eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
═━⊰*💠*⊱━═ منم اے نگار و چشمے كه در انتـــظار رويَٺ ... (سعدی) ═━⊰*💠*⊱━═ ❤ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· مُحَمـَّـد زینــت نــام جهـــانــــــ است چه خوشبوتر از آن اندر دهانــــــ است نزائیده کســے همچــون محمــَّـد که نورِ روےِوِے رنگین‌کمانــــــ است ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🎊میلاد فرخنده پیامبر اڪرم 🌸حضرت محمدﷺ و هفتــه وحــدت مبـارڪ🌹 ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _مهمترین عملیاتی که در انجام دادید، کدام عملیات بود؟ بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوه ها به دنبال بودیم. نمی‌گذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست می‌رسید، بلافاصله عملیات انجام می‌شد. گاهی شبها منطقه‌ای را محاصره می‌کردیم. شبها به کوچه و پس کوچه‌ها و مناطق مردمی می‌رفتند و اسلحه پیدا می‌کردند. نمی‌گذاشتیم راحت در خانه‌اش بخوابد. حاجی صبح‌های زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر می‌برد. تا بالای زانو در برف فرو می‌رفتیم. خودش هم می‌آمد. به سر قله که می‌رسیدیم؛ خوشحال می‌شدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمده‌اید، از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدایی نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود. وقتی به رسیدیم خود پیشمرگ‌ها می‌گفتند: ما که بچه‌های کوهستان هستیم مثل شما از کوه‌ها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا می‌روید؟ گفتیم: ما فرمانده‌ی قَدَر قدرتی مثل داریم که نمی‌گذارد راحت باشیم. حتی در قبل از رفتن به صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه می‌چرخاند و سینه خیز می‌برد. حتی از زیر سیم‌خاردار هم عبور می‌کردیم. حاجی همیشه می‌گفت: سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید را تحمل کنید. بچه‌ها از پله‌های آهنی بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _چه شد که به رفتید؟ بعد از شهادت ؛ هم فرمانده‌ی سپاه هم فرمانده‌ی عملیات شد. تا مدتی که به آمد. به من گفت: جواد تو نزد برادر بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمی‌کنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش می‌خواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینی‌بوس به و سپس به آمدیم. وضع آنجا هم‌ بسیار بهم ریخته بود. شبها از روی ارتفاعات پادگان را با خمپاره می‌زدند. چند روز در پادگان بودیم. هم تمرینات رزمی به بچه‌ها می‌داد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چندتا از نیروها به بروید، ماهم تا ۴۸ ساعت دیگر‌ به آنجا می‌رسیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ...جاده در اختیار بود و نمی‌توانستم عبور کنیم، به همین دلیل با هلی‌کوپتر رفتیم. وقتی هلی‌کوپتر می‌خواست در پادگان بنشیند، صدای انفجارهای شدیدی آمد. علتش را پرسیدیم، گفتند: در ارتفاعات مستقر است و پادگان را در محاصره دارد. به طوریکه آنها نفر را هم با خمپاره می‌زنند. خلبان گفت: من‌نمی‌توانم با این وضع روی زمین بنشینم. گفتم: ایرادی ندارد، بلند شو و دور بزن، بیا پایین در فاصله‌ای نگهدار و روی زمین ننشین تا بچه‌ها بتوانند سریع از هلی‌کوپتر به پایین بپرند. خلبان همین کار را کرد و ما پایین پریدیم. همین اتفاق برای هم افتاد. وقتی از هلی‌کوپتر پیاده شدیم، فرمانده‌ی پادگان، کادر اداری و سربازها همه بیرون ریختند و خوشحال شدند. بعضی‌ها صلوات می‌فرستادند، دست می‌زدند و شادی می‌کردند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾• از بـاد مـــــــرا بـوےِ تـو آمد امروز شُکرانـہ‌ے آن بـہ‌ بـاد دادمـ دل را ♥️ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈• 🆔️ @javid_neshan •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین کاری که در انجام شد چه بود؟ ما به اتاق‌های سازمانی منتقل شدیم. یکی دو روز بعد، طرح عملیات در جلساتی که با فرماندهان پادگان داشتیم ریخته شد. قرار بود ابتدا ارتفاعات را از دست بگیریم تا پادگان از محاصره در بیاید. شب که می‌شد خمپاره‌های زیادی سمت پادگان شلیک می‌شد. آنها در صدد این بودند که هرچه زودتر پادگان را اشغال و ما را خلع سلاح کنند. آن موقع هم تعداد نفرات ما ۱۲_۱۳ نفر بیشتر نمی‌شد. قبل از این‌ عملیات برای اینکه وقت بچه‌ها بیهوده نگذرد، جلسات قرآن تشکیل می‌داد و ترجمه و تفسیر می‌کرد‌. او درس خداشناسی می‌داد. حاجی قبلا دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. بعدها شنیدم او شاگرد هم بوده و دارای یک خانواده‌ی مذهبی است. البته باید از خانواده‌ی مذهبی چنین فرزندی هم‌ متولد شود. بعضی از مواقع حاجی می‌گفت: فرض کنید من مارکسیست هستم و خدا را قبول ندارم. شما وجود خدا را برای من ثابت کنید. در جمع بیشتر از همه با بحث می‌کرد. هرچه می‌گفت، انکار می‌کرد. سطح معلومات حاجی بسیار بالا بود. کار به جایی رسید که بلند شد تا یقه‌ی را بگیرد. چون بیشتر از آن نمی‌توانست جوابگو باشد. هرچه او می‌گفت، حاجی نمی‌پذیرفت. گفت: بنشین برادر. با جدل و داد و بیداد که نمی‌شود چیزی را ثابت کرد. اگر با منطق صحبت کنی ما می‌پذیریم. بعد خودش با منطق و دلیل خدا را ثابت می‌کرد و آرامش برقرار می‌شد. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... قرار شد در عملیاتی اولین تپه که کنارش کارخانه‌ی دیگ سازی بود را بگیریم. ستون راه‌ افتاد و ما کنار راه می‌رفتیم. نزدیک‌های تپه، ما را به رگبار بستند. من امداد غیبی را در آنجا دیدم. کاملا روی ارتفاعات تسلط داشت و منطقه هم تماماً جنگل بود. آنها از پشت بوته و درخت تیراندازی می‌کردند. بچه‌ها یک لحظه کپ کردند و نشستند. که در ستون بود گفت: برادر من حرکت کن، چرا نشستی؟ جلوی ستون بود. بلند شد گفت: الله اکبر، شروع کرد به تیراندازی کردن. از آن طرف هم مارا به رگبار بسته بود. هرچه توجه کردم دیدم یک تیر هم به بچه‌ها نمی‌خورد. الله‌اکبر گویان رفتند و توجهی به تیراندازی نداشتند. بعد از درگیری کوچک تپه را از گرفتیم. آنها هم فرار کردند و به ارتفاعات بالاتر رفتند. ۲_۳ روزی روی آن تپه بودیم. تبلیغات گسترده‌ای علیه سپاه انجام‌ داده بود و به مردم گفته بود که اگر سپاه وارد شهر شود، خانه‌هایتان را به آتش می‌کشد، به ناموستان تجاوز می‌کند و به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. این تبلیغات سبب شده بود خانواده ها شهر را تخلیه کنند. ما از دور می‌دیدم که مردم زندگی‌شان را در وانت می‌ریختند و فرار می‌کردند. چند روزی بر آن تپه نگهبانی دادیم. جیره‌ی غذایی مناسب هم نداشتیم، تنها غذای ارتش بود که کنسرو و لوبیا و گوشت بود. بچه‌ها چون جوان بودند و فعالیت می‌کردند؛ جیره‌ی غذایی که برای یک هفته بود را ۲ روزه تمام می‌کردند. بعد از تصرف آن تپه با توجه به نیروی کمی که در اختیار داشتیم و منطقه هم خیلی وسیع بود قرار شد نیروها در منطقه پخش و درخت به درخت و بوته به بوته را می‌گشتیم. در همان منطقه بود که به شهادت رسیدند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _تصویری از منطقه‌ی باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطره‌ی آن شب را برایمان تعریف کنید. من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن _من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم_ حاجی آن روز در نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچه‌ها در حیاط بودیم که حاجی رسید، می‌خواستم جریان ازدواجم را به بگویم اما نمی‌شد. مدام ، غیر، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با کار دارم. دست را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: می‌خواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خوهران امدادگر مشغول در بیمارستان. آمده‌ام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچه‌ها کرد و گفت: سپاه تعطیله، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفره‌ی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه با خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♥️ از آتـش دٖل گـدازه می گیرد عشق وز حـادثـه رنگ تـازه می گیرد عشق این مستی و تردستی و گستاخی را گــویـا ز شـمـا اجـازه می گیرد عشق •┈┈•••✾•♥️ ❤ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•      🆔️ @javid_neshan •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 🌺 🌺 🌺 _از آخرین باری که را دیدید، بگویید. زمانی که قرار بود از به جنوب برود، به من گفت که من باید در بمانم و مسئولیت سپاه را بر عهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد می‌شود. بالاخره بچه‌های سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید. به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به ببرد. مرا پیش که آن زمان فرمانده‌ی سپاه کردستان بود برد و به او گفت: فرماندهی سپاه را قبول نمی‌کند. گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. گفت: بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه می‌توانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانه‌ی من این بود که یک نفر دیگر را فرمانده‌ی سپاه کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان و آمدن به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هرچه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت من قبول کردم و آمدم حاج_احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچه‌های زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرمانده‌ی سپاه حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمی‌آمد. "پایان" ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈• به سرم یاد تــــ🌱ــو افتاد دلم ریخت بهم همه تکرار تــــــو کردم همه‌ام ریخت بهم💔 •┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈• ❤ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•  🆔️ @javid_neshan     •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•