eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
#شهید_غلامرضا_قربانےمطلق 🥀
💠 💠 *شوخی با حاج احمد متوسلیان* با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم. مقصد شهرستان پاوه بود. شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. برادر احمد روی رکاب مینی بوسی🚌 ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زوار در رفته مینی بوس می نشستند. همه خندان و سبکبال، انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند، توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر احمد می گذاشتند. صدای برادر احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد: _همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکنند ! غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی‌ها بالا برد☝🏻 و با جدیت گفت : برادر احمد ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده، اشکالی نداره؟😅 خنده از همه بچه ها بلند شد🤣 و حاج احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،☺ با دست به پشت راننده زد و بدین سان، حرکت رزم آوران اعزامی از سپاه خیابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد . راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود ،که دوباره صدای غلامرضا بلند شد:📣 برادرا توجه کنند، برای شادی ارواح شهدا و رفتگان این جمع، و برای سلامتی خودمان و برادر احمد ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : اللهم سرد هوا،❄🌬 گرم زمین،🌏🌋 لبو لبو داغ،🔥 آش رو چراغ،🍲 شلغم تو باغ.🌳 در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم:هی ...😂 برادر احمد، چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی می شد از چشمانش خواند: _باز این غلامرضا شروع کرد.😒 لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد.😊 به تنها چیزی که فکر نمی کردیم، آینده و رخداد های آتی بود. حوادثی که بسیاری از همسفران ما را، که در آن دقایق در مینی بوس نشسته بودند، از ما جدا کرد و پیش از همه؛ غلامرضا را ...😔 ادامه دارد... ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
💠 💠 *چهره دیپلمات* پس از پاکسازی جاده پاوه و استقرار در شهر غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفی شد و برادر احمد، فرماندهی عملیات را بر عهده گرفت. بر خلاف برادر احمد که اقتدار و سخت گیری اش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. به راحتی با هر کس می جوشید و محبتش خیلی زود به دل می نشست. تنها کسی که به راحتی جرات می کرد با برادر احمد شوخی کند، همو بود و من متعجب بودم که با این اخلاق و روحیات، چگونه با برادر احمد چنین رفیق و همدم شده است؟ به خصوص که سیگار هم می کشید، حال آنکه برادر احمد از سیگار تنفر عجیبی داشت. البته گه گاهی بر سر مسائلی دعوا می کردند، اما خیلی زود دوباره با هم کنار می آمدند . غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، برادر احمد او را می فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می پرسیدم، بلند می خندید و می گفت: "من چهره دیپلمات برادر احمد هستم." ادامه دارد... ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
💠 💠 *اسلحه خالی* زمانی که در پادگان بانه مستقر شدیم؛ هر روز صبح الاطلوع برادر احمد همه نیروها را وادار می کرد در آن هوای سرد و زمین یخ زده؛ مدت زیادی سینه خیز بروند تا آمادگی جسمی شان بیشتر شود. او و غلامرضا با یک کلت رولور در دست، بالای سر نیرو ها می ایستادند و هر کس تنبلی می کرد، یک گلوله کنار گوشش شلیک کرده و فریاد می زدند بجنب... یک بار در حین سینه خیز رفتن، من حسابی خسته شدم و تصمیم گرفتم که هر طوری شده کمی استراحت کنم. دقت کردم و تعداد گلوله هایی را که غلامرضا و احمد شلیک کرده بودند، شمردم. وقتی که غلامرضا آخرین گلوله اش را شلیک کرد، من طاقباز دراز کشیدم و نفس راحتی کشیدم. آمد بالای سرم و گفت:یعنی چه برادر؟ بجنب و الا شلیک می کنم. با رندی گفتم: من دیگه نمی روم، هر کاری می خواهی بکن. لوله اسلحه را به موازات گوشم قرار داد و فریاد زد: خجالت بکش برادر، برو والله می زنم. اما من با خیال راحت گفتم: آسمان به زمین بیاید، من دیگه سینه خیز نمی روم. و او باز هم تهدید کرد: به برادر احمد می گم بیاد خدمتت برسه. و من که می دانستم اسلحه برادر احمد هم خالی است، خندیدم و گفتم :بگو بیاد، باکی نیست. غلامرضا جریان را فهمید و دست ازسرم برداشت و آن روز، من از زرنگی خودم حسابی کیف کردم. ادامه دارد... ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
#شهید_غلامرضا_قربانےمطلق 🥀 #حاج_احمد_متوسلیان 🥀
💠 💠 *خشم حاج احمد متوسلیان* برادر احمد از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود و در حالی که زیر لب غر میزد، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا در حالی که سیگارش را آتش می زد سرش را به گوش من نزدیک کرد و زیر لب، خونسرد گفت: قبل از اینکه کاری دست خودش یا آن بنده خدا بده باید یه فکری بکنیم! من هم نگران بودم چهره برادر احمد از غضب سرخ شده بود. در این جور مواقع ما جرات نزدیک شدن به او را نداشتیم، اما غلامرضا عین خیالش نبود و در حالی که نیشش مثل همیشه تا بنا گوش باز بود با زیرکی به صورتی که برادر احمد متوجه نشد، کلت کمری او را از غلافش خارج کرد و گذاشت تو جیب اورکت خودش بعد در حالی که نفس عمیقی می کشید به من چشمکی زد و آهسته گفت: این طوری خیالمان راحت تر است. به مقر مورد نظر که رسیدیم برادر احمد مثل فشنگ از ماشین پرید پایین. من هم نگران در پی او. اما غلامرضا خیلی راحت در حالی که به سیگارش پک می زد پیاده شد. کلاه لبه دار ارتشی اش را روی سرش جابجا کرد و قدم زنان به طرف ما آمد، برادر احمد داشت، با عصبانیت، سر نیروی خاطی داد و هوار می کرد. البته این را هم گفته باشم، حق به جانب احمد بود، آخر آن نیروی سهل انگار، با بی توجهی به اوامر برادر احمد، حسابی کلافه اش کرده بود و من و رضا دستواره هم که آنجا بود، جرات دخالت نداشتیم. ناغافل برادر احمد دست برد به طرف کمرش تا کلتش را بیرون بکشد که با جای خالی اسلحه مواجه شد! حسابی جا خورد. دیگر آتش غضب از چشمانش زبانه می کشید که دیدم غلامرضا دستی به شانه او زد و سیگار نصفه ای را که بین انگشتانش بود به طرف برادر احمد گرفت و با بی خیالی کامل، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است، گفت: برادر احمد ،سیگار می کشی جانم؟ اعصابت راحت می شه ها!... برادر احمد علی رغم اینکه از سیگار بیزار بود ناگهان لبانش به خنده باز شد. آتش خشمش فرو کش کرده بود و در حالی که سر خود را تکان می داد گفت: لا اله الا الله تو اینجا هم دست از شوخی بر نمی داری؟ به دنبال او همه ما شروع کردیم به خندیدن. غلامرضا، همانطور جدی ایستاده بود و وانمود می کرد که از رفتار ما متعجب شده است و بعد از آنکه پکی به سیگارش زد آن را دور انداخت و به ما ملحق شد. منابع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمدعلی‌صمدی، نشر فرهنگ سرای اندیشه، تهران_۱۳۷۸ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
‍ 🔰🔰🔰 به مناسبت سالروز تاسیس تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) دی‌ماه سال ۶۰ و در‌ ‌شب‌‌ ‌‌سالروز بعثت رسول اکرم (ص) ،‌‌ ‌‌‌عملیات سرنوشت ساز محمد‌ ‌رسول‌‌ ‌الله (ص) را همراه با‌ از دو‌ ‌محور ‌‌و رهبری کرد؛ این‌ ‌عملیات‌ ‌مقدمه‌ی تاسیس ۲۷ به‌‌ ‌‌شمار می‌رود. سپس از طرف‌‌ ‌‌فرماندهی کل سپاه ماموریت‌ ‌یافت تا‌ ‌در جبهه های جنوب‌ ‌حضور پیدا کند و‌ ‌یگان رزمی‌ ‌‌استان تهران ۲۷_محمد_رسول_الله را تشکیل داده‌‌ ‌‌و فرماندهی کند. پس از تشکیل جلسات متعدد سرانجام در شامگاه شنبه ۱۳۶۰ تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص) تاسیس شد و محل استقرار آن نیز پادگان در هفت کیلومتری شمال اندیمشک تعیین شد. ‌ 🆔 @Javid_Neshan
🔹۱۷بهمن سالروز تشکیل لشکر ۲۷ حضرت محمدرسول اللهﷺ ♦️لشكر پرافتخار محمد رسول الله در طول ۸سال دفاع مقدس و شركت در چندين عمليات بزرگ و عاشورايی، چهار فرمانده لشكر، شش قائم مقام لشكر، دو رئيس ستاد، ده فرمانده تيپ، بيش از يكصد و پنجاه فرمانده و معاون گردان و هزاران نيروي سپاهی و بسيجی تقديم میهن اسلامی نموده است. 🆔️ @javid_neshan
🌴 🌴 🔷️بررسی خاطراتی از در در گفت و شنود شاهد یاران با ❇درآمد: برخورد کوتاه با در ماه‌های ابتدایی انقلاب در مقر سپاه منطقه شش تهران و بعد از آن پیوستن او به یاران برادراحمد در باعث شد که او دیگر‌ از خیل دوستداران جدا نشود. خاطراتی از و ، گزارشی از اولین دیدار با ، شرح حالی از عملیات‌های و از نکات پر رنگ گفت و شنود شاهد یاران با او می‌باشد. منبع:سایتِ‌نویدِشاهد ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _اولین باری که را دیدید کجا بود؟ من یک برخورد تصادفی با ایشان در تهران و سپاه منطقه۶ (خیابان‌خردمند) داشتم. آن موقع ارتباط نزدیکی با ایشان نداشتم. بنده و و و جمعی در سپاه منطقه۶ نشسته بودیم که حاجی به آنجا آمد و صحبتی هم انجام دادند. آن موقع اوایل تشکیل سپاه بود. معروف ترین سپاه در تهران هم همان سپاه منطقه۶ بود. این قصه گذشت تا شبِ ۴ شهریور ۵۸ که ما از طرف صدا و سیمای به سمت حرکت کردیم. خدا رحمت کند را. او انسانی فعال و فداکار بود. متاسفانه اسمش هم جایی نقل نمی‌شود. او تمام توان مالی خودش را چه قبل از انقلاب چه بعد از پیروزی انقلاب در خدمت نظام و انقلاب و کشور قرار داد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 ...آن شب تعداد محدودی از بچه‌ها مِن جمله داخل فرمانداری بودند. شهر هم در اختیار ضدانقلاب بود. ما باید از وسط دشمن می‌گذشتیم تا به فرمانداری برسیم. پیشنهاد داد که بچه‌ها لباس شخصی بپوشند و سلاح‌های خودشان را زیر صندلی پنهان کنند. سوار ماشین بلیزر شدیم و به سمت شهر راه افتادیم. یادم هست برای اینکه راحت تر از آنجا عبور کنیم، این شعار را دادیم: درود بر آزاده، علامه مفتی‌زاده. با این شعار توانستیم از وسط آنها عبور کنیم. وقتی رسیدیم به فرمانداری تازه فهمید رودست خورده است. هنوز عرق ما خشک نشده بود که درگیر‌شروع شد. شب شد. من درازکش شده بودم و تیراندازی می‌کردم که یک مرتبه متوجه شدم کسی با پا به کمرم کوبید و گفت: آقاجون من، کمرت رو جمع کن. لحن صداش طوری بود که اگر می‌شنیدی تا ۶ماه بعد او را می‌دیدی متوجه می‌شدی این فرد صاحب آن صداست. صبح شد من دنبال این صدا رفتم تا پیدایش کنم. وقتی پیدایش کردم فهمیدم این همان صدایی است که در سپاه منطقه۶ هم شنیده بودم. به ایشان گفتم: شما دیشب پا به کمر من زدی؟ یک مرتبه اشک در چشمش جمع شد و گفت: مرا ببخش من وظیفه‌ام را انجام دادم. این حرکت حرکتی نمادین یا حرکت اتفاقی نبود. همه ما می‌توانیم‌ این حرکت را انجام دهیم. اما تا به حال نتوانستم راجع به این مطلب چیزی بگویم که حق مطلب ادا شود. نفس او کاملاً نفس الهی بود. به هرکس می‌خورد او را شیفته‌ی خود می‌کرد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
💠 💠 🥀  در آذر ماه ۱۳۴۲ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی، مشغول تحصیل در رشته برق در هنرستان بزرگ تهران بود و همراه با مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه شرکت می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بعد از ترک تحصیل و گذرانیدن آموزش عمومی در پادگان امام حسین (ع) راهی شده، با فعال کردن واحد خمپاره و ادوات سپاه، ضرباتی به گروهکها وارد کرد. محسن در زمستان سال ۱۳۶۰ به همراه از به جنوب کشور منتقل شد و در تشکیل تیپ ۲۷محمد رسول الله (ص) نقش موثری ایفا کرد. او و با تجهیزات و غنایم به دست آمده درعملیات ، یگان ادوات ذوالفقار را در تیپ ۲۷ تشکیل داده و در عملیات به بهترین نحو نیروهای پیاده عمل کننده درعملیات را پشتیبانی کردند. در خرداد ماه سال ۱۳۶۲ با خواهر همرزم دیرینه اش ازدواج کرد. پس از شهادت درعملیات ، فرماندهی تیپ ذوافقار را برعهده گرفت؛ تا اینکه در روز بیست ویکم مرداد ۱۳۶۲ در حوالی اسلام آباد غرب درکمین گروهک «کومله» گرفتار گشت و به شهادت رسید. نبع:سایتِ‌نویدِشاهد ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯