eitaa logo
جان و جهان
489 دنبال‌کننده
849 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
صورتم را بردم جلوتر و توی آینه خودم را نگاه کردم. سرم را این‌طرف و آن‌طرف چرخاندم و از سرِ رضایت لبخند زدم و گفتم: «خوبم؟» مریم خواهر کوچکترم کتاب فیزیک به دست کنارم ایستاده بود. از توی آینهٔ قدّی نگاهم کرد و با هیجان گفت: «آره خیلی، فک کنم اونجا از همه بهتر باشی.» شالم را روی سرم مرتب کردم و خندیدم «مگه مسابقه‌س آخه، فقط دعا کن استرسم کمتر بشه.» کتابش را لوله کرد و گرفت زیر چانه اش «بالأخره اولین باره میری اونجا، من که جای تو بودم آب می‌شدم.» برگشتم به سمتش و چشمانم را درشت کردم. «واا خوبه گفتم استرس دارما، تو که داری بدتر توی دلمو خالی می‌کنی.» بعدش هم لبم را کج کردم و ادایش را در آوردم «آب می‌شدم، آب می‌شدم.» برادرم از اتاق بیرون آمد و غرغر کنان پرید وسط حرف ما، «دو دیقه خواستیم بخوابیما، مثلا روزه‌ایم، هی حرف حرف.» از جلوی در اتاق بلند گفت: «مامان من می‌خوام برم کتابخونه چیزی نمی‌خوای برا افطار؟» بعد هم از کنار من و مریم رد شد. «حالا حتما باید می‌رفتی؟» بندِ کیف مخمل سفیدم را انداختم روی دوشم و با لحن حق به جانب گفتم: «ببخشیدا افطار دعوتم کردنا!» مامان هول آمد توی پذیرایی و دستان خیسش را چند بار کشید به پیش بندش، «پسرم مگه می‌شه نره! زشته، نامزدشه.» لبخند زنان رفتم سمت مامان و چشمانم را بستم و بغلش کردم. «قربون مامان مهربونم بشم من.» برادرم سوئیچ و کتاب‌هایش را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشت و لحنش را مهربان‌تر کرد، «حالا بیا برو خودتو لوس نکن.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گل رُزی را که برای علی خریده بودم از توی گلدانِ روی میزِ گوشه‌ی پذیرایی برداشتم و یک بارِ دیگر خودم را توی آینه قدی نگاه کردم و خداحافظی کردم. پنجمین روز ماه مبارک رمضان بود. دو روز بود که عقد محضری کرده بودیم. مجید دوست علی بود و از برادر به هم نزدیک‌تر بودند. این را خودش برایم گفته بود. اولین افطاری مشترکی بود که دعوت بودیم. از راه پله پایین آمدم و رسیدم جلوی در کوچه. در را که باز کردم علی قبل از من رسیده بود و توی ماشین منتظرم بود. نگاهش کردم در حالی که سرم پایین بود و داشتم گل رزم را بو می‌کردم. لبخند زد و برایم دست تکان داد.‌ اولین گلی بود که برای او خریده بودم، آن هم در اولین روزهای ماه رمضان. باید ترافیک قبل از اذان مغرب را می‌گذراندیم. آن هم توی خیابان‌های مرکز تهران، در سالی که هنوز مترو راه اندازی نشده بود و اتوبوس‌های زرد شهری هم خط ویژه نداشتند. برای من و علی زمان آن‌قدر زود گذشت که بعد از دو ساعت پشت ترافیک‌بودن یک صدا گفتیم: «اِ چه زود وقت اذان شد.» و بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. به زحمت جای پارک پیدا کردیم و ماشین را همانجا کمی دورتر از خانه‌ی آقامجید پارک کردیم. از ماشین که پیاده شدیم چند دقیقه‌ای مانده بود تا اذان. گفتم: «راستی دست خالی بریم اونجا؟» علی لب گزید «آخ آخ دیدی چی شد، شیرینی رو خونه جا گذاشتم.» ته دلم خوشحال شدم بابت اینکه این مسائل برایش مهم بوده. « ای واای... پس بیا زودتر بریم همین دور و ور یه چیزی بگیریم.» ساعت مچی نقره‌ای‌اش را نگاه کرد «خیلی هم وقت نداریم، اما بریم، اینطوری زشته.» تا خواستیم راه بیافتیم دستش را گذاشت روی شانه‌ام «خودم را جمع کردم.» فهمید که معذبم و دستش را برداشت. هنوز برایم احساس غریبگی داشت. حتی اسمش را نمی‌توانستم صدا بزنم. بیرون که می‌رفتیم نزدیکش می‌شدم و بعد حرفم را می‌زدم تا نیاز نشود که صدایش بزنم. چند تا خیابان و یک چهار‌راه را رد کردیم تا توانستیم یک قنادی پیدا کنیم. صدای ربنای مرحوم شجریان از رادیوی رو‌میزی مغازه‌ی کوچک وقدیمی پیچیده بود توی کوچه‌ پس‌ کوچه‌های باریک و کوتاهِ خیابان ایران. هر‌چه قدم‌هایمان را تندتر برمی‌داشتیم انگار مسیر طولانی تر می‌شد. اصلا دوست نداشتم وسط مراسم برسیم. اصلا آقا مجید تمام دوستان مشترکشان را برای افطار و مهم‌تر از آن برای آشنایی همسران دوستانشان با من دعوت کرده بود. داشتیم نزدیک کوچه‌ی آقا مجید اینا می‌شدیم، از جلوی در مغازه‌ای رد شدیم که یک‌دفعه لیوان پر از شیر‌کاکائویی از داخل پرت شد سمتم و تمام محتویاتش ریخت روی چادرم. از زیر شانه تا پایین. چادرم شد مثل بوم نقاشی که به سبک اطواری رنگ پاشیده باشند رویش و چکه‌های آن از روی بوم سُر بخورند و پایین بریزند. سریع خودم را عقب کشیدم و به زحمت تعادلم را روی پاشنه های نوک تیز کفشم حفظ کردم «این چی بود ریخت رو چادرم؟!» مرد جوانی با صورت درهم از ته مغازه آمد جلوی در که دو تا پله‌ی کوتاه خورده بود و یک پس‌گردنی زد به پسر بچه‌ای که سرش پایین بود و چشم‌هایش را جمع کرده بود و به هم فشار می‌داد. صدای الله‌اکبر اذانِ مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی در صدای پایین کشیده شدن کرکره‌های فلزی طوسی گم شد. با کمک علی که یک دستش جعبه‌ی شیرینی بود، چادرم را توی دستم جمع کردم و با نگرانی گفتم: «ببین چی شد، حالا چی‌کار کنم؟» - عیبی نداره حالا، بزار یه مغازه پیدا کنم بریم اونجا بشوریمش... نه راستی همین‌جا بمون، اصلا یه آب معدنی می‌گیرم. بین چادر شیرکاکائویی و چادرِ خیس باید یکی را انتخاب می‌کردم، با کُت‌ کوتاه صورتی و شلوار سفیدی هم که تنم بود نمی‌توانستم بدون چادر بروم، آن‌هم در جمع دوستان علی و همسرانشان. همه ته‌ریش گذاشته و پیراهن مردانه‌ی روی شلوار و موهای شانه‌زده‌ی یک وری. رفته بودیم توی یکی از کوچه‌های خلوت. علی یک طرف چادرم را چلاند و داد دستم و بعد جعبه‌ی شیرینی را از روی کاپوت پرایدی که آنجا پارک بود برداشت. من هم با چادر یک طرف بالا کنارش راه افتادم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ بیست دقیقه از اذان گذشته بود و گوشی علی چند بار زنگ خورده بود. از بچگی دوست نداشتم وقتی به مهمانی‌های غریب‌تر می‌رسیم، همه‌ی مهمان‌ها آمده باشند و جلوی در‌ قطار شوند و من مجبور باشم با لپ‌های سرخ شده یکی‌یکی با آنها سلام و احوالپرسی کنم. کفش‌های زنانه و مردانه‌ی پشت در آپارتمان و همهمه‌ای که صدایش تا بیرون در می‌رسید، سنگینی چادر خیس توی دستم را بیشتر کرد. نگاهم به انگشت علی بود که کلید زنگ را فشار داد. چادرم را جلوتر کشیدم. یاد حرف‌های علی در جلسات خواستگاری افتادم. «دلم می‌خواد همیشه دم روت رو مثل خانوم مجید بگیری.» در که باز شد آقا مجید و مرضیه خانوم احوالپرسی گرمی کردند. اما صفی از چشمان متحیر جلوی ما ایستاده بودند که آرام و باتعجب با ما سلام و احوالپرسی می‌کردند و خیره به هم نگاه می‌کردند. ناخودآگاه چادرم را نگاه کردم، اما خیسی‌اش خیلی مشخص نبود! نمی‌توانستم دلیل آن همه تعجب را بفهمم. مرضیه خانوم که چادرش را گرفته بود جلوی دهانش و داشت ریزریز می‌خندید گفت: «ایشون نسرین خانوم هستن خانوم علی آقا، دو روز پیش مراسم عقدشون بود.» نگاه معناداری به علی کردم، داشت زیر چشمی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. تازه آنجا بود که فهمیدم او تا آن لحظه به دوستانش حرفی از ازدواجمان نزده بود و قرار بوده با مجید و مرضیه توی این مهمانی غافلگیرشان کند. خیسی چادر و عرق پیشانی‌ام درهم آمیخت. مریم راست می‌گفت: «اگر جای تو بودم آب می‌شدم...» با تمام دلخوری که از او بابت نگفتن قضیه داشتم، سر سفره که کنارش نشستم احساس غریبگی که داشتم جایش را داد به نزدیکی، احساس نزدیکیِ دیرینه که توی خیابان ایران رقم خورد، در ماه مبارک رمضان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. داداش، به قولش وفا کرد. با کمکِ بزرگترهای فامیل، عمه و داوود را راضی کرده بودند، لاله را ببینم. شب را نخوابیده بودم. هشت ماهی بود که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. آخرین صحنه‌ای که از لاله یادم‌ می‌آمد، آرامشَ‌م را به هم زده بود؛ لب‌های لرزان و اَشک‌های روانَ‌ش. دست‌هایش را به سمتم گرفته بود و نمی‌خواست از آغوشم برود. قطره‌ی شیرِ گوشه‌ی لبش هنوز خشک نشده بود که دیگر ندیدمش. اما اِمروز جهانم روشن شده بود‌. حتی شبی که گذشت هم برایم سفید بود. ناخن‌هایم را می‌جویدم و تمام طول و عرض اتاق‌ها و پذیراییِ هشتاد متری را چندین بار، بالا و پایین می‌کردم. صدایِ زنگ خانه‌ی آقا که آمد، چادرم را از روی زمین برداشتم و سالنِ پذیرایی و هال و بعد حیاط را رَد کردم و خودم را پشت دربِ خیابان رساندم. - کیه؟ - منزل آقای اصغری؟ یک پایم را محکم، رویِ زمین کوبیدم و اَشک‌هایَم را با گوشه‌ی چادر پاک کردم. با آرام‌ترین صدا گفتم: «نه، خونه‌ بَغلیه.» کمرم مُنحنی و دست‌هایم تا زانو، کِش آمده بود. دمپایی‌هایَ‌م رویِ موزاییک‌هایِ حیاط کشیده می‌شد و لِخ لِخ صدا می‌کرد. صدایِ زنگ، دوباره جانِ تازه به بدنم داد. قامتم راست شد و راهم را به سمتِ درب عوض کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - کیه؟ داداش بود که به جایِ لاله حرف می‌زد: «منم، مامان زهرا درو باز کن.» دست‌هایم می‌لرزید. به زحمت تَوانم را جمع و درب را باز کردم. صورتِ ریزه‌‌‌‌میزه‌ی سبزه‌اَش، جلوی صورتم قرار گرفت. در آغوشِ داداش بود. دست‌هایم را جلو بُردم و خواستم‌، نفسَ‌ش را به جان بکشم. رویَ‌ش را برگرداند و لب‌هایَ‌ش لرزید. صورتش از اشک خیس شده‌بود. هر سه گریه می‌کردیم. من برایِ خودم که دخترم مرا نمی‌شناخت. لاله برایِ مادری که یادش نمی‌آمد و داداش برای هر دویِ‌مان. لاله در کُنج‌ترین جایِ اُتاق پناه گرفته بود. من، مامان، آقا، خواهرها، داداش، هیچ‌کدام‌ را یادش نمی‌آمد و فقط نگاه می‌کرد. حالا که او را دیده بودم، نمی‌خواستم قلبِ کوچکش غم غریبی را تحمل کند. عقب‌تر ایستادم. با او صحبت می‌کردم و می‌خندیدم. نباید صورتِ خیس و ابرو‌هایِ دَرهَمِ مرا ببیند. تصویرِ مادری شاد، کوچک‌ترین حقِ دخترِ یکسال‌ و هشت ماهه‌ام بود. به پیشنهاد آبجی مریم، کلمه‌ی مامان را یادش ندادم، دخترکم دچار دوگانگی می‌شد. داوود در این هشت‌ماه ازدواج مجدد کرده بود و لاله، همسرش را مامان صدا می‌زد. چند قدم‌ عقب رفتم. روی دوزانو نشستم و دست‌هایم را باز کردم. شکلاتی را تکان دادم و صدای جِرق جِرقش را درآوردم. - لاله، بدو بیا پیشِ زهرا، بدو بیا تو بغلِ زهرا. همان‌ کُنجِ دیوار نشست. آغوشِ مادری که نُه ماه او را به جان کشیده بود، پَس زد. هشت ماه ندیدن، به یک‌سال شیره‌ی جان‌َم را خوردن چَربیده بود. زهرا را نمی‌شناخت، چه برسد به مامان زهرا. خودم را از تَک و تا نینداختم. پوستِ شکلات را باز کردم و رویِ زانوها به سمتش رفتم . - لاله، لاله جون، کوچولویِ من، بیا شکلات برات آوردم. شکلات را در دهانَ‌ش گذاشتم. لب‌هایَ‌ش به خنده‌ای باز شد و شکلات را از این طرف دهانِ کوچکش به آن طرف می‌فرستاد. اَسباب‌بازی‌هایی که این چند ماه برایش خریده بودم را آوردم و دورادور با او بازی کردم. دیدنِ چشم‌هایِ دُرُشت قهوه‌ایَ‌ش برایم کافی نبود، اما هزار بار بهتر از ندیدنش بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا از همان فاصله بویِ‌ تنش به مَشامم برسد. می‌خواستم تمام وجودم را از بویَ‌ش پُر کنم تا وقتی از کنارم رفت، ذخیره‌ای از وجودش داشته‌باشم‌. دلم می‌خواست، دخترکم را در وجودم حَل کنم. آن‌قدر به تنم فشارَش دهم که با قهقهه سرش را به پشت بیندازد و نوکِ زبانی بگوید: «ماااااامااااان، نَتُن» ادامه دارد..... https://eitaa.com/janojahanmadarane/915 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حوصله ام سر رفته بود‌! چیز تازه‌ای بود؟ نه‌! این وسط ساعت هم شده بود مثل لاک‌پشت کوچولویی که به سختی خودش را تکان می‌داد. دلم می‌خواست بزنم توی سرش تا زودتر زمان بگذرد. مادرم و خاله خانه نبودند. برای قرآن‌خوانی رفته بودند مسجد روستا. من مانده بودم و دخترخاله‌های تُخسم که برای درآوردن حرصم، یواشکی می‌رفتند توی آشپزخانه و به وعده‌های افطاری ناخنک می‌زدند و صدای ملچ ملوچشان تا اتاق می‌آمد. حوصله‌ی شنیدن خنده‌های ریزریزشان را نداشتم. نگاه بی‌رمقی به طاقچه‌ی بالای سرم کردم. مار توی شیشه که پدربزرگم تاکسیدرمی‌اش کرده بود بُراق ذل زده بود توی چشمانم. ازبچگی ترسِ بزرگ من بود. فکر می‌کردم منتظر است یک لحظه غفلت کنم تا زنده شود و بیایید نیشم بزند. اگر الان نیشم می‌زد یعنی خونی داشتم بیایید؟ بلند شدم و از طاقچه فاصله گرفتم. چشمم افتاد به کتابخانه. رفتم سراغش‌! کتابخانه‌ی عمو مرتضی. مادرم سفارش کرده بود هر وقت به یادش می افتم بگویم: خدا رحمتش کنه‌! یا اگر حالش را داشتم صلواتی برایشان بفرستم. زیر لب صلوات را فرستادم و توی دلم گفتم: «عمومرتصی فکر نکن این از اون صلوات آبکی هاست ها.. نه‌! این صلواتو دارم با دهن روزه می‌فرستم برات. خیلی بیشتر ثواب داره.» از وقتی که یادم هست همیشه ی خدا مریض بود. ماه رمضان چند سال پیش وقتی رسیدم خانه ی خاله، دیدم نشسته و دارد غذا می خورد. تا مرا دید سلام کرد و گفت: «به به‌! معصومه خانوم. از اینورا؟ دیگه به ما سر نمی‌زنی؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با غبض نگاهش کردم و گفتم: «علیک سلام‌! چون من بزرگ شدم و روزه کله‌گنجشکی می‌گیرم. دیگه حال ندارم بیا اینجا.» از لحن حرف‌زدنم خنده‌اش گرفت و گفت: «خوش به حالت که روزه‌ای عمو جون‌! کاش منم می‌تونستم مثل تو روزه بگیرم. این خاله‌ت و اون دکتره...» خاله نگذاشت حرفش را تمام کند. پرید میان صحبتش که: «مریضی که تازه پیوند کرده مگه می‌تونه روزه بگیره؟ غذاتو بخور که بعد داروهاتو بدم مرد‌! نذار زحمت هامون هدر بره. ببین‌! تازه داری جون می‌گیری و سرحال شدی‌!» در همان بچگی‌ام شرمنده شدم. نگاهی کرده بودم که حقش نبود. برای این‌که از دلش در بیاورم گفتم: «اصلا عمو مرتضی‌! شما اگه قول بدی درست و حسابی داروهاتو بخوری که زودتر خوب بشی و خاله‌ی منم اذیت نکنی، ثواب روزه‌ی امروزمو میدم به شما. خوبه؟» خنده‌ی نمکینی کرد، بلند شد لپم را کشید و گفت: «باشه چشم.» صلوات دیگری برایش فرستادم و تا کمر خم شدم توی کتابخانه. دیوان شهریار را کنار زدم. ازقرآن و مفاتیح هم رد شدم تا رسیدم به مجله‌ها. خاله طرفدار پروپاقرص مجله بود. چشمم افتاد به مجله‌های آشپزی. آب دهانم را قورت دادم و برشان داشتم. به کله‌ام زد بروم توی حیاط و بدون مزاحم بخوانمشان. چادررنگی خاله را برداشتم و یک زیرانداز هم زدم زیر بغلم. با گوشه‌ی چشم نگاهی سمت آشپزخانه کردم و صدایم را بلند کردم: - من میرم توی حیاط. دنبالم نیایید. انقدر هم به اون غذاها ناخنک نزنید مامان بیاد بهش میگم حسابتونو برسه‌! روزه خوارا‌! آخرش را با حرص گفتم. دمپایی‌های رنگ‌ورورفته‌ی خاله را پوشیدم و پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم. حیاط خاله از آن حیاط‌هایی بود که ته نداشت. یک باغ‌وحش سیار بود و همه‌جور جانوری تویش پیدا می‌شد. روزها محل گذر لاک‌پشت و جوجه‌تیغی بود. شب‌ها هم روباه و گرگ‌! حتی توی روز هم می‌ترسیدم دور شوم. همان نزدیکی‌ها زیر درخت گردو زیرانداز را پهن کردم و ولو شدم رویش. آسمان بالای سرم از بین برگ‌های درخت دیده می‌شد. صاف و آبی‌! برعکس آسمان قم که همیشه انگار زیر یک لایه گرد و خاک است. هی پهلو به پهلو می‌شدم. سنگ‌های زیر شکمم تکان می‌خورند و دلم بیشتر به هم می‌خورد. حتی سنگ‌ها هم خوشمزه به نظر می‌رسیدند. یاد مامان افتادم که وقتی سر غذا تخس‌بازی درمی‌آوردم، می‌گفت: «گرسنه نیستی‌! آدم گرسنه سنگ هم باشه جلوش می خوره‌!» یعنی سنگ‌ها چه مزه‌ای بودند؟ مجله را باز کردم. اولین صفحه عکس یک مرغ بریان بزرگ بود با مخلفاتش. دست کشیدم رویش و نوازشش کردم. آخ که چقدر قشنگ بود. به جای مجله باید الان توی شکم من بود. مرغ عزیزم‌! عکس‌های بعدی هم در قشنگ‌ترین حالت ممکن بودند و من هم در گرسنه‌ترین حالت ممکن‌! به هر غذا که می‌رسیدم یک دور دست می‌کشیدم رویش و تبرکش می‌کردم. آرزو می‌کردم کاش از مجله رد می‌شدم و غذاها را فقط کمی می‌چشیدم. بعد برمی گشتم و دوباره روزه ام را ادامه می‌دادم. یعنی می‌شد‌؟ آن‌قدر با مجله ور رفتم که خوابم گرفت. با صدای زنگ در از جا پریدم. هوا داشت تاریک می‌شد. نسیم خنکی صورتم را قلقک می‌داد. لرز کرده بودم. بلند شدم و لباس‌هایم را تکان دادم. مورچه‌ها یکی یکی جدا می‌شدند و با سقوط آزاد فرود می‌آمدند روی زمین. همیشه مراقبشان بودم که نمیرند ولی الآن برایم مهم نبودند. گرسنگی امانم را بریده بود. زیرانداز را مچاله کردم زیر بغلم و دویدم توی خانه. مادر و خاله و گلین‌خانم گِل همدیگر نشسته بودند. گلین خانوم مرا که دید صدایش را بلند کرد: «گیزیم. گیزیم. نازلی گیزیم. گوچه گیزیم. اوروش توتان گیزیم. گه گوجاقیما گورم.» دویدم سمتش و خودم را توی بغلش جاکردم. بوی نعنا می‌داد. بوی گل‌های محمدی توی باغچه. تا جایی که راه داشت سرم را فرو کردم توی آغوشش. از همان زیر گفتم: «مادر‌! خیلی گرسنه‌ام‌!» ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ به دخترخاله‌هایم اشاره کردم و گفتم: «این دوتا از صبح دارن هی چیز میز می‌خورن. منم دلم می‌خواد‌!» گلین خانوم نگاه تیزی سمت دخترخاله‌هایم انداخت: «اینا رو ولشون کن دخترم‌! پاشو بشین که می‌خوام برات قصه تعریف کنم. قصه‌ی بچگی‌های خودمو که خان‌بابا برام تعریف می‌کرد.» رویم را برگرداند و موهایم را نوازش کرد. نگاهش را خیره کرد به دیوار روبه‌رو و شروع کرد. انگار که دوباره همان صحنه‌ها را می‌دید؛ خان‌بابایش و خودش در کودکی. سعی کردم قیافه‌اش را تصور کنم. احتمالا موهایش را دو طرف با مروارید بافته و با سنجاق کوچکی به همدیگر وصل کرده. کنار در چوبی ایستاده و منتظر است بابایش از راه برسد. یحتمل یراق اسب را از دست خان‌بابا گرفته تا در آغل ببند و زودتر برگشته تا خان‌بابا بیشتر بغلش کند. یعنی خان‌بابایش چه شکلی بوده؟ صدایش مرا از عالم رویا کند: - زمان ما که این‌جور نبود مادر. غذاهای رنگ وارنگ‌! سفره‌های اعیونی‌! همین آش و کباب داشتیم. نهایتش هم فتیر وعسل، با چند تا خرما. یه بار که روزه بودم خیلی گرسنه‌ام شده بود داشتم گریه می‌کردم. خان‌بابا منو روی پاهاش نشوندو برام قصه گفت: «توی ماه رمضون هرشب وقتی که آدم روزه‌دار می‌خوابه، خدا فرشته‌هاشو می‌فرسته و یه دونه گندم توی دلش می‌ذارن. گندم‌ها خیلی قوت دارن. نمی‌ذارن خیلی گرسنه بشی. فرشته‌ها هر شب تا وسط ماه مبارک میان. از وسط ماه به اون‌ور هرشب یه دونه از گندم‌ها رو برمی‌دارن و می‌برن به آسمون. اینطوری روزهای آخر بیشتر گرسنه میشی ولی‌ دیگه بدنت قوت گرفته و عادت کردی دخترم.» گلین خانم قصه می‌بافت و من روی لباس چین‌چینی‌اش که سوغات مکه بود با ناخن‌هایم نقش می‌زدم. نقش فرشته‌ها و بال‌هایشان. با خورجینی از گندم بالای سر خانه‌های روستا که یکی یکی می‌روند پیش بچه‌ها. قصه‌ی گلین خانم که تمام شد صدای موذن روستا بلند شد. مادرم گفت: «پاشو دخترم‌! اذان هم گفتن دیگه. روزه‌تو باز کردی یادت باشه برای همه دعا کنی.» گلین خانوم بلندم کرد و کنار خودش نشاند. برایم آش ریخت و داخلش کباب‌های لپه مادر را خرد کرد. یک کاسه آش هم برای خودش ریخت. خرمایی کوچکی برداشت و گذاشت توی دهانم و گفت: «اینم جایزه‌ی دختر ناز من که امسال اولین روزه‌شو گرفته. کی بشه من عروس شدنتو ببینم مادر؟» گلین خانوم آن روز را برایم شیرین کرد. خیلی شیرین‌! هرشب زودتر می‌خوابیدم تا فرشته‌ها بیایند و سهم گندم امشبم را بگذارند توی دلم. دور از چشم مادرم لباسم را بالا می‌زدم که کارشان را راحت‌تر کنم. گلین خانوم چند رمضان دیگر، بیشتر پیش ما نماند. با فرشته‌ها رفت. من در نقش نوه‌ی خلفش، هر رمضان قصه‌اش را برای دخترم تعریف می‌کنم. اصلا مگر جز این است که آدم‌ها با قصه‌هایشان زنده هستند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan