌شود؛ چون یاد گرفته‌ای درد را ببینی و آرامش هدیه دهی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_کجایی؟! ناگهان صدای رگبار باران به گوشم خورد، بارانی که انگار تمام هیجان آسمان را برای زمین به ارمغان آورده بود. از پشت بام، از شیشه‌ی نورگیر آشپزخانه، از حیاط، از ناودان کوچه، صدای بارانی که بی‌خبر آمده بود و حالا هم برای آمدن عجله داشت؛ به قول مادرم انگار درِ آسمان باز شده بود. بچه‌ها از گوشه گوشه‌ی خانه، خودشان را پشت پنجره‌ی ورودی حیاط رساندند و من هم ... تماشای باران، آن هم دسته‌جمعی و خانوادگی، زیر سقف ایوان که نزدیک‌ترین حالت به باران است بدون خیس شدن، برایمان تجربه‌ای پر‌تکرار و دوست‌داشتنی است. اما این‌بار شدت باران، ما را همین‌جا پشت پنجره‌ها میخکوب کرده، فقط در حیاط را باز می‌کنم تا بوی خاک باران‌خورده تا آخرین سلول‌ بویایی مغزم بخزد و کمی فارغ از دوندگی‌های صبح تا به الان نفسی بکشم. محو برخورد قطرات روی برگ‌های رز و داوودی و نرگس می‌شوم. باران، روحم را پرواز می‌دهد به بوی کاه‌گل خانه‌ی سنتی آقاجون، خانه‌ای با سالن‌های تو در تو و آینه‌کاری شده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم ؛ وقتی از لا به لای شیشه‌های رنگیِ صحن شاه‌نشین، بارش باران را روی برگ‌های ریز درخت انار نگاه می‌کردم و سبک و سبک‌تر می‌شدم. در گذر این سال‌ها، چقدر نگاه خدا که با باران روی سرم ریخته بود و چقدر چتر فراموشی که من برای خودم باز کرده بودم!! افکارم را از خنکای باران بیرون می‌کشم. دوست دارم سردی باران را با چایی گرمی تلفیق کنم. به آشپزخانه می‌روم، زیر سماور را روشن می‌کنم. از شادی بچه‌ها سرمستم. چقدر باران خوب است، چقدر ما تشنه‌ی بارانیم، چقدر... در جزر و مد افکار غرقم، که صدای در حیاط  مرا به خود می‌آورد. «وای بچه‌ها رفتند زیر باران، بازی...» بچه‌هایی که هنوز آثار سرماخوردگی را به همراه داشتند. عصبانی و با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت حیاط می‌دوم، محمد را می‌بینم کهه رفته زیر باران. توقعم، دیدن بازی کودکانه‌ای بیشتر نبود که می‌بایست با فریادِ «چرا رفتی زیر بارون؟! تو هنوز مریضی» خاتمه می‌یافت. اما بیشتر از آن و زیباتر از آن را در قاب چشمانم تماشا کردم؛ پسرم که نمی‌دانم کی و کجا از استجابت دعا زیر باران برایش گفته‌ام، دست‌هایش را سمت آسمان گرفته بود، باورش را گره زده بود به رحمتی که می‌بارید، دعا می‌کرد و فرشته‌ها در دستش قطره‌های آمین می‌گذاشتند. دیدن دست‌هایش سمت آسمان جگرم را خنک کرد و آتش‌فشان خشمم را خاموش. گذاشتم در حس و حالش بماند. باران سبک شد و محمد که به بالا رفتن دعایش ایمان داشت، با هیجان آمد داخل. گفتم: «محمدم چه دعایی کردی؟» گفت: «برای فرج امام زمان و برای بچه‌های غزه و پیروزی فلسطین.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan