#برگ_دوم 🌱
اولین و آخرین
اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمیزد و کسی را به خلوتش راه نمیداد، فکر میکردیم لال است. خانوادهاش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش میآمدند، یعنی وسعشان نمیرسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که میکشد، آه و ناله کند.
شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در میزدند. حال هشت ماه از آشنایی ما میگذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم.
به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر میکردم.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالیاش روبهرو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را آنجا نبینم؟
پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بیحال بوده و در اتاقش استراحت میکند! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچپچ میکردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش میرسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟»
ادامه دارد...
✍🏻 فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕
🌈🌤️
اطرافتان را با چیزهای زیبا پر کنید
اگرچه زندگی صحنههای خاکستری و
غمگین زیادی دارد
اما تو به رنگینکمان نگاه کن
و آن را قاب بگیر!
در هرچیزی زیبایی هست.
گاهی اوقات باید کمی بیشتر دقت
کنی تا آن را بیابی.
#انگیزشی
@kafeh_denj |☕
•|کافه دنج|•
#برگ_دوم 🌱 اولین و آخرین اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم م
#برگ_سوم 🌱
اولین و آخرین
دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم « دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟ »
دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه میکند. دست دکتر را گرفتم و گفتم « دکتر چرا رقیه خانم گریه میکنه؟ »
دستی به شانه ام زد و گفت «متاسفم... »
دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم « یعنی چی که متأسفم؟ »
مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت «اومدی پسرم... سارا خیلی منتظرت بود... » و سرش را پایین انداخت.
گوشه چادرش را گرفتم و گفتم « چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه میکنید؟ »
این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت « سارا رفت... رفت....» و گریه امانش نداد.
با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم میچرخد. دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ!
با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود.
با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد. « پاشو سارا.... سارا تو که اهل این جور کارا نبودی... اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی... عزیزم، تو رو جون من پاشو ... »
دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بینمان بود قسمش میدادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود.
ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او میگفتم... میگفتم که چه قدر دوستش دارم....کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.
- بهنام... بهنام جان؟ پاشو عزیزم... یک ساعته کنارش نشستی... بسه دیگه... وقتشه، میخوان ببرنش...
سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد میکرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند.
رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار میکرد را کنار زدم و نگاهش کردم. در دل شروع به حرف زدن با او کردم:
« سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم. اما من امروز اومده بودم بگم... بگم که میخوام تا آخر کنارت باشم ... »
سعید دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا تسلی میداد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسهای نشاندم.
نوشته: فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕
مشاطهٔ شوخی که به دستت
دل ما بست
میخواست چمن طرح کند
رنگ حنا بست
آن رنگ که میداشت دریغ
از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و
به پا بست
#بیدلدهلوی
@kafeh_denj |☕
هدایت شده از شاید در رویاها...
شازده کوچولو پرسید
دوست داشتن بهتره یا دوست داشته شدن؟
روباه جواب داد:
کدوم یکی برای پرنده بهتره؟
بال چپ یا راست!
ツ
خوشا سعادت آنڪس ڪه
درڪنار تو باشد
بهشت ڪی طلبد آنڪه در
جواࢪ تو باشد !
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
خدایا !
به هرکه دوست میداری بیاموز که
عشق از زندگی کردن بهتر است!
و به هر که دوستتر میداری بچشان
که ، دوست داشتن از عشق برتر!
#علی_شریعتی #تکست
@kafeh_denj |☕
به قول مولانا:
«هر چیزی در خیال بگنجد واقع است»
پس تصورش کن ! ✨ ️
@kafeh_denj |☕
#دیالوگ
حافظه ی آدم
در ندارد که آدم ها
برای رفت و آمدنشان اجازه بگیرند.
در زندگی هرکس
چند نفری هستند که
برای رد شدن از مرز ذهن ،
ویزا لازم ندارند .
و خواسته و ناخواسته
همه جا با او هستند؛
حتی تا پای گور !
@kafeh_denj |☕
#انگیزشی
🍓"به خودت یاد بده که ...
بدون مورد توجه قرار گرفتن،
بدون تایید شدن،
بدون دعوت شدن به جمعی،
و بدون حمایت شدن هم حالت خوب باشه
و هم بتونی از زندگیت لذت ببری!
•[🍫]•
کافه دنج ☕ تقدیم میکند :
سبزماندندرویرانهها،
ریشہمیخواهد!🌱💚️
📌مهمان شاه نجف
https://eitaa.com/kafeh_denj/5
📌کتابفروشی حاجی
https://eitaa.com/kafeh_denj/10
📌گلهای شمعدانی
https://eitaa.com/kafeh_denj/23
📌اولین و آخرین
https://eitaa.com/kafeh_denj/52
📌یک پدر
https://eitaa.com/kafeh_denj/96
📌از عشق تا تنفر
https://eitaa.com/kafeh_denj/159
📌به بهانهی تو
https://eitaa.com/kafeh_denj/189
📌 نذر کربلا
https://eitaa.com/kafeh_denj/244
📌 بِأی ذَنبٍ قتلت؟
https://eitaa.com/kafeh_denj/332
با این هشتگ ها همراهمون باشید:
#بداهه_نوشت ✍🏻😌
#تکست 📖
#معرفی_کتاب 📚
#یک_قاچ_کتاب 🍉
#معرفی_فیلم_و_سریال 🎭
#یک_فنجان_شعر ☕
#شرح_حال
#فَتَأمَّل 💡
#دیالوگ 📼
#استوری📱
#بی_کلام🎤
#توی_گوشی 🎧
#عصرونه ⛱️
#انگیزشی 🧩
#محرم۱۴۴۵
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 🕌
@kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای شمع بزم آشنایی
ندارد بی تو چشمم روشنایی
دلم خون شد دلم خون از جدایی
گلم، باغم، بهارم کی می آیی؟
الهی عیدِ بی تو باز گردد
بیا تا عید ما آغاز گردد
#عید_فطر_مبارک🌱
#اللهمعجللولیکالفرج
@kafeh_denj | ☕
پر نقش تر از فرش دلم
بافته ایی نیست
از بس که گره زد به گره
حوصله ها را
"محمدعلی_بهمنی"
@kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشوره ما بود...
دلارام جهان شد...
" حامد عسکری"
@kafeh_denj |☕
دل دادم به تــــــ♡ـــــــو
دلـــــم دست تو باشد بهتر است!
#یاامام_الرئوف 🍀
@kafeh_denj | ☕
•|کافه دنج|•
دل دادم به تــــــ♡ـــــــو دلـــــم دست تو باشد بهتر است! #یاامام_الرئوف 🍀 @kafeh_denj | ☕
🕌
چشممازدیدنصحنِتونداردسیری
گنبدومرقدوگلدسته،عجبتصویری:)!'
ـ ـ ـ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
بهار که از راه میرسد؛
جـــوانـــه سر میزند،
شـــکوفه میشکفد،
باران نمنم می بارد،
آسمان نفس میکشد.
بهار که از راه میرسد
زمین سبز میشود،
بلبل نغمه خوان میشود،
روز نو میشود،
سال نکو میشود.
اما… تو چطور؟
اگر شکوفه بروید
و دریغ از شکوفه، لبخندی که
بر لبانت بنشیند چه؟
اگر زمین سبز شود
و هنوز برگهای پاییزی
سنگفرش دلت باشد چه؟
اگر باران طراوت ببارد
و هنوز خاکستر غم و یاس بر
شیشه دلت باشد چه؟
اگر روز روز نو شود
ولی چشمهایت به عادت و
کهنگی گشوده شود چه؟
اگر گرما مهربانی با طلوع خورشید
بتابد و تو همچنان دل به سرما
سپرده باشی چه؟
اگر بهار بیاید و تو زمستان باشی چه؟
بیا و وجودت را به دست مهربان
بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند؛ تا… بهار شوی!
پنجشنبه تون بخیر و نیکی 🌻
@kafeh_denj |☕
#معرفی_کتاب 📚
متن روان و خوبی داشت و روند هیجانی خوبی رو تا آخر داستان به همراه داشت. توصیف مکان و شخصیتها خوب ارائه شده بود و نشون از مهارت نویسنده داشت.
داستان از قرار یک مرد بلوچی به اسم جانمحمد ، که بعد هشت سال به شهر و دیار خودش برمیگرده و توی راه با مردی به اسم کاظمی برخورد میکنه و این شروع ماجرای رمان است . جنجال های این دو نفر در کنار پرداختن به مشکلات مردم بلوچ برای من تازگی داشت و باعث شد کتابو تا آخر بخونم .
🖇️ جمله برتر کتاب بنظرم میتونست این باشه « این مردم عادت نداشتند به یکدیگر بگویند: دوستت دارم!»
@kafeh_denj |☕