کم آورده ام محمد! می دانی کم آوردن یعنی چه؟ پدرت می گوید بدخلق شده ام. بداخلاق و بدزبان. آدم ها که عوض می شوند فکر می کنند همه کس و همه چیز عوض شده است حتی ماهی های توی حوض و گل های توی گلدان. پدرت عوض شده است محمد. نمی داند کم آوردن یعنی چه. حق دارد. کاسب است. چرتکه می اندازد. دائما دخل و خرجش را حساب می کند. هر جا کم آورد حساب خرجش را می کند. اما چرتکه و دخل و خرج من تو هستی محمد. این روزها دخل و خرج دلم با هم نمی خواند. تو که ریاضی ات خوب است، بیا حساب کن. اهل نزول هم نیستم. اگر نیایی ورشکست می کنم. نگاهم کن مادر! هنوز به پنجاه نرسیده کمرم شکسته است. دیر به دیر که می آیی، دلم هزار راه می رود. نکند از دست من خسته شده ای محمد! به من نگاه کن! توی چشم هایم.
📖 بخشی از کتاب #تار_و_پود
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
رزا گفت:" مامان، خواهش می کنم. تو و آنا نباید اعتصاب کنید. ممکن است صدمه ببینید. این جمعیتِ آشفته گرفتار خشونت خواهد شد."
او نمی توانست حرف دلش را بزند. ما چه خواهیم خورد؟ چه طور می خواهیم اجاره ی خانه مان را بپردازیم؟
_رزا می فهمی چه اتفاقی افتاده؟ آن ها هفته ای دو ساعت کم تر به ما حقوق می دهند. این مقدار با پنج قرص نانی که اصلا نداریم، برابر است. من کار کنم، بچه هایم از گرسنگی می میرند. اعتصاب کنم، بچه هایم از گرسنگی می میرند. هر کاری بکنم از گرسنگی می میریم؛ اما آدم مبارزه کند و از گرسنگی بمیرد، بهتر است تا کار کند و از گرسنگی بمیرد؟ ها؟
📖 بخشی از کتاب #نان_و_گل_سرخ
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
عادل می راند و حرف می زد، حرف و نصیحت. حرف هایش را نمی شنید. به او فکر می کرد که چه طور می تواند آهسته صحبت کند و تند براند. به خرابی ها نگاه می کرد و به خیابان های خلوت و شط و لنج ها و قایق هایی که می سوختند و کسی نبود خاموش شان کند. به خسرو فکر می کرد که با زرنگی صاحب اسلحه شده بود.
عادل سر جاده ی آبادان پیاده اش کرد. خودش هم آمد پایین و جاده را نشانش داد:" ئی راهه می بینی؟"
فاضل سرش پایین بود. به کفش های خیس و لجنی اش نگاه می کرد.
عادل دستش را دراز کرد:" ئی راهه می گیری و صاف می ری خونه، فهمیدی؟"
صورتش هنوز از ضربه ی سیلی می سوخت. صورتش را لمس کرد و آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. عادل دست گذاشت روی شانه اش. صورتش را بوسید و با صدایی که برایش تازگی داشت گفت:" ببخش که زدمت، کُکا. دست خودم نبود. وقتی کاری ازت نمی آد، وقتی قدت از اسلحه کوچیک تره، برو بذار ما کارمون بکنیم."
فاضل باز سرش را پایین انداخت و به کفش های خونی عادل خیره شد. صدایش انگار از دور می آمد:" حالا دیگه برو! اگه یه وقت هم دیگه ی ندیدیم، حلال کن! "
از این حرفش لرزید. مهره های پشتش تیر کشید:" خدانکنه."
📖 بخشی از کتاب #مهمان_مهتاب
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
یک نم اشک دائم از کنار چشمان نافذش می چکید که نه از درد شمشیر زهرآگین بود، از یادآوردن قصه های پرغصه آینده بود. خصوصا وقتی که مولایم حسین علیه السلام پا به اتاق و کنار بستر پدر گذاشت. وقتی نگاه علی علیه السلام به جوان رعنای مظلومش افتاد، با سختی لب زد و تو را خواند عباسم.
چشم همه به علی علیه السلام بود و نگاه خسته از دنیای علی به دنبال تو. وقتی که آمدی و کنار بستر پدرت زانو زدی، من از چشمان سرخ خونت خواندم که تا همین لحظه پیش، اشک می ریختی و آخرین قطره را پیش از قدم گذاشتن به اتاق از صورتت پاک کرده بودی.
یادت است وصیت پدرت را، دستت را گرفت و از تو خواست که بمانی برای حسین. که حسین، بی تو قدم بر خاک کربلا نگذارد و تو دستانت را می دیدی در دستان پدر که فشرده می شود و نشد، نتوانستی که هق هق گریه ات را فرو بری.
نوجوان رشیدی بودی که غم بی پدری را داشتی با غم کربلا یک جا در مقابلت می دیدی. مقابل چشمان علی علیه السلام خم شدی دستان حسین علیه السلام را بوسیدی و لب زدی:
_ بنفسی انت یا اباعبداللّه... بنفسی انت یا مولای یا حسین...
📖 بخشی از کتاب #میر_و_علمدار
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
یاران که رفتند
نوبت به بنی هاشم رسید...
از این جا به بعد را دیگر نه قلم توان دارد، نه چشم به خون نشسته... نه دل همراهی می کند و نه...
فقط... تنها شده بود حسین(ع)...
خیمه ها بی پناه شده بود با رفتن عباس(ع)... عباس علمدار... عباس آب آور...
مقتل را بخوانید...
شیعه باید دقیق بخواند تاریخ را تا بداند بر امامش چه گذشته است
ولی
چه کسی باورش می شود چنین آقای نازنینی را
مردم به بهانه ی دنیا
نه تنها یاری نکنند
که به خاک و خون بکشند...
و تماشا کننده ی لحظه لحظه ی شهادتش باشند...
📖 بخشی از کتاب #امیر_من
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
همه جا را مه گرفته است. نمی توانم بفهمم نزدیک کدام قطعه هستیم. اصلا آیا هنوز در بهشت زهرا هستیم..
چشمانم به آینه می افتد و به چشم های راننده.. سیگار را میان دو لب گرفته و لبخند می زند.
دهانم خشک خشک است. انگشتانم در هم گره می خورد. نفسم به شماره می افتد و صدای قلبم ناگهان آنچنان بلند می شود که می ترسم راننده بشنود.
می پرسد:« شما می خواستید کجا تشریف ببرین؟ اجازه بدین در خدمت باشیم حالا!» و باز می خندد. ماشین سرعت می گیرد و می رود، نمی دانم به کجا.
لحظه ای سکوت و تاریکی همه جا را فرا می گیرد و بعد.. لرزش دندان هایم آرام می گیردو زبانم بدون اراده ی من می گوید:« نه، همسرم همینجا منتظرمه.. پیاده می شم، ممنون»
نمی فهمم چه می شود، اصلا نمی فهمم.
ناگهان ترمز می کند و با انگشت، روبرو را که فقط تا انتها مه است نشان می دهد و با تردید، بریده بریده می گوید:« همسرتون.. اون آقا هستند؟.. بفرمایید.»
بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس، در را باز می کنم و پیاده می شوم و ماشین با سرعت از آنجا می گریزد.
و من اطراف را به جستجوی مردی از نظر می گذرانم که نیست..
📖 بخشی از کتاب #هدیه_ولنتاین
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
_اصلاً خیلی چیزها در حافظه دل نمیماند. یا بهتر است بگویم نباید بماند. مثل همین که اولینبار چطوری آدم میفهمد که عاشق شده. اصلاً نمیشود اولینبار را بهخاطر آورد. هرچه به عقبتر میروی، میبینی که نه، روز قبل از آن هم عاشق بودهای. آنقدر عقب میروی تا میفهمی از روزی که دنیا آمدهای، یا حتی قبل از آن عاشق بودهای. آنوقت درمییابی که تنها چیزی که مبدأ تاریخی ندارد، عشق است. آرسینه! من واقعاً یادم نمیآید که اولینبار چطور فهمیدم... آیا شما چیزی یادتان میآید؟
آرسینه آه کشید: ادوارد! من حتی نمیدانم که چیزی که در جانم شعلهور شده، عشق است یا چیزی دیگر. برای همین آمدهام تا از تو بپرسم. آمدهام بپرسم که نشانه عشق چیست؟
📖 بخشی از کتاب #پنجره_های_در_به_در
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
آن روز، آن روز فراموش نشدنی که مسیر زندگی ام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند و سفیدپوست، با موهای مجعد را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام می داد.
دو کف دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیرلب به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می گفت. گاهی مثل ما تا کمر خم می شد و گاهی پیشانی روی زمین می گذاشت.
اما برخلاف ما، کسی مقابلش نبود. او برای چه کسی و به احترام چه کسی این گونه می ایستاد و خم می شد؟!
بعد از این کار به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش یک آن به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برقِ آن جایی در قلبم نشست..
📖 بخشی از کتاب #مهاجر_سرزمین_آفتاب
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
دوریان از جا پرید و داد زد:" بس کن بازیل، بس کن! دیگه نمی خوام حرف هات را بشنوم. تو نباید درباره ی این چیزها با من صحبت کنی. هر اتفاقی می خواست بیفته افتاده و گذشته ها گذشته."
_تو به دیروز می گی گذشته؟
_میزان گذشت زمان چه ربطی به این موضوع داره؟ فقط آدم های سبک مغز برای راحت شدن از شر یک احساس به سال ها وقت احتیاج دارند، اما کسی که بر خودش مسلطه می تونه هروقت بخواد غم را فراموش کنه، همان طور که می تونه هروقت خواست شادی را به وجود بیاره.
📖 بخشی از کتاب #تصویر_دوریان_گری
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
رنج و درد همزاد آدمی است. سختی ها آدم را بزرگ و عاقل می کند و آدم هر چه بزرگ تر می شود مشکلاتش هم با خودش بزرگ می شوند. باید بدانی راه حل مشکلات در خود مشکلات است، فقط باید با تفکر و تلاش آن را پیدا کنی؛ آن وقت می توانی بر مشکلاتت غلبه کنی..
📖 بخشی از کتاب #من_زنده_ام
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
کلاس های درسش را واقعا دوست داشتم. با طمأنینه درس می داد. معلوم بود خودش کامل مطلب را فهمیده است. وسط تدریس، یا سؤال می کرد یا به چالش می کشید.
اکثرا هم کلاس هایمان طولانی می شد. یادم هست یک بار یکی از کلاس ها، حدود دو، سه ساعت طول کشیده بود. دکتر یک سؤال پرسید. هیچ کداممان پاسخ را بلد نبودیم.
خیلی با آرامش گفت:" معلومه قندتون افتاده!"
از جیبش چندتا شکلات درآورد و به ما داد تا یک زنگ تفریحی هم ایجاد شده باشد.
همه خندیدیم.
📖 بخشی از کتاب #استاد
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
اشکانه که توی چشم هایش موجی از شیطنت های دخترانه می شکفت، دست هایش را روی دست های سید گذاشت و به طرفش خم شد. گفت:" به دریا بیایی و روی ماسه ها غلت نزنی؟ مگر من مرده ام که بوی ماسه های دریایی را به تو نچشانم؟"
سید تبسم کرد و گفت:" خانم را باش! مثلا شاعر است! بو را که نمی چشانند."
اشکانه دست های سید را فشرد و گفت:" واژه ها وقتی در اختیار شاعری چون من اند، اسیرند."
سید خواست بگوید مثل من که اسیر چشم های توام.
📖 بخشی از کتاب #اشکانه
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
غریو تکبیر و هلهله از سپاه اسلام، زمین را به لرزه درآورد. چابک سوار به طرف سپاه اسلام تاخت. مولا علی(ع) با دست اشاره کرد که چابک سوار نزدیکش شود. چابک سوار در نزدیکی مولا علی(ع) از اسب پایین آمد. سرش را پایین انداخت و در برابر مولا علی(ع) ایستاد. بازوی راستش زخمی شده بود. همه در تاب و انتظار بودند که بدانند این دلاور کیست که ابوشعشاء مدعی و هفت پسرش را به هلاکت رسانده است.
مولا علی(ع) دستار از صورت چابک سوار کنار زد. محمد حنفیه با شگفتی گفت:
_عباس!
عباس که هنوز چهارده ساله نشده بود، سر پایین انداخت تا به چشمان مولا علی(ع) نگاه نکند. مولا علی(ع) گفت:
_گفته بودم در کوفه بمانی و به میدان نبرد نیایی. نگفته بودم؟
مالک اشتر به آنان نزدیک شد. وقتی خجالت عباس را دید، به فکر افتاد کاری کند که حال عباس عوض شود. عباس سر بلند کرد و گفت:
_از خدا حیا کردم که شما و برادرانم را تنها بگذارم. فکر کردم اگر اجازه ی نبرد ندهید، لااقل می توانم برایتان سقایی کنم و آب بیاورم تا تشنه نمانید.
مالک اشتر پرسید:
_ابراهیم هم آمده؟
محمد حنفیه خندید و گفت:
_مگر عباس و ابراهیم بن مالک اشتر می توانند از هم جدا شوند؟
مولا علی(ع) پارچه ای به بازوی زخمی عباس بست و گفت:
_خداراشکر که زخمت عمیق نیست. مراقب باش پسرم.
عباس با دیدن لبخند پرمهر پدر دلگرم شد.
📖 بخشی از کتاب #برادر_من_تویی
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
تو در یک توطئه ی اینترنتی برای بمبگذاری در شهرهای مختلف شرکت داشته ای، این چیزی است که توی این ورقه های امضا شده، نوشته شده. خب، حالا به ما میگویی که دستور این بمب گذاری ها از کجا صادرشده است؟
این ها اتهاماتی است که به من، خالد ۱۵ ساله میزنند، فقط به این دلیل که یک بازی کامپیوتری به نام « بمب افکن» بازی میکردم…. فقط همین.
📖 بخشی از کتاب #پسری_از_گوانتانامو
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
از مرز ابر های بهاری عبور کرد
چشمی که رد پای شما را مرور کرد
تنها به شوق لمس شما ابر بی امان
یک شهر را به وسعت باران نمور کرد
روزی هزار مرتبه تقویم نا امید
تاریخ روز آمدنت را مرور کرد
تاثیر غروب غم انگیز جمعه بود
مضمون این غزل که به ذهنم خطور کرد
اصلا خیال روی شما سال های سال
دیوان شاعران جهان را قطور کرد…
📖 بخشی از کتاب #طوفان_واژه_ها
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
امروز هم وقتی علی را توی قبر گذاشتیم، خورشید وسط آسمان بود، یا داشت می آمد وسط آسمان. لحظه ای که می خواستند علی را، به قول دیگران، راهی خانه ابدیتش بکنند، غوغایی بود. جمعیت، شاید از هزار نفر هم می زد بالا. همه دم گرفته بودند و یکصدا، و انگار در نهایت شور و هیجان، "حسین حسین" می گفتند.
غوغای اصلی اما از وقتی شروع شد که علی را توی قبر گذاشتند؛ اگر آن لحظه را با چشم های خودم نمی دیدم، باور نمی کردم؛ "هیچ وقت" باور نمی کردم. اصلا تمام هست و نیستم را ریخت به هم.
آنهایی که جلوی قبر بودند، همه دیوانه شدند؛ نه اینکه مثل دیوانه ها بشوند، نه؛ توی آن لحظه ها، اصلا خود دیوانه شدند! بی مهابا، ضجه می زدند و به سر و کله شان می کوبیدند. دیگران هم، که جلوی قبر نبودند، هجوم آوردند ببینند چه خبر شده. این هجوم را از فشار شدید جمعیت فهمیدم و از این که، کم مانده بود زیر دست و پا له بشوم!
آن لبخند، وقتی مرا زیر و رو کرد، با بقیه می خواست چه بکند؟! بقیه ای که به این چیزها اعتقاد هم داشتند.
📖 بخشی از کتاب #رقص_در_دل_آتش
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
تنْ چهره ای است که جان را ظاهر می کند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مَرکبی می گیرند در خدمت اهوای تن، چه می دانند که چرا اهل باطن از قفس تن می نالند؟ تن چهرهٔ جان است، اما از آن اقیانوس بی کرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دل باختگان صنمِ ظاهر، حسین را می شناختند.
📖 بخشی از کتاب #فتح_خون
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
به نظرش رسید چهارپایی آنجا باشد. خم شد و دستش را روی زمین کشید. پاره سنگی پیدا کرد، آن را برداشت و به سمتی که حس می کرد صدا از آن سو می آید، پرتاب کرد. سنگ به جسم نرمی خورد، به دنبال آن صدای ناهنجاری مثل ناله شنید. چیزی تکان خورد. جسم بزرگی به قواره یک گوساله، به حرکت درآمد. رنگش سفید به نظر می رسید، به طرف او می آمد. خرناسه خوفناک می کشید. ترسید و پاهایش سست شد، دستش را به دیواره سنگی گرفت. چشم به حرکات آن شبح دوخت.
📖 بخشی از کتاب #گرگ_سالی
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
سرلشکر، لگدی از حرص به سگ زده، سرزده وارد آشپزخانه می شود. ابراهیم در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده. یونس پشت به سرلشکر دارد کف شور را به کف آشپزخانه می کشد. سرلشکر با دیدن آن دو غرولندکنان به طرفشان حمله ور می شود:
_پدر سوخته های عوضی، شما هنوز آدم...
هنوز حرف سرلشکر تمام نشده که سُر خورده، پاهایش در هوا معلق می شود و با کمر و دست به زمین کوبیده می شود. وقتی از ته دل آه می کشد، نظامیها به آشپزخانه دویده، یکی پس از دیگری روی سرلشکر می افتند.
📖 بخشی از کتاب #معلم_فراری
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بنده تو نخواهد گذاشت هر جا سر
قسم به معنی “لا یمکن الفرار از عشق”
که پر شده است جهان از حسین سر تا سر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند می روم با سر
هر آن چه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر…
📖 بخشی از کتاب #رقعه
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
- بایست! اینجا بهشت موعود است. اینک بوی گل های بهشتی را حس می کنی؟
- آری!
- هم اکنون به تو فرصت می دهم که برگردی و به زندگی معمولی خود مشغول شوی، زیرا اینک آزمایشی بس دشوار داری.
- قبول می کنم.
- پس باید یکی از سه کاری را که به تو پیشنهاد می شود، انجام دهی. یا باید خود را به چاه بیندازی که سمت چپ توست، یا یا خود را در آتش بسوزانی که پشت سرت است و یا با تپانچه به سر خود شلیک کنی.
مرگ با تپانچه را انتخاب کرد.
فیروز می دانست بعد از شلیک تپانچه بدون گلوله، به تالار خواهد رفت و غرق تکریم وتمجید خواهد شد. بعد از پیروزی در این مرحله به عالی ترین مشاغل دیوانی ازقبیل وزارت و صدارت یا سفارت می رسید.
ماشه را فشرد، اما تپانچه این بار خالی نبود...
✂️ برشی از کتاب #شب_و_قلندر
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
این قله های پر از برف بدون جنگ چقدر زیبا هستند.
از میان قله ها، آن یکی که یک سر و گردن از بقیه بلندتر است، ابهت خود را به رخ همه می کشد، نمی دانم چرا از ابهتش خوشم می آید..
اسمش سورن است، تو این آتش و دود و جنگ دارد از همه حیثیت طبیعت دفاع می کند.
سورن تاحالا چندبار بین ما و عراقی ها رد و بدل شده، اما الان بچه های ما آن بالا مستقر هستند…
حاج حبیب با این سن و سال و بدن نحیف استخوانی، یکبار خودش را به نوک قله رسانده است.
می گوید: «سورن یعنی بهشت».. می گوید «پات که به نوک قله برسه دلت نمی خواد برگردی»
✂️ برشی از کتاب #اشک_های_سورن
@ketabekhoobam
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
در آن میانه که شوری بر پاست و هر کس به شادی مشغول، من نزدیک بانویم خدیجه ایستاده و گوش تیز کرده ام. چشمان سرورم محمد امین می خندد و دریایی از محبت به پای بانویم میریزد که بانویم او را به نخستین نجوای #عاشقانه میهمان میکند:
-خانه ام خانه توست و من کنیزت، یا روحی!
بانویم میگوید و رخساره اش چون سیب سرخی میشود و سر به زیر می افکند و دندان به لب میگذارد. سرورم، محمد امین، لحظه ای کوتاه خدیجه را مینگرد به نخستین نگاه عاشقانه. آنگاه چشم میبندد و می گشاید و با لبخندی گرم که در پسِ حیایی دلخواه، پنهانش میدارد و از هزار تهنیت خوش تر است، میگوید:
-و رزقی!
خدیجه شیرین تر از پیش:
-و نفسی!
محمد امین دست بر قلبش میگذارد و خیره در چشمان زیبای بانو، به مهربانی تمام:
-و ساکن قلبی!
✂️ برشی از کتاب #یوما
@ketabekhoobam