eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 🌴 🌴 ... گفت: هر فرمانده گردانی که در عملیات حضور پیدا کرد فرماندهی‌کل نیروها را دارد. هرچند در بچه‌هایی بودند که بسیجی‌وار عمل می‌کردند. امروز فرق کرده و ما قدرتمندی داریم اما آن موقع مشکلات این‌چنینی وجود داشت. سازمان برای خودش تعریفی داشت، شب عملیات فرمانده گردان و فرمانده تیپ از کجا باید نیروهایش را هدایت کند. قوانین جنگ کلاسیک بود. ساختار سازمانی با شکل جنگیدن ما فرق می‌کرد. جنگ کلاسیک معمولاً در روز و صبح زود انجام می‌شود. تانک‌ها جلو می‌روند، نیروها پشت تانک رفته و هلی‌کوپتر از بالا مواضع دشمن را می‌زند. هواپیماها هم عقبه دشمن را می‌زنند. حالا می‌خواست خودش را با شکل جنگیدنی وفق دهد که تابه‌حال تجربه نکرده. کسی که چهار سال در دانشکده علوم و فنون درس‌خوانده که این چیزها را نمی‌فهمد. چنین جنگی برای آن‌ها معنا نداشت برای آن‌ها فرمانده لشکر و جایگاه، تعریف‌شده است. مشخص است که از کجا باید نیروی خودی را به سمت نیروی دشمن هدایت کند. در مورد فرمانده تیپ و فرمانده گردان هم همین‌طور. آخر سر برحسب چارت سازمانی فرماندهانشان نیامدند و فرمانده‌ی همان گردان‌های ، فرماندهی نیروها را عهده‌دار شدند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _فرماندهان از طرح گرفتن توپخانه مطلع بودند؟ وقتی امام می‌گوید سلسله‌مراتب و اطلاعات از فرماندهی رعایت شود، خیلی بیشتر از خیلی‌ها این مسائل را رعایت می‌کرد. منتها یک جاهایی می‌دید خلاف مسیر امام و مسیر انقلاب است. آن‌هم در دولت موقت و این اتفاق می‌افتاد. بعد از که این مسائل هم حل شد. _ یکسری درگیری هم با داشت آیا شما هم در جریان کار بودید؟ قبل‌ از انتخابات ریاست‌جمهوری ( ) ما با جلسه‌ای داشتیم در ۴۰_۴۵ دقیقه وضع انتخابات را تحلیل و را کاملاً معرفی کرد. گرایش‌ها، رفتارها و اهداف آمریکایی بودن را تشریح کرد. جمع ما را آگاه کرد. بعد از این داستان ما تمام تحلیل‌های را لحظه به لحظه در جامعه و اداره کشور می‌دیدیم. او آینده‌نگری خوبی داشت و روان‌شناس خوبی بود. راحت می‌توانست آدم‌ها را بشناسد. اغلب با وانت تویوتا این طرف و آن طرف می‌رفت. ماشین دیگری که نبود اگر هم بود حاجی با وانت تویوتا می‌رفت. اگر سه نفر می‌خواستن با وانت بروند این‌طور نبود که جلو بنشیند. اگر یک بسیجی و یک سرباز وظیفه هم بودند حاجی آن‌ها را جلو می‌نشاند و خودش عقب می‌رفت. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
جاویدنشان
#شهید_احمد_بابایے 🥀
🥀 *کلکسیون تیر و ترکش* "سرهنگ علی حاجی زاده" از بچه های گردان مالک که شاگردی بابایی را از افتخارات زندگی خود به شمار می آورد و از او به عنوان حجت خدا برای بچه های قم یاد می کند، می گوید: بچه های قم، که تعدادی از عملیات فتح المبین، و تعدادی هم تازه اعزام شده بودند، در پادگان دوکوهه در قالب گردان مالک سازماندهی شدند. تقریبا تمام بچه های با تجربه ی جنگ تا آن روز در این گردان حضور داشتند. انتظار بچه های قم، انتخاب فرمانده از میان خودشان بود. شهید همت به جمع بچه های قم آمد و  نتوانست بچه ها را متقاعد کند تا فرمانده غیر قمی انتخاب کنند. چند دقیقه پس از رفتن همت، خودروی لندکروز جلوی زمین صبحگاه توقف کرد و احمد متوسلیان و محمد ابراهیم همت، به همراه یک جوان که کلاه ارتشی به سر داشت، از ماشین پیاده شدند. به محض اینکه احمد متوسلیان بسم الله را گفت، بچه ها گریه شان گرفت. متوسلیان گفت: شما همت را می شناسید؟! و شروع کرد از همت تعریف کردن. همت همان طور با ابهت و با شلوار شش جیب و پیراهن سبز سپاه ایستاده بود. حاج احمد متوسلیان در ادامه گفت: یکی از عزیزترین بچه ها را که کلکسیون تیر و ترکش است، به عنوان فرمانده گردان مالک تعیین کرده ایم، امیدواریم با همکاری شما گردان مالک بدرخشد. پس از رفتن متوسلیان و همت، احمد بابایی فرمانده جدید گردان مالک شروع کرد به سخنرانی و گفت: "من یک نظامی هستم، همه باید نظامی باشند". آن موقع‌ها هوا گرم بود و میدان صبحگاه، محل استراحت شبانه بچه ها بود. متوسلیان، همت و بابایی به مناجات مشغول بودند. دست های این سه نفر تا صبح رو به آسمان بلند بود. صدای «العفو العفو» آنها به آسمان بلند بود. دست ها رو به خدا بود. هر سه تایی با هم نماز شب می خواندند و این کار هر شب آنها بود. تازه فهمیدم چرا حرف این فرماندهان در دل بچه ها تأثیر گذار است. تأثیر بسم الله حاج احمد در قلب بچه ها را از همین راز و نیاز شبانه یافتیم. شهید احمد بابایی، آنقدر تأثیرگذار بود که فقط از معنویت شبانه ی او سرچشمه می گرفت. دلاوری و جنگاوری آن یک طرف و این خلوص و نیت و عمل آنها در طرفی دیگر. هر کجا بنا بود گردان حضور پیدا کند، تدبیر بابایی، بالای آن برنامه دیده می شد. وقتی به انرژی اتمی در دارخوین منتقل شدیم، منطقه در تیررس دشمن بود. در بمباران دشمن، بعضی از بچه ها زخمی شدند و انتقال آب به آنجا فقط شب، آن هم به اندازه ی یک تانکر صورت می گرفت و این هم کفاف بچه ها را نمی داد. تجربه و تدبیر شهید بابایی، به کار آمد. دستور داد هر گروهانی چاهی را حفر کنند تا مشکل کمبود آب رفع گردد. جذبه و فرماندهی همراه با درایت احمد بابایی، الفت عجیبی را بین او و بچه ها ایجاد کرده بود؛ به گونه ای که هرگاه بحث جدا شدن عده ای از گردان مطرح می شد، بسیاری نگران بودند که مبادا از گردان مالک و احمد بابایی جدا شوند. چون احمد آن چنان به نیروهایش عشق می ورزید که هیچ پدری مهربان با فرزند خود این چنین نبود. بسیار روی آموزش تأکید داشت. در دمای ۵۰ درجه ی ظهر، بچه های گردان را با پای برهنه و بر روی لوله های نفت حرکت می داد تا آماده رزم باشند. پاها هم تاول زده بود و به قدری خون و چرک آمده بود که پوست زیر پا ترک خورده بود. به حالت مرده و سخت درآمده بود، اما دریغ از یک شکوه‌ی بچه ها. آن چنان به نقشه و طراحی صحنه ی نبرد مسلط بود که نقشه‌ی کل عملیات بیت المقدس به آن مهمی را در چند دقیقه و با یک ماژیک برای نیروها تشریح کرد. ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌹رسم شهادت اینه که : نه برای دیده شدن کار کنید ... نه برای دیده نشدن ...!! فقط برای خدا کار کنید ...! 🆔 @javid_neshan
🌴 🌴 🌴 🌴 ... از زمان حضور در ، به ستاد مشترک در نامه داده بود که شما یک پوکه هم به ندهی این عین عبارت نامه‌اش بود. ما هم می‌خواستیم در روستایی عملیات انجام دهیم اما مهمات نداشتیم. تعدادی از بچه‌های حزب‌اللهی ستاد مشترک با ما راه آمدند، آن‌ها دور از چشم همه یک جعبه مهمات به ما دادند. ما با یک جعبه مهمات عملیات کردیم ۲۰کیلومتر لابه‌لای رفتیم و در روستای عملیات کرده و آن روستا را به تصرف خود درآوردیم. همان موقع نیروهای در مستقر بودند، آن‌ها حتی توپ ۱۰۵میلی‌متری داشتند. ما در آن روستا در محاصره دشمن افتادیم. ۱۲ نفر از بچه‌ها دستگیر شدند، با شکنجه و وضعیت فجیعی بچه‌ها را به شهادت رسانده بودند. ۸_۷ جنازه را داخل وانت ریخته و جلوی سپاه آورده بودند. داستان عجیبی بود. یکی از بچه‌های ما به فرمانده پایگاه گفته بود با توپ‌هایتان بچه‌های ما را حمایت کنید، آن‌ها در محاصره هستند. فرمانده گفته بود بروید به بگویید که شما را حمایت کند. بچه‌های کادر که آن‌جا بودند با آن فرمانده درگیر شده بودند و ۲۴ساعت بعد دیگر فرمانده آن‌جا وجود نداشت. از ناراحت بود او می‌خواست بیاید را بگیرد. _اما هیچ‌وقت به نیامد؟! ظاهراً نماینده‌اش را فرستاد اما بچه‌ها او را به شهر راه ندادند. من در بودم اما این را ندیدم عمده صحبت‌های من از روی یادداشت‌هایی است که از آن زمان دارم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🔅گفتم:دو کوهه را می شناسی؟ 🔆پاسخ داد:آری 🔅گفتم:سبب نامگذاری چیست؟چرا دو کوهه؟ 🔆گفت:علتش را نمی دانم.ولی دوکوهش را می شناسم.[از جیبش عکسی بیرون آورد و ادامه داد:] همین دو عکسی که بر روی ساختمانش جلوه نمایی می کند. 🌹حاج همت و حاج احمد متوسلیان🌹 🆔 @javid_neshan
🌴 🌴 🌴 🌴 _خاطره از در فتح دارید؟ قبل‌ از این‌که آغاز شود جلسه‌ای را با در داشتیم. فرماندهان و هم حضور داشتند. آن‌ها در مورد نداشتن امکانات و مهمات بحث می‌کردند. عصبانی شد و از جای خودش بلند شد و گفت: یعنی چه؟ چه می‌خواهید بگویید؟ یعنی بنشینیم و دشمن بیاید و هر کاری می‌خواهد انجام دهد؟ همه ساکت شدند. گفتند: یادتان رفت امام در ف چه گفت؟ انجام شد. مسیر به سمت نبود. مسیر جایی بود که جاده مواصلاتی به را وصل می‌کرد. قطعا هم آن جاده برای دشمن خیلی اهمیت داشت و لذا دشمن هم عمده قوایش را در آن‌جا متمرکز کرده بود. ما در مرحله اول کنار جاده آسفالته آمدیم. قرار نبود در آن تاریخ عملیات شود. به جلسه رفته بودند و ظاهراً بی‌سیم‌های را شنود کرده بودند. داشت تحرکاتی انجام می‌داد و قصد داشت خودش را به بچسباند. اگر به می‌چسبید، کار خیلی سخت و دشوار می‌شد. ما باید تا جاده آسفالته ۱۰کیلومتر پیاده‌روی می‌کردیم. قطعا اگر در آن شرایط می‌خواستیم بجنگیم موفق نمی‌شدیم و با تلفات سنگینی مواجه می‌شدیم. من ساعت سه بعدازظهر متوجه شدم عملیات است. رفتم از حاجی سرنیزه بگیرم. مسئولیت تخریب را به‌ عهده داشتم. گفت: در این موقعیت از من سرنیزه می‌خواهی؟ او را از خود دشمن بگیر. من همین‌طور که ایستاده بودم گفتم: حاجی بالاخره من باید از میدان مین عبور کنم تا بتوانم از دشمن سرنیزه بگیرم!!! خندید. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _من شنیدم در یکسری از نیروها سلاح نداشتند!! بله خیلی از بچه‌ها سلاح نداشتند اردیبهشت اوج گرمای جنوب و حداقل دما ۵۰درجه بالای صفر بود. اما خیلی از بچه‌ها قمقمه نداشتند. اگر هم داشتند در ۱۸کیلومتر پیاده‌روی در شب و در گرما عطش پیدا کرده بودند. آن‌هایی هم که قمقمه داشتند، حتما در ۳_۴کیلومتر اولیه آب آن ته کشیده بود. شب اول که ما به جاده رسیدیم یگان‌های سمت چپ و راسته ما که باید عمل می‌کردند نتوانستند خودشان را به جاده برسانند. خیلی‌ها به اصرار داشتند که عقب بیاید اما او آینده را می‌دید. من شب پشت جاده آسفالت بودم که با من تماس گرفت. خدا رحمت کند فرمانده مجروح شده بود. قبل‌ از او فرمانده این گردان بود، که شهید شده بود. من شب عملیات با بودم. با من تماس گرفت و گفت بچه‌های را بردار و به آن طرف جاده برو. می‌دانست وقتی هوا روشن شود آن‌ها بلافاصله پاتک می‌کنند. باتوجه به نبود امکانات و آتش و... امکان از بین رفتن بچه‌ها وجود داشت. بچه‌ها را برداشتیم و آن طرف جاده رفتیم. برای انهدام نیروهای دشمن در یکی دو ساعت اول حدود ۶۰۰_۷۰۰ نیروی را اسیر کردیم. تعدادی تلفات هم به آن‌ها وارد کردیم و پیشروی کردیم. یک‌دفعه دیدیم نزدیک صبح است و کلی در مواضع دشمن جلو رفتیم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🔻سـازش و صلـح با کـفر حـرام است🔻 "بر فرض که صد و پنجاه میلیارد دلار گرفتیم ، جواب خون يک نفر از بسيجی های ما ميشود ؟ با کفر بر سر ميز مذاکره نشستن خصلت قاسطين و مارقين و ناکثين است . نه خصلت مومنين و متقين . امام عزيز و ولی فقيه دستور فرموده الی بيت المقدس . بايد تا بيت المقدس جنگيد ." 🌹شهید حاج محمدابراهیم همت🌹 🆔 @javid_neshan
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهيد محمد ابراهيم همّت که بود ؟ 🌹۱۷ اسفند ، سالروز شهادت محمدابراهيم همّت ، فرمانده لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)🌹 (ص) 🆔 @javid_neshan
🌴 🌴 🌴 🌴 ...درنهایت من مجروح شدم و تیری به دستم خورد و از طرف دیگر خارج شد. استخوان دستم را شکست خون‌ریزی داشت در انتهای کار دو نفر بودیم که عقب آمدیم بخشی از نیروهایمان اسرا را به عقب آورده بودند. بخشی مجروح و بخشی هم شهید شده بودند. ما دو نفر از زیر آتش دشمن عقب آمدیم. دشت صاف بود. دشمن از فاصله چند کیلومتری کالیبرها و ضدهوایی‌ها را گرفته بود و به سمت نیروهای ما می‌زد. حجم آتش آن‌قدر زیاد بود که تیرها بوته‌های علف روی زمین را درو می‌کرد. به این شکل توانستیم به عقب بیایم. من از جاده آسفالت به این طرف آمدم. دیدم پشت خاک‌ریز است. دستم را در جیبم مخفی کردم. او مرا نگاهی کرد و گفت: مگر این‌جا خانه خاله است؟! دستت را از جیبت در بیاور. نمی‌خواستم حاجی بفهمد مجروح شده‌ام. کمی جابه‌جا شدم. دفعه دوم که داد زد من بر اثر خون‌ریزی زیاد بیهوش شدم. داخل کفشم پر از خون شده بود. متوجه مجروحیتم شد. در همان حالت هم تنها صدای را می‌شنیدم که می‌گفت: آتش بریزید. بعد هم خود حاجی تعریف می‌کرد که توپ‌خانه بعد از شلیک ۱۰گلوله اعلام کرد که دیگر مهمات ندارد. وقتی چشمم را باز کردم روی برانکارد در انرژی اتمی بودم. هواپیمای عراقی چنان از روی سرم شیرجه زد که حس کردم هواپیما سر مرا هم برد. چند ساعت زیر بمباران بودم، سپس مرا با هلی‌کوپتر انتقال دادند. مرا با C۱۳۰ اصفهان بردند و عملام کردند. تا دو ساعت بیمارستان بودم. می‌خواستم برو،م بیمارستان لباس نمی‌داد، مرخص نمی‌کرد. با همان لباس بیمارستان به خیابان‌های اصفهان آمدم. بچه‌های گشت ثارالله را در آن‌جا دیدم. داستان را گفتم آن‌ها یکدست لباس آوردند و ما پوشیدیم. سپس به فرودگاه آمدم و با هواپیمای C۱۳۰ که مجروحین را می‌آوردند به هر شکلی که بود به برگشتیم. پول هم نداشتم که بتوانم از تا یک جایی بروم. پیاده‌ راه افتادم که دیدم آمبولانس کنارم ترمز کرد. راننده‌اش آشنا بود، مرا شناخته بود. سوار شدم. خدا مرا به منطقه رساند. وقتی با آن شرایط مرا دید خیلی خوشحال شد. کلاً نسبت‌ به نیروهایی که با او کار می‌کردند مهربان بود. وقتی ترکش به ران پایش خورد اصلا عقب نرفت. نیروهایش را هم مثل خودش تربیت کرده بود. دیدم یکی دیگر از بچه‌ها را به طور موقت بالای سر بچه‌های تخریب گذاشته که با بازگشت من، او هم رفت. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿