🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_41 *
حميده با عصبانيت از فريبا عبور می كند و به سمت در مغازه می رود. فريبا نيز با وحشت در پی او می دود. حميده با شتاب وارد مغازه كتاب فروشی می شود و فريبا هم از پی او. به محض ورود حميده، سعيد كه در پشت ميز نشسته ناگهان از جإ؛ ۳۳ّ می پرد و مات و مبهوت، مانند مرده به حمیده می نگرد.
حميده عصبی و پريشان، در جلوی ميز ايستاده و به سعيد نگاه می كند. سعيد با لب های لرزان، سلام كش دار و بريده بريده می دهد. حميده ساكت و خشمگين به سعيد می نگرد. فريبا نيز مانده. حميده نمی داند چه بگويد. فريبا برای شكستن سكوت غيرعادی با لبخند می گويد: سلام، خسته نباشيد، حال شما خوبه؟
سعيد: (با لكنت)، ن... نخير... ب... بله. فريبا: عرض كنم... بابا تشريف ندارن؟
سعيد: با...با... ن.. نخير.
حميده [با غيض آرام به فريبا می گويد]: چرا لفتش می دی...
فريبا [با تعجب به حميده می نگرد]: من؟!! (بعد، برای حفظ ظاهر، رو به سعيد می گويد) بله عرض كنم...
ناگاه حميده با صدايی لرزان و خشمگين به سعيد می گويد: اين مسخره بازی ها چيه كه درآوردی؟!!
سعيد: (با وحشت)م.. من...
حميده: چه معنی داره اين كارها...
سعيد: ب.. بخشيد.
فريبا: خواهش می كنم، عيبی نداره.
حميده: خيلی هم عيب داره، هدف شما از اين برنامه ها چيه؟!
فريبا با نوك پا به كفش حميده می زند.
فريبا: البته قرار ما با دوستم اين نبود كه بياييم اينجا با شما دعوا كنيم...
سعيد: م.. معذرت می خوام.
حميده: آخه معنی نداره...
فريبا: خب، بعله، معنی نداره كسی كه اومده چيزی بگيره با طرف دعوا كنه.
سعيد: م.. من، دعوا... ندار... ندارم.
حميده: پس اين كارها چيه كه می كنی؟ فريبا با نوك پا به حميده می زند و دو پهلو به حميده می گويد: بله، درسته، اين كارها چيه كه می كنی؟ راستش رو بخوايد، موضوع اينه كه ما به تعدادی كاغذ برای مشق خوشنويسی احتياج داريم، البته بايد بافت و زبريش شبيه همون كاغذهايی باشه كه شما روش نامه می نوشتيد. به همين خاطر، قرار گذاشتيم بياييم اينجا و بدون اين كه دعوا و مرافعه ای پيش بياد، يه تعدادی از اون كاغذهارو، از شما بخريم. كه البته اين دوستم يه مقدار از كوره در رفت و سوء تفاهم پيش اومد.
سعيد كه همچنان مات و مبهوت و پريشان به فريبا می نگرد، بدون اين كه به كاغذها نگاه كند، دو برگ، دو برگ از روی دسته كاغذها برمی دارد و در دست ديگرش می گذارد. سپس پنج برگ پنج برگ برمی دارد. درست در لحظه ای كه در دست سعيد نزديك چهل برگ جمع شده، پدر سعيد، با سه چهار بسته كتاب وارد مغازه می شود، سعيد با ديدن پدر، دستپاچه می شود و سی، چهل برگ را جلوی حميده می گذارد.
ناگاه حميده با صدای پدر متوجه ورود او می شود.
پدر سعيد: كسی زنگ نزد؟
سعيد: سلام، نخير. فريبا و حميده به سرعت كاغذها را برمی دارند و حميده يك اسكناس پانصد تومانی بر روی ميز می گذارد و هر دو سريع به سمت در می روند. فريبا برای حفظ ظاهر در حين رفتن به سعيد می گويد: اميدوارم پونصد تومن كافی باشه، خيلی لطف كرديد، خداحافظ.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🔺" ما به یاری خدا هر شهری را که توسط اسرائیلی ها محاصره شده با در محاصره انداختنِ نیروهای دشمن آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم! "
حاج احمد متوسلیان
🆔 @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_42 *
سعيد، با دستپاچگی، پانصد تومان را برمی دارد و به سمت در می دود.
سعيد: قابل نداشت، نيازی به اين پول نبود. پدر سعيد: چيه باز ديوونه شدی؟
سعيد: صبر كنيد بقيه اش رو بگيريد.
پدر سعيد دست بر سينه سعيد می گذارد و او را به عقب هُل می دهد.
پدر سعيد: ديگه بقيه نداره پدر سوخته،كی می خوای دست از اين كثافت كاری هات برداری.
□خيابان
حميده مات و پريشان گام بر می دارد.
حميده: اگه همه كاغذهارو هم می خواستيم می داد.
فريبا با ذوق به كاغذها می نگرد و با خود می گويد: لعنت به اين شانس، اگه پدرش سی ثانيه ديرتر اومده بود، همه رو ازش گرفته بوديم.
از دید راننده ماشین و مرد ۱ حمیده و فریبا را می بینیم. مرد ۱ با هیجان به راننده می گوید: نگفتم؟!... حركت كن، مواظب باش متوجه ما نشن.
راننده: از يه مسير ديگه دارن می رن، مثل اين كه داره يه چيزهايی گيرمون می آد.
□مغازه كتابفروشی
سعيد در پشت ميز نشسته و در حالی كه متفكرانه دست در زير چانه اش گذاشته و به پانصد تومانی روی ميز خيره شده، بی صدا اشك می ريزد. از انتهای مغازه، صدای داد و بيداد پدرش به گوش می رسد. صدای پدر: چقدر مفت خوری، چقدر هرزگی، چقدر لات بازی، تورو بايد به گاری بست و باهات ذغال جابه جا كرد.
از همين امشب، تا دو ماه ديگه، پول توجیبی بی پول توجیبی. آقا عاشق پيشه شده، من، همسنِ تو بودم، طَبَق سرم می ذاشتم و چاقاله می فروختم. طَبَق چاقاله رو سرم بود وقتی رفتم خونه مادرت برای خواستگاری. نفهم، اينو بفهم؛ كسی به يابو زن نمی ده، باید کاسبی داشته باشی، بايد پول بشمری بذاری كفِ دستِ زن، پول که وسط باشه وزير و وكيل برات “سكينه دايی قيزی” می رقصن، چه برسه به زن و دختر.
سعيد با چشم های اشكبار، همچنان به اسكناس پانصد تومانی می نگرد، بی صدا می گريد و زير لب به خود می گويد: يعنی اين پولِ اونه؟!!
□خيابان
حميده: پس قرارمون شد، سر ساعت هفت. به خونه هم بگو كه شام پيش مايی.
فريبا: شام می خورم و می آم.
حميده: پس راهت نمی دم. شام خونه مايی، بحثم نكن.
فريبا: پس تو هم قول بده هيچی از اينهارو نخونی تا منم بيام.
حميده: سخته ولی قول می دم.
فريبا: خداحافظ.
از ديد راننده و مرد ۱ می بینیم که حميده و فریبا از هم جدا می شوند. حمیده داخل خانه می شود و فريبا به سمت سر خيابان حركت می كند.
راننده روی كاغذ چيزی را يادداشت می كند. راننده: آدرس رو نوشتم.
مرد ۱ : به محض اين كه دختره به سر خيابون رسيد، پاشو برو ببين چه اسمی روی زنگشون نوشته.
راننده سر می چرخاند با ديدن فريبا كه به سر خيابان رسيده، آهسته از ماشين پياده می شود و به سمت در خانه حميده می رود، به محض رسيدن به در خانه، به سرعت به اف اف می نگرد.
بر روی محل اسم نوشته شده: دانشور.
راننده اسم را زير لب با خود تكرار می كند.
□خيابان داخل ماشين
مرد ميانسال در صندلی كنار راننده نشسته و با موبايل حرف می زند.
مرد ميانسال: دانشور؟!... چيه دانشور؟... آخه برام آشناست... بسيار خوب... نه امشب هم بايد بمونيد، آخه بچه های خونه تكونی، امشب می رن مغازه، بايد هواشون رو داشته باشيد... بسيار خوب شماره شون رو می دم.
مرد ميانسال موبايل را قطع می كند. سپس خطاب به مردی كلاه شاپويی كه در صندلی عقب نشسته می گويد.
مرد ميانسال: شما از ساعت يك امشب مهلت داريد. تمام سوراخ سمبه های اون مغازه بايد زير و رو بشه، به احتمال هفتاد، هشتاد درصد اين دستنوشته اونجاست.
مرد كلاهی: ما هر دستنوشته ای پيدا كنيم با خودمون می آريم، اما اگه يك نمونه دست خط ازش بود، كارمون راحت تر می شد.
مرد ميانسال: متأسفانه نداريم.
مرد كلاهی: به بچه های مراقبتون بگيد تا وقتی ما از مغازه بيرون نيومديم، اوضاع بيرون رو امن نيگه دارن. فراموش نشه، تا وقتی ما بيرون نيومديم، به هيچ وجه پستشون رو ترك نكنن.
مرد ميانسال: بسيار خوب مطمئن باشيد.
□پشت بام خانه حميده
حميده و فريبا در زير نور لامپ پشت بام كنار هم نشسته اند و حميده دستنوشته را می خواند. در جلوی حميده و فريبا، شهر با دريای چراغ هايش ديده می شود.
حميده: خيلی عجيب بود. همه گيج شده بودن، آخه مدت ها بود كه #احمد مریوان رو از اشرار #کومه_له و #دموکرات کاملاً پاكسازی كرده بود. به همين خاطر، هيچ كس سر در نمی آورد كه اين تيراندازی های شبانه، اونم تو وسط #مريوان، از كجا آب می خوره.
بارها از صبح تا شب تمام راه های ورودی شهر رو محكم بستن، اما فايده ای نداشت. درست نيمه های شب، رگبار تيراندازی و انفجار بود كه تو شهر ايجاد می شد.
در وسط شهر، رگبارهای تير رسام زده می شود و در چند نقطه شهر انفجار صورت می گيرد. اين صحنه در برابر حميده و فريبا اتفاق می افتد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_43 *
□مریوان_شب
#احمد، #رضادستواره و #علی_میرکیانی در خیابانی می دوند. #احمد پیشاپیش، #دستواره و #میرکیانی از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن #احمد ؛ زمزمه ی #کاک_احمد، #کاک_احمدِ اهل محل شنيده می شود. #احمد به سرعت وارد خانه می شود.
در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. #احمد وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد.
زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. #احمد خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت #احمد نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، #احمد به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت #احمد از خون لباس دخترک خونی می شود و دست #احمد نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست #احمد ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، #احمد با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، #دستواره و #ميركيانی ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان #احمد گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن #احمد که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا #احمد عبور كند. ماشين بيمارستان كه #عسكری می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، #احمد با عجله به سمت ماشين می دود، #عسكری نيز با ديدن #احمد، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، #احمد به #عسكری می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی.
#عسكری در پشت فرمان می نشيند، #احمد بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود.
دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. #عسكری و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند.
#احمد در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت #احمد همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، #عسكری لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به #احمد می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. #احمد با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود.
#احمد در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های #احمد بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار #احمد، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند.
□خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب
#احمد درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، #ميركيانی در كنار #احمد است.
#ميركيانی: بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن.
#احمد متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، #ميركيانی به #احمد می نگرد.
#ميركيانی: شما تو چه فكری هستيد؟
#احمد لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر #ميركيانی! شما برو، من فعلاً هستم. #ميركيانی قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد.
#ميركيانی: اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_44 *
#احمد با نگاهی محکم و آرام و متفکر سر می چرخاند و به #میرکیانی می نگرد، #میرکیانی از نگاه #احمد چشم می دزدد و دیگر ادامه نمی دهد سپس اسلحه کلاش خود را به سمت #احمد می گیرد.
#ميركيانی: لااقل اين اسلحه همراتون باشه.
#احمد در حالی كه حركت می كند و به سمت عمق خيابان می رود آرام می گويد: نيازی نيست برادرجان. ميركيانی از پشت به رفتن #احمد می نگرد، پس از چند لحظه با بی ميلی حركت می كند و به سمت ديگر خيابان می رود.
□چهارراهی در شهر
در فضای خلوت و تاريك و روشن چهارراه، #احمد را می بينيم كه انديشناك و جدی، گام برمی دارد. #احمد درست در وسط تقاطع می ايستد و هر چهار سمت را با دقت می نگرد، سپس به در و ديوار خانه ها و به كف آسفالت چهارراه نگاه می كند. به ناگاه، از پشت سر #احمد صدای گوش خراش افتادن چيزی شنيده می شود. ما سر #احمد را از پشت می بينيم كه با خونسردی و آرامش به عقب می چرخد و به پشت سر خود نگاه می كند. سگ ولگردی كه باعث واژگون شدن سطل آشغال بود به سمتی می گريزد.
□خيابانی ديگر
#احمد در كوچه ای نيمه تاريك كه بسيار باريك و طولانيست راه می رود و اطراف را به دقت می نگرد. از خانه ای صدای گريه نوزادی می آيد. تصوير پنجره باز خانه ای در طبقه دوم را می بينيم، زنی در حالی كه نوزادش را در بغل دارد و او را تكان می دهد در آستانه پنجره ديده می شود، زن از آن بالا كوچه را می نگرد #احمد در حال عبور از كوچه است، زن زير لب می گويد: #كاك_احمد
صدای شوهر: #كاك_احمد؟!
زن: ها،... تنهاست، داره از كوچه رد می شه.
شوهر [در بستر می غلتد]: اين جنگاور انگار هيچ وقت خواب نداره.
تصوير #احمد را از ديد زن می بينيم كه در عمق تاريك كوچه ناپديد می شود.
□ويرانه ای متروك در جَنبِ خیابان
احمد در ميان ويرانه نيمه تاريك كه بسيار ترسناك است گام برمی دارد. درست در زمانی كه از حياط آن ويرانه عبور می كند، از تنور متروك حياط، صدای جابجايی چيزی شنيده می شود. #احمد آرام و خونسرد می ايستد. با قطع شدن صدای پای #احمد، سكوت بر همه جا حاكم می شود. پس از لحظاتی، دوباره صدای خش خش از داخل تنور تاريك شنيده می شود. #احمد به آرامی به تنور، كه در چند قدمی اش واقع شده، نگاه می كند، سپس گام های #احمد به آرامی به سوی تنور می رود. با رسيدن #احمد به بالای سر تنور، دهانه تاريك و مرموز تنور ديده می شود. چشم های مصمم و آرام #احمد، به داخل تنور دوخته شده، صدای خش خش دوباره شنيده می شود. دست #احمد به آرامی حركت می كند و به سمت جيبِ بغل پای شلوارش می رود، از داخل جيب، چراغ قوه ای قلمی را بيرون می آورد، سپس با احتياط چراغ قوه را روشن می كند و به داخل تنور می اندازد، با روشن شدن داخل تنور، انبوه زباله و كاغذ و آشغال را می بينيم كه در عمق سياه تنور تلنبار شده، در ميان كاغذها و زباله ها، گربه ای ناتوان ديده می شود كه با تابش نور چراغ قوه بی رمق ناله می كند. #احمد در لبه تنور می نشيند و به داخل تنور دقت می كند، از ديد #احمد گربه چلاقی كه از يك چشم نابيناست به وضوح ديده می شود كه در لابه لای كاغذی به سختی حركت می كند، و بی رمق چند بار ناله می كشد. چشم های #احمد قدری تر می شود، پس از چند لحظه #احمد به آرامی وارد تنور می شود و با دقت در داخل تنور گربه را می گيرد و او را آرام بالا می آورد و در لبه تنور می گذارد. گربه به محض قرار گرفتن بر لبه تنور، دوباره ناله سر می دهد. #احمد برای آرام كردن گربه چند بار سر حيوان را نوازش می كند، سپس با چابكی از داخل تنور بيرون می پرد و با بيرون آمدن از تنور، گربه را برمی دارد و در حالی كه او را در بغل می گيرد، به حركت خود ادامه می دهد.
□سه راهی
#احمد، گربه در بغل، از كنار مغازه قصابی بسته ای می گذرد، گام های #احمد می ايستد، در سطل آشغال كنار مغازه، با دست #احمد برداشته می شود. داخل سطل دو، سه تكه استخوان ديده می شود. #احمد گربه را در داخل سطل می گذارد و در سطل را می بندد سپس وارد خيابان می شود. ناگهان پای #احمد به لبه برجسته درپوش فلزی فاضلاب گير می كند، #احمد لحظاتی به درپوش فلزی خيره می نگرد، سپس خم می شود و انگشت های خود را در سوراخ های دو سمت در پوش فرو می برد و با تمام قدرت سعی می كند آن را از جا در بياورد. پس از چند لحظه، درپوش تكانی می خورد و از جا درمی آيد. #احمد با چراغ قوه داخل فاضلاب را روشن می كند، نردبان ميله ای و عمق فاضلاب ديده می شود، چهره #احمد درهم می رود، انگار بوی بدی از داخل فاضلاب بيرون می آيد، در فاصله صد متری #احمد، از پشت ديوار كوچه ای، سر #ميركيانی را می بينيم كه مخفيانه #احمد را زير نظر دارد و مواظب اطراف نيز هست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_45 *
دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، #احمد از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای #احمد تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره #احمد را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم.
*
در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود.
*
#احمد در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند.
□دوراهی فاضلاب
#احمد تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، #احمد بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود.
□سه راهی
#احمد حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود.
□چهارراه اصلی شهر
درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر #احمد از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های #احمد مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های #احمد، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود.
□تونل اصلی
- تونل فاضلاب قدری گشادتر است. #احمد با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست #احمد با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. #احمد با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. #احمد به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، #احمد همچنان با تمام قدرت به جلو می رود.
□پيچ دوراهی
تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود #احمد سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود.
□دهانه فاضلاب
دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. #احمد با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته #احمد اطراف دهانه را می نگرد. از ديد #احمد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های #احمد به كوره راه خيره می ماند.
□مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی
در زیر پنجره اتاق #احمد که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق #احمد قرار می گيرد. از پشت پنجره، #احمد را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با #مجتبی_عسكری گفتگو می كند.
□داخل اتاق فرماندهی سپاه
#مجتبی_عسكری با دقت به #احمد می نگرد. #احمد برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل #مجتبی بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به #مجتبی نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!...
#عسكری: چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام...
#احمد: ازدواج كرديد.
#عسكری: بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم #مريوان... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته.
#احمد: برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، مطلب بالاتر از اين حرفاست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_46 *
#احمد: برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم.
#احمد: با خانومت؟!!!
#عسكری: بله، چون بهش قول دادم.
#احمد: چه قولی؟!!
#عسكری: قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد.
#احمد: يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟!
#عسكری: ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست.
#احمد: از کجا معلوم؟
#عسکری: بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره.
#احمد لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟
#عسکری: خیلی بهتر از من.
#احمد: فرز و چابك هست؟
#عسكری: اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست.
در اين لحظه، #رضادستواره سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به #احمد و #عسكری می گويد: ما هم هستيم.
#مجتبی و #احمد به #رضا نگاه می كنند، #عسكری تعجب كرده، #احمد با لبخند به #دستواره می گويد: تو چی شمام هستی؟ #دستواره: تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن #برادراحمد. يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم #برادراحمد. قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره.
#رضادستواره قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت #برادراحمد، شايد يه نونی گير ما بياد.
#مجتبی بر می خيزد و قبض را از #دستواره می گيرد. دستواره آرام به #مجتبی می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. #مجتبی قبض را می گيرد و زيرلب به #دستواره می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟!
#احمد قبض را از #عسكری می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، #دستواره خطاب به #عسكری می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره.
□اتاق #مجتبی_عسكری
اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. #مجتبی در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است.
عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. #عسكری در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟
فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد.
#مجتبی: بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟
فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. #مجتبی: اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند.
فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. #عسكری بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد.
مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. #مجتبی همچنان بی توجه ادامه می دهد. #مجتبی: هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود.
فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام.
فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر!
#مجتبی با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر #مجتبی می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم.
#مجتبی با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم.
#مجتبی: راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan