eitaa logo
کافه کتاب♡📚
70 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام! بریم برای پارت های امروز... عذر خواهم که انقدر منتظرتون گذاشتم.
نویسنده:نعیمه اسلاملو ماموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن به زور چادر از سرش کشیدند اما او در آن تابستان گرم از پتوهای سربازی زندان به عنوان چادر استفاده می‌کرد ماموران زندان هم به استحزا و مسخره او و همراهانش را مادر پتویی و دختر پتویی صدا می‌زدند کودکانش برای ملاقات مادر به زندان آمده بودند و از سر و دوش او بالا می‌رفتند مرضیه مواظب بود تا بدن بچه‌ها با زخم‌های عفونی‌اش تماس مستقیم نگیرد و در عین حال درد ناشی از تماس بچه‌ها با بدنش را تحمل می‌کرد و دم بر نمی‌آورد تا مبادا ناراحت شود و خانواده‌اش از درد و رنجش مطلع شود و برای آزادی او دست به دامان کسانی شوند و چیزی لو برود شدت جراحات مرزی آنقدر زیاد بود که مطمئن شدند زنده نمی‌ماند آزادش کردند تا مرگش طبیعی جلوه کند اما خدا خواست که زنده بماند پس از مشورت‌ها قرار شد با یکی از آقایان به نجف خدمت امام بروند او با پاسپورت ساختگی از ایران فرار کرد و راهی عراق شد آنجا یک دلش پیش امام بود و یک دلش پیش بچه‌هایش در ایران از امام کسب تکلیف کرد امام با امید روشن به آینده فرمودند بمانید انشاالله اوضاع تغییر می‌کند و همه با هم می‌رویم ایران مرضیه در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت کرد در عربستان سعودی به توضیح اعلامیه‌های امام خمینی در میان زائران می‌پرداخت اما بیشتر فعالیتش در خارج از کشور به آموزش مبارزات چریکی در سوریه و لبنان زیر نظر محمد منتظری و با حمایت موسی صدر مربوط می‌شد در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش چریک‌های ضد شاه ایرانی مشارکت داشت و توانست نسل جوانی از ایرانیان مبارز را با تاکتیک‌های شبه نظامی آشنا کند در خارج او را با نام‌های خواهر دباغ خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره می‌شناختند بعد از انقلاب سه دوره نماینده مجلس شورای اسلامی شد استاد دانشگاه‌های علم و صنعت و مدرسه عالی شهید مطهری بود یکی از موسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و اولین فرمانده سپاه غرب کشور بود که نقش کلیدی و مهمی در نابودی گروهک‌های تروریستی از جمله کومله‌ها داشت مدتی نیز رئیس زندان‌های زنان بود. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو او یکی از سه نماینده منتخب امام خمینی برای رساندن پیام ایشان به گورباچف رئیس جمهور اتحاد جماهیر شوروی بود که معروف است گورباچف با دیدن چادر او دستپاچه می‌شودو... در پوست خودم نمی‌گنجیدم همه‌اش به این فکر می‌کردم که چرا تا به حال با این زن آشنا نشدم سایت‌های فمینیستی را زیاد می‌دیدم سایت‌هایی که همه رقابت بر سر مردتر شدن بود اما چرا هیچ کدامشان این مردترین زن تاریخ معاصر را معرفی نکرده بودند واقعاً چرا اما مرضیه دباغ مرد نبود شیرزن بود شیرزنی که به دلیل معادلات کثیف سیاسی دنیا در هیاهوهای چندش آور و توهین آمیز مدعیان طرفداری از حقوق زنان مظلومان گم شده بود و من تازه پیدایش کرده بودم خدایا این سررسید مصداق آب در کوزه و یار در خانه بود که من به دنبالش گرد جهان می‌گشتم تازه داشتم کیف می‌کردم از درخشیدن‌های این خانم چریک غیرتی که با صدای مادر به خودم آمدم فرشته فرشته پاشو یواش یواش هدیه‌هامون رو آماده کنیم فکر کنم داره شلوغ بازیشون تموم میشه آماده باشیم خواستن کادوها رو باز کنند ببریم بدیم بعد به طرف خانم جون رفت تا از خواب بیدارش کند ذوق و هیجانم را قورت دادم و به طرف کیفم رفتم و کادو را بیرون آوردم و به کاغذ کادوی سبز و صورتیاش خیره شدم زیر لب گفتم مینا جونم تو رو خدا بخونش یک دختر چک از ایران زمین اینه بخون تا تو هم مثل من عاشق بشی تو حیفی مینا حیفی کلمه آخرشو مامان شنید اونم در حالی که به کادو خیره شده بودم با تعجب و غضب گفت چی چی رو حیفه حیف دختر عمته که افتاده تو این برنامه‌ها داره از دست میره فکر کرده بود دارم میگم کتاب حیفه که بدم به مینا به چهره قشنگ که نگرانش خیره شده مامان برای مینا هم احساس مادری می‌کرد و بیشتر از من دلش برای تنهایی عمه می‌سوخت با لبخند گفتم چشم قربون اون چشم‌های مهربون نگرانت بشم منم گفتم مینا حیفه حرف‌هایم نگرانی را از چهره‌اش زدود با لبخندی که داشت یک کارت هدیه و یک جعبه که داخلش گوشواره طلا بود به دستم داد و گفت بگو جعبه از طرف دایی کارت هدیه از طرف خانم چون دیگه الان می‌خوان کادوها رو باز کنند گوش‌هایم را تیز کردم دیگر صدای موسیقی نمی‌آمد تقریباً همه ساکت بودند و هر از چند گاهی فقط صدای همهمه و کف زدنشان بلند می‌شد. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو لباس‌هایم را پوشیدم و رفتم بیرون حرارت از همه جا می‌بارید بوی عطر و ادکلن‌ها در بوی عرق گم شده بود هنوز اثر دود قلیان که با بوی میوه‌های پوست کنده قاطی شده بود به مشام می‌رسید و حالت گیجی به آدم می‌داد همه خسته و کوفته به زور روی مبل‌ها کنار هم چپیده بودند و به سمت میز هدایا نگاه می‌کردند غلظت اعتماد به نفس‌هایشان هم از صورتشان پاک شده بود و در برخی موارد کمی در هم قاطی شده بود امان از این لوازم آرایش بی‌کیفیت چه سهم استفاده کننده‌هایشان را در چیزی خوردن و تکان خوردن و دود و دم هوا محاسبه نمی‌کنند تداعی آن وسط داشت ادا و اطوار در می‌آورد و کادوها را باز می‌کرد البته قبلش هم اسم هدیه دهنده را می‌گفت همه حواسشان به تدایی بود و خوشبختانه کسی متوجه حضور من نشد سریع رفتم داخل آشپزخانه کنار عمه که داشت از پشت اپن به مراسم کادو باز کردن نگاه می‌کرد عمه با دیدن من خیلی خوشحال شد لبخندی زد و دستم را در دستانش گرفت و به طرف سالن خیره شد تدایی داشت با لوس بازی کادوها را باز می‌کرد از طرف الهام جون الهام را نمی‌شناختم کادویش یک ادکلن بود از طرف آزیتا جون یک بسته کامل لوازم آرایش بود از طرف سحر چون کادو را باز کرد یک عروسک خرس پشمالوی قرمز بود که یک قلب در دستش بود رویش نوشته بود I love you این یکی که خیلی تکراری بود مینا چند تا از این عروسک‌ها در سایزهای مختلف داشت برای چند لحظه دیدن کادوهای آنان نگرانم کرد نکند کادوی من این وسط بی‌ربط باشد و مینا جلوی دوستانش خجالت بکشد دوباره فکر کردم چرا باید خجالت بکشد هدیه من هم تکراری نبود و هم برگزیده پرمخاطب‌ترین کتاب سال خیلی هم غیر قابل پیش‌بینی و هیجان انگیز تصمیم گرفتم طی یک عملیات امداد و نجات به سرعت بروم و هدیه‌هایمان را بدهم دست تدایی و برگردم سر جایم. https://eitaa.com/kafekatab
هرچند کمی فرج تمنا کردیم آقا ز سر خویش تو را وا کردیم شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم باواژه ی« انت‍🌱‍ظار »بد تا کردیم...!
قدر امشب وفرداشب بدونیم🤌🏻
نویسنده:نعیمه اسلاملو اما هنوز وسط‌های سالن بودم که تدایی گفت به افتخار دختر دایی پاستوریزه سحر و سارینا هم در حالی که روی میز می‌زدند دم گرفتن آوردیمش آوردیمش برای چند ثانیه همه برگشتند من را نگاه کردند و برایم سوت و کف زدن احساس کردم کل بدنم خیس عرق شد دیگر نه راه پس داشتم نه راه پیش قدم‌هایم را تندتر کردم تا به میز هدایا برسم ولی انگار میز از من دورتر می‌شد تا به آن نرسم همین که رسیدم کادوها را گذاشتم روی میز سرم را بالا گرفتم تا مینا را ببینم و بگویم ناقابل است که دیدم پسرها که احتمالاً آرتینو سیامک و نامزد سحر بودند بلند شدند و محکم‌تر از بقیه برایم کف زدن احساس می‌کردم سه جفت چشمشان روی من متمرکز شده نداشتند مثلاً به عنوان سلام و احوالپرسی برایم سر تکان می‌دادند اینطور وقت‌ها آدم غیر از اینکه ابراز خوشبختی کند چه می‌تواند بگوید اما انگار همین حرف من آنها را واقعاً خوشبخت‌تر و خوشحال‌تر کرد به خاطر همین همانطور که راحت و مشتاق سلام علیک می‌کردند کمی به سمت من جلو آمدند آنجا بود که فهمیدم اگر یک قدم جلو بروم قطعاً آنها نتیجه می‌گیرند که برای خوشبخت‌تر شدن باید مصافحه کنند و شاید حتی به این فکر هم بیفتند که من هم می‌توانم یکی از آن گزینه‌هایی باشم که میان آن همه خوشگل می‌توانند انتخاب کند این بود که احساس کردم دارند با دقت زیاد ور اندازم می‌کنند تا ببینند بهتر است من را انتخاب کنند یا جوابم کنند دوباره غیرتی شدم یعنی غرور دخترانه‌ام جریحه‌دار شد پسرهای پررو با آن مدل موهای مسخره و خالکوبی‌های دهشتناک و شلوارهای چندش آور درباره من چه فکری کرده بودند تدایی که گفته بود من پاستوریزه هستم پسر وسطی که نمی‌دانم کدامشان بود آنچنان می‌خندید که تا دندان عقلش را می‌شد دید اما یکیشان که سنش از آن دو نفر بیشتر به نظر می‌رسید به نسبت ظاهر موجه‌تری دارد حرصم را قورت دادم و سعی کردم بیشتر از این خوش وقتشان نکنم سرم را چرخاندم خوشبختانه خیلی سریع مینا را پیدا کردم و به او تبریک گفتم خواستم برگردم که صدای سحر وادارم کرد متوقف شوم فرشته جون به سمتش برگشتم با دست‌هایش به یکی از آنها اشاره کرد و گفت نامزدمه روزبه. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو روزبه همان پسری بود که ظاهرش سنگین‌تر و موجه‌تر از آن دو نفر دیگر نیم نگاهی به روز به انداختم و تبریک گفتم بعد به چشم‌های سحر خیره شدم و با لبخندی پر از شادی گفتم خیلی مبارک باشه سحر جون انشالله خوشبخت شید همه جوره ابراز احساساتم به هر که تمام شد سریع به پناهگاهم پشت اوپن و کنار عمه برگشتم و نفس عمیقی کشیدم از دور دیدم پسرهایی که مثلاً به من احترام من البته نمی‌دانم از چه لحاظ به احترام من یعنی به احترام چی من بلند شده و با رفتار سردم مواجه شده بودند آرام نشستند و ترجیح دادن به همان گزینه در دسترس یعنی تداعی نگاه کند و ادامه برنامه‌هایشان گوشواره‌ها را که باز کرد جیغ و هورایشان از هر دفعه بیشتر بود تا جایی که نزدیک بود دوباره دم بگیرند که با اشاره عمه رفتن سراغ هدیه بدی تداعی هدیه من را که باز کرد گفت بابا هدیه‌اش هم پاستوریزه است به افتخار بچه مثبت فامیل و دوباره کف و جیغ و این بهانه خوبی بود که سه جفت چشم بار دیگر به طرف من هجوم آورد من که دنبال یک بهانه می‌گشتم تا مجبور نباشم به آنها محل بگذارم به سمت عمه نگاه کردم که بگویم ناقابل است اما همه پیش دستی کرد و گفت چرا زحمت کشیدین عمه جون من که اینجوری خیلی شرمنده‌تر شدم تعارفات را با عمه طول دادم تا شر نگاه‌های آنها کم بشود دوباره به ادامه مراسم کادو باز کنی نگاه کردم سر و ته هدیه‌هایی که برای مینا آورده بودند از لوازم آرایش و انواع و اقسام عروسک‌های پولیشی قرمز و صورتی مثل خرس و پلنگ صورتی فراتر نمی‌رفت و من آن وسط بیشتر خوشحال می‌شدم که هدیه ارزشمندی به مینا دادم اما دیدن هدیه سارینا باعث شد که بیشتر از آن درنگ را جایز ندانسته و سریع‌تر خودم را به اتاق برساند یک نیم تنه و شلوارک سرخابی که شباهت عجیبی به لباس شنا داشت تداعی آن را بالا گرفته بود و با تکان دادن به جمعیت نشانش می‌داد عمه از حرص و خجالت یک دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود و داشت سعی می‌کرد با ایما با اشاره به تداعی بفهماند که آن پرچم افتخار را زودتر پایین بیاورد بدجوری داغ شده بودم و از کارهای پرحرس و هیجان عمه و رفتار بی‌خیال تدایی به شدت خندم گرفته بود. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو دست همه را فشار دادم و گفتم با اجازه و به سمت اتاق رفتم با ورودم به اتاق مامان و خانم جون به سمت من نگاه کردند مامان گفت چی شد چرا صورتت سرخ شده دستم را گذاشتم روی گونه‌هایم داغ شده بود برای چند ثانیه نمی‌توانستم حرف بزنم اما با دیدن چهره‌های منتظر مامان و خانم جون پقی زدم زیر خنده و برایشان آخرین هدیه‌ای را که تدایی داشت به مهمان‌ها نشان می‌داد تعریف کردم و گفتم خوبه هدیه من رو زودتر باز کرده بود وگرنه مثلاً فکر کنید هدیه بعدیش کتاب من بود چی می‌شد سه تایی برای چند دقیقه فقط خندیدیم آنقدر خندیدیم که اشک از چشم‌های خانم جون جاری شد بعد با آب و تاب در مورد کادوهای دیگری که برای مینا آورده بودند توضیح دادم طولی نکشید که عمه برایمان شما باقالی پلو با گوشت جوجه کباب سوپ سالاد ژله سالاد ماکارونی سالاد شیرازی کیک بستنی دوغ نوشابه و... بنده خدا چقدر خرج کرده بود و زحمت کشیده بود تا بتواند این خرده فرمایش‌های مینا خانم را حاضر کند به غذاها نگاه می‌کردیم که خانم جون حس مادر زن بودنش گل کرد و به مامان گفت ماشاالله خوب خواهر شوهرت خرج کرده فکر کنم وضعشون خوب شده‌ها مامان قاشق را برداشت و یکم سالاد داخل بشقابش ریخت و گفت نه بابا بنده خدا همه این کارا رو با دست خالی می‌کنه مگه جهاز سیما یادت رفته تا چند سال داشت قرض و قله‌های جهاز سیما را پس می‌داد چند بار هم داشت کارش به طلبکارها به جاهای باریک می‌کشید ولی خب اینجوریه دیگه بچه‌هاش خیلی اذیتش می‌کنن بهش فشار میارن و پر توقع اینم بی سر و زبونه مونده با اینا چیکار کنه همش می‌ترسه ول کنم برن خارج و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن می‌خواد هرجور شده دلشون رو به دست بیاره باز دلم برای مینا سوخت من با مینا بزرگ شده بودم اما سال‌ها بود که از هم دور افتاده بودیم تقصیر مینا فقط انتخاب دنیایی بود که داشت در آن زندگی می‌کرد معیارهای ارزش گذاری در آن دنیا بود که مینا را از آرامش زندگی جدا کرده و در رقابت نابرابر تننمایی و عشوه‌گری وارد کرده بود. https://eitaa.com/kafekatab