eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
کم کم احساس می‌کردم نسبت به دیدن امیر در دانشکده بی‌تفاوت شدم دیگر مثل اول‌ها وقتی می‌دیدمش هول نمی‌شدم و حالم اونطوری بد نمی‌شد فقط سریع رویم را از او برمی‌گرداندم و از اونجا دور می‌شدم ولی می‌دانستم که ته دلم آتش علاقه خاموش نشده است هرچند که ظاهرا شعله‌هایش وجودم را نمی‌سوزند اما تا خاموش کردن ریشه کن کردن احساس تعلق و علاقه‌ام به او راه زیادی داشتم احساس کردم که می‌توانم آن راه زیاد را آرام آرام طی کنم دیگر در وجودم احساس ناتوانی در برابر کنترل احساساتم را نداشتم راهی که رفتم راهی شدنی بود و این حال به خاطر این بود که به مبارزه کردن با دلم عادت کرده بودم دیگر اختیارم دست دلم نبود خدا بشارتش را به من داده بود این سختی و طولانی شدن راه هم به خاطر جهالت و بی‌توجهی خودم در روزهای اول احساس علاقه‌ام بود کاش از اولین راه‌ها را بلد بودم کاش از اول اینطوری دل نداده بودم که اینطوری دل کندن برایم جان کندن شود روزهای اولی که آن علاقه شدید را احساس کرده بودم بی‌توجه به عواقبی که گریبانگیرم خواهد شد به او فکر کرده بودم خودم را به او نزدیک کرده بودم بیشتر نگاهش کرده بودم همه این‌ها باعث شده بود عشق در وجودم پرورش پیدا کند آن سوختن‌ها و طولانی شدن راه برای رسیدن به حالت عادی حقم بود خودم راه را طولانی کرده بودم خودم روی آتش هوسم بنزین ریخته بودم باید بیشتر می‌سوختم تا بتوانم راه کجه رفته را برگردم بعضی اوقات خودم را با خواندن متن‌های سررسید سرگرم می‌کردم یکی از آنها در مورد دختری بود به نام شهید محبوب آشتیانی یک دختر مجرد مثل خودم محبوب ۱۴ ساله بود که همراه دوستانش با گچ روی دیوار کوچه‌ها شعار می‌نوشتند بعد تصمیم گرفتند ساعت و موج فرکانس رادیوهایی را که علیه رژیم پهلوی برنامه پخش می‌کردند بنویسند محبوبه می‌گفت اگر مردم به این مرام‌ها گوش بدهند کار هزار مرگ بر شاه را می‌کند خستگی را نمی‌شود همیشه از کار حرف می‌زد و می‌گفت از بیکاری زیاد ضربه خورده‌ایم. https://eitaa.com/kafekatab
من حسابم از همه مردم این شهر جداست* من امیدم به خدا بعد خدا هم به خداست❤️
کلاس دوم دبیرستان در کتابخانه مسجد حمام گلشن در چهارراه مولوی مشغول به کار شد محبوبه محبوب دل‌های دختران کوچک و بزرگ این کتابخانه شده بود اخلاص محبوب به رغم مشغله تحصیل را از بالاترین مناطق شهر تهران تا پایین‌ترین بخش آن می‌کشاند محبوبه در نهایت آگاهی و بدون ذره‌ای تردید و تزلزل راهش را انتخاب کرده بود او در تمام لحظات زندگی فکر می‌کرد خودش گفته بود من حتی موقعی که دارم ظرف می‌شویم به مسائل دینی فکر می‌کنم قرار بود مردم ساعت ۸ روز جمعه ۱۷ شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند گزارش‌ها و چشم مردم را می‌سوزاند صدای هلیکوپتر و رگبار مسلسل از همه طرف شنیده می‌شد از روبرو هم تانک بود و تیرباران سربازان مسلح محبوبه در جمعه خونین میدان ژاله با زبان روز به شهادت رسید رژیم ستم شاهی اجازه نمی‌داد کسی برای عشق مراسم ختم بگیرد حتی برای هر گلوله‌ای که به شهدا خورده بود پول می‌گرفتند آنها با بچه چریک روح پاک محبوبه را از جسمش جدا کرد از خانواده‌اش پول گرفتند یک خاطره دیگر آن در مورد کبری سیل همسر شهید سید علی اندرزگو بود خاطرات از قول خود این خانم نوشته شده بود مامورین ساواک دنبالمون بودند دائم از این شهر به آن شهر سرگردان بودیم سید مرا در خانه ساکن کرد و رفت زن آن خانه مهربان مومن بود اما مرد بد رفتار بود می‌ترسید که مرا دستگیر کنند و به دردسر بیفتد اجازه نمی‌داد از خانه بیرون بروم فرزند کوچکم در اثر گرما و سوء تغذیه اسهال گرفت اما نمی‌گذاشت بچه را به دکتر ببرم به خانم فاطمه زهرا جد بچه‌هایم متوسل شدم آنقدر گریه کردم که زن صاحبخانه به شوهرش گفت این بچه سید است اولاد پیغمبر است بترس و دکتری خبر کن یادم هست وقتی چهارمین فرزندم را حامله بودم سه بچه کوچکم با هم سرخک گرفتند از سید بی‌خبر بودم از ظهر که این کار را شروع کردم دارو و دکتر آخری به اذان مغرب کشید. https://eitaa.com/kafekatab
دلم گرفته بود سید از نجف اشرف تماس گرفت و دلداریم داد به تهران که رسید آخرین تلفن را زد و رفت تا اعلامیه‌های فاجعه سینمای رکس آبادان را تحویل بگیرد ساواک ردش را دنبال می‌کند و او را در محله سقا باشی تهران نوجوانمردانه به شهادت می‌رساند بعد از آن ساواکی‌ها به خانه‌مان حمله کردند و به آنتن تلویزیون وحشیانه پسر بزرگم را که فقط ۶ سال داشت کتک زدم خانه‌مان را غارت کردند و ما را به زندان بردند از هیچ توهین و تحقری فروگذار نمی‌کردند فقط خود را به یاد لحظات اسارت حضرت زینب آرام می‌کردم در زندان آوین یک راست ما را بردند برای بازجویی صدای شیون بچه‌ها همه جا را برداشته بود خانواده‌ام آمدند دو سه فرزند بزرگترم را بردند اما سید محسن را که شیرخواره بود با من به زندان انفرادی فرستادند یک سلول تاریک بدون آب و غذا با پتویی که پر از جانوران موذی بود از هتک حرمت نسبت به خودم ترسیدم و شیرم خشک شد فرزندم از گرسنگی و سوزش گزیدگی‌های جانوران آرام نمی‌گرفت پس از چندین بار بازجویی و شکنجه نتوانستند هیچ اطلاعاتی از من به دست آورد خودم را زده بودم به بی‌خبری مدتی اونجا بودم تا آزادم کردند تا آن موقع نمی‌دانستم که سید شهید شده چندی گذشت و خبر شهادت سید را شنیدم خواندن این متن‌ها را من می‌کرد انگار مرا وارد دنیای دیگری می‌کرد تا راحت‌تر بتوانی به آن چیزی که نباید فکر می‌کردم فکر نکنم بعضی وقت‌ها هم عکسشان را پیدا می‌کردم و از متن‌های خاطرات یک پست درست می‌کردم و در صفحه می‌گذاشتم و با مقایسه تعداد لایک‌هایشان به ذائقه مخاطب‌هایم فکر می‌کردم دو سه روز مانده بود به عروسی فرزانه که خانم افتخاری از من خواست که با او تنها صحبت کنم بعد از ظهر همان روز بعد از تمام شدن کلاس با هم رفتیم داخل ماشینش خیلی نگران بودم نمی‌دانستم در مورد چه چیزی می‌خواهد صحبت کند شاید اگر روزهای اول ماجرای امیر بود خیلی از اینکه بخواهد موضوع را مطرح کند خوشحال می‌شدم اصلاً حقیقتش ته دلم ۵ می‌رفت که یک بار دیگر بحث خواستگاری را مطرح کنم تا من هم به این بهانه بتوانم سفره دلم را پیشه باز کنم ولی آن روزها خام بودم هنوز با خودم کنار نیامده بودم اما بعد از آتش زدن هوا و هوس دلم پخته شده بودم و توانستم به خودم مسلط شوم. https://eitaa.com/kafekatab
به چهره‌ام که نگاه کرد باز دلشوره به جانم افتاد نکند از قضیه چه حالی دارم و می‌خواهد نصیحتم کند ولی آخر چطوری من که خودم هم دارم سعی می‌کنم قضیه رو فراموش کنم با شنیدن اولین جملاتی که گفت ترس‌های فروکش کرده آرام شدم گفت ترس‌هایم فروکش کردن با شنیدن اسم الیاسی تعجب کردم خیلی وقت بود دیگر سراغی از ما نمی‌گرفت خصوصاً بعد از آخرین باری که خیلی محکم جواب خانمی را که از طرفش زنگ زده بود دادم انگار بیخیال شده بود شاید الیاسی هم داشت مثل من با خودش مبارزه می‌کرد به خودم که اومدم دیدم کف دست‌هایم خیس عرق شده بودند هنوز مطمئن نبودم منظور خانم افتخاری چیست گفتم حالا مگه چیزی شده خودش چیزی گفته گفت آره دوباره پریروز با من صحبت کرد و برات پیغام فرستاد گفت بهت بگم برای آخرین بار هم که شده روی این قضیه فکر کنی خانم افتخاری از من فضای شوخی نداشت خیلی جدی صحبت می‌کرد از چشم‌هایش می‌خوانم که واقعاً دنبال جواب است نمی‌دانستم باید چه عکس العملی داشته باشم دلم آشوب شد تازه برای خودم آرامش ایجاد کرده بودم و موضوع ریاضی را تمام شده می‌دیدم فضای ذهنیم را با حذف او از زندگی ترسیم کرده بودم آن افتخاری می‌گفت تو باید شرایط رو درست بزن یا تو فضای واقعی به موضوع فکر کنی باز هم باید فکر می‌کردم باید با دلم حرف می‌زدم و شرایط جدید را می‌گفتم دیگر آنجا جایی نبود که احساس قلبیم را حذف کنم و فقط با عقلم تصمیم بگیرم تا قبلش در مورد الیاسی همیشه با عقلم با فکرم درگیر بودم دیگر باید احساسم را هم رسماً درگیر می‌کردم به آن احتیاج داشتم باید احساسم را آزاد می‌کردم به خانم افتخاری هیچ جوابی ندادم فقط نگاهش کردم مات و مبهوت ولی احساس کردم که از نگاهم خیلی چیزها را فهمید چون آخر سر گفت نمی‌خواد الان جواب بدی برو فکر کن ولی این بار خیلی جدی. https://eitaa.com/kafekatab
آن که تو را شناخت جان را چه کند؟! فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟!)
"به نام خداوند بخشایشگر"
بعد لبخندی زد و گفت فقط یادت نره که من نغمه‌های غم انگیز دل همه جوونا رو می‌شنوم خصوصاً دخترای ساده و پاکی مثل تورو خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و در دلم گفتم نغمه غم انگیز دلم رو شنیدی فقط خدا کند که اشتباه نشنیده باشی عصر وقتی به خانه رسیدم اوضاع خیلی شلوغ‌تر از آنی بود که بتوانم فکر کنم چه برسد به اینکه بخواهم جدی فکر کنم همه اعضای خانواده سخت درگیر کارهای عروسی بودند بحث جشن و دعوت مهمان‌ها و پذیرایی و اسکان مهمان‌هایی که از شهرستان می‌آیند و نشان دادن جهیزیه به مهمان‌ها و چگونگی اجرا و پذیرایی مراسم باشکوه پاتختی طرف اینکه چه کسی کدام لباس را بپوشد و چه وقت برویم فلان خیاط لباس ما را تحویل بگیریم و روز عروسی کدام آرایشگاه برویم و موهای ما را چه مدلی درست کنیم که چه می‌داند تکراری نباشد با عروس چه کسی برود آرایشگاه هم از طرف دیگر فرزانه باحالی هم صبح تا شب می‌رفتند خانه جدیدشان و یکی توی سر خودشان می‌زدند و یکی هم توی سر کارها از تعمیر سیفون دستشویی و دستگیری درد گرفته تا نصب گاز و ماشین لباسشویی و میله پرده با هزار تا کار خرده ریز دیگر که هر روز مثل قارچ پیدایشان می‌شد با احتساب فرزاد که به عنوان نیروی کمکی می‌رفت خانه آنها سه نفری مشغول بودند من هم چند باری رفتم اما بیشتر کارهای مردانه بود و من و فرزانه بیشتر نظر می‌دادیم جهادی و فرزاد اجرا کند به قول مامان هر چقدر هم که برنامه‌ریزی کنی و کارها را از قبل انجام دهی باز هم دو سه روز آخر یک عالمه کار داری خانم جون هم می‌گفت عیبی نداره مادر عروسی خون از تو باشه از این کارا باشه نیروهای کمکی هم اعم از خاله هاوا دختر خاله‌ها و دختر عموها خودشان را از اقسا نقاط رسانده بودند که همین حضور پررنگشان یک کار به کارهای دیگر اضافه کرده بود آن هم تهیه شام و ناهار و رختخواب مهمان‌های شهرستانی بود البته کسی از این قضیه ناراحت نبود برعکس وجود آنها باعث دلگرمی و شادی بود ولی وقتی فکر می‌کردم که پایان همه این شلوغی‌ها مساویست با رفتن فرزانه از آن خانه غمی که گوشه دلم نشانده بودم تا فراموشش کنم دوباره به جانم چنگ می‌انداخت و من دوباره سعی می‌کردم نادیده بگیرمش تا جریان زندگی مرا از پای در نیاورد. https://eitaa.com/kafekatab
هر کسی مشغول یک کاری بود یکی می‌دوخت یکی می‌شست آن یکی هدیه‌های عروس را کات و بیچ می‌کرد یکی پیگیر بود که کارت عروسی را به آن‌هایی که هنوز به دستشو نرسیده بود برساند همه آمده بود لباس خانم چون به چند نفر دیگر را پروف کند و در آن هیروویر از من سوزن تهگرد می‌خواست چادر عروس هم هنوز پایینش چرخ نشده بود و خاله ایران داشت چرخ می‌کرد مامان اون وسط می‌گفت فرشته کجایی بیام از تو خیار درست خاله توران از ته حال داد می‌زد ماست و خیار می‌خوایم چیکار تو این شلوغی دخترش لادن که بالاخره اومده بود خانه خاله و مثل همیشه رودربایستی هم با کسی نداشت بلندتر از مادرش فریاد می‌زد وا مامان بدون ماسک لوبیا پلو از گلومون پایین نمیره از میان این همه مهمان بیشتر بزرگترها کار می‌کردند تا جوان‌ها بعضی‌هایشان انگار کلاً آمده بودند دور هم خوش باشند خانم جون می‌گفت از شما جوون آبی گرم نمی‌شه همش پی قرتی بازیتون هستین باز بزرگتر ها زبر و زرنگ‌ترند عشرت خانم و دخترهایش هم که در حال رفت و آمد بودند سبد می‌آوردند لگن می‌بردند خلاصه هر دفعه یک چیزی در دستشان بود که بقیه فکر نکنند بیخودی آمدند آنجا آدم احساس نمی‌کرد دقیقاً حضورشان چه فایده‌ای دارد همه جا هم سرک می‌کشیدند و از همه چیز سر در می‌آوردند فکر کنم در همان چند روز جد و آباد ما را با نام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و قد و وزن بهتر از خودمون شناسایی کردن تلفن هم هر چند دقیقه یک بار زنگ می‌خورد تا کسی نبود جواب بدهد بچه‌ها هم که انگار نه انگار ما آن همه کار داریم با خیال راحت داشتن قایم موشک بازی می‌کردند صدای جیغ جیغ و ساک ساک کردنشان لابلای صدای جمعیت گم شده بود هر از گاهی هم فریده صدایش بلند می‌شد و سر بچه‌هایش داد و بیداد می‌کرد و برایشان خط و نشان می‌کشید ولی بعد از چند دقیقه خودش هم یادش می‌رفت که چه گفته است من نمی‌دانم هستی آن وسط چه می‌گفت خیلی راحت از صبح می‌آمد خانه ما تا آخر شب که فرزاد به زور از خانه بیرونش می‌کرد. https://eitaa.com/kafekatab
انگار عضوی از اعضای محق خانه شده بود بدون تعارف و خجالت بازی‌اش را می‌کرد سر سفره می‌نشست شام و ناهارش را می‌خورد تلفن جواب می‌داد هر از گاهی هم در مورد چیزهای مختلف نظر می‌داد خب بچه‌ها از مهمانی و عروسی و چه می‌دانم پارتی زیاد سررشته داشت مثلاً گفت خاله موهاتو بلوند کنی بهتره کفش‌هات این مدلی باشه خوبه رنگ موهای خانم جون چرا قرمزش اینجوریه لباس خاله ایران چرا گشاده مردها هم که کلاً رفته بودند خانه فریده پیش حامد بیچاره فرزانه باید شام و ناهار را برایشان می‌برد و به قول خانم جون شهر شده بود شهر زن هر از گاهی هم وسط کار و بار و شلوغی خانم‌ها شروع می‌کردند کف زدن و آواز خواندن و کل کشیدن یکی همان وسط دری دیواری لگنی قابلمه‌ای چیزی پیدا می‌کرد و هماهنگ با آوازهایی که بقیه می‌خواندند به آن می‌کوبید هستی هم هر جای خانه که بود خودش را می‌رساند وسط و شروع به رقصیدن می‌کرد و مرتب می‌گفت اما فرزاد گفته نرقصی عروسی رات نمیدیم دم به دقیقه هم یه نفر پیدا می‌شده از ته دل برای من دعا می‌کرد انشالله عروسی فرشته جون کی بشه عروسی فرشته بیایم الهی خوشبخت چه فرشته جون از آن جمله‌ها که قبلاً اگر کسی می‌گفت حرصم می‌گرفت و اگر قبلاً کسی می‌گفت دلم می‌خواست یک کامیون فحش پارش کنم ولی آن موقع دیگر کرک و پرهایم ریخته بود و از ته دل با خودم می‌گفتم خدا از دهنشون بشنوه بعضی‌ها هم که قبلاً به هر طریقی از من خواستگاری کرده بودند و خلاصه زخم خورده جواب‌های به شدت منفی من بودند با طعنه و کنایه زخم زبان می‌زدن تا لااقل دلشان خنک بشود به آنها حق می‌دادند با بعضی‌هایشان خیلی تند برخورد کرده و دلشان را سوزانده بودم ولی دیگر آن موقع خودم هم دل سوخته بودم پیشرت خانم هم که ظاهرا هنوز امید داشت که فرجی بشود و مهر پسر نازنینش به دلم بیفتد دور و برم می‌چرخد و ابراز محبت می‌کرد و به خیال خودش داشت زرنگ بازی در می‌آورد تا ببیند کسی حواسش به من هست و می‌خواهد من را تور کند یا نه یا من در فامیل به کسی روی خوش نشان می‌دهم بیچاره از دلم خبر نداشت. https://eitaa.com/kafekatab
چه کسی دیده لب آب بسوزد جگری؟ روی دست پدری جان بسپارد پسری؟ چه کسی دیده که لب تشنه ای از سوز عطش... آب در دست و ننوشد به هوای دگری؟!...
رشته های بدون کنکور