eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼گمنام۱۱🌼 یه بنده ی روسیاه وگنه کارم اما امیدوار ب لطف خدا چند ساله عید که میشه براخودم خرید نمیکنم. به جاش برا چنتا پسربچه ودختر بچه فامیلام سرتاپا میخرم. امسال هم شکرخدا برا ی دختر خانوم جوون حدود ۲۰۰تومن خرید کردم. با اشتیاق دادم بهش. اینقدر پدرومادرش شاد شدن که حد نداشت. تقریبا یه هفته بعدش روز زن بود... مادرهمسرم ۴۰۰تومن داد بهم. میدونید اگه کاری برای رضای خداباشه نمیزاره بی جبران بمونه. چند روز نگذشته بود که یه بنده خدایی زنگ زد گفت چند سال پیش تودل دخترمو شاد کردی امسال من دلتو شادمیکنم. اومد دیدنم یک ملیون گذاشت جلوم گفت هرچی میخوای بخر برا عیدت. تو اون سال باهدیه های عیدت دل دخترم که نه، آبروی مارو حفظ کردی. خدارو شکر کردم چون با اون یک ملیون برا ۵تا بچه دیگه خرید کردم. خدا اگه بخواد براش کاری نداره.دلتو بده بهش خودش برات ردیف میکنه حتی بادست خالی. انسانهای نیازمند خیلی قانعن سخت نیست کمک به این افراد دوست داشتنی فقط کافیه دلتو بزرگ کنی وامیدت به خداباشه🌹 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ۱۱ @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷عنایت شهدا🌷 من از کوچیکی چادر سرم میکردم ولی بعضی وقتا بیشترم با مانتو میگشتم😶 مانتو چه عرض کنم لباس اَ بَس کوتاه بودن موهامم کسی میدید نمیدید واسم مهم نبود یادمه یه بار بابام به مامانم گفت اگه واسه عاطفه مانتو کوتاه بخری مانتوشو پاره میکنم مانتوهام همش جلو باز خلاصه گذشت تا چادر کردم سرم ولی تا خالم دیدم بهم گفت این چیه درش بیار😒 منم گوشی هستم چادرمو در اوردم ولی دوست داشتم چادرمو کنم سرم آخه وقتی چادر نمیپوشیدم خیلی اشتباهات میکردم حتی وقتی چادرمو برداشتم تیپم جلف تر شد😔 تا یه خانومی اومد تو مدرسه واسمون حرف زد گفت دوست شهید انتخاب کنین واسه خودتون راستش من اصن شهیدا نمیشناختم انقد گناه کرده بودم که از صدای اذان بدم میومد😞 نمازام دم قضا شدن میخوندم این خانومه که حرف زد روم خیلی تاثیر گذاشت خیلی رفتم خونه فکر کردم تلویزیون روشن کردم دیدم داره شهید مرتضی کریمی نشون میده یهو شهید بغلی نشون داد نمیدونم رفت تو دلم گفتم خدایا میشه من اسمشو ببینم دیدم اومد علیرضا گفتم خدایا علیرضا چی من میخوام تحقیق کنم در موردش یهو کل سنگ قبرش نشون داد علیرضا مرادی رفتم در موردش هرجور شده تحقیق کردم تو کانالایی که در موردشه عضو شدم یه دفتر داشتم واسش حرف میزدم یه روز که نامه مینوشتم گفتم خدایا یه دوست شهیدیم تو بنداز تو دل من تو این مدت که خانومه حرف زد واسمون چادرم همش سرم بود زد و رفتم هفته بعدش شلمچه حس خیلی خوبی داشتم مخصوصا تو معراج و علقمه اونجا همش میگفتم شهدا شرمنده ام حلالم کنین😔 به شهدا قول دادم چادرم سرم باشه اونجا هم عکس یه شهید زده بودن به اتوبوسمون من همش چشمم رو این شهید بود تا همینجور زدم اینترنت در موردش تحقیق بازم تو کانالای این شهیده عضو شدم شهید محمود رضا بیضایی راسش من هیچکی با چادر پوشیدنم موفق نیست😔 از خانوادم بابام که کلا کاری نداره میگه هرجور صلاحته بگرد ولی مامانم همش دعوام میکنه اُمل میگه😔 به آبجیم میگه تو مثل خواهرت دیونه نباش حتی یه بار بهم گفت تو میخوای آبرومونو ببری گفتم آره اینجوری آبروتونو میبرم مامانم حجاب داره ولی از چادر بدش میاد تا دلمم میگیره از حرفاشون با دوستام حرف میزنم آروم میشم خواستم بگم چادر که بیاد خیلی چیزا میره☝️ حجاب رو با شهید محمود رضا بیضایی و علیرضا مرادی شناختم🌷 حرف آخرمم:منو جدایی از شهدا خدا نکند🌷 یا علی... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹میم عین صاد🌹 به نام که اوست چیشد شدم من تو خانواده ای کاملا مذهبی بزرگ شدم ظاهرا حجاب خوبی داشتم نمازام سروقت بود روزه هام جا نمیوفتاد ولی ته دلم خوشم نمیومد از محجبه بودن😒 تا اینکه یه شب یه خواب دیدم🌙 همه تو صف نماز میت بودن برا مادر شهید💐 رفیقم که فکر میکردم خیلی از من وضع اخرتش بدتره تو نماز بود😞 از خواب پریدم فقط اشک میریختم😭 یه لحظه مرگ رو حس کردم شهادتین خوندم💯 نشستم با خدا ساعت سه شب درد دل کردم گریه م بند نمیومد در اتاق مادرمو👩 در حالی که گریه میکردم زدم مامانم یه لحظه هل شد😳 داستان که تعریف کردم مادرم گفت نشون دهنده اعمالته😔 از اون روز به بعد تصمیم داشتم فرد خوبی باشم و اخرتمو از نو بسازم ولی کمی برام سخت بود😖 تا چند روزی تغییری نکردم ولی یه روز از ته دلم کردم و یه عهدی با شهدا بستم رفقا کمی مسخره میکردن 👭 با سخره رفقا بازم جدی بودم و داستان رو براشون توضیح دادم کم کم براشون عادی شد🙋 حالا مث قبلا با همیم حس میکنم هم دنیام🌏 رو بدست اوردم هم اخرتم🍂 و از همه مهم تر حجابم عالی شده خودم ارامش بیشتری دارم اون صف نماز که تو خواب دیدم و توصیه و راهنمایی های مادرم اخرتمو تغییر داد من الان تقریبا 6 ماهه ظاهرا و باطنا محجبه م😍😍😍 تا الان هیچی نتونسته از این راه به درم کنه👏 ان شاالله در همین راه ثابت قدم باشم 🌺🍃 یا علی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺تراب الحسین🌺 من توی یه خانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم...وقتی کلاس پنجم بودم خودم دلم خواست چادر بپوشم... برای مدرسه هم میپوشیدم ولی برای جاهای دیگه نه...😶 اصلا فلسفه چادر پوشیدن و حجاب رو نمیدونستم و فقط تحت تاثیر جوّ خانوادم این تصمیم رو گرفتم... اما با اصرار و اجبار برادرم مجبور شدم علاوه بر مدرسه،توی مهمونی و گردش و جاهای دیگه هم سر کنم... وقتی بر خلاف نظر مادر و برادرم توی جلسات حلقه صالحین پایگاه بسیج محلمون شرکت کردم تازه معنی و مفهموم امانت حضرت فاطمه(س)رو درک کردم...تازه اون موقع بود که فهمیدم چادری که سر من هست چه ارزشی داره...❣❣ اون موقع بود که اجبار برادرم برای چادر پوشیدن رو درک کردم... ✅یک ساله که با درک و فهم کامل چادر میپوشم... ✅یک ساله که فهمیدم چه گوهر ارزشمندی به من ارث رسیده... ✅یک ساله فهمیدم امنیتی که من با چادرم دارم رو هیچ محافظ و بادیگاردی نمیتونه به من بده... ✅یک ساله با دل و جون و از ته دلم و با شوق و علاقه چادر میپوشم... و خوشحال میشم که توی جمع بعضی دوستام تنها چادری جمعمون منم...مطمئنم لطف خداوند شامل حال من شده که تونستم امنیت و آرامش چادرم رو درک کنم و با علاقه قلبیم روی سرم بذارمش😊🌹 امیدوارم این لطف خدا شامل حال همه دوستان من و شما بشه...التماس دعا🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷ام البنین🌷 راستش نمیدونم چطور شروع کنم خب قبلش باید بگم که من از وقتی به دنیا اومدم طعم تلخ غربت رو چشیدم وقتی بابچه ها بازی میکردم یابعدش که به مدرسه رفتم هی بیشتر شد😔 تقریبا همه جا باهام بود وقتی نوجوون شدم خیلی سخت تر شده بود تنها چیزی که آرومم میکرد کتاب بود و قطعه شهدا مخصوصا شهدای گمنام صبح خیلی زود باپدرم میرفتم که جمعیت کمتر باشه نگاه بقیه آدما روم خیلی سنگین بود همیشه احساس گناه رو به من القاء میکردند😓 البته احساس میکنم غربت برای من از چند لحاظ خوب بود چون خیلی فکر میکردم خیلی کتاب میخوندم خییییلی به خدا نزدیک بودم خدارو به خودم خیلی نزدیک میدونستم❣ معتاد شده بودم به کتابهای آقای مطهری کتاب "رشد معنوی" ایشون رو خوندم و از روش نوشتم کتاب "نهج البلاغه" رو هم یک پنجمش رو از رو نوشتم کم کم علاقه ام به خدا زیاد شده بود💞 اگه بیرون از حرف کسی ناراحت میشدم شبا باگریه دستمو دراز میکردم طرف آسمون ومیگفتم بیا خدا جونم قلب شکستمو برات آوردم بیا تا باهم بندش بزنیم بعضی وقتا هم میگفتم این دیگه خرد و خاک شیر شده فکر نکنم درست بشه💔 یک شبی با التماس فراوان به خدا گفتم که چشامو که باز میکنم همه چی منو اذیت میکنه بیا وقتی که چشامو میبندم و میخوابم حالمو خوب کن و خوابهای خوب ببینم بعد از اون شاید باورتون نشه ولی دعام مستجاب شد حالا میخوام یکی از خوابهامو براتون تعریف کنم'👇 چند روز مونده بود به عید یک کارگاه خیاطی نزدیک خونمون داشتیم خانوادگی اونجا کار میکردیم خدا رو شکر در آمد خوبی هم داشتیم مادرمن اصراااااااار که باید برای عید برا خودت لباس و کیف و کفش بخری از مادر اصرار واز من انکار ومیگفتم آخه مادر من من برا چی باید خرید کنم جایی مییریم؟جایی رو داریم که بریم؟کسی رو داریم؟کسی میاد خونمون؟ما خونه کسی میریم؟مادرم گفت باشه نمیبرمت خودم میرم برات میخرم میارم من هم میگفتم من نمیپوشم😑 طفلک مادرم نمیدونم چرا با اون این رفتار هارو داشتم چون نزدیک عید بود تقریبا تانیمه شب کار کردم البته بقیه پنج شش ساعت قبل من کار رو تعطیل کرده بودن دلم خیلی گرفته بود خیلی احساس تنهایی میکردم با اون حرفام مادرم خیلی ناراحت شده بود و بغض داشت خواهرم هم همینطور با حرفهای من گریه کرده بود و خوابیده بود داشتم به وضعیت خودمون و تنهاییمون فکر میکردم و نمیدونم چه احساسی داشتم ولی بی دلیل گریه میکردم گفتم یک توسلی کنم به اهل بیت تا آروم بشم😔 دعای توسل رو خیلی دوست داشتم❣ مخصوصا فراز های آخرش رو که میگفت 'یا رجائی و یا سادتی انی توجهت بکم…' همیشه زیر لبم به فارسی میگفتم امید من توئی خوشبختی من توئی خدای من… گفتم به کدوم از اهل بیت توسل کنم یاد این حدیث از پیامبر اکرم افتادم که فرمودند من و علی پدران این امتیم گفتم حالا به کدوم از عزیزان توسل کنم گفتم به حضرت امیر المومنین علی علیه السلام چون ایشون بین مسلمونا بودن ولی در اوج غربت خلاصه اینکه دعارو با حالت ملتمسانه و حالت زاری خوندم بعد شروع کردم با امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام به صحبت کردن گفتم پیامبر فرمودند شما پدر امت اسلامی هستین پس شما چطور پدری هستین که از درد فرزندتون خبر ندارین از دل زار و حال خرابش بیخبرین یا اینکه من براتون مهم نیستم میدونم گناهکارم وروسیاه خب منم از اون بچه های بدتون من شمارو پدر خودم میدونم حال این بچه تون رو خوب کنین تا ادامه بده داره کم میاره باهمون حال رو جانماز خوابم برد خواب دیدم عید شده و رفتم خونه یکی از همکلاسیهای عزیزم که خییلی دختر مهربون و نازی هست پشت درشون وایسادم و در میزنم که حالت در عوض شد و شبیه ورودی هتلها شد و یه منشی اونجا ایستاده بود و بهم گفت غزاله اینا خونه نیستن ولی یه نامه دارین نامه رو از اون خانوم گرفتم و بازش کردم فقط قسمت گیرنده و فرستنده و آدرس روش نوشته بود فرستنده/امیرالمومنین علی ابن ابیطالب گیرنده/ام البنین حیدری آدرس / البته تو خوابم آدرس رو خوندم و به طور تصویری اونجارو دیدم ومیگم آره بلدم کجا هست خوب میدونم کجاست یک کوچه باریکی رو دیدم که یک کوچه دیگه به طور عمود به اون وصل بود وبهم میگن همین کوچه اولی که ارتفاع خونه بلند بود و کاهگلی وبه اون خانم میگم باشه حتمامیرم توی عالم خواب یه دست گل بزرگ دستم بود و از در اومدم بیرون ولی طرف مسجد محل نگاه کردم و گفتم همون خونه ایی که به مسجد وصله همون خونست خلاصه دسته گل به دست تو کوچه های محل خودمون در حرکت بودم که برادرم رو دیدم بهم گفت کجا میری گفتم خونه امیرالمومنین گفت باشه پس باهم بریم چند قدمی نرفته بودیم که گفت راستی مگه پرچم مشکی رو نمیبینی🏴امشب شب شهادت ایشون هست اگه چند روز زودتر میامدی شاید ایشون روملاقات میکردی ادامه حرف دل👇 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ادامه حرف دلِ ام البنین👇👇 من هم خیلی تو خوابم ناراحت شدم هی باخودم میگفتم ای کاش فقط یک روز زودتر میامدم😥 ازخواب که بیدار شدم انگار دنیا مال منه حضرت علی علیه السلام من رو به فرزندی خودش قبول کرده وتمام عید میرفتم مسجد و یه عالمه دوستای خوب پیدا کردم💕 دیگه اصلا احساس تنهایی نمیکنم تازه بعدشم بامادرم رفتیم خرید خوابمو که به داداشم تعریف کردم جلد مسجد شد محال بود جز وقتیکه مریضه نمازشو خونه بخونه تو محل ما سه تا مسجد هست تازه فهمیدم که چرا اون مسجد رو تو خواب دیدم چون فقط اون مسجد بود که سه وعده نماز جماعت داشت بقیه مسجدها نماز صبح بسته بودن خلاصه سال خییییلی خوبی بود برام اون سال😊❤️ 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸گمنام در زمان🌸 سال 94 دانشگاه قبول شدم🎓 وقتی برا ثبت نام رفتم با یه چیزی برخورد کردم که برق از سرم پرید "پوشش چادر برای خواهران الزامی است" 😱😢 اشتباه نکنید این هیچ ربطی به چادری شدن من نداشت😏 خلاصه کلی خورد تو ذوقم رفتم خونه به هرکی می گفتم چادر اجباری می خندید و میگفت فک کن تو چادر بزنی با اون قد درازت شبیه علم میشی😂🙈 خلاصه گذشت و ما رفتیم دانشگاه من هیچ وقت چادرمو سرم نمی زدم و می نداختم رو شونه هام نصف چادرم همیشه تو خاکا بود دوستام میگفتن تو از صد کیلومتری قابل تشخیص هستی. ترم 2تصمیم گرفتم مهمان بگیرم برم دانشگاه محل سکونتم واین کارو کردم با همه ی بچه ها خدافظی کردم👋👋 که من رفتم، دیگه هم برگشتنی در کار نیست خوبی بدی دیدید حلال کنید. منو دیگه هیچوقت نمیبینید🙈 اقا یه ترم رفتیم و همه چی خوب بود😇 تااینکه وقتی خواستم برای ترم بعد مهمانیمو تمدید کنم. مخالفت کردن وگفتن باید برگردی ما بهت مهمانی نمی دیم حتی اگه دوباره درخواست بدی😳😩😫 ی دفعه دلم ریخت☹️ همه اون روزا جلوی چشمام ظاهر شد.از فکر اینکه باید برگردم افسردگی گرفته بودم چند روز قبل از انتخاب واحدم رفتم دانشگاهی که توش مهمون بودم واسه یه سری کارا ،وقتی رفتم پیش کارشناس رشتمون برگشته میگه :درخواست مهمانی دادی دلم می خواست خفش کنم گفتم نه دیگه شما گفتید قبول نمی کنید منم دیگه نرفتم. از حرفاش فهمیدم اگه درخواست میدادم قبول میکردن اشک تو چشمام حلقه زده بود 😢😢😢 می خواستم بکشمش😡 هیچی دیگه ترم 4برگشتم هرکسی منو میدید میگفت چرا برگشتی؟ حالا بیا و توضیح بده... تا اینکه متوجه شدم دوتا شهید گمنام قراره بیارن، و دانشگاهمون هم یک مسابقه طراحی یادمان گذاشتن، و منم که شاگرد زرنگی بودم میخواستم یه پزی جلوی استادمون بدم، گفتم باید شرکت کنم و حتما منم باید اول بشم😎 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇👇 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چیشد چادری شدنِ گمنام در زمان👇👇 خلاصه یکی دو هفته بعد که مصادف میشد با ایام فاطمیه شهدا رو اوردن. قربونشون بشم یکیشون هم سن خانم فاطمه زهرا بود تو گمنامی هم مثل مادرش بود😥 یکی دیگه هم 20سالش بود و تو عملیات محرم شهید شده بود. تا چند روز براشون مراسم برگزار می کردن منم که میخواستم واسه طراحی بیشتر باهاشون اشنا بشم همه رو شرکت می کردم مهر شهدا اوفتاد به دلم💚 شنیده بودم میگفتن بایه شهید دوست شید زندگی تون عوض میشه، منم یکی از شهدا رو انتخاب کردم و هرروز میرفتم یه سری بهش میزدم. یه اردوی راهیان نور گذاشتن منم که می خواستم بیشتر با شهدا اشنا بشم رفتم راهیان نور 💥رفتن ما همانا چادری شدن ماهم همانا... قبلا یه بار دوران دبیرستان رفته بودم راهیان نور ولی این بار خیلی فرق داشت .توصیه می کنم حتمابرید .فوق العادست اصلا نمی تونم توصیف کنم. غروب شلمچه روی اون شن و خاکی که بعضی نقاط شو محاسبه کردن تو هر یه قدم 25تا شهید دادیم، اون زمین اغشته شده بود به پوست و گوشت شهدا یه طرفمون شهدا بودن و 8سال دلاوری یه طرفمون هم کربلا بود وسیدالشهدا😭 میگن یه بار امیرالمومنین رو میکنه به خوزستان سلام میده میگن: اقا به کی سلام میدی میگه:یه کسایی میان اونجا که مثل پاره های اهن می مونن. هوا تاریک بود. همه نشسته بودن، توی اون صحرایی که تا دیروز چیزی جز خاک نبود حالا میشد صحرای محشر رو دید همه گریه میکردن و بلند فریاد می زدن من که همیشه تو عزاداری ها بی صدا گریه میکردم حال باور نمیشد که می تونم انقد راحت گریه کنم. تا حالا همچین احساسی تو زندگیم نداشتم، قلبم داشت از جا کنده میشد. احساس میکردم امام حسین اونجاست امام زمانم که حتما اونجا بود یه لحظه خودمو، با خدا و امام زمان رو تنها احساس کردم یه دفعه دیدم دستام خالیه و حرفی برای گفتن ندارم گفتم:خاک بر سرم واسه امام زمانم کاری نکردم، دلم واسه غریبی امامم سوخت. اگه امام زمان ظهور کنه ،من با چه رویی سرمو بالا کنم.😔 ایا من خودمو برای ظهور اماده کردم؟ حالا می فهمیدم میگفتن :اقا یاری نداره که ظهور نمیکنه همونجا گفتم: اقا منو جز یارانت قبول کن می دونم لیاقت ندارم ولی کمکم کن خودمو اماده کنم.گفتم: اقا من دیگه چادر میزنم فقط تو دیگه غصه نخور میدونید چرا تا حالا چادری نشده بودم راستش چون شجاعت و اعتماد به نفسش رو نداشتم ولی الان دیگه واقعا برام مهم نیست بقیه چی میگن من هرکاری هم که بکنم باز اونا حرف خودشونو میزنن میگن:ظهور نزدیکه ایا واقعا ما که بچه شیعه ایم و اقا امیدش به ماست اماده ایم؟😔 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹زینب بانو🌹 ب نام خدا من از کودکی با چادر اشنا بودم مادرم چادری بود پدرمم خیلی دوست داشت من چادر ب سر کنم. من چند بار بخاطر خواسته ی پدرم چادر سرم کردم. اما هی پشیمون میشدم😔 و تیکه های فامیل و اطرافیان اذیتم میکرد.😣 چادرو دوست داشتم اما احساس میکردم خیلی چیزارو از دست میدم احساس میکردم همه ی اطرافیانمو از دست میدم تا اینکه ایام فاطمیه بود قصه حضرت فاطمه (س )شنیدم که چادرشون پشت در سوخت ولی از سرشون. نیافتاد اون شب خیلی گریه کردم😭 قسم خوردم که نزارم یادگار مادرم فاطمه از سرم بیافته الان که چادری شدم حس ارامش دارم و حس میکنم ارزش و احترامم تو جامعه خیلی بیشتر شده😊👌 حرف_آخر: اگر حیا سرجاش هس چادر بزن. اگه نیس قید چادرو بزن لباس مادرم فاطمه حرمت دارد رسم شرایط دارد اولین شرطش نیت توست❤️ یاعلی شب و روزتون زهرایی(س) 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷شهیدگمنام🌷 خانوادم زیاد مذهبی نبودن،فقط در حد نماز و روزه البته خواهرم و مادرم چادر میپوشیدن برادری داشتم اهل رفیق بازی و تفریح و تیپ و.. بعد نمیدونم یه دفعه چی شد داداشم سر از طلبگی در اورد داداشم از دانشگاه رشته مهندسی در اومد شد طلبه.. از اونجایی که من اهل تیپ و رفیق بازی و ...بودم و اصلا حتی تو فاز نماز و روزه هم نبودم...😔 کفاره روزه ام رو بابام میداد. داداشم که وارد جو طلبگی شده بود خیلی با من بحث میکرد سر رفتارم و حجابم و خیلی درگیر بحث با داداشم بودم سر بحث حجابم... از اونجایی که محل درس خوندن برادرم از محل زندگیمون دور بود،موقعی که برادرم میرفت حوزه علمیه من چادر نمیپوشیدم و وقتی هم میومد خونمون چادر میپوشیدم..😶 نزدیک یک سال شده بودم بازیگر واسه خودم و اطرافیانم از این وضع خسته شده بودم واقعا😭 تو وضعیت بد حجابی سفر مشهد نصیبم شد و اقا منو طلبید واسه اولین بار میرفتم مشهد... از هر کی میشندم میگفت هر وقت اولین بار میری مشهد خود به خود اشک تو چشمات جمع میشه و گریت میگیره😭 اما من همچین حسی رو نداشتم، یادمه حتی اولین سفر مشهدم با این که دوس نداشتم برم حرم اقا دستمو گرفت و ضریح مبارکش رو گرفتم خیلی تعجب کردم که واقعا بین اون همه شلوغی چطور من دستم رسید به ضریح اقا😭😔 خیلی تو فکر بودم... همونجا تو حرم از اقا خواستم و مادرم فاطمه زهرا رو واسطه قرار دادم که کمکم کنه تا من بتونم راه درست رو انتخاب کنم. از اون موقع که مادرم رو واسطه قرار دادم حجابم تکمیل شد... من هر چی دارم از اهل بیت و مادرم زهراست😭 الان هم از مادرم اذن شهادت میخوام انشاءالله که مادرم راه شهادت رو واسه من باز کنه و به من لیاقت شهادت بده. انشاءالله روزی برسه که همه ی خواهران گلم زهرایی بشن و چادر زهرایی بپوشن. از وقتی چادری شدم و نماز میخونم خیلی چیزا نصیبم شده،خیلی چیزا که حتی خیلیا ازش خبر ندارن و بعضی از چیزایی که مردم دیدن و تعجب کردن😳 کسی فکرشو نمیکرد نعمتهای زهرایی نصیب من بشه حتی خودمم فکرشو نمیکردم😔 من شاید بیشتر از سه ساله که چادری شدم و رابطه خوبی هم داشتم و دارم با شهدا😭 اما چند وقتی هست که یه دوست شهید واسه خودم انتخاب کردم😊 دوست شهیدم محمد علی قنواتی زاده هست😭 شهیدی که از وقتی وارد زندگیم شده زندگیم رنگ و بوی عجیبی گرفته😭 بیشتر با شهدا انس گرفتم😊 شاید همه ی افراد همه ی شهدا رو دوس داشته باشن و بهشون نزدیک باشن اما وقتی یه دوست شهید واسه خودت انتخاب کنی خیلی خیلی بهش نزدیک میشی😊 اگه یه دوست شهید داشته باشی شک نکن روزی شهید میشی🕊 انشاءالله هر انسانی که ارزوی شهادت داره شهید و شهیده بشه 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 التماس دعا🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹فاطمه زهرا🌹 بسم رب الشهداوالصدیقین تادوران راهنمایی تیپ وظاهرم ساده ومعمولی بود اماسال سوم راهنمایی بودم که دیگه حجاب برام مفهومی نداشت وهمکلاسی هامو می دیدم راحت وبی حجابن منم بدم نمی اومد مثل اوناباشم😉 سال اول دبیرستان شدمنم مدرسه جدید. و دوستای جدید روی من تاثیرگذاشت دیگه تیپ وظاهرم معمولی نبود موهامو بیرون میریختم وکمی آرایش میکردم تا سال دوم دبیرستان شد دیگه کم کم موهامو بیشتر بیرون میدادم وآرایش میکردم و روزبه روز وضع ظاهرم بیشترتغییرمیکرد😔 💥تایه روزصبح مادرم بهم گفت خواب دیدم یه آقای مومن وباخدایی بهم گفته به دخترت بگو چند مدتیه بد در اومدی، حجابتو رعایت نمیکنی. من حرف مادرمو باورنکردم وبخاطراین موضوع یه بحث کوچیک باهاش کردم تایکی دوسال ازاین خواب مادرم گذاشت ومن یه شب خوابی دیدم وتو اون خواب قسم خوردم حجابمو رعایت کنم، اما صبح که شداهمیت ندادم وگفتم ازفکروخیال وخستگی چنین خوابی دیدم کابووس بوده😔 تاقبل ازاینکه دانشگاه قبول شم بازهم خواب دیدم چادرگذاشتم وخیلی محجبه شدم وبایکی ازآشناهامون که دخترخانوم طلبه هستن دارم صف جلوی مسجد که امامزاده هم هست نمازمیخونم،،بازم اهمیت ندادم😶 تادانشگاه رفتم بازم آرایش میکردم و زیاد موهامو بیرون میدادم اما درکل آدم معتقدی بودم وهمیشه میگفتم دل باید پاک باشه اما نمیدونستم"ظاهرآدم بایدبا باطن یکی باشه"شایدنامحرمی ازپاکی دل من خبرنداشته باشه وبخاطرظاهرم درموردم قضاوت نادرستی بکنه. تاهمون سال اول دانشگاه تیپ زدن و آرایش کردن برام جالب بود ولذت میبردم اما دیگه کم کم ازاین وضع خسته شدم وبااین وضع ظاهر بیرون میرفتم خجالت می کشیدم وعذاب وجدانم میگرفت مخصوصا زمانی که نامحرمی بهم متلک میگفت😣😰 سال دوم دانشگاه شد دیگه کمتر آرایش میکردم زیاد موهاموبیرون نمیدادم، سعی کردم نمازمو دائم بخونم ونماز خوندنم شروع شد درمورد حجاب و چادر توفضای مجازی بعضی اوقات پست ومطالبی میخوندم وباعث شدبرنامه هاوکانالی که درمورد حجاب وچادر بود دائم پیگیری کنم وبه چادرگذاشتن فکرکنم منی که زمانی ازچادرمتنفربودم😶 چندبارتصمیم گرفتم چادر بزارم امامنصرف شدم اقوامو دیدم دوستامو دیدم راحت وآزادهستن ،،ازهم سخت تر برام حرف مردم بود😣،،یکسال درموردحجاب وچادرتحقیق کردم هربرنامه ای درموردش بودنگاه میکردم توفضای مجازی خیلی پیگیربودم حتی ازچندتا خواهرای محجبه کمک گرفتم ازشون سوال میپرسیدم تااینکه تصمیم قطعی شد و قبل محرم 95بود خوابی دیدم وقسم خوردم خوابمو پیش کسی نگم و محرم95 شد دو یا سه شب بدون چادر مسجد رفتم حالم گرفت شد تو اعزای اباعبدالله الحسین حجابم فاطمی نیست تااینکه فرداش چادرخریدم سرکردم وازامام حسین(ع) خواستم و به مادرش زهرا(س) قسم دادم بهم کمک کنه و ثابت قدم باشم وراه مادربزرگوارشو ادامه بدم😊 باچادرم آرامش خاصی پیداکردم واینکه اطرافیانم به محض اینکه دیدن وشنیدن چادری شدم بیشترشون تشویقم کردن حتی دوستانم واینکه دیدم اصلاسخت نیست😊 الان نزدیک7ماهه چادری ومحجبه هستم وخیلی راضیم❣ وهیچوقت چادرو ازسرم برنمیدارم طرزفکرم نسبت به زندگی، آینده خیلی تغییرکرده واعتقاداتم زیادشده👌 من همیشه عاشق امام حسین و شهدابودم وهستم وبه این خاطرخدا کمک کرد مسیر زندگی تغییرکنه. وهمیشه به این فکرم که ای کاش زودتر از اینها چادرمیزاشتم.. عظمت ومفهوم حجاب وچادروکاملا درک میکنم.(واینکه تنها بخاطرخوابهام چادرنزاشتم به یه چیزایی پی بردم وبه حقیقت حجاب دست پیداکردم)👌 سپاس گذارم خالق یکتارا که دعاهای پدرومادرم راقبول کردومسیرزندگیموتغییرداد🌷🌷🌷 التماس دعا یاعلی👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼گمن___یاس نرگس__امه🌼 چیشد دختر مادرم زهرا شدم... درست یادمه آخرای آبان بود که یه شب با خواب عجیبی بیدار شدم چشامو که باز کردم خیس عرق بودم تا به خودم اومدم دیدم اذان صبح دارن میگن منم بی اعتنا دوباره خوابیدم آخه اصلا از نماز خوشم نیومد و فقط ماه رمضان اونم به اجبار نماز می خوندم صبح که از خواب بیدار شدم یادم اومد دیشب خواب دیدم توی فضای جنگی بودم اما جنگ های قدیم نبود امکانات پیشرفته الانه رو داشت نفهمیدم چی شد که با یه رزمنده همراه شدم و منو برد پای یه ماشین که پشتش پر از جنازه شهدا بود و گفت برو اونجا بشین تا از اینجا بریم اینجا اوضاع طوفانی..😔😭 به خانوادم که گفتم خندیدند مامانم میگفت حتما قرار شهید بشی😂 منم اعتنایی به خوابم نکردم چون قبلا زیاد خواب جنگ میدیم و اینکه توی همه اون خواب ها من با استرس زیادی خانوادمو نجات میدادم اما بی فایده بود😭 آذر ماه رفتیم راهیان نور جنوب توی ماشین اسم هایی بمون دادن که توی مسیر اردو و زندگی برادرای شهیدمون باشند خب اسم شهید منم شهید مهدی زین الدین بود منکه نمیشناختم مچاله کردم گذاشتم تو کیفم.. اردوی جنوب منو تغییر نداد راستش شلمچه که انقدر دوستام گریه کردن من حتی یه اشکم از چشام نیومد😶 اردیبهشت رفتم راهیان نور غرب اونجا از بس به فکر ارایش و ظاهرم بودم واقعا دیگه خسته شده بودم اما بازم خبری از تغییر نبود نه نماز نه حجاب نه حیا و گناهای بزرگ که هر روز با بزرگ شدنم اونام قد میکشیدند😔 اواسط خرداد امتحان زیست داشتم و خیلی خسته بودم رفتم سر گوشی نمیدونم چی شد اسم اون شهید رو زدم در کمال نا باوری این برادرم همون رزمنده ای بود که تو خواب دیدم دقیقا شهادتش هم از ناحیه گردن و محاسن زخمی شده بود توی عکسا چشمم به یه پسر جوان خورد راستش یه جورایی وارد دلم شده بود اما پایینش نوشته شده بود شهید مدافع حرم منکه اصلا معنی شهید و شهادت نمیفهمیدم چطور می خواستم یه پسر جوان امروزی رو به عنوان شهید توی ذهنم بگنجونم .... ادمه دارد.... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ادامه خاطره ساعت۱۴ درج میشه 👇 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چادری شدنِ گمن___یاس نرگس__امه 👇 آخه ده هفتادی بود شبیه خودم راستی اصلا مدافع حرم کیه؟چیه؟کجاس؟ دیگه این عکس مقدمه شد تا برم دنبال شهدا به خصوص مدافعان حرم اخه نتونستم اونارو درک کنم خب تو دوره و زمان من زندگی کردن از همون جا با شهید دوست شدم و شهید محمد رضا دهقان امیری شد دوست شهیدم 💥اوایل فقط عکس دوست شهیدم شد عکس پروفایلم اما بعد یه هفته تب و لرز نمی دونم چی شد دیدم نماز می خونم با علاقه حجاب میگیرم و چادرمو با عشق سرم میکنم 💥کم کم بدون اینکه خودم بخوام آهنگای گوشیم حذف شد و جایگزینش مداحی شد 💥عکسا کانالام گروه هام همه حذف شدنو و جایگزینش چیزایی شد که منو به شهدا برسونه دائم الذکر شهدا شدم حالا همه منو اسم شهدای مدافع حرم میشناسند همه می دونن بهترین جا برای من گلستان شهدا هست🌷 دیگه از اون خواب و کابوسای جنگ خبری نشد عوضش خواب هایی میدیدم که خیلی شیرین بود خواب شهدا شهادت و جاهایی که دلم می خواست برمو نمیشد...🕊 توی مسیرم افراط بود خستگی بود تیکه و کنایه ها بود اما در کنار همه اونا شهدا منو به خدای رسوندن که اسمش برام ارامش میاره❣ راستش من قبلا اصلا وجود خدا رو باور نداشتم و اصلا یاد امام زمان و خدا و شهدا نمیکردم مگر در مواقع تنگنا که اونم با هزار جور شرط و شروط میرفتم در خونه خدا یا بهتر بگم فقط تو سختیا خدا رو باور میکردم اما الان که فکر میکنم کارم مسخره بوده تو مسیرم بارها جازدم اما با کمک دوست شهیدم محمد رضا خودمو بازم پیدا کردم الان خیلی خیلی شکر میکنم که از اون باتلاق در اومدم و هرچند میدونم بنده حقیر و روسیاه و عبد ضعیف و مستحق خدا هستمو و شهادت لایق من نیست اما دست خودم نیست هر موقع از اینده و ارزو حرف میزنند یاد شهادت میوفتم و دلم هوای پریدن میکنه..🕊 پریدنی که اول حال می خواد بعد بال و بهم میدن برا پرواز... و همه آرزویم برای شهات اینکه تو ۱۸سالگی مثل مادرمون زهرا از ناحیه پهلو شهید بشم و برای همیشه گمنام بمونم .... یا زینب______مددی🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸زهرا🌸 سلام خسته نباشین .زهرا21ساله هستم. میخوام خاطره ی باحجاب شدنموبهتون بگم من هرگناهی فکرشوکنین انجام دادم😔 غیبت نخواندن نماز. دوست شدن بامردزن دار و پسرمجرد. اوایل بدون چادر بودم الان سه سال میشه ک چادر داشتم ولی بدون حجاب و با ارایش تااینکه ب دلم افتادبرم کربلای ایران شلمچه💚 5 فروردین96عازم شلمچه شدم ودوشنبه شب برگشتم. من اونجا دلمو سپردم به شهدا و برگشتم من الان۸ روزه ب دنیااومدم باکمک شهداتونستم پاک شم و ب همین دلشکستم واشک گوشه چشمم همین۸ روزحاجتموگرفتم. الان یه خواستگارطلبه دارم .همین حاجتم ازشهیدطاهرسیلاوی بود وتوهمین پنج روزمن شدم دختر محجبه پاک. شدم دخترشهدا ودختر شهید طاهرسیلاوی. راستی قبرمطهرشهیدطاهرسیلاوی توهویزه هست .هنوزجواب خواستگارمو ندادم برام دعاکنین خوشبخت بشم. خواهرای گلم یادمون باشه(چفیه هاخونی شدندتاچادرمان خاکی نشود) قدرخودتون روبدونین ماچادریامث مرواریدهستیم ک بایدتوجعبه محافظ باشه. دوستتون دارم التماس دعا🌺🌺 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹معصومه🌹 خانواده من زیاد مذهبی نبودن یعنی اصلا مذهبی نبودن ☹️ مادرم و خاله هام و مادربزرگام چادر میزاشتن. اصلا نه طرف پدرم و نه طرف مادرم یه دختر خانم با حجاب پیدا نمی شد😒 مادرمم بهم خیلی می گفت نماز بخون اما من اعتنا نمیکردم منم بی حجاب نبودم یه کم شل حجاب بودم😞 و همراه مادرم که بیرون میرفتیم یکم مراعات میکردم. خلاصه شد تا در عید غدیر ما رفتیم یه مراسمی و من اون سخنرانی که خیلی دوسش دارم اومد و صحبت کرد موضوع هم نماز و حجاب بود. اقا منم سخنرانی خیلی دوست داشتم یعنی اهمیت می دادم. خانم مهدوی صحبت کرد و به من تلنگری ایجاد شد اونجا بود که تصمیم گرفتم نماز خون بشم. بعد از ان روز ما رفتیم مدرسه من از باحجابای مدرسمون خیلی خوشم میومد شنبه بود و زنگ اخر سال اول راهنمایی بودم که خانم میرزایی معلم پروشی عزیزمان که خیلی دوسش دارم اومد تو کلاس بیشتر بچه ها به این خانم بزرگوار خیلی توجه و بعضیا هم کارشونو الگوقرار میدادن .منم از رفتارش و صحبتش خوشم میومد 😅 خلاصه اون روز شنبه این بانو درباره (حجاب صحبت کرد ) من بعد از صحبتش خیلی تو فکر رفته بودم یعنی هی به خودم میگفتم اگه چادر بزاری با ارزش میشی ولی ...😞 با خودم تا خونه برم درگیر بودم بعد رفتم به مامانم هم هی حرف ها و اتفاق ها رو تعریف کردم . مادرم گفت:اگه چادر می خوای بزاری باید طعنه های مردم و فامیلا و دوستا رو تحمل کنی نه اینکه با یه حرف دوستت یا فامیلا چادرتو کنار بزاری خلاصه خیلی فکر کردم خیییلییییی ...تا اینکه خیلی قوی💪رفتم به مادرم گفتم بریم برام چادر بخریم خیلی خوشحال بودم تا حالا این حس خوبو نداشتم 😁 در اولین روز محرم سال ۱۳۹۴من شدم دختر خانم فاطمه الزهرا❣ انگار دوباره متولد شدم خیلی برام جذاب بود ☺️ اما فردا که مدرسه رفتم طعنه های بچه ها و حرفاشون عذابم میداد 😔دلم میشکست چون نمی تونستم دفاع کنم از خودم😤 ولی با خداجونم خیلی صحبت میکردم تا ایمان و ارادمو قوی کنه بتونم در برابر این حرفا صبوری کنم. دوستای بی حجابم ازم دور شدن و دوستای باحجاب گرفتم دوستایی که داشتنشون برام مفیده نه ضرر👌 الانم که سه ساله باحجابم نظر و افکار فامیلا نسبت به من خیلی تغییر کرده و همه به مادرم برای داشتن همچین دختری افتخار می کنن☺️ تازه دوستمم باعث چادر گذاشتنم توی مجالس مهمونی شد و خدارو شکر که یک سال توی مهمانی ها هم چادر میزارم 😊 ارزو دارم به درجات بالاتر برسمم التماس دعا🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره زهرایی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷فاطمه🌷 توی خانواده مذهبی بزرگ شده بودم...نمازمومیخوندم...امام حسینم عشقم بود...شهدارودوست داشتم❣ اما یه جایی یه روزی رفتم تومنجلاب😞 به اسم عشق وعاشقی رفتم توی چاه گناه حتی بعدازگناه هم همون شب تاصبح زجه میزدم. گریه میکردم...توبه میکردم😭 امابازمیرسیدم سرخط اول...3سالم بودبابام فوت شده بود...هیچ خاطره ای ازش نداشتم اماحس میکردم ازم دوره ...دلگیره ازم...ازسال سوم راهنمایی میخواستم برم شلمچه اماشهدانمیخاستن...یعنی تیرگی قلبموگرفته بودکه مانع دیدارمیشد...😔 سال چهارم دبیرستان بود هفته اول مهر یه جانبازشیمیایی اومد مدرسمون وصحبت کردم درموردکرامت شهدا...که میشه باهاشون برگشت...میشه دستاشونوگرفت که راه کجی ک داری میری روبرگردی... دلم لرزید گفتم خداجونم میشه اینباردستمو بگیری؟میشه بسپریم به شهدا؟به آقای جانبازه گفتم مامانم راضی نمیشه بیام شلمچه دعام کنید گفت توسل کن به خودشهدا.... خونه رفتم وگفتم مامان جون یه چیزی ازت میخام میشه بگی باشه؟گفت مامان جون گفتنت مامانجون گفتن همیشگی نیس....میخوای بری شلمچه؟گفتم اره...راهی شدیم ورفتیم... لب اروندگفتم همه ازنامردیات میگن که جوونامونوغرق کردی توخودت... امااینباربه حرمت همون شهدا مردونگی کن گناه وهوس رو از زندگی من بردار غرق کن توخودت... 💥یه جمله قشنگ اونجابود...* برای پسرش لباس دامادی هم خریده بود...باگوش ودهان پرازگل ولای آوردنش...مادرش فقط یک جمله گفت:حلال نمیکنم جوانی راکه گناه کند...* وقتی توی شلمچه پای برهنه راه رفتم حس کردم یه نگاهایی دارن دنبالم میکنن.. 😔 وقتی توی طلاییه هق هق میزدم فهمیدم الان وقت برگشته... وقتی راوی گفت روزی اول محرم اینجا از امام حسینت چی میخوای فهمیدم که امام حسین میخواد بقیه راه رو باهم بیاد.. وقتی اومدم خونه شنیدم مامانم گفت باباش اومده به خوابم گفته بذار این سفر رو فاطمه بره.. بعدازبرگشتم یبار دیگه گناهمو انجام دادم اونجا بود که واقعا امام زمانمودیدم😭 وقتی پیشونیش عرق کردوقت دیدن نامه اعمالم...که گفت اون روز تو شلمچه قول داده بودی چیشید؟؟؟؟ توی تلگرام دنبال کانال شهید علمدار گشتم که صفحه شخصی یه دختررو پیدا کردم که گفت آقاسید یساله داداشم شده بهش توسل بزن بخداخیلی مرده.. گفت امشب سرنماز بهش بگومیخوام ناموست شم..میخوام برگردم به واسطه تو...اونشب باشهیدعلمدار وشهیدمحمدرضادهقان عهدبستم...✋گفتم میخوام خواهرتشم... میخوام دستموبگیری.... وقتی لبخند شهید شاهسنایی روتو خواب دیدم...وقتی توخواب دیدم شهیددهقان چادرحضرت زهراروسر کردم معطرش کرد برام دیدم هواموداره... برگشتم به زندگیم به واسطه اونا...حالاهم بااینکه دارم ازطرف طرف مقابلم اذیت میشم امادلم قرصه که پشت من خداست حتی اگه اسمون وزمینم علیه من باشن هیچ اتفاقی برامن نمیفته هیچی.... تازه فهمیدم وقتی اسمم فاطمه است ینی حرمت داره اسمم....🌷🌷🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام 👇👇 🌸نفس🌸 راستش من قبل از سن تکلیف با مامانم نماز میخوندم خودم با چادر میرفتم پیشش بعد ها ک نه سالم شد خیلی با حجاب بودم ولی کم کم با دیدن اطرافیانم منم کم کم شالم رفت عقب😔 ولی مامانم هی گوشزد می کرد یا به بابام شکایت میکرد در مورد حجابم این بود کم کم از خدا دور شدم این سال اخر مامانم چنتا سخنرانی راعفی پور رو دانلود کرد منم باش گوش میدادم متحول شدم ولی بازم بی نماز بودم ولی یه دوست داشتم یه مدت باش تو مدرسه میرفتم نماز بعدش گفتم اینطوری ناقص نمیشه تو خونه هم خوندم ولی این اخرا بد شانسی اوردن اتفاقای بدی افتاد منم از خدا رو برگردوندم گفتم یه عمر دعا مردم جواب ندادی بد ترش هم کردی؟؟😣 ولی یه خوابی دیدم بیدار شدم توبه کردم😭 و اینا حالا هم هیچی نمی تونه منو از راهی که انتخاب کردم بی خیال کنه 😊هر بلایی هم سرم بیاد من بش اطمینان دارم...✋ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹الهه🌹 🔹 قبول نشدن سال اول کنکور تو دانشگاه😔 🔹وفوت دوتا از نزدیکترینام😔 🔹خواستگارایی که هرکدوم تامرحله عقد میرفت وخیلی دیر میفهمیدم ازخودم خیلی توراه خدا پایینترن😔 حسابی افسرده وداغونم کرده بود، بعدازسه سال وپیشنهاد از جانب بقیه با اِکراه تمام تو اوج خستگی روحی رفتم راهیان نور😊 درحالیکه حتی اسم یه شهیدم تا اون روز نشنیده بودم، یکم مصداق آیه ی«صم بکم عمی،فهم لایرجعون» بودم😔 توکاروان همه یه شهیدو واسه معرفی داشتن ومن نه😭 مدیرم گفت از کتابخونه کتاب بردارم با کتابا حرف زدم که کدومتون میتونید کمکم کنید من هیچکدومتونو نمیشناسم، کتاب قصه فرماندهان شهید همت اومد دستم، صندلی اتوبوسمم عکس حاجی بود😍 ...وقتی شناختمش دنیایی جدیدی به روم بازشد، دنیایی که یه من جدید از من ساخت، دنیایی که توش پسرای فشن وترانه ها ولباسایی که فرهنگ غرب واسمون لقمه میگیره دیگه جایی نداشت، لباسایی که حالا میفهمم دراوج گرونقیمتی شیکی والبته پریشونیش ثانیه ای لذتش برابری باآرامش وصفای یادگار مادرمون رونداشت والان باچادرم تکمیل شد دیگه هیچ چیز زندگی قبلیم به دلم نمینشست ❌ نه محتویات موبایل وکامپیوترم ❌ نه دکوراتاقم ❌ نه ظاهرم ❌ نه باطنم هیچی هیچی منوازنوساخت، خیلی آسون، فقط باعشقش! مگه دلبرجدیدی که برگزیده بودم جایی برای دلبرهای قبلیم گذاشته بود!😍 توسن۲۰سالگی احساس میکردم دوباره متولدشدم، ✅دفترخاطره ی چندین وچندساله ای که پاره شد، ✅سی دی هایی که شکسته شد ✅وپوسترایی که پاره شد،نشون صحت این مطلب بود😊 دفتری که بخش عظیمیش پاره شد و انگار فقط باید چند برگش سفید میموند تا متبرک بشه به حرفای دل من باحاجی ،چراچندبرگ!چون نذاشت دیگه تنهابمونم والبته چندماه تنهایی ای داشتم که به همه ی جمعهای عالم برام می ارزید، که به خودش قسم که خیلی برام عزیزه،تواون چندماه به تنها چیزی که فکرمیکردم دنیای جدیدی بودکه شناخته بودم وهر روز با کتاب وسی دیهای جدیدی که میخریدم سرگرم بودم😭 خودش برام یکی که قبولش داشت روفرستاد، حاجی سنگ تموم گذاشت والان که۸سال ازون موقع میگذره یاد اونروزها کمترین حسی که درمن ایجاد میکنه شیرینی وغرور بابت اینکه توفیق داشتم عشق دوتاازآسمونی ترینهارو تو دلم داشته باشم❣❣ ودومیش کسی نیست جزشهیدبیضایی عزیز که خودش بهش حوالم کرد تا بعد سالها به بن بست خوردنم دستمو بگیره، همونکه وصیتش، فقط کلام حاجی بود😊 که توی تمام قدم های زندگی کنارم هستن، غم وشادی، جمع وخلوت، خواب وخوراک...وراه روازچاه بهم نشون میدن🌺 اینهمه حضور رو کدوم آدم مرده ای میتونه داشته باشه؟ اینو برای اونایی میگم که میگن دلشونوبه یه سنگ وچهارتاعکس خوش کردن😕 دیشب باخودم فکرمیکردم چطوربعد ۳۴ سال ازپرواز این پرستوی عاشق که زمین برای روح بلندش قفس بود😭،هنوزاینهمه حرارت تودل من ودلداده های بهترازمنه،چطورانسانی غیرمعصوم میتونه اینقدرفاتح ومحبوب هاباقی بمونه انگارخودش زود منو از ابهام درآورد وبرام به عینه ثابت شد خون شهیدتا دنیادنیاست زندست، چون ازهمسرجوون وگاهابچه یابچه های کوچیکش وجوونی میگذره، درحالی که جوون دوست داره هرچیزرو به نحواحسنت بدست بیاره، این انسان چطورمیتونه ازخاطرهابره؟مگه برای خودش تودنیا زندگی کرد که بعد رفتنشم از قلبها و ذهنهابره؟مگه میشه تااین حدمخلص بودوفراموش شد؟ وچندسال که سهله تاان شاا...اومدن منتقم خون سالارشهیدان، تازست🌷 التماس دعا 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌻خاطره🌻 سلام من مادر دوتابچه ام یکی6ساله یکی 4ماهه👶👦 خانوادم به هیچ عنوان چادری نبودن ونیستن حتی اون زمانی ک میخواستم چادری بشم دوران راهنمایی واسم چادرنمیخریدن😑 منم چون خیلی علاقه داشتم چادرای کهنه مامان بزرگمو سرم میکردم.😅 تقریبا از وقتی معنی حجاب وفهمیدم به هرطریقی بود چادر سر کردم اما فقط سرم میکردم که بگم چادریم😶 وگرنه درک عمقی از ته دلم از چادر نداشتم😔 حتی زمانی هم که دانشجوبودم چون چادری بودن اجباری بود بازم سرم کردم چون قانون بود. خانومایی که بچه کوچیک دارن میدونن حجاب کامل داشتن بابچه کوچیک وااااقعاسخته. ولی از وقتی باکانال شما وچند تا از همینطور کانالا آشنا شدم، چادرمو باعشق به مادرمون خانم فاطمه زهرا (س )سرم میکنم❤️ باورتون میشه دیگه اون سختی روکه بابچه داشتم موقع حجابم، دیگه ندارم یااینکه بهتره بگم دیگه سختیشو حس نمیکنم😊. الان حسه بهتری دارم امیدوارم هرکسی هم که چادر سر میکنه واقعا با عشق باشه مثل من. حالا دیگه چادرمو محکمتر میگیرم حتی وقتی بخاطر بغل کردن بچم نامرتب میشه یاعصبی میشم بازم باخودم میگم چادرم از هر چیزی واجبتره باید بمونه روسرم وبخاطر یک راحتیه زودگذر نباید بزارمش کنار بالاخره بچه هاهم بزرگ میشن واین سختی هم تموم میشه. اونوقته که هم خودم ازخودم، هم مادرمون خانم فاطمه زهرا (س) ازم راضین. چادر سر کردن یک حسه خانوم بودن محترم بودن وآرامشه فراوون وبراتون هدیه میاره مطمئن باشید. من واقعا خوشحالم که یک بانوی چادری هستم😊💓(هرچند باسختی هاش😉) اماواااقعا شیرینتر شده واسم. دعا میکنم حسه خوبمو شمام داشته باشید خواهرای گلم❤️ و هر روز به تعداد گل های خوشبوی زهرایی اضافه بشه🙏🙏🙏التماس دعا 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره زهرایی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺الهه🌺 معجزه ی دوبار زنده شدن من به یدبیضای شهیدهمت وشهیدبیضائی من تا۱۷سالگیم یه دختر دانشجوی مانتوییه دائم هنسوری به گوش بودم😶 از رَپ و داخلی گرفته تا خواننده زن اونور آبی، اصلاروم نمیشه بگم آخریا با یه پسرهم دوست شده بودم، البته فقط دوبار رفتیم پارک و چندبار تلفن😭 مادربزرگ۵۰ساله ودخترعمه۹سالم با فاصله چندماه سال۸۷فوت شدن، خیلی روم فشار اومد😥 نوروز۸۸ بخاطرشرایط روحی خرابم با اکراه رفتم راهیان نور مدیر کاروان توجلسه توجیهی گفته بود هرکی یه کتاب از یه شهید انتخاب کنه ومن توجیهی رونرفته بودم،تواتوبوس گفت برو از کتابخونه سیار یه کتاب شهید بردارو بخون، من با کتابا حرف زدم روشون دست کشیدم وگفتم من تاحالا اسم یکیتونم نشنیدم، هرکدوم میتونین به من کمک کنید... کشیدم بیرون، کتاب شهیدهمت به صندلیم که برگشتم دیدم عکس همین شهیدروشیشمه! تاشب نصفشو خوندم، همون شب تمام ترانه هامو از گوشیم پاک کردم تا اونموقع هرچی تصمیم میگرفتم نمیشد اما دیدم یک دل جای دودلبر نیست فرداغروب از دوکوهه که برگشتیم دیدم انگشت شستم زخمی شده بود، مجبورشدم تا آخر سفر ببندم ومن اصلانفهمیده بودم! ازسفرکه برگشتیم فکرو ذکرو خواب وخوراکم شد خریدومطالعه ی کتاب وسی دیای شهدا، دنیا داشت خفم میکرد😰 ۵ماه بعد با همون گروه رفتم قم وجمکران، حرم امام و بهشت زهراودیدم رویه سنگ نوشته: شهیدمحمدابراهیم همت، میدونستم پیکرشهیدتوشهرضای اصفهانه اما پام شل شد جوری زجه میزدم که هرکی رد میشد دلداریم میداد کاروان ولم کردن ورفتن سراغ مزار شهدای دیگه وقتی برگشتیم خوابشو دیدم تولباسای غیرجنگی وچند روز بعد خواستگاری برام اومد دقیقا با همون لباسا که شد شوهرم☺️ یه پسرهم سن خودم اما مداح وازکودکی بزرگ شده توبسیج وراهیان نوروعاشق ولایت وشهدا چندشب بعد عقدم دوباره خواب شهیدهمت رو اینبار با لباس وماشین جنگ دیدم، که هرجا میرفت دنبالش میرفتم پشت سرشونگاه کردو لبخند زد وگفت بیا دنبالم😍 گذشت تاشهریور۹۲وبدنیا آمدن دخترم، بیماری نه امامسائلی پیش اومد بخاطر دخترم که کارم به روانپزشک وروانشناس ومتخصص طب سنتی کشید😔 که هیچکی نتونست دلداریم بده تاپاییز۹۴ که تا اونوقت اصلا خبری ازشهدای مدافع حرم نداشتم اصلا نمیدونستم این شهدا کجا و به خاطرچی میرن سوریه تا این که به طوراتفاقی یه کانالی در تلگرام پیدا کردم که مخصوص شهدابود، خیلی دوستش داشتم کانالو، اونموقع تازه گوشی لمسی گرفته بودم ومثل الان۶۰،۷۰ تا کانال نداشتم که همشم فقط ازشهداست، یه روزی یه عکس شهیدو به طور اتفاقی باز کردم اصلا نمیدونستم این شهید کیه واصلا نمیدونستم مدافع حرم بوده، پایین عکس نوشته بود«شیعه به دنیاآمدیم تاموثردرتحقق ظهورمولاباشیم» 💥گذشت اون روز و من این عکس داخل گوشیم بود تااینکه داخل همون کانال یه متنی ازسخن شهید داخل کانال گذاشتن خوندمش واسم جالب بود اول متنشم این بود (به عکس شهدانگاه کنیدببینیدکدوم ازاین شهدا باهتون ارتباط برقرارمیکنه کدومشون تودلتون میشینه) این متنو ذخیره کردم داخل گوشیم چند روز بعد رفتم سراغ این متن خوندمش این متنو چندلحظه رفتم توفکر بلافاصله رفتم سراغ تمام عکس های شهدای که داشتم دیدم ازبین عکس ها یه عکس خیلی روم تاثیرداره به همون خدای واحد این شهیدداشت واسم لبخندمیزد هنوزم اون لبخندش یادمه...گریم گرفته بود😭 همه دردای اونروزامو بهش گفتم اون موقع پدرم ورشکسته شدن وشرایط مالی فوق العاده سختی گذروندن وبی خونه و مغازه شدن،بچه هاهنوزم شرایط تغییرنکرده بادلای پاکتون براشون دعاکنین🙏 وتنهافرزند دیگه خونواده،برادرم،شکست خورده و قصدخودکشی داشت😔 ازشهیدخواستم تاب بیاریم تا رو روال بیاد زندگیمون البته پدرم از روزیکه یادمه نمازشبشون ومادرم دائما مفاتیح وتسبیح به دست بودن خلاصه تاهمون روز تو نت بطوراتفاقی باز وصیت نامه ازشهید دیدم چون ازش کانالی نداشتم رفتم گوگل پیداکنم،از گوگلم نتونستم واردشم خیلی دلم گرفت باگریه خوابیدم صبح که پاشدم بی خبرازهمه جالینک۴تاکانال ازشهید بود تو یکی ازگروهایی که عضوبودم! داشت همه چیز به طورعجیبی پیش میرفت تمام زندگیم شده بودهرشب باهاش حرف میزدم دردل میکردم، خیلی حس خوبی بود واسه تربیت فرزندم، متاسفانه کتک زدن دلبندم بلافاصله گریه وپشیمونی ،شوهرم هرچی دلداری میداد و راهنماییم میکرد درست نمیشدم داشت میساخت ومیسوخت😞 به شهید گفتم کمکم کن کوثرمو خوب تربیت کنم اسم دخترموخیلی ازمجردیام دوست داشتم وخودم انتخاب کرده بودم خواب دیدم که شهیدبیضائی گفتن به حق هم نامی دخترامون ازت میخوام بادخترت خوب تاکنی☝️ ازاون روزبه بعد شد همدم همه ی زندگی ما وکوثرم هرجاعکسشو میبینه میگه عمو😊 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌼گمنام۱۰🌼 توی خانواده ی نسبتا مذهبی بودم اوایل نماز خوندن وحجاب واسم مهم نبود😶 نمیدونستم شهید چیه مدافع حرم چیه اصلا واسم مهم نبود‌فقط بادوستام بودم معنی چادر را نمیدونستم تا این ک تو یه باتلاقی میخواستم غرق بشم با یه آقایی دوست شدم که تهش گناه بود بی آبرویی بود😔 که نمیدونم چیشد از مادرم زهرا کمک خواستم که دستم بگیره آبروم بخره که ایشونم دست رد به سینم نزد قبولم کرد شدم زهرایی سال آخر دبیرستان بودم کنکور دادم از رشته ای که لیاقت نداشتم قبول شدم از دانشکده ی علوم قرآنی فکرشم نمیکردم بعدش چادری شدم نماز خون شدم معنی چادر و حجاب فهمیدم تا این که امسال مشرف به راهیان نور شدم کل مسیر رفت وبرگشت به جنوب رو گریه کردم😥 موقع رفتنم واسه این که گناه زیاد داشتم موقع اومدنم هم نمیخواستم برگردم وقتی رفتم با یه شهید گمنام که الان داداشی منه درد دل کردم ازش خواستم برام برادری کنه وقتی وارد شلمچه شدم اونم پا برهنه اونقد گریه کردم اونقد هق زدم که خالی خالی شدم الان دیگ قلبم پاک ازخدا میخوام تا آخر اینجوری باشم💚 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷محمد مهدی🌷 محمد مهدی سلیمی آشتیانی هستم..... من تا حدود دو سال پیش عقاید و افکار خوبی نداشتم😔 ولی از بچگی با حب امام حسین و حضرت عباس بزرگ شدم.....❣ از یه سفر شروع شد سفر به مشهد من حالت معنوی داشتم تو اون مدت ولی متاسفانه دوباره توبه ام رو شکوندم و شروع کردم به گناه کردن😞😞 غیبت،دروغ،دعوا و.... وقتی گناه میکردم عذاب وجدان میگرفتم به همین خاطر توبه کردم و دور همه برنامه ها و رفقایی که موجب گناه کردنم میشد رو خط کشیدم..... یه روز رویای حضرت امیرالمومنین رو دیدم و کاملا راهم رو پیدا کردم و حیدری شدم!💚 یکی از دوستان منو تو راهم خیلی کمک کردن و رفاقت با شهدا به زندگی رنگ و بو امام زمان داد❤️ شهید خرازی، شهید همت وشهید ردانی پور❤️ خودم خیلی عاشق علم هستم و به لطف خدا الان از محققان برتر البرز هستم و فقط برای رضای خدا و مولا صاحب الزمان درس میخونم❤️ 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹گمنام۱۱🌹 سلام علیکم... منم مثل خیلیای دیگه تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم. مادرم خیلی رو تربیت منو خواهرم دقت داشت...تمام مسائل رو رعایت میکرد. یادمه یبار تعریف میکرد تو مشهد به یه روحانی سیدی گفته بودن واسه بچه هام دعا کنید که صالح باشن و اون آقا هم جواب دادن که چرا به من میگی؟ از در که رفتی بیرون چشمت که به ضریح آقا امام رضا(ع)افتاد بسپرشون به خودش... به سن تکلیف که رسیدم خیلی به نمازهام اهمیت میدادم... یادمه یک بار بین نماز مغرب و عشاء خوابم برد اون موقع نمیدونستم اگه خوابم ببره وضوم باطل میشه. مادرم که بیدارم کرد شروع کردم عشاء رو بخونم که برام توضیح داد که باید دوباره وضو بگیری. منم شروع کردم به گریه کردن😢😭😭 آخه خیلی خوابم میومد ولی باز وضو گرفتمو نمازمو خوندم... هرچی بزرگتر میشدم توجهم به نمازام کمتر میشد.😔😔 کارم به جایی رسیده بود که نمازامو یکی در میون میخوندم و مادرم هم خیلی حرص میخورد و هرجور که میتونست منو تشویق میکرد که به نمازام اهمیت بدم... تو منجلاب گناه فرو رفته بودم...اما مثل کسی که تو یه جای تاریک یه روزنه ای از نور رو میبینه، منم امید داشتم که یه روزی بالاخره منم درست میشم...اما کی؟! هر روز کارم شده بود توبه و شکستن توبه😭 هرچی بیشتر از خدا دور میشدم بیشتر تو گناه فرو میرفتم...😰 سال دوم یا سوم راهنمایی دقیقا به خاطر نمیارم. از طرف مدرسه رفتم مشهد، همونجا چادر سرم کردم و وقتی برگشتم نتونستم مثل اینکه یه وابستگی ای بهش پیدا کرده باشم دیگه نخواستم یا شاید بهتر باشه بگم نتونستم کنارش بذارم... من چادری بودم اما هنوز از ته دل توبه نکرده بودم مدت زیادی گذشت تا اینکه ماه رمضان سال 95 من بالاخره واقعا توبه کردم، حتی نمازهام رو هم اول وقت میخوندم. یک روز از کلاس که برگشتم و خیلی خسته بودم به اصرار خواهرم رفتیم گلزار شهدا...قبلا هم اونجا رفته بودم اما این بار فرق داشت...😥 من و خواهرم برادر نداریم اما خیلی دوست داشتیم که برادر بزرگتر داشته باشیم... خواهرم قبلا برام از برادر لبنانیش گفته بود(شهید جهاد مغنیه) اونروز عکس بزرگش رو در آغوش حضرت آقا دیدم...خیلی به دلم نشست، از همون روز شد برادرم... تو گلزار شهدا کنار یادبود شهید ابراهیم هادی، مزار شهید پلارک، شهدای فانوس دار و شهدای گمنامی که در قطعه ی روبه رویی شهدای فانوس دار بودن و خیلیای دیگه رفتیم... شاید باور نکنید ولی اونروز بهترین روز زندگیم بود...❤️❤️❤️ چند روز بعد خواهرم گفت که میخواد بره تشییع جنازه ی شهید مدافع حرم(سجاد زبرجدی)مزارشون در قطعای ۵۰ گلزار شهداست...اون اولین باری بود که تابوت یه شهید رو میدیم. خیلی با شکوه بود...میگفتن کسی که میره تشییع جنازه ی شهید دعوت شده و اون شهید شفاعتش رو میکنه. خیلی خوشحال شدم همون روز شهادت شد آرزوم💚، راستش از این حرفم خجالت میکشم اخه من کجا و شهادت کجا؟😕ولی آرزو بر جوانان عیب نیست میگن همین که دلت از گناهت، از خودت بشکنه تمومه... مدتی بعد شهید هادی شد داداشم، شد بهترین دوستم، راهنمام، شهید هادی شد همه ی زندگیم...انقدر باهاش راحت شدم که مثل رفیقای خودش داش ابرام صداش میکنم😅 درواقع شهید هادی بود که کمکم کرد قبل از اینکه من حتی اسمی ازش شنیده باشم... خیلی دوست داشتم شهید هادی رو تو خواب ببینم اما هرچی خواهش و التماس میکردم هیچی به هیچی...خیلی ناراحت بودم...😔 حتی یه روز که رفته بودیم گلزار کنار یادبودش نرفتم گفتم داش ابرام قهرم باهات مگه ما دل نداریم؟اما در حقیقت دلم پر میزد واسه اینکه برم کنارش واسه همین از طریق خواهرم یه گل رز واسش فرستادم😊...کنار مزار یه شهید گمنام ایستاده بودم و از دور نگاه میکردم... حرکت کردم و رفتم کنار مزار شهید گمنام کناری...اولش اصلا به نوشته های روی سنگ توجه نکردم اما بعد پایین پام رو که نگاه کردم نوشته بود:           "یادبود شهید ابراهیم هادی" بغض کردم😔 خیلی لحظه ی قشنگی بود یه چیزی تو دلم گفت داش ابرام خودش کشوندتت اینجا...اما توجهی نکردم و همچنان قهر بودم تا اینکه چند روز بعد بالاخره داش ابرام اومد به خوابم...😭 ولی خیلی گنگ بود...گفتم این از هیچی بهتره اما قبول نیست داداش یبار خوشگل بیا به خوابم... من چادری بودم اما زهرایی نبودم...داداش ابراهیم منو به مادرش نزدیک کرد حالا که منم همونجوری شدم که مامانم میخواست همش آهنگ رفیقم حسین رو گوش میده...از قسمت اولش که میگه دعای مادرم تاثیر کرده مسیر زندگیم تغییر کرده خیلی خوشم میاد☺️ ببخشید زیاد نوشتم...🌹🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸ساحل🌸 سلام من اصلا اهل نماز و اینا نبودم و چادر هم نمیپوشیدم و یجورایی با مانتو تنگ و بدن نما بیرون میرفتم و .... من عضو پایگاه بسیج هستم و بخاطر همین با راهیان به یه سفر چهار روزه به جنوب رفتم وقتی که به زیارتگاه ها رفتیم خیلی سبک میشدم و فکر میکردم به خدا به شهدا نزدیک ترم وقتی که به طلاییه رفتیم به حرمت شهدای گمنام کفشهایم را دراوردم وقتی که درمورد شهدا حرف میزدند یه حسی بهم میگفت که تو چرا همیشه چادر نمیپوشی چرا نماز نمیخونی مگه نمیبینی که شهدا واسه این شهید شدن واسه این جنگیدن که ناموس خواهران کشورشون ایران رو حفظ کنند 😔 هر جایی رو نگاه میکردم مطلبی رو میدیدم ک روی تابلو های چوبی نوشتن در مورد حجاب ، نماز و شهدا منم با خودم گفتم که خدا و شهدا تو رو پذیرفتن سعادتشو داشتی که به این سفر اومدی پس توام بخاطر خدا بخاطر شهدا نماز بخون و چادر بپوش با حجاب شو 😍 یجورایی فکر میکردم که همه و همه دست به دست هم دادند که به من گوشزد کنن که باحجاب شو زهرایی شو 😍❤️ وقتی برگشتم از این سفر چهار روزه به همه این حرفا و شهدا و همه و همه فکر کردم و عهد بستم که زهرایی بشم باحجاب بشم و به خدا و پیامبران و شهدا نزدیک تر بشم و فکر میکنم که خدا و شهدا منو پذیرفتن ❤️❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺زهرا🌺 بسم رب المهدی میخوام بنویسم از زهرایی شدنم از خدایی شدنم من زهرا دختری ک چادر و نماز واسش ارزشی نداشت😔 همیشه میگفتم چـــــادر یه چیزه اضافیه😢 همیشه با صورت پر از آرایش میرفت بیرون😭 دل حضرت زهرارو میشکست😟 تا اینکه یه روز خیلی خیلی اتفاقی شنیدم اسم مینویسن برا راهیان نور😍 اولش گفتم بابا ملت دیونن میرن بیابون ببینن نمیدونم چی شد یهو دلم خواست منم برم زنگ زدم که اسم بنویسم گفتن جا نیس روز بعد زنگم زدن گفتم کنسلی داشتیم میتونی بیای❣ حتی تو راه راهیان نور هم با ارایش رفتم هنوز نمیدونستم کجا دارم میرم😐 وقتی رسیدیم به معراج شهدا چشم که به شهیدا خورد دلم لرزید ولی بازم نفهمیدم کجام؟😦 روز بعد رفتیم طلاییه اولین قدم که برداشتم بازم دلم لرزید ولی بازم نفهمیدم کجام..😩 نمیدونم چی شد که سه راهی شهادت شروع کردم به نماز خوندن واسه خودم جای تعجب داشت😳 اولین نمازی بود که باعشق خوندم😍 بعد رفتیم شلمچه از اتوبوس پیاده نشده بودم بغض گلوم و گرفت😔 وارد خاک شلمچه که شدم اشکم سرازیر شد نفهمیدم چی شد همونجا گفتم یا فاطمه(س) داری چیکار میکنی بادلم😭 از همونجا تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت و هیچوقت بدون چادر و با آرایش نرم بیرون😔 من چادری شدنم و مدیون شهداو حضرت فاطمه ام😔😔 ونذر کردم هرسال اگر زنده موندم راهیان نورم ترک نشه☺ شبیه زهرا شدنم اتفاقی نبود💚 و ممنونم از دوست شهیدم حاج حسین خرازی خیلی کمک کرد تو این یه سال امیدوارم یه روزی شرمندش نشم😞 التماس دعااا دارم شدیدأ یاعلی مدد درپناه حق 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313