eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺"برادرها من به میروم و شما به تهران برمیگردید و بدانید که همانطور که امام فرمود، راه فلسطین از بغداد می گذرد" آخرین سخنرانی در جمع کادرهای ارشد قوای محمد رسول الله ص پیش از عزیمت به بیروت 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * ساكت و بی حركت در كنار راننده نشسته و به جاده می نگرد. راننده: می گن هيكلش مثل ديوه، قيافه اش رو هر كی ديده زهره ترك شده، مثل اجنه لابه لای هر كوه و دره ای پيداش می شه، تا حالا با پاسدارهاش به هر مقری حمله كرده اونجارو يه ساعته گرفته. يه جانوريه كه (، سركرده معدوم حزب منحله در . این حزب از اسفند ۵۷ به بعد در غائله تجزيه طلبی گروهك های ضدانقلاب در مناطق كردنشين غرب كشور نقش محوری را ايفا می كرد.) از اسمش وحشت داره. : پس اگه ببينيش نمی شناسيش، درسته؟ راننده: با این مشخصاتی که گفتن، چرا، تقریباً می شه شناختش، اما خدا نیاره اون روزی رو که باهاش روبرو بشم. : اگه من بهت بگم اون كه تعريفش رو شنيدی الان تو اين ماشينه چی می گی؟ راننده با شنيدن حرف ناگهان قاه قاه می زند زير خنده و در حين خنديدن يكی دوبار زيرچشمی به و سپس به می نگرد. او همچنان كه به قهقهه خنده اش ادامه می دهد، يكی، دوبار زيرچشمی به نگاه می كند. نيز، ساكت و بی حركت، همچنان به جاده می نگرد. صدای قهقهه راننده، رفته رفته به زوزه و سپس، كم كم به ناله تبديل می شود. دست های راننده شروع به لرزش می كند. كنترل فرمان گاهی از دستش در می رود. در اين لحظه، ساكت و آرام، با يك دست فرمان را می گيرد تا ماشين به چپ و راست نرود. راننده با ديدن اين عمل ، مانند زن های بچه مرده، با جيغ شروع به گريه می كند و از وحشت، بدون اين كه به نگاه كند، خود را به سمت در می كشد و پی در پی به جيغ كشيدن ادامه می دهد. - آخرين برگ از دست فريبا بر زمين می افتد. حميده كه در كنار پنجره ايستاده، با چهره ای خندان گوش می دهد. با سكوت فريبا، حميده به سرعت می چرخد و به فريبا می نگرد. در نگاهش اعتراض و ناراحتی موج می زند. فريبا به علامت پايان يافتن دستنوشته ها، دست هايش را می تكاند و به حميده می گويد: تموم شد. حميده (با عصبانيت فرياد می زند): اَه، خودم فردا می رم و همه اون كاغذهارو ازش می گيرم. □خيابان حميده و فريبا با لباس مدرسه با سرعت راه می روند، حميده عصبانی است و فريبا با نگرانی، در پی حميده با شتاب حركت می كند. فريبا سعی دارد حميده را آرام كند و جلوی عمل او را بگيرد. فريبا: اين كارو نكن، همه چی خراب می شه، اگه تو بخوای همه اون كاغذهارو بگيری، پسره از ماجرا سر در می آره، اون وقت ممكنه تاقچه بالا بذاره و كاغذهارو به تو نده، بعد می دونی چی می شه؟ اون كاغذهارو می بره هفت لا قايم می كنه تا از تو بله بگيره. حميده خريت نكن، اون الان آرزوی اينو داره كه تو بهش محتاج بشی. اگه اينو بفهمه ديگه تو پياده ای و اون سواره، اوضاع رو بهم نريز، بذار بی سر و صدا از چنگش بيرون بياريم. حميده: چرا نمی فهمی، خسته شدم از اين تيكه تيكه خوندن ماجرا، بذار تا آخرش بخونيم، ببينيم اين بابا كيه. فریبا: می دونی اگه با این حالت بری تو مغازه و پدرش هم باشه، دیگه یه کلمه نمی تونی حرف بزنی؟ اگه پدرش تو مغازه باشه، امکان گرفتن اون کاغذها صفره، صفر...! تورو به خدا وایستا. آن دو، به چند متری مغازه که می رسند، فریبا با دست شانه حمیده را می گیرد، حمیده با کلافه گی می ایستد. حمیده: چی می گی تو؟ از دید راننده مراقب که از طرف مرد میانسال است، حمیده و فریبا را می بینیم که با هم جر و بحث می کنند، مرد ۱ به مرد میانسال می گوید: همون دختره س. راننده: مثل این که می خوان برن تو مغازه؟ مرد ۱: دیدی شک من بی مورد نبود؟ حمیده و فریبا در هفت هشت متری مغازه ایستاده اند و با هم بحث می کنند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * فريبا با نگرانی اطراف و در مغازه را می نگرد. حميده عصبانی سخن می گويد. حميده: ذهنم به هم ريخته، فكرم آشفته شده، قاطی كردم، می فهمی؟ قاطی كردم. فريبا: آخه چرا؟ حميده: اين جوری از من نپرس چرا. تو خودت هم عين من شدی، به خيلی چيزها شك كردی، به اين زندگی، به اين جوونا، به اين در و ديوارها. فريبا چرا نمی خوای بفهمی، من كه تقصيری نداشتم. داشتم زندگيم رو می كردم، درسم رو می خوندم، با نيما بيرونم رو می رفتم، تنها آرزوم ازدواج و دانشگاه رفتن بود، برام هيچ كس و هيچ چيز جز نيما و درس مهم نبود، تا اين كه اين نوشته لعنتی به دستم رسيد. دست خودم نبود، نمی دونم چطور شد، هر صفحه ای رو كه می خوندم، رنگ و آب خيلی از اين تابلوهای دور و برم پاك شد. حرف های اين بابا، ديدمو به همه چی عوض كرد. نيما برام يه رنگ ديگه شد، زندگی يه طعم ديگه ای پيدا كرد، به اين خونه و زندگی و مدرسه و آدم ها يه شك و ترديد مرموزی پيدا كردم، به خودم صدبار می گم نکنه یه خبرهای دیگه ای هست که ما اَزَشون خبر نداريم، نكنه يه آدمای ديگه ای هستن كه ما اونارو نديديم، نكنه ما با عينك بدبينی خودمون رو، زندگی مون رو، قلب مون رو سانسور كرديم. بابا دست خودم نيست. فريبا اين فكرها شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. به دور و برم نگاه می كنم می بينم فقط فحش و فحش كاريه. اين قدر سياست و تبليغات و سخنرانی و پوستر و ايستگاه راديويی و ماهواره ای ريخته، كه مهلت ندارم يه لحظه بفهمم كی هستم و چی می خوام. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دستنوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جور بی طاقتم كنه. فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روز، سرت رو بندازی پايين و بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكل ات برطرف می شه؟ حميده: آره! وقتی همه اين دستنوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، بسيجيه يا اين ريشوهای عُنُق. مسلمونه یا این یقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا احمد متوسليان، كلاس داشتن مهمه یا دلِ مهربون داشتن. سياست، جوونارو به كشتن داد يا وجدان و غيرت، اگه وجدان بود، پس بابام چی می گه، اگه سیاست بود، پس این احمد متوسلیان کیه... بابا ولم كن بذار يه طرفه بشه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * حميده با عصبانيت از فريبا عبور می كند و به سمت در مغازه می رود. فريبا نيز با وحشت در پی او می دود. حميده با شتاب وارد مغازه كتاب فروشی می شود و فريبا هم از پی او. به محض ورود حميده، سعيد كه در پشت ميز نشسته ناگهان از جإ؛ ۳۳ّ می پرد و مات و مبهوت، مانند مرده به حمیده می نگرد. حميده عصبی و پريشان، در جلوی ميز ايستاده و به سعيد نگاه می كند. سعيد با لب های لرزان، سلام كش دار و بريده بريده می دهد. حميده ساكت و خشمگين به سعيد می نگرد. فريبا نيز مانده. حميده نمی داند چه بگويد. فريبا برای شكستن سكوت غيرعادی با لبخند می گويد: سلام، خسته نباشيد، حال شما خوبه؟ سعيد: (با لكنت)، ن... نخير... ب... بله. فريبا: عرض كنم... بابا تشريف ندارن؟ سعيد: با...با... ن.. نخير. حميده [با غيض آرام به فريبا می گويد]: چرا لفتش می دی... فريبا [با تعجب به حميده می نگرد]: من؟!! (بعد، برای حفظ ظاهر، رو به سعيد می گويد) بله عرض كنم... ناگاه حميده با صدايی لرزان و خشمگين به سعيد می گويد: اين مسخره بازی ها چيه كه درآوردی؟!! سعيد: (با وحشت)م.. من... حميده: چه معنی داره اين كارها... سعيد: ب.. بخشيد. فريبا: خواهش می كنم، عيبی نداره. حميده: خيلی هم عيب داره، هدف شما از اين برنامه ها چيه؟! فريبا با نوك پا به كفش حميده می زند. فريبا: البته قرار ما با دوستم اين نبود كه بياييم اينجا با شما دعوا كنيم... سعيد: م.. معذرت می خوام. حميده: آخه معنی نداره... فريبا: خب، بعله، معنی نداره كسی كه اومده چيزی بگيره با طرف دعوا كنه. سعيد: م.. من، دعوا... ندار... ندارم. حميده: پس اين كارها چيه كه می كنی؟ فريبا با نوك پا به حميده می زند و دو پهلو به حميده می گويد: بله، درسته، اين كارها چيه كه می كنی؟ راستش رو بخوايد، موضوع اينه كه ما به تعدادی كاغذ برای مشق خوشنويسی احتياج داريم، البته بايد بافت و زبريش شبيه همون كاغذهايی باشه كه شما روش نامه می نوشتيد. به همين خاطر، قرار گذاشتيم بياييم اينجا و بدون اين كه دعوا و مرافعه ای پيش بياد، يه تعدادی از اون كاغذهارو، از شما بخريم. كه البته اين دوستم يه مقدار از كوره در رفت و سوء تفاهم پيش اومد. سعيد كه همچنان مات و مبهوت و پريشان به فريبا می نگرد، بدون اين كه به كاغذها نگاه كند، دو برگ، دو برگ از روی دسته كاغذها برمی دارد و در دست ديگرش می گذارد. سپس پنج برگ پنج برگ برمی دارد. درست در لحظه ای كه در دست سعيد نزديك چهل برگ جمع شده، پدر سعيد، با سه چهار بسته كتاب وارد مغازه می شود، سعيد با ديدن پدر، دستپاچه می شود و سی، چهل برگ را جلوی حميده می گذارد. ناگاه حميده با صدای پدر متوجه ورود او می شود. پدر سعيد: كسی زنگ نزد؟ سعيد: سلام، نخير. فريبا و حميده به سرعت كاغذها را برمی دارند و حميده يك اسكناس پانصد تومانی بر روی ميز می گذارد و هر دو سريع به سمت در می روند. فريبا برای حفظ ظاهر در حين رفتن به سعيد می گويد: اميدوارم پونصد تومن كافی باشه، خيلی لطف كرديد، خداحافظ. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🔺" ما به یاری خدا هر شهری را که توسط اسرائیلی ها محاصره شده با در محاصره انداختنِ نیروهای دشمن آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط میکشانیم! " حاج احمد متوسلیان 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * سعيد، با دستپاچگی، پانصد تومان را برمی دارد و به سمت در می دود. سعيد: قابل نداشت، نيازی به اين پول نبود. پدر سعيد: چيه باز ديوونه شدی؟ سعيد: صبر كنيد بقيه اش رو بگيريد. پدر سعيد دست بر سينه سعيد می گذارد و او را به عقب هُل می دهد. پدر سعيد: ديگه بقيه نداره پدر سوخته،كی می خوای دست از اين كثافت كاری هات برداری. □خيابان حميده مات و پريشان گام بر می دارد. حميده: اگه همه كاغذهارو هم می خواستيم می داد. فريبا با ذوق به كاغذها می نگرد و با خود می گويد: لعنت به اين شانس، اگه پدرش سی ثانيه ديرتر اومده بود، همه رو ازش گرفته بوديم. از دید راننده ماشین و مرد ۱ حمیده و فریبا را می بینیم. مرد ۱ با هیجان به راننده می گوید: نگفتم؟!... حركت كن، مواظب باش متوجه ما نشن. راننده: از يه مسير ديگه دارن می رن، مثل اين كه داره يه چيزهايی گيرمون می آد. □مغازه كتابفروشی سعيد در پشت ميز نشسته و در حالی كه متفكرانه دست در زير چانه اش گذاشته و به پانصد تومانی روی ميز خيره شده، بی صدا اشك می ريزد. از انتهای مغازه، صدای داد و بيداد پدرش به گوش می رسد. صدای پدر: چقدر مفت خوری، چقدر هرزگی، چقدر لات بازی، تورو بايد به گاری بست و باهات ذغال جابه جا كرد. از همين امشب، تا دو ماه ديگه، پول توجیبی بی پول توجیبی. آقا عاشق پيشه شده، من، همسنِ تو بودم، طَبَق سرم می ذاشتم و چاقاله می فروختم. طَبَق چاقاله رو سرم بود وقتی رفتم خونه مادرت برای خواستگاری. نفهم، اينو بفهم؛ كسی به يابو زن نمی ده، باید کاسبی داشته باشی، بايد پول بشمری بذاری كفِ دستِ زن، پول که وسط باشه وزير و وكيل برات “سكينه دايی قيزی” می رقصن، چه برسه به زن و دختر. سعيد با چشم های اشكبار، همچنان به اسكناس پانصد تومانی می نگرد، بی صدا می گريد و زير لب به خود می گويد: يعنی اين پولِ اونه؟!! □خيابان حميده: پس قرارمون شد، سر ساعت هفت. به خونه هم بگو كه شام پيش مايی. فريبا: شام می خورم و می آم. حميده: پس راهت نمی دم. شام خونه مايی، بحثم نكن. فريبا: پس تو هم قول بده هيچی از اينهارو نخونی تا منم بيام. حميده: سخته ولی قول می دم. فريبا: خداحافظ. از ديد راننده و مرد ۱ می بینیم که حميده و فریبا از هم جدا می شوند. حمیده داخل خانه می شود و فريبا به سمت سر خيابان حركت می كند. راننده روی كاغذ چيزی را يادداشت می كند. راننده: آدرس رو نوشتم. مرد ۱ : به محض اين كه دختره به سر خيابون رسيد، پاشو برو ببين چه اسمی روی زنگشون نوشته. راننده سر می چرخاند با ديدن فريبا كه به سر خيابان رسيده، آهسته از ماشين پياده می شود و به سمت در خانه حميده می رود، به محض رسيدن به در خانه، به سرعت به اف اف می نگرد. بر روی محل اسم نوشته شده: دانشور. راننده اسم را زير لب با خود تكرار می كند. □خيابان داخل ماشين مرد ميانسال در صندلی كنار راننده نشسته و با موبايل حرف می زند. مرد ميانسال: دانشور؟!... چيه دانشور؟... آخه برام آشناست... بسيار خوب... نه امشب هم بايد بمونيد، آخه بچه های خونه تكونی، امشب می رن مغازه، بايد هواشون رو داشته باشيد... بسيار خوب شماره شون رو می دم. مرد ميانسال موبايل را قطع می كند. سپس خطاب به مردی كلاه شاپويی كه در صندلی عقب نشسته می گويد. مرد ميانسال: شما از ساعت يك امشب مهلت داريد. تمام سوراخ سمبه های اون مغازه بايد زير و رو بشه، به احتمال هفتاد، هشتاد درصد اين دستنوشته اونجاست. مرد كلاهی: ما هر دستنوشته ای پيدا كنيم با خودمون می آريم، اما اگه يك نمونه دست خط ازش بود، كارمون راحت تر می شد. مرد ميانسال: متأسفانه نداريم. مرد كلاهی: به بچه های مراقبتون بگيد تا وقتی ما از مغازه بيرون نيومديم، اوضاع بيرون رو امن نيگه دارن. فراموش نشه، تا وقتی ما بيرون نيومديم، به هيچ وجه پستشون رو ترك نكنن. مرد ميانسال: بسيار خوب مطمئن باشيد. □پشت بام خانه حميده حميده و فريبا در زير نور لامپ پشت بام كنار هم نشسته اند و حميده دستنوشته را می خواند. در جلوی حميده و فريبا، شهر با دريای چراغ هايش ديده می شود. حميده: خيلی عجيب بود. همه گيج شده بودن، آخه مدت ها بود كه مریوان رو از اشرار و کاملاً پاكسازی كرده بود. به همين خاطر، هيچ كس سر در نمی آورد كه اين تيراندازی های شبانه، اونم تو وسط ، از كجا آب می خوره. بارها از صبح تا شب تمام راه های ورودی شهر رو محكم بستن، اما فايده ای نداشت. درست نيمه های شب، رگبار تيراندازی و انفجار بود كه تو شهر ايجاد می شد. در وسط شهر، رگبارهای تير رسام زده می شود و در چند نقطه شهر انفجار صورت می گيرد. اين صحنه در برابر حميده و فريبا اتفاق می افتد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □مریوان_شب ، و در خیابانی می دوند. پیشاپیش، و از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن ؛ زمزمه ی ، اهل محل شنيده می شود. به سرعت وارد خانه می شود. در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد. زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت از خون لباس دخترک خونی می شود و دست نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، و ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا عبور كند. ماشين بيمارستان كه می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، با عجله به سمت ماشين می دود، نيز با ديدن ، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، به می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی. در پشت فرمان می نشيند، بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود. دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند. در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود. در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار ، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند. □خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، در كنار است. : بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن. متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، به می نگرد. : شما تو چه فكری هستيد؟ لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر ! شما برو، من فعلاً هستم. قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد. : اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan