═━⊰*💠*⊱━═
منم اے نگار و چشمے
كه در انتـــظار رويَٺ ...
(سعدی)
═━⊰*💠*⊱━═
#حاج_احمد❤
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
مُحَمـَّـد زینــت نــام جهـــانــــــ است
چه خوشبوتر از آن اندر دهانــــــ است
نزائیده کســے همچــون محمــَّـد
که نورِ روےِوِے رنگینکمانــــــ است
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🎊میلاد فرخنده پیامبر اڪرم
🌸حضرت محمدﷺ و هفتــه وحــدت مبـارڪ🌹
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_8 🌺
_مهمترین عملیاتی که در #پاوه انجام دادید، کدام عملیات بود؟
#عملیات_نجار بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوه ها به دنبال #ضدانقلاب بودیم. نمیگذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست #حاج_احمد میرسید، بلافاصله عملیات انجام میشد. گاهی شبها منطقهای را محاصره میکردیم. شبها به کوچه و پس کوچهها و مناطق مردمی میرفتند و اسلحه پیدا میکردند. نمیگذاشتیم #ضدانقلاب راحت در خانهاش بخوابد. حاجی صبحهای زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر #پاوه میبرد. تا بالای زانو در برف فرو میرفتیم. خودش هم میآمد. به سر قله که میرسیدیم؛ خوشحال میشدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمدهاید، از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدایی نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود.
وقتی به #مریوان رسیدیم خود پیشمرگها میگفتند: ما که بچههای کوهستان هستیم مثل شما از کوهها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا میروید؟ گفتیم: ما فرماندهی قَدَر قدرتی مثل #حاج_احمد داریم که نمیگذارد راحت باشیم. حتی در #سنندج قبل از رفتن به #مریوان صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه میچرخاند و سینه خیز میبرد. حتی از زیر سیمخاردار هم عبور میکردیم. حاجی همیشه میگفت: #کردستان سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید #کردستان را تحمل کنید. بچهها از پلههای آهنی بالا میرفتند و پایین میرفتند.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_9 🌺
_چه شد که به #مریوان رفتید؟
بعد از شهادت #رضا_مطلق؛ #حاج_احمد هم فرماندهی سپاه هم فرماندهی عملیات شد. تا مدتی که #حاج_همت به #پاوه آمد. #حاج_احمد به من گفت: جواد تو نزد برادر #همت بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمیکنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه #شهید_رضا_قمی به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش میخواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینیبوس به #باختران و سپس به #سنندج آمدیم. وضع آنجا هم بسیار بهم ریخته بود. #ضدانقلاب شبها از روی ارتفاعات پادگان را با خمپاره میزدند. چند روز در پادگان #سنندج بودیم. #حاج_احمد هم تمرینات رزمی به بچهها میداد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چندتا از نیروها به #مریوان بروید، ماهم تا ۴۸ ساعت دیگر به آنجا میرسیم.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_10 🌺
...جاده در اختیار #ضدانقلاب بود و نمیتوانستم عبور کنیم، به همین دلیل با هلیکوپتر رفتیم. وقتی هلیکوپتر میخواست در پادگان #مریوان بنشیند، صدای انفجارهای شدیدی آمد. علتش را پرسیدیم، گفتند: #ضدانقلاب در ارتفاعات #مریوان مستقر است و پادگان را در محاصره دارد. به طوریکه آنها نفر را هم با خمپاره میزنند. خلبان گفت: مننمیتوانم با این وضع روی زمین بنشینم. گفتم: ایرادی ندارد، بلند شو و دور بزن، بیا پایین در فاصلهای نگهدار و روی زمین ننشین تا بچهها بتوانند سریع از هلیکوپتر به پایین بپرند. خلبان همین کار را کرد و ما پایین پریدیم. همین اتفاق برای #حاج_احمد هم افتاد. وقتی از هلیکوپتر پیاده شدیم، فرماندهی پادگان، کادر اداری و سربازها همه بیرون ریختند و خوشحال شدند. بعضیها صلوات میفرستادند، دست میزدند و شادی میکردند.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•
از بـاد مـــــــرا
بـوےِ تـو آمد امروز
شُکرانـہے آن
بـہ بـاد دادمـ دل را
#مولانا
#حاج_احمد♥️
•┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•
🆔️ @javid_neshan
•┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_11 🌺
_اولین کاری که در #مریوان انجام شد چه بود؟
ما به اتاقهای سازمانی منتقل شدیم. یکی دو روز بعد، طرح عملیات در جلساتی که با فرماندهان پادگان #مریوان داشتیم ریخته شد. قرار بود ابتدا ارتفاعات را از دست #ضدانقلاب بگیریم تا پادگان از محاصره در بیاید. شب که میشد خمپارههای زیادی سمت پادگان شلیک میشد. آنها در صدد این بودند که هرچه زودتر پادگان را اشغال و ما را خلع سلاح کنند. آن موقع هم تعداد نفرات ما ۱۲_۱۳ نفر بیشتر نمیشد. قبل از این عملیات برای اینکه وقت بچهها بیهوده نگذرد، #حاج_احمد جلسات قرآن تشکیل میداد و ترجمه و تفسیر میکرد. او درس خداشناسی میداد. حاجی قبلا دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. بعدها شنیدم او شاگرد #آیتالله_حقشناس هم بوده و دارای یک خانوادهی مذهبی است. البته باید از خانوادهی مذهبی چنین فرزندی هم متولد شود.
بعضی از مواقع حاجی میگفت: فرض کنید من مارکسیست هستم و خدا را قبول ندارم. شما وجود خدا را برای من ثابت کنید. در جمع #شهید_دستواره بیشتر از همه با #حاج_احمد بحث میکرد. هرچه #شهید_دستواره میگفت، #حاج_احمد انکار میکرد. سطح معلومات حاجی بسیار بالا بود. کار به جایی رسید که #شهید_دستواره بلند شد تا یقهی #حاج_احمد را بگیرد. چون بیشتر از آن نمیتوانست جوابگو باشد. هرچه او میگفت، حاجی نمیپذیرفت. #حاج_احمد گفت: بنشین برادر. با جدل و داد و بیداد که نمیشود چیزی را ثابت کرد. اگر با منطق صحبت کنی ما میپذیریم. بعد خودش با منطق و دلیل خدا را ثابت میکرد و آرامش برقرار میشد.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_12 🌺
... قرار شد در عملیاتی اولین تپه که کنارش کارخانهی دیگ سازی بود را بگیریم. ستون راه افتاد و ما کنار #حاج_احمد راه میرفتیم. نزدیکهای تپه، #ضدانقلاب ما را به رگبار بستند. من امداد غیبی را در آنجا دیدم. #ضدانقلاب کاملا روی ارتفاعات تسلط داشت و منطقه هم تماماً جنگل بود. آنها از پشت بوته و درخت تیراندازی میکردند. بچهها یک لحظه کپ کردند و نشستند. #برادر_احمد که در ستون بود گفت: برادر من حرکت کن، چرا نشستی؟ #شهید_دستواره جلوی ستون بود. بلند شد گفت: الله اکبر، شروع کرد به تیراندازی کردن. از آن طرف هم #ضدانقلاب مارا به رگبار بسته بود. هرچه توجه کردم دیدم یک تیر هم به بچهها نمیخورد. اللهاکبر گویان رفتند و توجهی به تیراندازی #ضدانقلاب نداشتند. بعد از درگیری کوچک تپه را از #ضدانقلاب گرفتیم. آنها هم فرار کردند و به ارتفاعات بالاتر رفتند. ۲_۳ روزی روی آن تپه بودیم. #ضدانقلاب تبلیغات گستردهای علیه سپاه انجام داده بود و به مردم گفته بود که اگر سپاه وارد شهر شود، خانههایتان را به آتش میکشد، به ناموستان تجاوز میکند و به هیچکس رحم نمیکند. این تبلیغات سبب شده بود خانواده ها شهر را تخلیه کنند. ما از دور میدیدم که مردم زندگیشان را در وانت میریختند و فرار میکردند.
چند روزی بر آن تپه نگهبانی دادیم. جیرهی غذایی مناسب هم نداشتیم، تنها غذای ارتش بود که کنسرو و لوبیا و گوشت بود. بچهها چون جوان بودند و فعالیت میکردند؛ جیرهی غذایی که برای یک هفته بود را ۲ روزه تمام میکردند. بعد از تصرف آن تپه با توجه به نیروی کمی که در اختیار داشتیم و منطقه هم خیلی وسیع بود قرار شد نیروها در منطقه پخش و درخت به درخت و بوته به بوته را میگشتیم. در همان منطقه بود که #شهید_ولیجناب به شهادت رسیدند.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_13 🌺
_تصویری از منطقهی #مریوان باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطرهی آن شب را برایمان تعریف کنید.
من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن _من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم_ حاجی آن روز در #مریوان نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچهها در حیاط بودیم که حاجی رسید، میخواستم جریان ازدواجم را به #حاج_احمد بگویم اما نمیشد. مدام #مریوانی، غیر#مریوانی، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمیدانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با #حاج_احمد کار دارم. دست #حاج_احمد را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: میخواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خوهران امدادگر مشغول در بیمارستان. آمدهام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچهها کرد و گفت: سپاه تعطیله، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل #مجتبی_عسکری رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفرهی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با #حاج_احمد انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه با خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت.
ادامه دارد...
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♥️
از آتـش دٖل گـدازه می گیرد عشق
وز حـادثـه رنگ تـازه می گیرد عشق
این مستی و تردستی و گستاخی را
گــویـا ز شـمـا اجـازه می گیرد عشق
•┈┈•••✾•♥️
#حاج_احمد ❤
•┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•
🆔️ @javid_neshan
•┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🌺 #قسمت_14 🌺
_از آخرین باری که #حاج_احمد را دیدید، بگویید.
زمانی که قرار بود #حاج_احمد از #مریوان به جنوب برود، به من گفت که من باید در #مریوان بمانم و مسئولیت سپاه را بر عهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد میشود. بالاخره بچههای سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید. به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به #سنندج ببرد. مرا پیش #ناصر_کاظمی که آن زمان فرماندهی سپاه کردستان بود برد و به او گفت: #اکبری فرماندهی سپاه #مریوان را قبول نمیکند. #کاظمی گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. #کاظمی گفت: #حاج_احمد بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه میتوانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانهی من این بود که یک نفر دیگر را فرماندهی سپاه #مریوان کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان #پاوه و آمدن #حاج_همت به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هرچه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت من قبول کردم و آمدم حاج_احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچههای زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرماندهی سپاه #کردستان حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمیآمد.
"پایان"
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈•
به سرم یاد تــــ🌱ــو افتاد دلم ریخت بهم
همه تکرار تــــــو کردم همهام ریخت بهم💔
•┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈•
#حاج_احمد❤
•┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•
🆔️ @javid_neshan
•┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•