eitaa logo
نویسندگان جریان
492 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
119 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو علمدار علم رو بلند کن بازم پرچــم این حرم رو بلند کن حاج قاسم مهمان سفره ابالفضل العباس است، بی‌شک...» 1:20 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باد گرمی می‌وزد در کربلا تازیانه می‌زند بر تن هوا لب ترک خورده ز فرطِ تشنگی گشته در جانت چه غوغایی به‌پا آب خواهد کودکِ لب‌تشنه‌ات می‌شوی طالب ز آنان آب را گریه دارد می‌کند بر دستِ تو اصغرِ شش‌ماهه‌ات بی‌هم‌نوا حرمله، آن بدصفت آماده است تا به پا دارد میان اشقیا پای‌کوبی و سرور و مجلسِ بزم در جولانگه رزم و وغا ناگهان دستت پر از خون می‌شود جملگی بالا رود در تو دما از غضب، از این که بعدِ رفتنت این عشیره در به در در کوچه‌ها بشکند عزت و ارجِ قدسی‌اش دختران کم آورند از این جفا خواهرت زینب شود سنگ صبور گریه‌هایش چون پدر اندر خفا شرحِ تو بسیار باشد یا حسین من ندارم در بیان تو قوا می‌توان از اکبر و زینب بگفت از ابوالفضل، از رقیه، از شما می‌توان از مادران، از یاوران یا که از حر گفت در خوف و رجا من زبانم قاصر است از این قیام عذرخواهم گر که هستم ناروا ✍🏻 مطهره ناطق @jaryaniha
ساعت به وقت آتش و دود... به وقت آوارگی و دلتنگی... کاش، باران نمی‌امدی!!! کاش، تکه‌ ابری را، بر تن خسته کربلا جا می‌گذاشتی!!! @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«نگاه ساربان به دست توست که بی سر و پیراهن رهات کرده‌اند. تویی که آخرین باقی مانده را با دست خود غنیمت می‌دهی. تویی که ورم انگشت های زیر سُم لهیده‌ات انگشتر را محصور کرده. تویی که انگشت و انگشتر را باهم می‌دهی. تو را می‌گویم حسین علیه‌السلام هنگامی که نگاهت به دست سرباز بود... و تو اینجا تمام نمی‌شوی...» 🏴۱۰ محرم ✍سیده فاطمه قلمشاهی @jaryaniha
«صدای جیغ های زنان و کودکان از خیمه های سوزان بلند می‌شود دیگر خبری از تکیه گاه زینب نیست. احوال دلش که غوغایی‌ست.  کودکان برادرش را نمی‌یابد. یادگاران اباعبدالله را نمی یابد. از هر سو قاتلان بی رحم بر نوه‌ی رسول خدا، با اسب هایشان می‌تازند. چادران را از سر می‌کشند، گوشواره ها را از گوش کودکان می درند، خون جاریست. درد بی توصیف‌ست. پناهی نیست. بنا بر اسارت است و این را زینب می‌دانست... همان صبح عاشورا زمانی که امام حسین ابیات را همراه تیز کردن شمشیر در خیمه زمزمه می‌کردند، از پرستاری امام سجاد بلند شد. سراسیمه به خیمه ی آقا رفت دیگر طاقتش تمام شده بود. گریه امان بریده بود زینب بی هوش در خیمه افتاد. امام حسین آبی بر صورت خواهر پاشیدند زینب تمنا می‌کرد: «برادر نروید..» اما برادر گفت بود؛ صبر کن زینب. دیگر چه می‌تواند بگوید زینب!؟ حرف برادر را زمین بگذارد!؟ در کار و خواسته ی خدا و امامش دخالت کند!؟ باید دیگر خودش را آماده میغکرد چیزی نمانده است.. . عصر عاشورا زمانی که ذوالجناح با بدنی پاره از زخم های شمشیر و تیر، سر افکنده به خیمه ها آمد، زینب مرگ خود را به چشم دید. آخر او دلبسته ی برادر بود... مگر می‌شود بی حسین زندگی کرد !؟ اما باید  صبر میکرد..  باید پس از گریه ها و بر سر زدن ها بلند می‌شد آخر فرزندان برادرش را به او سپرده بودند وای که جواب رقیه و سکینه اش را چه بدهد... شب عاشوراست و شام غریبانه حسین...  تا ساعاتی پیش دلش گرم حسینش بود. اما حالا چه؟؟ رقیه بهانه ی پدر را می‌گیرد. از امشب به بعد دیگر زینب جواب گریه ها و بهانه گیری های رقیه را چه بدهد!؟ مگر دختر سه ساله که عاشق پدر اش است بی پدر می‌شود!؟ اوج مصیبت تمام شده است. اما دردش تا ابد ادامه خواهد داشت...» ✍مهرانا کاتب @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«خدایا کاش مرا قطره بارانی می آفریدی شاید می افتادم به خاکی که «مولایم» قدم بر آن گذاشته....» ✍ فاطمه ممشلی @jaryaniha
بر فرض از دلیل و از اثبات بگذریم قرآن تویی چگونه از آیات بگذریم؟ روشن ترین دلیل همین اشک جاری است گیرم که از متون و عبارات بگذریم ما را نبود تاب تماشا، عجیب نیست از صفحه های مقتل اگر مات بگذریم تفصیل بند بند مصیبت نمیکنیم انگشترت... ، ز شرح اشارات بگذریم یک خط برای روضه ی گودال کافی است: زینب چه دید وقت ملاقات؟ بگذریم ما تیغ غیرتیم که از هرچه بگذریم از انتقام خون تو هیهات بگذریم ✍ سید محمد مهدی شفیعی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴و کسی چه می‌داند شاید یاسین همان یا حسین باشد که سر بریده اند...! 🏴 😭 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چند پاي بي رمق او توان نداشت هر چند بين قافله جانش امان نداشت   بار امانتي که به منزل رسانده است چيزي کم از رسالت پيغمبران نداشت ⁦✍️⁩ یوسف رحیمی @jaryaniha
⚪️مردم همه بی دل و جرأت شده اند.کی حوصله دارد حکومت را نقد کند. کی حال دارد با کسی مثل یزید روبرو شود. تازه خیلی ها برای راحت و آسایش زندگی شان مجیز آدم هایی مثل او را می گویند. دنیا زدگی و شهوت زدگی جامعه مسلمین را در خود فروبرده و از آن رشادتها و شهادت ها که مالک و عمّار نشان میدادند حتی سایه ای هم در ذهن مردم نیست. سستی، کسالت، فساد و ظلم و .... در چنین جامعه ای حسین بن علی علیه السلام، آن قیام بزرگ را راه انداخت. پس طبیعی است بپذیریم در روز عاشورا همه فکر کردند حسین(علیه السلام) و دستگاه حسینی پایان پذیرفت و دیگر تمام.🍂 اما کسی چه می دانست این پایانِ به ظاهر تلخ، در واقع کاشتنِ بذری است که به زودی بالنده و پر ثمر سر از خاک برخواهدآورد، آن هم نه فقط در یک نهال. 🌱🌱🌱🌱 🌊بعد از ۱۰ محرّم سال ۶۱ هجری، قیام ها یکی پس از دیگری قد کشیدند. از قیام مختار و توابین و حرّه شروع شد و تا دوران بنی امیّه و بنی عبّاس ادامه یافت. به کدام عقلی خطور میکرد که حسین(علیه السلام) از دل حوادث عاشورا به دنبال این همه شور و شهادت طلبی، و حرکت و انقلاب است. نه اینکه فقط انقلاب های اجتماعی راه بیندازد، بلکه تحول درونی انسانها از فساد به سمت ظلم ستیزی را هم سبب شد. امروز سرچشمه جوشان امید هنوز از قلب حادثه عاشورا تمام انقلاب های دنیا را سیراب میکند. 🌱اکنون باید از خود پرسید کدامین نقطه و حادثه روز عاشورا برای من انگیره ساز حرکت و تحول است؟ یا شاید لازم باشد بدانیم کدام سُستی و یَلِگی ما ممکن است جامعه را به دنیای اسلامِ پیش از عاشورا شبیه کند. ✍ فهیمه فرشتیان @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«لبو فروش و غول چراغ. از وقتی‌که غول، چراغش را گم کرده بود، شب‌ها توی قابلمه ی پیرمرد لبو فروش می‌خوابید. پیرمرد هر شب گاری اش را کنار خیابان شلوغ بازار می‌ آورد و آنجا کاسبی می کرد. لبوهایش را به سیخ می‌زد و داد می‌زد: لبو دارم لبو... آن شب غول دلتنگ چراغش بود و حسابی غم باد گرفته بود.پیرمرد هم، لبو هایش مانده بود روی دستش و انگار آن شب کسی خیال خوردن لبو نداشت. هر دو لبه ی خیابان نشسته بودند و زل زده بودند، به آن طرف خیابان، به طاق گلی و سیاه گوشه ی دیوار که پر از شمع‌های سوخته و نیمه سوخته‌ای بود، که مردم برای آرزوهایشان روشن کرده بودند. غول آه بلندی کشید و گفت: اگر چراغم گم نشده بود، آرزوی همه ی این آدم‌ها را برآورده می‌کردم. پیرمرد نگاهی به لبوهایش انداخت.دستش را به گاری اش گرفت و با زحمت بلند شد و رفت آن طرف خیابان. شمعی روشن کرد و برگشت.روی نیمکتی که همانجا بود، دراز کشید و خطاب به غول، آرام گفت: اگر چراغت گم نمیشد، هیچ وقت معنی آرزو را نمی‌فهمیدی! غول که از حرف پیرمرد در فکر فرو رفته بود، نگاهش را از او گرفت و دوباره به طاق زل زد. ساعتی گذشت.پیرمرد در خواب بود.غول برخاست.رفت آنسوی خیابان. همه ی شمع های خاموش را روشن کرد و دست آخر برای پیدا شدن چراغ خودش هم شمعی را آتش زد. خمیازه کشان بازگشت و در قابلمه ی لبو فروش به خواب رفت.» ✍مرجان بهرام زاده @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«نگاه تو به دست های سرباز است درحالی که البسه دخترانت را برداشته. هدیه‌ی رباب، گوشواره سکینه، زینت عروس هات و لوازم مرد ها که حالا با سر در جوار تو تا کوفه می‌روند. گهواره کوچک هم از گوشه چشمت می‌گذرد. تو را می‌گویم حسین علیه‌السلام. هنگامی که راهی بودی...» ✍سیده فاطمه قلمشاهی @jaryaniha
با تمام ترسی که در صدایش موج می‌زد...✨ با تمام ترسی که در صدایش موج می زد و آشوبی که در جانش به پا بود، در برابر ارباب ایستاد. با صدایی که به‌زحمت شنیده می‌شد، زمزمه کرد: قل هو الله ربی! جواب ارباب سیلی محکمی بود که او را نقش بر زمین کرد. با چشمانی آتش گرفته، نعره‌ کشید : بگو ببینم چه غلطی کردی؟ غلام بلند شد و ایستاد. خون دهانش را پاک کرد و اینبار با صدایی محکم‌تر خواند: قل هو الله ربی. ارباب نعره‌زنان به دنبال شلاق گرد خانه می چرخید: غلط زیادی میکنی؟! شلاق سیمی من کو؟ حالا نشانت می‌دهم رب کیست؟! ضربات شلاق یکی پس‌از دیگری می‌آمدند و می‌آمدند و می‌آمدند... غافل از آن‌که هر ضربه‌ای که بر پیکر غلام فرود می‌آمد، اضطراب و آشوب را از جان غلام بیرون می‌انداخت و به جان ارباب مینشاند. ارباب می لرزید و غلام هر بار محکم تر فریاد می‌زد: قل هو الله ربی... ✍مرجان بهرام زاده @jaryaniha
محبوبم! وقتی به شما سلام می‌کنم، پاییز این طرف در سمت چپ من است و بهار کمی آن طرف‌تر و اگر شما پاسخ بدهید، فصل‌ها با هم قاطی می‌شوند. هم بهار است، هم برف می‌ریزد، هم گل‌ها می‌شکفند و هم برگ‌ها زرد می‌شوند. من به سلامم سلام می‌کنم. اگر بنا باشد آن سلام را به شما عرض کنم، وه چه سلامی است! ⁦✍️⁩محبوب صالح علا @jaryaniha
مثل هر سال پر از حسرت اینم که چه زود دلمان تنگ برای دهه اول شد... @jaryaniha
به او گفتند: تو نویسنده ای، باید بنشینی و بنویسی! چرا انقدر می دوی؟ چرا خودت را از کارها سبک نمی کنی؟ چرا بر نوشتن تمرکز نمی کنی؟ . نگاه کرد به پرچم سر در هیئت. خواست چیزی بگوید بچه های آشپزخانه صدایش زدند. نشد زیاد حرف بزند؛ فقط در حد چند کلمه: باید شهید شد و تو‌ را خون چکان نوشت... ! *باید شهید بود و تو‌ را خون چکان سرود.. . *سرودهٔ قربان ولیئی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا