eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5764998755900196961.pdf
153.5K
📥 📔 جزوه حقوق مدنی 1⃣ (اشخاص و محجورین) 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
وقتی که احساس تنهایی می کنید و به تنگ آمده اید احتمال آن که انتخاب های ضعیفتری بکنید،بالا میرود. استیصال برای دوست داشتن آدم را به کجا که نمی‌کشاند... با شکم خالی به خرید نروید چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد...! ✍ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: وسط دفتر‌ بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور‌‌وبر نبود. نه که آدم جیغ‌ جیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و‌ شوخی بود. خانم‌ابویی که به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود، گفت: - آقای محمدخانی من رو واسطه‌کرده برای خواستگاری از‌تو! اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد مجرد‌ باشد. قیافه‌ی جاافتاده‌ای داشت. اصلاً توی باغ نبودم؛ تاحدی که فکر‌ نمی‌کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود‌ دانشجویان باشد. می‌گفتم‌ تهِ‌تهش کارمندی چیزی از دفتر‌ نهاد‌‌ رهبری است‌. بی‌محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین می‌دیدم که خب، آدم متاهل دنبال دردسر نمی‌گردد! به خانم‌ ابویی گفتم: - بهش بگو این فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون! شاکی هم شدم که چطور به‌خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصله‌ی نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد، از‌ من‌ انکار و از‌ او‌ اصرار. سر درنمی‌آوردم آدمی که تا دیروز رو‌ به دیوار می‌نشست، حالا اینطور مثل سایه همه‌ جا حسش می‌کنم. دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می‌شد‌. ناغافل مسیرم را کج می‌کردم، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجا می‌رفتم جلوی چشمم بود: معراج‌ شهدا، دانشکده، دم‌ درِ دانشگاه، نمازخانه‌ و جلوی دفتر نهاد‌ رهبری. گاهی هم سلامی می‌پراند. دوستانم می‌گفتند: از این آدم‌ ماخوذ به حیا بعیده این کار ! کسی‌که حتی کارهای معمولی و‌ عرف جامعه را انجام نمی‌داد و خیلی مراعات می‌کرد، دلش گیر‌ کرده و حالا گیر‌ داده به یک‌ نفر و طوری رفتار می‌کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من خسته نباشید می‌گفت یا بعد از مراسم‌های دانشگاه که بچه‌ها با ماشین‌های مختلف می‌رفتند بین آن‌ همه آدم از من می‌پرسید: - با چی و با کی برمی‌گردید؟ یک‌بار گفتم: -به‌شما ربطی نداره که‌ من با کی میرم! اصرار‌ می‌کرد حتماً باید با‌ ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم. می‌گفتم: اینجا‌ شهرستانه. شما اینجا‌ رو با شهر‌ خودتون اشتباه گرفتین، قرار نیست اتفاقی‌ بیفته! گاهی هم که پدرم منتظرم‌ بود‌، تا جلوی‌ در‌ دانشگاه می‌آمد که مطمئن شود. در اردوی مشهد، سینی سبک کوکو‌ سیب‌زمینی دست من بود و دست‌ دوستم هم جعبه‌ی سنگین‌ نوشابه. عزّ و التماس کرد که: - سینی رو بدید‌ به‌ من سنگینه! گفتم: ممنون، خودم می‌برم! و رفتم. از‌ پشت سرم گفت: - مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می‌گم بدین به من! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: -فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه! گاهی چشم غره‌ای هم می‌رفتم بلکه سر‌عقل بیاید، ولی انگار‌ نه انگار. چند دفعه کارهایی را که می‌خواست برای بسیج انجام دهم، نصفه‌نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هربار نتیجه‌ی عکس می‌داد. نقشه‌ای سرهم کردم که خودم را گم و‌ گور کنم و کمتر در‌ برنامه‌‌ها و دانشگاه آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامه‌های(بوی‌بهشت). راستش از همانجا پایم به بسیج باز‌ شد. دوشنبه‌ها عصر، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می‌گفت و اکثر بچه‌ها آن روز را روزه می‌گرفتند. بعد از نماز هم کنار شمسه‌ی معراج افطار می‌کردیم‌. پنیر که ثابت بود‌، ولی هر‌ هفته ضمیمه‌اش فرق می‌کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می‌شد یکی به دلش می‌افتاد که آش نذری بدهد. قید یکی‌دوتا از اردوها را هم زدم. یک کلام بودنش ترسناک به نظر می‌رسید. حس می‌کردم مرغش یک پا دارد. می‌گفتم: جهان‌بینیش نوک دماغشه! آدمِ‌ خودمچکر بین! در اردوهایی که خواهران را می‌برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه‌نفری. اصرار داشت: جمعی و فقط با برنامه‌های کاروان همراه باشید! ما از برنامه‌های کاروان بدمان نمی‌آمد، ولی می‌گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن موقع، باید جوری می‌پیچاندیم و در می‌رفتیم. چندبار در این در رفتنها مچمان را گرفت. بعضی‌ وقتها فردا یا پس فردایش به‌ واسطه‌ی ماجرایی یا سوتی‌های خودمان می‌فهمید. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 31.mp3
747.2K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت سی‌ و یکم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 👩‍💻 🔅 🔘 فصل بندی: پس از مسئله‌یابی و انتخاب مسئله و تعیین منابع آن، نوبت به مقاله میرسد. جهت تمرکز و تعیین خط مشی مقاله، می‌بایست فصل بندی صورت بگیرد. بدین منظور لازم است مراحل صورت پذیرد. 🔸 در مرحله اول، شخص محقق هر آنچه که در ذهنش پیرامون عنوان مقاله(مسئله پژوهشی) سوال دارد، یادداشت می‌کند. 🔺به این کار، بارش سوالات ذهنی می‌گویند. ⭕️ نکته قابل ملاحظه در این مرحله این است که، مقاله‌نویس نباید به سبکی و یا سادگی سوالات توجه کند، بلکه آنچه در ذهنش بعنوان سوال مطرح است، بر روی کاغذ بیاورد. 🔹 پس از اتمام سوالات، حال در مرحله بعدی نوبت به تلفیق و یا تفکیک سوالات میرسد. سوالاتی که وجه اشتراکی دارند در یک ردیف و سایر سوالات، در ردیفهای دیگر می‌آید. ⭕️ اگر ذهن مقاله نویس، سوالی نداشت و یا سوالات کمی داشت، میتوان جهت آشنایی با مباحث پیرامون موضوع به فهرست منابع مرتبط، مراجعه نماید تا ذهنش نسبت به بارش سوالات پویاتر گردد. 🔸 پس از گذراندن این دو مرحله در مرحله آخر نوبت به ترتیب بندی منطقی فصول میرسد. ⭕️ در این مرحله سوالات مشترک تحت یک عنوان و سایر سوالات بصورت جداگانه (هر کدام یک عنوان) ذکر میشوند. البته می‌بایست پس از تنظیم و قبل از تایید نهایی، اصولی را رعایت کرد از جمله جایگزین کردن واژه مناسب، مثلا بجای معنی معاد از مفهوم شناسی معاد و با دو بخش (الف. در لغت  ب.در اصطلاح)؛ استفاده شود. 🔘 روش تنظیم فصول مقاله و تنظیم مسئله پژوهشی برای تنظیم فصول مقاله و در نهایت تنظیم مسئله نهایی پژوهشی دو روش زیر پیشنهاد می‌شود. 🛑 روش الگوی خورشیدی: جهت بارش سوالات ذهنی میتوانید از الگوی خورشیدی استفاده نمایید. 🔅به این نحو که ابتدا موضوع مقاله را داخل یک دایره نوشته و سپس تامل و تفکر نموده و هر آنچه که سوال ذهنی پدید آمد با کشیدن یک خط در کنار دایره بنویسید. 🛑 روش الگوی سه جزئی: 🔻اول: موضوع عام مورد بررسی(هسته مرکزی بررسی) 🔻دوم: موضوع خاص مورد بررسی (عناصر محدود کننده موضوع) 🔻سوم: قید بررسی (حیث محدود کننده بررسی) ــــــــــ ✅ نمونه: 🔹موضوع عام مورد بررسی 1⃣ فرع فقهی 2⃣ قاعده فقهی 3⃣ و.... 🔸موضوع خاص مورد بررسی 1⃣ بررسی مفاد 2⃣ بررسی ادله 3⃣ بررسی تطبیقات 4⃣ بررسی آثار و لوازم 5⃣ و... ⭕️ نکته: میتوان دو یا چند موضوع جزئی را از یک مضوع کلی مورد بررسی قرار داد. مثلا: ادله و تطبیقات یک قاعده فقهی    ✅ قید بررسی 🔸از منظر فقیه یا فقیهان خاص(شهید اول، شهید ثانی، فقهای متأخر، فقهای متقدم، فقهای معاصر و...) 🔹از منظر متن یا متونی خاص(شروح لمعه، مکاسب فلان نویسنده و...) 🔸با تأکید بر منابع خاص(قرآن، دلائل عقلی و...) 🔹بررسی تطبیقی(فقه شیعه با فقه مذاهب عامه، فقه و حقوق و...) ⏯ ادامه دارد... ۱۴۰۱/۰۷/۱۱ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب طرح درس نسل حسینی.pdf
6.11M
📥 📔 طرح درس نسل حسینی 🖌 نویسنده: علی آب انباری 📌ویژه مبلغان و مربیان کودک ونوجوان 🔖موضوعات این طرح درس: درس اول: شیرینی کنار هم بودن! درس دوم: به من همکاری بده! درس سوم: دختران فرشته‌اند! درس چهارم: از تنهایی بدم می‌آید! درس پنجم: با هم قوی‌تریم! درس ششم: ما همه با هم هستیم! درس هفتم: به کسی نگو، ولی... ! درس هشتم: کشتی نجات! درس نهم: فقط به عشق حسین(ع)! درس دهم: برای ظهور کاری کنیم! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
kalaam_318922.pdf
1.29M
📥 📔 سیر مطالعاتی و 🖌 نویسنده: جمعی اساتید دانش کلام 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
202030_215127045.pdf
3.16M
📥 📔 جلوه‌ی اهل خراسان روایتی از سفر رهبر انقلاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به خراسان شمالی 🖌 نویسنده: حسینعلی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9c2dff7fc2ef5a554b308402acd5ff2c.pdf
3.51M
📥 📔 داستان بهنام براساس زندگینامه شهید بهنام محمدی راد؛ مدافع نوجوان و شجاع خرمشهر 🖌 نویسنده: داود امیریان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: یکی از اخلاق بدش این بود که به ما میگفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می‌رفتیم، می‌دیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه‌اش حسینیه‌ی گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دو‌کوهه، شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیه‌ی گردان‌تخریب، این پیشنهاد ‌را مطرح کردیم یک پا ایستاد که: نه، چون دیر‌ اومدیم و بچه‌ها خسته‌ان، بهتره‌ برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن! و‌ اجازه نداد. گفت: همه برن بخوابن! هرکی خسته نیست، می‌تونه بره داخل حسینیه‌ی حاج همت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست! داخل اتوبوس با روحانی کاروان جلو می‌نشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین می‌کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت‌ سر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض می‌شد، اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم، کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن‌ را از پنجره‌ی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا‌ نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک‌بار هم کوله‌اش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می‌داد، وقتی روحانی کاروان می‌گفت: باندای بلندگو رو‌‌ زیر‌‌ سقف اتوبوس نصب کنین تا‌ همه صدا رو بشنون، من با‌ آن شال باندها را می‌بستم. با این ترفندها ادب نمیشد و جای مرا عوض نمی‌کرد. در سفر مشهد، ساعت یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد. گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه‌اش:هیئت گرفتین برای من یا امام حسین (ع)؟ اومدم زیارت امام رضا نه که بند برنامه‌ها و تصمیمای شما باشم! اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟ دق دلی‌ام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هیجده سال رو رد کردن. بچه پیش دبستانی نیستن که! گفت: گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام میبرمتون؛ بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین! میخواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان مسخره‌اش کردم که از اینجا تا حرم فاصله‌ای نیست که دو نفر بادیگارد داشته باشیم! کلی کل کل کردیم، متقاعد نشد خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم. به هیچ وجه نمیفهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ میشود و دست از سرم برنمیدارد، چطور یک ساعت بعد میشود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده! آخر شب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه‌های فردا گفت: خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاج آقا را خواب‌آلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد. رفتارهایش را قبول نداشتم، فکر میکردم ادای رزمنده‌های دوران جنگ را درمی‌آورد! نمیتوانستم با کلمات قلمبه سلنبه‌اش کنار بیایم، دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم. به نظرم زندگی‌ با چنین آدمی اصلاً کار‌ من نبود. دنبال آدم بی‌ادعایی میگشتم که به دلم بنشیند. در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم: - من دیگه از امروز به بعد، مسئول روابط‌ عمومی نیستم. خداحافظ! فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را‌ برای اصرارش‌ آماده‌ کرده بودم‌، شاید هم دعوایی جانانه و‌ مفصل. بر عکس، در حالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونه‌ی پر‌ ریشش را گذاشت روی مشتش و گفت: - یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید! نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه‌ها را‌ به‌ خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه‌ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود. آزاد‌ شدم! صدایی حس می‌کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به‌خیالم بازی تمام‌‌ شده بود. زهی خیال‌ باطل! تازه‌اولش بود. هر روز به نحوی پیغام می‌فرستاد و میخواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا میدادم. داخل دانشگاه جلویم سبز‌ شد. خیلی جدی و بی‌مقدمه پرسید: - چرا هرکی رو میفرستم جلو، جوابتون منفیه؟ بدون‌مکث گفتم: ما به‌درد هم نمی‌خوریم! با اعتماد‌ به نفس صدایش را صاف کرد: - ولی من فکر میکنم به هم میخوریم جوابم را کوبیدم توی صورتش: - آدم باید کسی که میخواد همراهش بشه، به‌دلش بشینه! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Ta Khoda Rahi Nist 32.mp3
1.56M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت سی‌ و دوم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈