جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_13 *
□مغازه كتابفروشی
مرتضی در حال گفتگو با سعيد، پسر صاحب مغازه است در جلوی سعيد، نامه نيمه كاره ای ديده می شود. دست های او بر روی نامه است.
مرتضی: سلام، مرتضی رضاييان هستم، پدرتون تشريف دارن؟
سعيد: امرتون چی بود؟
مرتضی: چيز مهمی كه نبود، البته بی اهميت هم نبود. يعنی برای من مهم بود. خواستم ببينم پدر شما همراه كتاب هايی كه از منزل ما خريدن، نوشته ای، يادداشتی، چيزی پيدا نكرده، يعنی اتفاقی، لابه لای کتاب ها بوده باشه و تصادفاً آورده باشن مغازه؟
سعيد: تا اونجايی كه من خبر دارم از همچين موضوعی بی خبرم، يعنی از پدرم چيزی نشنفتم.
يك جوان داش مشدی که انگار مشغول تمیز کردن ماشین بوده با شتاب وارد مغازه می شود و خطاب به سعيد با دستپاچگی می گويد:
سعيدجون يه تيكه كاغذ نداری؟ (چشمش به كاغذهای چيده شده بر روی ميز می افتد)
يه برگ از اون كاغذها تو بده برای اين اصغر آقا آدرس فروشگاه رفاه رو بنويسم.
سعيد يك برگ از آن كاغذها را به جوان می دهد. جوان با عجله خارج می شود.
مرتضی: پدرتون كی تشريف می آرن؟
ناگهان فريبا - دوست حميده - با خوشرويی وارد مغازه می شود و مؤدبانه سلام می كند. سعيد با ديدن فريبا رنگش می پرد و دست و پايش را گم می كند و بدون اين كه پاسخ مرتضی را بدهد، با صدايی لرزان، جواب سلام فريبا را می دهد و برای اين كه مرتضی را دك كند، با عجله به او می گويد:
قربانِ شما، ديگه همين بود كه خدمتتون عرض كردم.
مرتضی از بی ربطی پاسخ سعيد متعجب می شود. گويا متوجه اوضاع شده، در حالی كه قصد رفتن می كند از سعيد می پرسد:
پدرتون كی تشريف دارن؟
سعيد: غروب؛ ساعت شيش، هفت. مرتضی: خيلی ممنون خداحافظ.
مرتضی از مغازه خارج می شود.
سعيد با دستپاچگی به فريبا می گويد:
بفرماييد...
فريبا: ممكنه خنده دار باشه، دوستم... متوجه كه هستيد؛ دوستم می خواست نامه بنويسه، اومدم ببينم شما كاغذ سفيد داريد؟
سعيد: ممكنه ما كاغذ نامه نداشته باشيم، ولی همين الان براتون تهيه می كنم، شما همين جا تشريف داشته باشيد.
فريبا: نه، پنج، شش برگ از همين كاغذ سفيدها كافيه.
مشتری پيری وارد می شود.
(كات به خيابان روبه روی كتابفروشی)
□خیابان
دو مرد در داخل ماشينی نشسته اند. به محض عبور مرتضی از كنار ماشين، مرد ۱ به راننده می گويد: خودش بود. ولی چيزی تو دستش نيست.
مرد راننده: پس اون مشمع چيه تو دستش؟
مرد ۱: به اون مشمع نمی آد كه توش كاغذ باشه.
مرد ۱ موبايل را برمی دارد و سريع شماره می گيرد.
(كات به داخل كتابفروشی)
□داخل كتابفروشی
پيرمرد مشتری با بی حوصلگی ايستاده و به سعيد و فريبا نگاه می كند. سعيد چهار، پنج برگ از آن كاغذها را به فريبا می دهد. فريبا با حالتی ساختگی مشغول نوشتن چيزی بر روی صفحه اول می شود.
سعيد: اگه بيشتر می خواين بازم بهتون بدم؟!
فریبا: نه حالا فعلاً اين آقارو راه بيندازيد.
پيرمرد: سری رمان های دانيل استيل رو می خواستم. دختره بيچاره ام كرده، دارين؟
سعيد: رمان های دانيل استيل رو بله، همه اش رو می خواين؟
پيرمرد: اگه گرون در نمی آد، بله. سعيد به سمت قفسه ها می رود. پيرمرد هم دنبالش می رود.
فريبا شرايط را مناسب می بيند و به سرعت دست برده، چهار، پنج برگ ديگر از كاغذها را برمی دارد و بر روی كاغذهای جلويش می گذارد.
ناگهان پدر سعيد با چند بسته كتاب وارد مغازه می شود و بی توجه به فريبا با نگاه به دنبال سعيد می گردد.
كتابفروش: سعيد، سعيد.
مرد سپس بسته های كتاب را روی ميز می گذارد، فريبا با ديدن مرد كتابفروش اوضاع را وخيم می بيند به سرعت خطاب به انتهای مغازه می گويد:
خيلی از همكاری تون متشكرم، خداحافظ.
و سريع از مغازه خارج می شود.
مرد كتابفروش با نگاهی متعجب به رفتن فريبا می نگرد.
(كات به روبه روی مغازه)
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🔺"قوی باشید، احساس ضعف نکنید!
به خدا متکی باشید، اشداء علی الکفار رحماء بینهم باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمی تواند به شما آسیبی برساند."
امام خمینی رحمة الله علیه
🆔 @javid_neshan
▪️#روح_خدا به خدا پیوست...
✔️" #امام_خمینی یک حقیقت همیشه زنده است." رهبر انقلاب
🔺معمار کبیر جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی ره :
"هر کس به مقدار توانش و حیطه ی نفوذش لازم است در خدمت #اسلام و میهن باشد.
تا بانگ لا اله الّا الله بر تمام جهان طنین نیفکنَد مبارزه هست و تا مبارزه در هر کجای جهان علیه مستکبرین هست، ما هستیم"
🔺شاگردِ مکتب امام خمینی ره #حاج_احمد_متوسلیان :
"هر نقطه از جهان که گوینده ی لا اله الّا الله است، همانجا نیز مرز اسلامی ماست"
سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم
🆔 @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_14 *
□خيابان روبروی كتابفروشی
حميده با نگرانی از آن طرف خيابان به مغازه می نگرد.
(از زاويه ديد او فريبا را می بينيم كه از سمت مغازه به سوی حميده می آيد و لبخند بر لب دارد.)
فريبا در حالی كه به سوی حميده می آيد، كاغذها را به بالا می آورد و به حالت فتح و پيروزی آنها را نشان می دهد. حميده از شعف، در پوست نمی گنجد.
حميده: آفرين فريبا.
□پارك ديگر
حميده و فريبا بر روی نيمكت كنار درخت ها نشسته اند. حميده مشغول خواندن دست نوشته هاست، هماهنگ با نزديك شدن دوربين به آنها، صدایِ مبهم رسول رضاييان بر اين تصوير شنيده می شود. صدا و تصوير، حل می شود به مكانی ديگر:
دوربين به داخل قهوه خانه ای كه در جنب ساختمان سپاه است وارد می شود. داخل قهوه خانه، انبوه مردم كه برای ديدار #احمد آمده اند نشسته اند. قهوه چی خوشحال و سرحال ميان مردم چايی توزيع می كند و پی در پی با صدای بلند می گويد:
بخوريد، نترسيد هر چند تا دلتون می خواد بخوريد، مجانيه، اينم شیرینی ماست برا اومدن #کاک_احمد. سَرِ زمستان كه می رفت جنوب، قول داد كه برگرده... حق نگهدارش باشه كه به قولش وفا كرد و با برگشتنش، بهار #مريوان، بهار شد!
پیرمرد ۱: عجب يليه برای خودش، عين شير می مونه اين جنگاور، تا به حال نديده بودمش.
مرد ۲: یعنی این همون #کاک_احمدِ كه دمكرات ها و كومه له هارو ذله كرده بود؟!
مرد ۳: آره برادر، اين همونه كه كردهای عراق بهش می گن #احمد_اسد!... از خوزستان داره می آد، همين يه هفته پيش، تو يه عمليات، دو تا لشكر خيلی گنده بعثی هارو درب و داغون كرده، می گن فقط ده هزار اسير ازشون گرفته.
قهوه چی: از اون روزی كه اين مرد پاشو #مريوان گذاشت، ريشه نامردی سوخت و مردم روی آرامش و امنيت رو ديدن.
مرد ۴: پس برای چی چو انداخته بودند كه با مجاهدين ارتباط داره و منافقه؟
زن ميانسال: لعنت به اون زبونی كه به #كاك_احمد بگه منافق. لعنت! همه مردم #مريوان اون ماجرارو فقط دهن به دهن شنيدن؛ اما من خودم از نزديك شاهد بودم كه #كاك_احمد تا پای جون از ناموس شما دفاع كرد. #كاك_احمد منافقه!
مرد ۴: من غلط كردم همچين حرفی زده باشم، من گفتم چرا اون موقع ها اين حرف رو چو انداختن.
زن ميانسال: اين شايعه رو كومه له دمكراتها پخش كردن، می خواستن محبت مردم رو به #كاك_احمد كم كنن. همين.
قهوه چی: ننه رژان ماجرارو تعريف كن، شايد اين مردم به غيرت بيان و نذارن #كاك_احمد به خوزستان برگرده، نيگرش دارن تو همين #مريوان.
ننه رژان ساكت به مردم نگاه می كند، همهمه انبوه حاضرين داخل قهوه خانه كاهش پيدا می كند. صورت زن را می بينيم. او شروع می كند به تعريف كردن. پس از دو سه جمله، تصوير صورت او ديزالو می شود به جاده ای در جنب مزرعه ای سرسبز، سه زن كه هر كدام انبوهی پُشته يونجه بر سر گرفته اند از سرازير جاده ای خاكی، در حال رفتن به سمت شهر می باشند. ننه رژان يكی از آنهاست. صدای او شنيده می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_15 *
صدای ننه رژان: ما سه نفر بوديم، خسته و مونده داشتيم از مزرعه برمی گشتيم. روی دوش هر كدوم، به اندازه بار يه قاطر، يونجه بود. بارها خيلی سنگين بودند اما تلاش می كرديم قبل از غروب آفتاب به شهر برسيم آخر از غروب به بعد، جاده ناامن می شد. وسط راه، جوان تنهايی رو ديديم كه ساكت و سر به زير داره به سمت شهر می ره، جوان با ديدن ما پا شل كرد تا ما بهش برسيم. به او كه رسيديم، جلو آمد و بار خواهرم رو كه كوچكتر از همه بود گرفت و روی كولش گذاشت و جلوتر از ما راه افتاد.
تمام اين تصاوير در لانگ شات (نمای دور) ديده می شود و ما به هيچ وجه چهره آن جوان را از نزديك نمی بينيم.
صدای ننه رژان: بار خواهرم اينقدر بزرگ بود كه سر و كله اون جوون از زیرش اصلاً پيدا نبود.
به نزديكی مريوان رسيده بوديم كه چند تا تفنگچی قلچماق كومه له، راه بر ما بستن و شروع كردن به مردم آزاری، مثل اين كه مست بودن. يكی شون با چوبی كه تو دست داشت به سر و دوش ما می زد و هی به ما نزديك می شد و ما هم از ترس، عقب عقب می رفتيم. اون جوون همين طور كه بار روی كولش بود برگشته بود و به كارهای اونا نگاه می كرد. همين طوری كه ما از ترس عقب عقب می رفتيم و اونا با قهقهه جلو می آمدن، يكهو خواهرم پاش گير كرد و زمين خورد...
خواهر كوچك ننه رژان بر زمين می خورد و سه مرد به او می رسند، تفنگدار چوب به دست، به آرامی نوك چوبش را به صورت دخترك می كشد و لبخندی شيطانی بر لب دارد، ناگهان وحشيانه به طرف دختر درست دراز می كند و روسری او را از سرش می كشد.
(صحنه را در لانگ شات می بينيم) دختر جيغ می كشد و هر سه مرد با صدای بلند شروع به خنده می كنند، ناگهان بر روی تصوير اين سه مرد، صدای فرياد آن جوان شنيده می شود.
صدای جوان: آهای نامردای بی شرف، مگه شما ناموس نداريد؟
سه مرد يكی يكی با تعجب رو می چرخانند و به جوان می نگرند.
(ما در تمامی اين تصاوير چهره جوان را نمی بينيم)
سپس با تمسخر به همديگر نگاه می كنند و می خندند.
کومه له ۱: كرد كه نيست، ريش هم كه داره، معلومه از اون جاش های رژيمه.
کومه له ۲: زياد وقت نداريم، بايد برگرديم پايگاه، بزن خلاصش كن. كومه له ۳: من می رم خدمت خانوم ها، شما خلاصش كنيد.
كومه له ۳ به سمت خواهر ننه رژان هجوم می برد، ناگهان دوباره فرياد جوان برمی خيزد: دست كثيفت رو به او نزن، نامرد.
کومه له ۳ با شنيدن فرياد دوباره جوان، خشكش می زند. با خشم به سمت جوان که در فاصله ۲۰متری آنها ايستاده می چرخد و همزمان گلنگدن اسحله اش را می كشد و به سمت جوان رگبار می بندد.
تمامی گلوله ها در اطراف جوان بر زمين می خورد. از نمای پشت سر جوان، می بينيم كه او بدون هيچ حركتی، همچنان ايستاده و خيره به آن سه مرد می نگرد.
سه مرد با حیرت به همدیگر می نگرند. مرد کومه له ۲ ناگهان به سرعت گلگندن می كشد و تمام زمين اطراف جوان را به رگبار می بندد، فضای اطراف جوان را خاك و دود پر می كند. هر سه مرد با دقت، به جوان كه در ميان دود و خاك گم شده می نگرند، هر سه زن نيز با وحشت و اضطراب به جوان می نگرند.
با فرو نشستن خاك و دود اطراف جوان، قامت بی حركت و ايستاده او نمايان می شود كه ساكت و مات به آن سه مرد می نگرد. سه مرد از شهامت جوان كلافه شده اند.
ناگهان كومه له ۳ همزمان با کشیدن گلنگدن عربده می كشد:
بزنيد، خلاصش كنيد بابا...
هر سه مرد اسلحه هايشان را با حركت اسلوموشن به سمت جوان می گيرند. در لانگ شات جوان را می بينيم كه او هم با حركت اسلوموشن، اسلحه بِرِتايی را از داخل پيراهنش بيرون می كشد و با چابكی سه گلوله پی در پی به سمت سه مرد شليك می كند.
سه مرد همزمان بر زمين پرتاب می شوند و دوربين بر روی چهره وحشت زده و گريان زنها می ماند.
جنازه سه مرد بی حركت بر زمين افتاده و غبار اطراف آنها آهسته آهسته بر طرف می شود.
ننه رژان با وحشت چشم از جنازه سه مرد كومه له می گيرد و سپس به جوان می نگرد. از ديد ننه رژان، جوان را می بينيم كه بار بزرگ علف را از زمين برمی دارد و بر دوش می گذارد، جوان همزمان با حركت به سمت شهر، با صدای بلند خطاب به زنها می گويد: هوا داره تاريك می شه، راه بيفتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_16 *
□پارك
حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!!
حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت #مجتبی_عسكری بر روی اين صفحه می آيد.
صدای #مجتبی_عسكری: من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم.
تصوير #مجتبی_عسكری را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای #دزلی است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد.
#مجتبی_عسکری: اينجوری كه نمی شه برادر #احمد!، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟
در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده #ضدانقلاب، مجروح افتاده و ناله می كند. #مجتبی كم مانده گريه اش بگيرد.
#مجتبی_عسكری: آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم.
ستون رزمنده های #سپاه و #پيشمرگان_مسلمان_كُرد، از روی پل به روستا وارد می شوند.
#مجتبی به دوربين می نگرد. صدای #احمد را از پشت دوربين داريم.
صدای #احمد: مسلمون نگاه كن #دزلی فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست... #مجتبی مرد باش.
#مجتبی كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند.
#مجتبی: نمی تونم برادر#احمد، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای #احمد از پشت دوربين:
گوش نمی دی حرفم رو، نه؟
ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای #احمد از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود.
صدای# احمد: نترس، نترس.
#مجتبی كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا#حمد و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد #مجتبی در لانگ شات #احمد و مجروح را می بينيم. #احمد شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود. #مجتبی با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟
#مجتبی، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد.
بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_17 *
□خيابان
در خيابان حميده و فريبا ساكت و بی صدا در پياده رو راه می روند. در خيابان ترافیک است در وسط صف بی حرکتِ ماشين ها، يك مطرب دوره گرد، با سر و ريخت حاجی فيروز، به همراه تنبكی كه همكارش می زند، می رقصد، و پول جمع می كند.
ناگهان در كنار فريبا و حميده، گزارشگر تلويزيون با خنده و شوخی راه را بر آنها می بندند و ميكروفون را جلوی حميده می گيرد و از او سؤال می كند. گزارشگر: صد سال به اين سال ها يعنی چه؟
حميده از حضور ناگهانی گزارشگر جا خورده و با تعجب می پرسد: ببخشيد، چی فرموديد؟
گزارشگر: عرض كردم صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ مگه نشنفتيد؟ اين همون عبارتيه كه مردم وقتی تو ايام عيد به ديد و بازديد می رن، به همديگه می گن.
حميده با صدايی غم گرفته از گزارشگر می پرسد: ببخشيد، سؤال از اين قشنگ تر سراغ نداشتيد؟!
□خانه فريبا
در اتاق فريبا باز می شود و حميده و فريبا وارد می شوند. كيف ها به جالباسی آويخته می شود. حميده بر روی تخت فريبا می نشيند و فريبا در حالی كه به سمت پنجره می رود و پرده آن را كنار می زند، می گويد: بخون، صفحه بعدش رو بخون.
فريبا همانطور كه در كنار پنجره ايستاده و بيرون را می نگرد به خواندنِ حميده گوش می دهد.
حميده: تو تا به حال قله كوهی كه روش به قطر يازده متر برف باشه ديدی؟ اون قله هايی كه روشون اونقدر فشار هوا كمه، كه تنگی نفس می گيری. قطر يخ اونقدر قطوره كه گلوله توپ هم بهش كارگر نيست، تو تا به حال توی خيالت هم يه همچين قله كوهی رو ديدی. آره فكر كن كه همچين قله كوهی وجود نداره و فقط توی خيال می شه تصورش كرد. اما نه، #احمد و بچه هاش با كوهی از اسلحه و مهمات از همچين قله ای بالا می رفتن، آره بالا می رفتن. اما نه برای كوهنوردی يا آموزش، نه، برای درگير شدن با #كماندوهای_صدام_حسين كه توی #پاسگاه_مرزی_ژالانه چشم انتظارشون بودن.
فريبا از پنجره بيرون را نگاه می كند، ما نيز از قاب پنجره بيرون را می بينيم.
قله كوه بسيار مرتفعی ديده می شود. دوربين به سمت قله كوه زوم می كند و بر روی همين تصوير همچنان صدای رسول رضاييان، نويسنده دست نوشته ها می آيد.
صدای رسول رضاييان: روی يه همچين قله ای، اگه پای يك نفر پيچ بخوره يا در بره، كارش تمومه، چون كه هيچكس ديگه بهش نمی تونه كمك كنه يا برش گردونه. هيچكس، هيچكس، حالا #احمد و بچه هاش با كوهی از اسلحه و فشنگ به سمت پاسگاه هايی می رفتن كه قرار بود هزاران گلوله و تير رو سرشون بباره، رو يه همچين قله ای، زخمی شدن خيلی سخت تر از شهيد شدن بود، چون بايد اونقدر می موندی و درد می كشيدی تا يخ بزنی.
در قاب پنجره، تصوير ستون نيروهای سبك اسلحه #سپاهی و #پيشمرگ_مسلمان را داريم كه در جاده بسيار باريكی به سمت قله می روند.
#احمد، در لانگ شات، پيشاپيش ستون حركت می كند.
صدای رسول رضاييان: می پرسی چرا بايد به اين پاسگاه حمله می كردن، آره؟ #بعثی ها از اين پاسگاه به خيلی از روستاها و شهرك های كردنشين غرب #مريوان اشراف داشتن، ديگه زندگی برای مردم نگذاشته بودن، خمپاره بود كه صبح تا شب رو سرشون می ريخت.
#احمد و بچه هاش روی برفهايی به قطر ۱۱ متر داشتن قدم برمی داشتن كه يا پاسگاه رو فتح كنن يا اين كه خون شون، برف های سفيدرو رنگين كنه و جسم نيمه جون شون، غريب و تنها اون بالا يخ بزنه.
ستون بچه ها در حال بالا رفتن است، #احمد در لانگ شات جلوی ستون ديده می شود. پس از چند لحظه او رو به ستون می كند و ستون را نگه می دارد. بچه ها با حركت نكردن نفر جلويی، می ايستند و هر كدام شان از شدت خستگی، بر روی برف ها ولو می شوند. كوله و تفنگ و تيربار است كه پی در پی از پشت و دوش بچه ها پايين می آيد. دوربين بر روی بچه ها كه پی در پی نفس نفس می زنند و بخار سفيد از دهان شان خارج می شود، حركت می كند.
#رضا_دستواره تيربار خود را بر زمين جابه جا می كند تا يك وقت سُر نخورد. سپس بر می خیزد و به سمت انتهای ستون حركت می كند، پس از چند قدم با نگرانی در كنار هادی كه به شدت سرفه می كند، نشسته و با صدايی لرزان از او سؤال می كند.
#رضا: حالت چطوره؟ هنوز سرت گيج می ره؟
هادی در حالی كه قصد برخاستن دارد، به سرفه می افتد. سرفه هايش به شدت خش دار و دلخراش است. #رضا شال گردن خود را باز می كند تا به دور گردن هادی ببندد، اما سرفه های پی در پی هادی پيكر نحيف او را بی وقفه می لرزاند. هادی در لابه لای سرفه هايش با صدايی كه از ته چاه بيرون می آيد خطاب به #رضا می گويد: پس خودت چی؟
#رضا در حالی كه شال گردنش را محكم به سرو گردن هادی می پيچاند، می گويد: من سردم نيست، نگران من نباش.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_18 *
هادی همچنان پی در پی سرفه می كند، تجمع لخته های خون و چرك در داخل ريه اش، به خوبی از صدای سرفه هايش هويداست. #رضا با چهره ای نگران برمی خيزد و به سمت سر ستون می رود. هادی كه انگار قصدِ #رضا را فهميده با سرفه های پی در پی برمی خيزد تا #رضا را صدا بزند. شدت سرفه ها باعث می شود كه قدم های هادی قدری از جاده باريك بيرون برود، ناگهان در يك لحظه، برف های زير پای هادی خالی می شود و هادی با ناله بی رمقی به اعماق دره پوشيده از برف سقوط می كند. به محض وقوع اين حادثه، #رضا به سرعت برمی گردد و خود را به محل ريزش برف می رساند و با ناباوری به صورت خود سيلی می زند، در پی او بچه های ديگر به نزديكی آن محل می آيند. از جلوی ستون #احمد را می بينيم كه با عجله و شتاب به سمت محل حادثه می دود.
در تصوير لانگ شاتی او را می بينيم كه به كنار #رضا رسيده و به سمت سوراخ خالی شده جاده، سرك می كشد.
همه بچه ها، ساكت و بی صدا، بر سر و صورت خود می كوبند. همه جا سكوت حاكم است و جز زوزه خشك و مهيب باد در دل كوهستان، هيچ صدايی شنيده نمی شود. تنها گه گاهی، صدای ناله بسيار بی رمقی از اعماق دره می آيد.
صدای مغموم رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول رضاييان: تا اون لحظه پنج تا شهيد داده بودن و شصت تا زخمی، تازه هنوز درگيری هم شروع نشده بود. برای هادی هيچكس كاری نمی تونست بكنه، هيچكس.
جسم بيمار و نحيف هادی تو قعر برف های ته دره، لحظات آخر را می گذروند و #احمد، فقط با چشم های اشكبارش به ته دره خيره شده بود و از ته دل، مرگش رو آرزو می كرد. چقدر سخته برادر، وقتی كه تو منو صدا بزنی و من نتونم برات كاری انجام بدم؛ اين حرف امام حسين بود وقتی كه در كنار شريعه فرات، به جنازه نيمه جان ابوالفضل رسيد.
#احمد بلند شد و زيرلب فقط گفت يا قمر بنی هاشم. جوری به سمت سر ستون قدم برمی داشت كه انگار، فقط برای كشته شدن می رفت، آخه #پاسگاه_ژالانه به فاصله چند قدمی اونها بود.
حميده ورق می زند، شماره صفحه بعد، ۹۲۱ است. ناگهان تمامی دست نوشته ها را محکم بر زمين می كوبد. فريبا در كنار پنجره به حميده می گويد: خوب بعد؟!!
حميده: بعدش نيست... ناتمومه. انگار دنيا بر سر فريبا خراب می شود. با چشمان لبريز سؤال به دست نوشته های افتاده بر زمين خيره می شود و محو و مات به سمت كاغذها گام برمی دارد. به محض رسيدن به دست نوشته ها آرام خم می شود و آن ها را برمی دارد.
دوربين كلمات آخر صفحه را نشان می دهد. آخه #پاسگاه_ژالانه به فاصله چند قدمی اونها بود. دست فريبا كاغذ را كنار می زند و صفحه پشت آن نمايان می شود. موجی از سرخی شعف، گونه هايش را گلگون می كند. در سطر اول صفحه نوشته شده است.
جهنمی به پا شده بود... جهنم... در مقابل پنجره، همزمان با صدای انفجار، قارچ آتشين انفجار مهيبی را می بينيم.
حميده كه با وحشت به پنجره می نگرد. سراسيمه به سمت پنجره می رود و از قاب آن به بيرون می نگرد. فريبا با صدايی لرزان و وحشت زده با سرعت نوشته های كاغذ را می خواند. فریبا: هجوم دويست و هشتاد تانك تی -۷۲ لشکر ۳ زرهی؛ با آرایش نعل اسبی به سمت خط دفاعی #تیپ_۲۷ در #دژ_مرزی_كوت_سواری، در شمال #دشتِ_شلمچه آغاز شد. جمعه، هفدهم ارديبهشت سال ۱۳۶۱، روزی بود كه در خطوط دفاعی بچه های #حاج_احمد، از آسمان گلوله می باريد و از زمين آتش می جوشيد. زمين و آسمان می لرزيد و بوی باروت، نفس ها را بريده بود.
اكثر بچه های #گردان_مقداد در جناح چپ دژ، بر اثر اصابت تير مستقيم تانك ها، يا شهيد شده بودند و يا در آستانه شهادت بودند. بيست، سی نفر باقی مونده هم يا به دنبال شكستن محاصره بودند و يا پی مهمات و آب می گشتن، يكی از تشنگی داشت پرپر می زد، يكی از زخم تركش... دوربين در قاب پنجره ای كه حميده در كنار آن ايستاده می رسد. از آنجا لانگ شات پر گرد و خاك خط در جبهه جنوب نمايان است، رگبار انفجار خمپاره، گلوله های توپ و موشك كاتيوشا زمين را شخم می زند.
نگاه شناور دوربين، در ميان دود و آتش با شتاب به جلو می رود و از كنار صف شهدا می گذرد، تعدادی از بچه های رزمنده، سرا و پا خاك آلود با بازوبندهای سبز رنگ، منقّش به آرم سفید رنگ #تیپ_۲۷_محمد_رسول_الله صلی الله وعليه وآله وسلم، در حال دویدن، از کنار دوربین عبور میکنند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan