#دیالوگ
حافظه ی آدم
در ندارد که آدم ها
برای رفت و آمدنشان اجازه بگیرند.
در زندگی هرکس
چند نفری هستند که
برای رد شدن از مرز ذهن ،
ویزا لازم ندارند .
و خواسته و ناخواسته
همه جا با او هستند؛
حتی تا پای گور !
@kafeh_denj |☕
#انگیزشی
🍓"به خودت یاد بده که ...
بدون مورد توجه قرار گرفتن،
بدون تایید شدن،
بدون دعوت شدن به جمعی،
و بدون حمایت شدن هم حالت خوب باشه
و هم بتونی از زندگیت لذت ببری!
•[🍫]•
کافه دنج ☕ تقدیم میکند :
سبزماندندرویرانهها،
ریشہمیخواهد!🌱💚️
📌مهمان شاه نجف
https://eitaa.com/kafeh_denj/5
📌کتابفروشی حاجی
https://eitaa.com/kafeh_denj/10
📌گلهای شمعدانی
https://eitaa.com/kafeh_denj/23
📌اولین و آخرین
https://eitaa.com/kafeh_denj/52
📌یک پدر
https://eitaa.com/kafeh_denj/96
📌از عشق تا تنفر
https://eitaa.com/kafeh_denj/159
📌به بهانهی تو
https://eitaa.com/kafeh_denj/189
📌 نذر کربلا
https://eitaa.com/kafeh_denj/244
📌 بِأی ذَنبٍ قتلت؟
https://eitaa.com/kafeh_denj/332
با این هشتگ ها همراهمون باشید:
#بداهه_نوشت ✍🏻😌
#تکست 📖
#معرفی_کتاب 📚
#یک_قاچ_کتاب 🍉
#معرفی_فیلم_و_سریال 🎭
#یک_فنجان_شعر ☕
#شرح_حال
#فَتَأمَّل 💡
#دیالوگ 📼
#استوری📱
#بی_کلام🎤
#توی_گوشی 🎧
#عصرونه ⛱️
#انگیزشی 🧩
#محرم۱۴۴۵
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 🕌
@kafeh_denj |☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای شمع بزم آشنایی
ندارد بی تو چشمم روشنایی
دلم خون شد دلم خون از جدایی
گلم، باغم، بهارم کی می آیی؟
الهی عیدِ بی تو باز گردد
بیا تا عید ما آغاز گردد
#عید_فطر_مبارک🌱
#اللهمعجللولیکالفرج
@kafeh_denj | ☕
پر نقش تر از فرش دلم
بافته ایی نیست
از بس که گره زد به گره
حوصله ها را
"محمدعلی_بهمنی"
@kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلشوره ما بود...
دلارام جهان شد...
" حامد عسکری"
@kafeh_denj |☕
دل دادم به تــــــ♡ـــــــو
دلـــــم دست تو باشد بهتر است!
#یاامام_الرئوف 🍀
@kafeh_denj | ☕
🕌
چشممازدیدنصحنِتونداردسیری
گنبدومرقدوگلدسته،عجبتصویری:)!'
ـ ـ ـ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
بهار که از راه میرسد؛
جـــوانـــه سر میزند،
شـــکوفه میشکفد،
باران نمنم می بارد،
آسمان نفس میکشد.
بهار که از راه میرسد
زمین سبز میشود،
بلبل نغمه خوان میشود،
روز نو میشود،
سال نکو میشود.
اما… تو چطور؟
اگر شکوفه بروید
و دریغ از شکوفه، لبخندی که
بر لبانت بنشیند چه؟
اگر زمین سبز شود
و هنوز برگهای پاییزی
سنگفرش دلت باشد چه؟
اگر باران طراوت ببارد
و هنوز خاکستر غم و یاس بر
شیشه دلت باشد چه؟
اگر روز روز نو شود
ولی چشمهایت به عادت و
کهنگی گشوده شود چه؟
اگر گرما مهربانی با طلوع خورشید
بتابد و تو همچنان دل به سرما
سپرده باشی چه؟
اگر بهار بیاید و تو زمستان باشی چه؟
بیا و وجودت را به دست مهربان
بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند؛ تا… بهار شوی!
پنجشنبه تون بخیر و نیکی 🌻
@kafeh_denj |☕
#معرفی_کتاب 📚
متن روان و خوبی داشت و روند هیجانی خوبی رو تا آخر داستان به همراه داشت. توصیف مکان و شخصیتها خوب ارائه شده بود و نشون از مهارت نویسنده داشت.
داستان از قرار یک مرد بلوچی به اسم جانمحمد ، که بعد هشت سال به شهر و دیار خودش برمیگرده و توی راه با مردی به اسم کاظمی برخورد میکنه و این شروع ماجرای رمان است . جنجال های این دو نفر در کنار پرداختن به مشکلات مردم بلوچ برای من تازگی داشت و باعث شد کتابو تا آخر بخونم .
🖇️ جمله برتر کتاب بنظرم میتونست این باشه « این مردم عادت نداشتند به یکدیگر بگویند: دوستت دارم!»
@kafeh_denj |☕
🌱
هَرچهگفتیمدراوصافِکمالیتِاو
همچنانهیچنگفتیمکهصدچندین است...
" سعدی"
@kafeh_denj |☕
🌺🌱
تابستان را به آفتاب گرمش
پاییز را به برگ ریزانش
زمستان را به برف و بارانش
بهار را به اردیبهشت اش
و اردیبهشت را
به شمعدانی هایش می شناسند!
#گل_شمعدانی #اردیبهشت
@kafeh_denj |☕
🌈🦋
گاهی وقتا نگه داشتن بعضی حسا برای خودت خیلی قشنگ تر از به اشتراک گذاشتنش با آدماس..!
بعضی موقع ها باید یه چیزایی رو برای خودت نگه داری؛هرچند کوچیک اما بذار بمونه برای خودت،برای خودتون..!
همینا تو اوج خستگیا بهت جون ادامه دادن میده،مثل خنکای شربت بهارنارنج تو اوج گرمای تابستونه،شیرین و دلچسب!
#تکست
@kafeh_denj |☕
#شرح_حال
صبحهای بهار را طور دیگری
دوست دارم. علیالخصوص
اردیبهشتش را؛
چرا که بوی بهشت میدهد.
#یاس_رازقی
✍🏻 فاطمه بانو
#بداهه_نوشت #اردیبهشت
@kafeh_denj |☕
#برگ_اول 🌱
یک پدر!
سرم را از صفحه لپتاپ بالا میگیرم و چشمانم را با دو انگشت شست و اشاره ، ماساژ میدهم. کش و قوسی به خودم میدهم تا خستگی را از تنم بیرون کنم. با صدای زنگ تلفن همراهم، به دنبال صدا میروم. تلفن را در اتاق پیدا میکنم و قبل از اینکه قطع شود، جواب میدهم:
«سلام آقای دکتر. بد موقع مزاحم شدم؟»
« نه بفرمایید»
«خواستم جلسه بعد از ظهر یادآوری کنم. و اینکه...»
خانم منشی یک ریز و تندوتند حرفها و کارهایی که باید انجام دهم را پشت تلفن میگوید و در آخر با یک خداحافظی قطع میکند.
طبق گفته منشی شرکت، فایلهای شرکت را به معاونم میفرستم و میخواهم تا قبل جلسه ،آمادهیشان کند.
فنجان را برمیدارم و به دهانم نزدیک میکنم. طبق معمول سرد شده و مزهی تلخ و گس چای تیپک توی ذوقم میزند. نفسم را سنگین بیرون میدهم و آهی میکشم.
با چرخش کلید در قفل از پشت میز نهارخوری بلند میشوم و به استقبالشان میروم.
اول از همه پسر کوچکم خودش را نشان میدهد و به سمت آغوش باز شدهام میدود و خودش را برایم لوس میکند. لپهای گل انداختهاش را میبوسم و او را روی اپن آشپزخانه میگذارم. دستم را روی پیشانیاش میگذارم. الحمدلله تب دیشبش قطع شده. با محکم بسته شدن در واحد، دست از شوخی کردن با پارسا برمیدارم و به سمت راهرو میروم.
کتونیهایش را با حرص از پا میکَند و هر کدام را یک طرف پرت میکند . به من که میرسد، همان طور سر به زیر سلامی زیر لب زمزمه میکند و بیدرنگ، به طرف اتاقشان میرود.هنوز نگاهم سمت اتاق است که پارسا به پایم میزند. جلویش روی زانو مینشینم و میگویم:
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻
#برگ_دوم 🌱
«جونم بابا ؟»
« بابایی من خیلی گشنمه ، نهار چی داریم ؟»
با کف دست ضربهای آرام به صورتم میزنم: «وای بازم یادم رفت!»
در این یکسال سعی کرده بودم جای خالی معصومه را برایشان پر کنم . کارهای شرکت را به خانه آوردم تا بیشتر کنارشان باشم. و اکثر وقتم را با آنها بگذارنم اما باز هم مثل اینکه ناموفق بودم.
پارسا با دستهای کوچکش دست مرا میگیرد و میگوید: «چیشد ؟»
سعی میکنم عادی برخورد کنم. میایستم و همانطور که سمت آشپزخانه میروم بلند میگویم:« تا دست و صورتت بشوری و لباس عوض کنی، نهار ُ آماده میکنم. »
از کِشوی آشپزخانه دو بسته نودل در میآورم. قابلمه را پر آب میکنم و روی گاز میگذارم. هنوز فندک گاز را نزدهام که با داد امیرعلی و پشت بندش گریه پارسا به وسط هال میدَوم.
پارسا همانطور که چشمانش را میمالد روی زمین جلوی اتاق مینشیند. میروم و بغلش میکنم. نمیدانم حرص رفتار امیرعلی را بزنم یا غصه مظلومیت پارسا را بخورم.
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_سوم 🌱
پارسا را میبرم و صورتش را میشویم. یک شکلات به او میدهم و آرامش میکنم. این تهتغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او میپرسم: «امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟»
« نه. »
«پس چرا اعصابش خورده ؟»
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
«نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود. »
به فکر فرو میروم. این رفتارها از امیرعلی شانزده سالهی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونهی خانواده بود.
تا جوش آمدن آب، تصمیم میگیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن میکند و یک راست میزند شبکه پویا تا کارتون ببیند.
چند ضربه به در میزنم و در را باز میکنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف میبینم . تمام صورتش از دانههای ریز عرق پر شده . جلو میروم و لباس فرم مدرسهاش را که پایین تخت افتاده، برمیدارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خوردهاش میاندازم.
«به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم میبینم. لباس خاکی و پاره .... در کوبیدن .... داد زدن.... اشک برادر درآوردن... »
از حرکت میایستد.
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_چهارم 🌱
. نفسنفسزنان دستکشها را از دستش در میآورد و لبه تختش مینشیند اما هیچ نمیگوید.
با چند سانت فاصله ،کنارش مینشینم. رویش را از من میگیرد.
« امروز مدرسه خبری بوده ؟ .... از دست بابا ناراحتی ؟ هوم؟»
سرش را به طرفین تکان میدهد.
«روزه سکوت گرفتی امیرعلی؟ چرا چیزی نمیگی؟ چند روزه تو خودتی ، امروزم که این طوری اومدی خونه . »
سکوتش را که طولانی میبینم دست زیر چانهاش گذاشته و سمت خودم میگیرم. زیر چشمش کبود شده و گوشه لبش زخم شده. میگویم:
« چیکار کردی با خودت پسر؟ صبح که رسوندمت سالم بودی.»
باز هم چیزی نمیگوید. کاسه صبرم لبریز میشود و تهدیدوار میگویم.: «باشه نگو....منم میرم زنگ میزنم به مدیر مدرسه ببینم چه بلایی سر پسر من اومده... پارسا ؟ گوشی منو بیار.»
دستم را میگیرد و میگوید: «نه! بابا ، خواهش میکنم... »
« چیو خواهش میکنی ؟ از خودت میپرسم که هیچی نمیگی. »
پارسا موبایل را برایم میآورد و بعد بدو میرود سراغ کارتون دیدنش.
دست به شانه امیر میگذارم و میگویم: «منتظرم.»
امیرعلی جواب میدهد:« تا حالا نشده اعصابتون خورد شده باشه و حوصله هیچکس نداشته باشین؟»
«چرا شده. از مشت زدنات معلوم بود اعصابت خورده. میخوام بدونم چی باعث اعصاب خوردی شده ؟»
مکثی میکند و میگوید:
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#برگ_پنجم 🌱
« همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .»
« شهرام کیه ؟»
«تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم...»
حرفش را میخورد. میداند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم.
دست به سینه نگاهش میکنم و یک تای ابرویم را بالا میبرم، میگویم: «خب ، سر چی بهت گیر میده ؟»
دیدم که دستش مشت شد و سگرمههایش را کشید در هم و گفت:
« تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.»
« توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسهی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟»
«ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ میگرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه میره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم. »
عینکم را روی بینی جابجا میکنم و میگویم: «بهبه با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی. »
دلخور نگاهم میکند و بلند و محکم جواب میدهد:
_ بابا!
جدی تر ادامه میدهم :
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻