eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با نگرانی و عصبانيت در را باز می كند و به محض ديدن و به آن حالت در پشت در، خشك اش می زند. : برادر جان چه اتفاقی افتاده؟!! محمدحسين مانند مجسمه به احمد می نگرد، عسكری نيز مات زده و بی حركت به احمد نگاه می كند. آن دو رزمنده نيز وحشت زده و نگران به احمد خيره می نگرند. ناگهان از داخل راهرو، وارد اتاق می شود و در كنار احمد می ايستد. : سلام ،... اتفاقی افتاده؟ محمدحسين و عسكری با ديدن رضا در كنار احمد، چشم هايشان از حدقه بيرون می زند و ديگر نفس شان بند می آيد. آن دو رزمنده كم مانده از خنده منفجر شوند. : برادر عسكری، چی شده اينجا؟ رضا به محمدحسين می نگرد و با قاطعيت از محمدحسين سوال می كند: برادر محمدحسين، از شما سوال كردن. محمدحسين، به همان حالت كه به رضا می نگرد، ناگهان چشمانش به سمت بالا می چرخد و بر زمين می افتد، گويا غش می كند. با افتادن محمدحسين، به سرعت به سمت او هجوم می برد و زير بغل او را می گيرد و به كمك رضا كه پاهای او را گرفته، بر روی تخت می خوابانند. : بيمارستان غش كرد، برادر عسكری عجله كنيد. : ريضا، ريضا... احمد با پشت دست بر صورت محمدحسين می زند. : برادر جان، برادر... رضا: شما توجه كنيد برادر احمد، در حال اغماء هم از اظهار محبت دست ورنمی داره، داره منو صدا می زنه. : ريضا... من الدوم... ريضا. - از ديد يك راننده در جاده بهشت زهرا به سمت تهران می آييم. صدای رسول رضاييان، نويسنده دستنوشته ها، بر روی اين تصوير شنيده می شود و هر از گاهی تابلوی سرداران شهيدی كه در كنار جاده نصب شده، در ديد دوربين قرار می گيرد. صدای رضاييان: در حالی كه سال ها از پايان جنگ گذشته بود، اما نمی دونم چرا بی اختيار دنبال رضا دستواره می گشتم، مدام به خودم می گفتم اگه رضارو پيدا كنم، خيلی چيزها بايد درباره حاجی ازش بپرسم. اون يارِ غارِ حاج احمد بوده. يعنی يك قسمت از حاج احمد. يعنی پيدا شدن قسمتی از حاجی. تا اين كه اون روز، موقع برگشتن از بهشت زهرا پيداش كردم. در اين لحظه از ديد راننده، به تابلويی كه در كنار جاده نصب است نزديك می شويم، عكس رضا دستواره بر آن تابلو نقاشی شده و در پايين آن نوشته شده، . ماشين و دوربين در كنار تابلو می ايستند. در گوشه راست دستواره و در گوشه چپ كادر، جاده بهشت زهرا به سمت تهران نمايان است. كات به لانگ شاتی بزرگ از جاده بهشت زهرا كه در عمق كادر، تابلو و ماشين ديده می شود. صدای رضاييان: يه مادر چه جور بچه هاش رو می پرسته، احمد هم مثل يه مادر، دور بچه ها و نيروهاش می گشت، مثل جون شيرين به اونها عشق می ورزيد. يه روز تو مريوان، و به خاطر دير شدن عمليات، كلافه می شن و از احمد قهر می كنن. و ، ساك به دست از ساختمان سپاه مريوان خارج می شوند. ادامه صدای رضاييان: ساك هاشونو می بندن و می رن سمت جبهه گيلان غرب، به اميد اين كه اون جا بيشتر بتونن خدمت كنن. می گفت به محض رفتن و برای كاری رفتم پيش احمد. عسكری به سمت اتاق احمد می رود. به محض رسيدن به اتاق احمد متوجه باز بودن لای در می شود. از لای در، احمد را می بينيم كه از پنجره به خارج شدن دستواره و چراغی از مقر سپاه می نگرد. عسكری نيز متوجه نگاه احمد و متوجه خروج آن دو نفر می شود، سپس وارد اتاق می گردد. : سلام . احمد كه در كنار پنجره ايستاده با ورود عسكری به سرعت اشك های خود را پاك می كند و بسيار جدی پاسخ سلام عسكری را می دهد. : سلام برادر جان. : ببخشيد ، اين ليست اقلام درخواستی بيمارستانه، زحمت بكشيد دستورش رو بنويسيد. احمد كلافه است. سريع با خودكار بر پايين كاغذ چيزی را می نويسد و امضاء می كند، سپس كاغذ را به دست عسكری می دهد. عسكری با دقت به احمد می نگرد. مژه های احمد از اشك خيس است. عسكری در حالی كه كاغذ را می گيرد قدری اين پا و آن پا می كند. : اين جور گذاشتن و رفتن، يعنی بی معرفتی. همون بهتر كه رفتن، چون آدم بی معرفت، به هيچ دردی نمی خوره. احمد از سخن عسكری جا می خورد با تعجب و گله مندی به عسكری می نگرد لحظاتی به سكوت می گذرد. سپس می گويد: اونا پاره های جگر من بودن، اين جوری درباره شون حرف نزن مجتبی. عسكری از پاسخ احمد جا می خورد. هيچ جوابی ندارد كه بدهد. به ناچار كاغذ در دست به سمت در اتاق می رود. : ببخشيد مزاحم تون شدم. پاسخی نمی دهد، عسكری از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در، را می بينيم كه سر بر روی ميز می گذارد و با صدای بلند شروع به گريه می كند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🔸️🔷️ 🔷️🔸️ 🌼 🌼 ملاقات با را اينگونه توصيف مى كند: «... برادرمان را بردم خدمت مقام معظم رهبرى كه در آن زمان مسئول شــوراى عالى دفاع بودند. در آن ملاقات، من خدمت «آقا» گفتم كه ايشان [حاج احمد] كاملا آماده قبول اين مأموريت است. منتهى مايل است از زبان شما بشنود كه بايد اين كار را انجام بدهد وقتى «آقا» به گفتند كه شما انتخاب شده ايد تا به عنوان نماينده نظام جمهورى اسلامى ايران به آنجا برويد، خيلى تحت تأثير قرار گرفت. خود آقا هم تاكنون بارها آن جملاتى را كه درآن ملاقات به كار برده، به ما يادآور شده اند. در آن ملاقات خدمت «آقا» عــرض كرد: يعنى خداوند متعال ما را انتخاب كرده كه برويم با بجنگيم؟ آقا فرمودند: بله! شــما نماينده نظام هســتيد، برويد آنجا و جلوى را سد كنيد...» (همان 759-760 ص) از همان بدو تأســيس و به مدد فرماندهــى فوق العاده چنان برجســتگى و توانمنــدى از خــود به نمايش گذارده بــود كه به ديگر فرماندهان سپاه باورانده بود كه تمام فرماندهان و مديرانى كه در ۲۷ حضور داشتند، هر يك به تنهايى قابليت و شايســتگى فرماندهى تيپ و لشكر را داشتند و از اين جهت ۲۷ در عمليات خط شكن شد. ۲۷ در همان شب اول بيش از ۳ الى ۴ هزار نفر اســير گرفت؛ همچنين دشت ذهاب و سايت را آزاد كرد، با اينكه «سايت» جزو اهداف نبود. ذكاوت و درايت آن چنان بــود كه براى يك گــردان، ۵ فرمانده قــرار داده بود كه به محض شهادت يكى، ديگرى جايگزين شود.فرمانده گردان هايى چون ، ، ، كه بعدها هر يك فرماندهان بزرگى شدند. 🆔️ @javid_neshan
🌴 🌴 🌴 🌴 _من شنیدم آقای هم با این طرح مخالف بوده؟ مخالف نبوده باورش نمی‌شد، ۲۴کیلومتر نفوذ در عمق مواضع دشمن شوخی نیست. در جاهایی باید از فاصله‌ی ۲۰-۳۰ متری تانک دشمن عبور می‌کردیم. در شناسایی‌ها خیلی چیزها دستگیرمان شد. من خودم از کسانی بودم که در شناسایی‌ها بودم. شهیدان ، ، ، و... حضور داشتند. به‌عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ نیرویی برای شناسایی نداشت. نیروهایی که با او همکاری می‌کردند همه فرمانده گروهان‌ها و فرمانده گردان‌ها بودند. ما برای شناسایی آن ۲۴کیلومتر چند شب رفتیم و برگشتیم تا به تپه‌های علی‌گره‌زد رسیدیم. شب‌های اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم مسیری را تا جایی می‌رفتیم که برای برگشت به روز نخوریم. اما شب آخر نزدیک توپ‌خانه دشمن ماندیم نیم‌ساعت از اذان صبح گذشته بود که به توپخانه‌ی دشمن رسیدیم. اگر می‌خواستیم برگردیم به‌روز می‌خوردیم. آن روز را آن‌جا ماندیم، شبش برگشتیم و به عقب آمدیم. در این شناسایی‌ها با خیلی چیزها برخورد کردیم رودخانه‌های فصلی که آب نداشت و ممکن بود بر اثر اصابت کف پای بچه‌ها با آن شن‌ها دشمن را متوجه کند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🍀 🍀 🍀 🍀 _از تشکیل برایمان بگویید. یک روز در تهران را در ستاد مرکزی سپاه خواستند. (ابتدای پیروزی) ما همراه آمدیم اما داخل مجموعه نرفتیم. من و و و و... حضور داشتند. در آن‌جا به ابلاغ شد که تیپ حضرت رسول را تشکیل دهد. ایشان بعد از آن جلسه با ما مطرح کرد که به ما گفته‌اند بایستی تیپی را در جنوب تشکیل بدهیم، اما خودم زیاد رغبتی برای انجام این کار ندارم. فکر می‌کنم در مناطق محروم نیاز بیشتری به ما است، ولی اصرار آقایان است. با این‌ حال من از فرماندهی سپاه خواستم که اول منطقه را ببینیم بعد تصمیم بگیریم و یک جورهایی نظر ما شرط این قضیه باشد. منتها قبل‌از آن با توجه به توانمندی‌هایی که در و دیده بود تصمیم را گرفته بود. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 ... فکر می‌کنم فردای آن روز صبح زود هم ما هنگ کردیم که به منطقه جنوب برویم و اوضاع را ببینیم و مقدمات را انجام دهیم. من و و و و خود به منطقه جنوب رفتیم. اولین برخورد ما با بود. ایشان آن زمان کار اطلاعاتی می‌کرد. به ما گفتند باید مناطقی را ببینید و به‌همین کار مشغول شدیم. شب در ساختمان گلف جلسه‌ای بیرون مقر بین خودمان برقرار شد و حاجی از ما نظرخواهی کرد. گفت: منطقه را که دیدید همه‌اش دشت است. کوه است و ارتفاعات. این‌جا جنگیدن در دشت و مقابله با تانک است و وضعیت جنگیدن با فرق دارد. تأکیدش بر این بود که اگر در منطقه بمانیم بیشتر می‌توانیم مؤثر باشیم. صحبت‌ها جمع‌بندی شد و تصمیم بر این شد که به جنوب بیاییم و جنوب را هم تجربه کنیم ببینیم جنگیدن در جنوب چطور است! سپاه تشخیص داده که باید تیپی تشکیل شود، لذا به آن‌جا بیاییم. راضی شد. صحبت‌های آدم‌های آن‌جا برای مؤثر بود. در منطقه گشتی زدیم و به تهران آمدیم و در تهران موافقت خود را با تشکیل تیپ اعلام کردند. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯
🍀 🍀 🍀 🍀 _سازماندهی لشکر چگونه شکل گرفت؟ چند روزی آن‌جا بودیم. یک روز آمد و گفت فرماندهان گردان‌ها مشخص شدند و مسئولیت‌های تیپ هم مشخص شد. روی مقوای پشت شیشه‌ی در ورودی ساختمان اسامی را زده بود. فرمانده شده بود. در آن‌جا با من شوخی کرد و گفت تو از این‌ به‌ بعد جانشین من هستی هر چه بگویم گوش می‌دهی. تا آن زمان سازماندهی این شکلی مثل گردان، دسته و گروهان را نداشتیم. کار تیم اطلاعاتی به تحویل داده‌ شده بود. ایشان تجربه کار اطلاعاتی داشت. کم‌کم هم نیرو به گردان‌ها تزریق شد. گردان‌های ، ، و... شکل گرفتند. در این مدت روی آموزش بچه‌ها تلاش و تاکید داشت. کار خیلی خوبی که ایشان گفت انجام بدهیم این بود که نیروها را بردیم و زمین عملیاتی را نشانشان دادیم. این خیلی مهم است که وقتی نیرویی می‌خواهد وارد عمل شود قبلاً منطقه را دیده باشد. البته آن موقع این شرایط فراهم بود. من کاری به بعدها ندارم. خب هرچه جنگ جلوتر می‌رفت شناسایی‌ها سخت‌تر می‌شد. ما نیروها را گروهانی به خط می‌بردیم. بچه‌ها دسته‌دسته روی سنگرها می‌رفتند، می‌نشستند و منطقه را می‌دیدند. ارتفاعات و قبل‌ از آن‌ هم جاده‌ی پشت آن‌هم توپخانه‌ی دشمن که نیروهایی باید آن‌جا عمل می‌کردند، همه این مناطق توسط نیروها دیده می‌شد. ادامه دارد... ╭═━⊰*🍀*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍀*⊱━═╯