eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
255 دنبال‌کننده
36 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
نمونه ای از کفشهای اسپرت دست دوز اسرا در اردوگاه.. 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
نمونه ای گیوه دست دوز اسرا در اردوگاه.. 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔅بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات... 🔅تا امر فرج شود مهيا بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات... ♥ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹عنایت اهل بیت (ع) چهارم اسفند سال ۹۲ برای اولین بار بعدِ ۲۸ سال به دیدن رفته بودم (همان سید بزرگواری که از اعضای عراق و سخت در تعقیبش بود و پاییز ۶۴ اومدن سراغش تو ، اما بحمدالله در مبادلهٔ اسرای مجروح به ایران آمده بود چون پاش از ناحیه قوزک موقع اسارت قطع شده بود) آن روز خبر سلامتی سید را به مرحوم و تعدادی از رفقا دادم (در آن زمان از سید بی‌خبر بودند) جالب اینجاست که هیچ کدام به اندازه دکتر احساس خوشحالی ننمودند. از آن موقع به بعد هر وقت به دکتر زنگ می‌زدم و جویای حال می شدم بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله می‌گفت آقا منصور آقا سید ما چطوره سلام منو بهش برسون ؛ تا اینکه یه روز رفتم خدمت دکتر و ازش پرسیدم نظرتان درمورد شِفا یافتن سید عباس خرمی چیه؟ (دکتر حسین) گفت، آقای جدیدی سید بسیار آدم دوست داشتنی و محترمیه ؛ شش ماه بیمار من بود هرچند روزی یه بار معاینه‌اش می‌کردم، فتق شماره سه داشت و هیچ راهی جز عمل براش وجود نداشت. از طرف دیگه هم احساس امنیت برای سید نمی‌کردم. می‌ترسیدم بره بیمارستان و لو بره چون کاملا می شناختمش . تا اینکه یه روز صبح بعدِ سوت آمار آقای () گفت دکتر نمی‌دونم چه خبره تعداد زیادی جلو در بهداری صف کشیدن ؛ اومدم بیرون دیدم بله آقا بهروز درست میگه حدود ۲۰۰ نفر تو صف ایستادند ؛ او ادامه داد، آقا منصور اگه یادتون باشه وقتی صبح زده می شد بچه‌ها مثل تیر به سمت دستشویی می دویدند، چون قریب به ۱۶ الی ۱۷ ساعت درهای آسایشگاه به روشون بسته بود و نیاز مبرم به دستشویی داشتند. تا منو دیدند یکی گفت دکتر یه دست رو سَرَم بکش دیگری گفت دکتر یه دست رو سینه و چشمم بکش. تعجب کردم گفتم نکنه اول صبح دیوانه شدید یا اینکه منو مسخره می‌کنید!! یکی گفت نه به خدا ؛ نه دیونه شدیم ؛ نه تو را مسخره می کنیم سید عباس پیدا کرده! ؛ من اصلا باورم نشد به خودم گفتم یه شکم پاره چطور ممکنه بدون عمل خوب بشه ؛ چون همهٔ پزشکان دنیا میگن که فلان مریضی با فلان خوب میشه یا با فلان عمل جراحی. اصلاً اعتقادی به این چیزها ندارند ؛ ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹عنایت اهل بیت (ع) ...... ادامه از قبل سید را صدا زدم اومد گفتم این حرفا چیه می‌زنی ؟ یافتن چیه ؟ گفت دکتر جان من دیشب کلی اذیت شدم! من اصلاً باورم نمی‌شد شفا پیدا کرده باشه گفتم رو زمین دراز بکش هر دو دستت را زیر سرت بذار و بلند شو. چندبار این کار را انجام داد گفتم حالا بایست و چندبار بشین و بلند شو دیدم هر چی گفتم انجام داد و احساس درد نکرد؛ بعد رو زمین دراز کشید معاینش کردم دست رو آن قسمت پارگی شکم که می دونستم کجاست کشیدم اثری از آن پیدا نکردم سمت دیگه دست کشیدم دیدم نه هیچ آثاری از فتق وجود ندارد!! بی اختیار نشستم کنار دیوار و هر چی که از می دونستم از یادم رفت ؛ و در حالی که یکی دو تا از پرسنل (محل دیدار من با دکتر) هم شاهد صحبت دکتر بودن، اینجور صحبتش را ادامه داد، بعد از سید پرسیدم خُب آقا سید عزیز دیشب چه اتفاقی براتون افتاد؟ بفرمائید.. او (سید عباس) گفت، دکتر حسین دیشب قبل از نماز صبح در عالم خواب دیدم درِ باز شد و دو نفر وارد شدند. یکیشون که چفیه سبزی دور گردنش انداخته بود، ابتدا پیش شما اومد گفت دکتر حسین مواظب اسرا باش بعد اومد بالای سر من. در حالی که دراز کشیده بودم پرسید چته ؟ گفتم دلم درد میکنه دست مبارکش را رو دلم گذاشت گفتم می‌خوای چیکار کنی ؟ به این مضمون فرمود می‌خوام خوبت کنم من که اون آقا را نمی‌شناختم بهش گفتم من باید برم عمل کنم ؛ درهمان حال که دست مبارکش را روی پارگی شکمم کشید درد یهو قطع شد؛ خواستند تشریف ببرند از اون آقایی که همراش بود پرسیدم این آقا کیه؟ گفت نشناختیش؟ گفتم نه ؛ فرمود این آقا (ع) است که مادرش دیروز سفارش شما را بهش نمود ؛😳😢😢 و چنین به سخنان دل نشین ادامه داد من اردوگاه بودم و خستگی درکارِ مداوای دوستان برام معنا و مفهومی نداشت چه قبلِ شِفا یافتن سید و چه بعدِ آن و در مدت ۸ سال اسارتم تعداد زیادی عمل جراحی ( در آوردن از بدن همبندان در اردوگاه ) انجام دادم که الحمدلله همه با موفقیت انجام شد از جمله ترکشی که از شکم در آوردم ؛و با آن همه کمبود و دارو، خوشبختانه برای هیچ کدام از همبندان آزاده مشکلی بوجود نیامد ؛ میدونی چرا منصور جان ؟ گفتم نه ؛ با چهره ای خندان گفت، آخه مرد حسابی من در اردوگاه ( ع )بودم و مورد تایید آن حضرت روحش شاد و یادش گرامی ، انشالله از امام حسین ع بهره مند گردد به ذکر برمحمد و ال محمد از زبان و مرحوم راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی در سال ۶۲ ، برای اولین بار برای چند آسايشگاه آورده بودند و مجبور میکردند که باید همیشه روشن باشه و همه نگاه کنند...معمولا روی شبکه های مبتذل مصری و عراقی هم اصرار داشتند که باشه و بچه ها نگاه کنن... از بچه های آبادان مسول آسايشگاه ما بود. برای ما هم تلویزیون آوردند، استقبال زیادی نشد و اکثریت نگاه نمی‌کردند. تعداد معدودی هم بودند که تمایل به تماشا کردن تلویزیون داشتند ولی به احترام بقیه واکنشی نشان نمی‌دادند. لذا تلویزیون اکثر اوقات خاموش بود، عراقی می آمد خودش روشن می‌کرد . عراقی ها بعد از اینکه متوجه شدند که اوضاع از چه قراره، آسايشگاه را زندان کردند و تهدیدات فراوان که اگر تلویزیون را بازهم خاموش کنید و نگاه نکنید فلان میکنیم و بهمان میکنیم.. چند روزی از زندانی شدن آسايشگاه گذشت، یک روز قبل از ظهر به اتفاق اکیپی از سربازها وارد آسایشگاه شد. همه به حالت آمارگیری به ردیف ۵ نفره پشت سر هم به حالت چمباتمه نشستیم. ضابط احمد ، با آن شکم گنده و قد کوتاه و چشمان ریز و شخصیت متکبرانه و چوب دستی افسری، موقعی که حرف هم میزد یک عالمه تف به بیرون پرتاب می‌کرد... بعد از ورود به آسایشگاه و پس از توپ و تشرهای رایج خودش با همان ژست های موصوف گفت آنهایی که تلویزیون نگاه می‌کنند بروند آن طرف به صف شوند. چند نفری بلند شدند و رفتند. متوجه شد خیلی ضایع شده و اکثر بچه ها سرجاشون نشسته اند...من هم ردیف های اول نشسته بودم آمد روی سر من ایستاد با چوب دستیش زد رو سرم و گفت تو هم تلویزیون نگاه نمیکنی؟ عبدالسلام ترجمه کرد ، بلافاصله جواب دادم که بهش بگو اگر میخواستم تلویزیون نگاه کنم که اینجا نمی نشستم میرفتم آن طرف... ضابط احمد که بدجوری کنف شده بود ضربه محکمی با چوبش به سرم زد و چند فحش هم نثارم کرد... بعد شروع کرد به سخنرانی و به اصطلاح... ، صحبت ها هم معمولا تکراری بود! " به شما اهمیت نمیده و شما را به بهانه و عده به فرستادند و حرس خمینی ها خودشان جبهه نمیاند و شما ها و سربازها را روانه خط مقدم می‌کنند" و از این حرفها.. یکی دو بار دست بلند کردم که صحبتی دارم، توجهی نمیکرد ولی مشخص بود با بغض و کینه نگاهم میکنه و داره من را به خاطرش میسپاره . یک گروهبان مو قرمز بود اسمش بود که اون هم نسبتا خبیث بود. به ضابط احمد گفت، سیدی ببین این چی میگه؟ اشاره به من کرد و گفت بلند شو ببینم چی میگی؟ گفتم اینکه میگی خمینی به ما اسرا توجه نمیکنه و به فکر ما نیست را از کجا متوجه شدید و بر چه اساسی میگی؟ من و من کرد و گفت همه می‌دانند و از BBC.. گفتم اینکه میگی فرماندهانتون شما را دم مرز رها می‌کنند و خودشان نمیان را نمیتوانم قبول کنم چون افرادی فرمانده گروهان و گردان بودند که در کنار خودم کشته شدند... اینو که عبدالسلام ترجمه کرد مثل برق پرید هوا و چند فحش رکیک داد و چند لگد نثارم کرد و همه بیرون رفتند... چند روزی از زندان شدن کل آسایشگاه گذشته بود و چیزی عایدشون نشده بود و با این جلسه شتشوی مغزی هم دست از پا دراز تر رفتند ولی بالاخره آسایشگاه را هم آزاد کردند.. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل ظهر طبق روال که را زدند، همراه سربازها بود. کمی خیالم راحت شد که اگر ضابط احمد بود شاید می‌آمد سراغ من و بخواد زهر چشمی بگیره..ولی الحَمْدُلله اون دیگه فعلا امروز نیست . تو همین فکر ها بودم که آمار گیری اتاق ما تمام شد. یک لحظه ضابط خلیل برگشت و اشاره به من کرد و گفت بلند شو.. السجین (سجین یعنی ) منو میگی بیشتر تعجب کردم تا اینکه ترس و خوفی داشته باشم..چون ضابط خلیل که زمان بحث ما در آنجا نبود چطور منو شناخته و رصد کرده و الان به زندان فرستاد...!!!😳 ضابط خلیل در ظاهر برخلاف ضابط احمد، فردی آرام و با کلاس خودش را جلوه میداد ولی فوق العاده خبیث تر و موذی تر بود. ضابط احمد را به هارت و پورت و تکبرش می‌شناختند و خیلی موذیانه عمل نمی‌کرد ولی ضابط خلیل اینطور نبود آب زیرکاه بود و به قول بچه ها با پنبه سر می برید. او در ظاهر و در حضور خودش اجازه نمی‌داد کسی را کتک بزنند. ولی در زندان خودش بعضی روزها که همراه سربازها می آمد، می ایستاد و می‌گفت بزنند... یکی از سربازها، یقه من را گرفت از کشید بیرون و هل داد به سمت زندان . هرچقدر اصرار کردم برم وسایل شخصیم را بردارم و بیام، قبول نکردند... داخل زندان هم چهار جداگانه که یکی از آنها بعنوان و حمام استفاده می‌شد. سلول های تاریک و سرد و بیشتر اوقات هم روی کف و دیوار سیمانی آن آب می پاشیدند که سرد تر و نمناک تر باشد. به سرباز یه جوری حالی کردم که موقع نهاره، نهار از آسایشگاه برام نمیارید؟😅😅 با خشم و غضب گفت: ماکو طعام... ماکو مای... (یعنی نیست ، نیست ..!!). گفتم پس اجازه بده برم بگیرم و دستشویی برم...، بازم با همان حالت قبلی گفت...،ممنوع... کل شی ممنوع...!! منو با یه لگد هل داد داخل سلول دوم که کنار دستشویی بود و درب آهنی را بست. داخل سلول دو تا و یک لگن بود و بس...خیلی هم سرد بود. به لطف خدا آن روز و شب را به صبح رساندم. هنگام آمار صبح طبق معمول پس از شمارش همه آسايشگاه ها می آمدند سراغ زندان...، دو سه نفری که معمولا خبیث تر و عشق کتک زدن داشتن برای زهر چشم گرفتن و خود شیرینی پیش افسر بعثی شون می آمدند داخل.. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل یکی از روزهایی که خود هم همراه سربازها داخل زندان آمده بود پرسیدم، سیدی، کم ایام آنی بالسجین؟ (یعنی، قربان چند روز من باید در زندان باشم..)، با انگشتان دست نشان داد و گفت: انت خمسه العش ایام..(یعنی تو پانزده روز...) هر روز صبح چند کابل و چند لگد و سیلی و فحش و ناسزا... روال عادیش بود. خدا به یکی از سربازها به اسم خیر بدهد. هر زمانی که شیفتش بود بقیه سربازها را بیرون می‌کرد و وانمود می‌کرد که داره میکنه، با کابل در و دیوار و ستون زندان میزد و خودش سر و صدا در می آورد و به در و دیوار ناسزا میگفت به من هم میگفت سر و صدا کن و به روی من می‌خندید... بهترین روزهای من در آن مدتی که در زندان بودم زمانی بود که شیفت کاظم بود. بعضی وقتها که خودش تنها بود اصلا برای آمار در را باز نمی‌کرد و می آمد پشت در و من را صدا میزد: "ابوالقاسم احمد..." (خطاب عراقی ها با اسم، اسم پدر، پدر بزرگ بعدش اسم فامیل بود، بعضی وقتها هم خلاصه فقط اسم و اسم پدر را خطاب می‌کردند) من هم بلند جواب میدادم، نعم سید کاظم.. ظهر ها هم میگفت غذای حسابی از آشپزخانه برام بیارند ، بیشتر از سهم یک نفر در آسايشگاه میشد.البته فایده ای نداشت، از ترس اینکه شب دستشوییم بگیره معمولا غذا اضافه می آمد. در حد بخور و نمیر استفاده می‌کردم پنج یا شش روزی از زندانی شدنم می‌گذشت. این چند روزه کسی دیگری را به زندان نیاوردند. هم جای خوشحالی داشت و هم برای من جای دلتنگی... خوشحالی از اینکه با سختی ها و شکنجه های مضاعف زندان عزیزی دیگر از اسرا مواجهه نخواهند شد و دلتنگی از بابت تنهایی خودم و نداشتن هم صحبتی در آن ایام سخت و دیر گذر زندان... در طول 24 ساعت، بجز یک یا شاید دو ساعت از روشنایی خارج از سلول انفرادی (در محوطه زندان) بهره مند نمی‌شدم. آن یکی دوساعت هم فاصله بین آمار صبحگاهی و صبحانه بود. بعد از همه آسايشگاه ها صبحانه برای زندان می آوردند و این باعث می‌شد زمان تنفس من هم خارج سلول کمی بیشتر باشد. ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دستاوردهای اسارت دانشگاه اسارت ، برای دانشجویانش بسیاری از دستاوردها و تجربیات به ارمغان آورده که بسته به استعداد فراگیری و بکارگیری آنها در زندگی، از آنها مردانی آبدیده چون آهن گداخته در مواجهه با مشکلات به ظهور گذاشته است. از جمله این دستاوردها : ✅ تقویت اعتقادات و توکل به خدا در هر شرایط برای رفع مشکلات ✅ بالا رفتن صبر و تحمل در سختی ها ✅ وحدت و همدلی ، تعاون، ایثار و فداکاری ✅ قناعت ✅ شناخت دشمن در لباسهای مختلف (حتی لباس خودی) ✅ شناخت فرهنگ ها و اقوام ✅ افزایش سطح معلومات و پی بردن به ارزش علم ✅ قدرشناسی نعمت های خدادادی از جمله آزادی، امنیت، سلامت و .. ✅ خود کفایی و ابتکار ✅ قبول مسئولیت و افزایش قدرت مدیریت و آشنایی با تشکیلات و سازماندهی ✅ آشنایی با تفکرات و جریانات مختلف سیاسی، منافقین و گروهک ها ✅ اجتماعی تر شدن ، دوست یابی و صمیمیت و اخلاص در دوستی ✅ انجام فرائض دینی و عبادات و آشنایی با ادعیه و توسل به ائمه ✅ دور شدن از کبرو غرور و تکبر ✅دسته بندی اطلاعات و حفظ محرمانگی ✅پی بردن به ارزشهای اسلامی ✅ کسب تجربه در زمینه های گوناگون و دهها دستاورد دیگر که در این مقال نمی گنجد. در گذشته در مورد برخی از این دستاوردها مطالبی مطرح گردید و در ادامه هم به مواردی دیگر پرداخته میشود. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹۱۷ روز زندان انفرادی .......ادامه از قبل بعضی روزها که کاظم شیفت نگهبانی داشت تا ظهر و موقع نهار اجازه میداد بیرون از باشم. شبها و ساعاتی از زندگیم در آن سلول گذشته که هنوز هم ، به خدای - لا شریک له - حسرت یک دقیقه آن را میخورم. تنهایی و تاریکی و سلول نمناک و بدن کبود شده از ضربات کابل و مشت و لگد، خاطراتی بیاد ماندنی است. جایی که همدمی بجز نمی یابی و به کسی و چیزی نمی‌توانی دلخوش باشی.. . "آه من قلّه الزّاد و طول الطّریق و بعد السّفر و عظیم المورد" شب ششم یا هفتم بود، موقع آمار عصرگاهی برخلاف روال قبل خیلی طول کشید، سر و صدای عراقی ها آنقدر بلند بود که از درون سلول بخوبی ناراحتی و خشمگین بودن آنها را می‌شد تشخیص داد. سوت کشیدن های پی در پی حکایت از اتفاق غیر منتظره‌ای میداد که برای من در آن سلول انفرادی هم جای سوال و تعجب و نگرانی بود. بالاخره بعد از یکی دو ساعت صدای بازشدن درب را شنیدم و از صدای ناله و ضربات کتک کاری مشخص بود گویا مهمانی دیگر برای زندان آورده اند. سلول من کنار دستشویی و حمام بود، بخوبی صدای شر شر آب و صدای کابل و ضربات مشت و لگد را میشد شنید. نیم ساعتی گذشت بلافاصله درب سلول باز شد و قد بلند، سراپا خیس آب شده و در آن هوای سرد زندان، با صدای لرزیدن از سرما و درد کتک خوردن ها را با لگد به داخل سلول انداختند. من بلافاصله با دیدن این وضعیت یکی از پتو ها را سریع جمع کردم انداختم روی آن برادر. بلافاصله که وضعیت را دید من را کشید کنار در حالی که چند فحش و ناسزا بهم گفت یک محکم هم بهم زد.. آن اسیر عزیز با همان صدای لرزان گفت..الکیهههههه الکیهههههه، برووووو کناررررر...به طریقی به من رسوند که بزار زودتر گورشون را گم کنن. دو تا دیگر هم انداختن داخل سلول و ما را تنها گذاشتند. آقا ""، مهمان تازه وارد من در آن سلول بود.... ادامه دارد ..... راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
قابل توجه همراهان گرامی: این کانال تبلیغی نیست و موضوع زیر صرفاً به خاطر مدیریت واحد این کانال و کانال " آجیل و خشکبار امیران " می‌باشد. لذا بدین وسیله به اطلاع می‌رساند به مناسبت شب یلدا از این تاریخ عرضه مجازی اقلام آجیل و خشکبار (از آخرین قیمت های مندرج در کانال امیران) برای اعضای محترم کانال "ناگفته‌هایی از اسارت" ، مشمول ۵ تا ۱۰٪ تخفیف خواهد بود. 👈 عضویت در کانال 👉 👈 سفارش 👉 بدیهی است، ارسال در اصفهان بوسیله پیک و به شهرستان‌ها از طریق پست یا تیپاکس و هزینه بعهده متقاضی خواهد بود.