eitaa logo
خـــاتـون🦋
16.4هزار دنبال‌کننده
9 عکس
5 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده‌بلک🖤
_ بازم از یخچال میوه دزدیدی، دختر خیرندیده؟؟ _ ن‌نه… نه مامان‌بزرگ… من فقط دلم زردآلو خواست... رستا و مهناز وسط سالن مجلل خانه‌ی مامان‌بزرگ غش‌غش بهم خندیدند. پیرزن در یخچال را محکم کوبید. زردآلوها را از دستم گرفت و انداخت زمین.گرسنه بودم… دیشب هم سر سفره‌ی شام راهم ندادند. داد زد: _ اینا واس امشبه که خواستگار مهناز قراره بیاد. طرف شازده‌ست و از فرنگ اومده. می‌خوای آبروی من پیرزنو جلوشون ببری؟ رستا تمسخرآمیز گفت: _ مامان‌جونی نمی‌دونین ما یه ندیدبدیدِ گدا به اسم آنا تو خونه داریم؟ _ تازه ترشیده‌ام هست. هیچ‌کس گردنش نمی‌گیره. دیگه به میوه‌ی خواستگاری من دست نزن. دوباره زدند زیر خنده. بغض تا بالای گلویم بالا آمد. این خانه را بابابرهانم وقتی زنده بود برایشان خرید. تمام ثروتی که با دوزوکلک و پیش از مرگ از چنگ بابا درآوردند.... دکتر برهان فراهانی بزرگ… ولی مادربزرگ فقط فکر مهناز و رستا بود. از یک ماه قبل برای این خواستگاری برنامه چیده بودند. عمو بابک دندان تیز کرده بود که آقا داماد گردن‌کلفت و سرمایه دار است و صاحب هلدینگی در ترکیه! می‌گفت اگر یک دختر از این خانه ببرد، تا چند نسل بعدمان خوشبختند. تا شب همه‌ی کارها را انداختند گردن من. بعداز ساعتها کار کردن، وقتی دست‌های کوچکم درد می‌کرد و کمرم تیر می‌کشید، بوم‌نقاشی‌ام را برداشتم و امدم حیاط. مامان بزرگ گفته بود بروم حیاط پشتی را جارو کنم و تا اخر شب جلوی چشم نباشم که ابرویشان نرود. بالاخره ساعت هشت، دو ماشین سیاه و غول پیکر وارد حیاط شدند. گرسنه نشسته بودم کنار درخت. دقایقی بعد، بوی ادکلن خوشی امد. دست مردانه‌ای مقابلم دراز شد و چند گیلاس‌ به سمتم گرفت: _ بگیر دخترکوچولو! همین‌که با اخم سر بلند کردم، قلبم ریخت. هول تابلو را کنار گذاشتم و بلند شدم. زیادی جذاب و با ابهت بود. بلندقامت و دوست داشتنی در یک کت‌شلوار خوش‌دوختِ مشکی. نگاه خاصش از موهای بلندم تا گردن سفیدم کش آمد و یک‌وری لبخند زد: _ من کوچولو نیستم! بیست سالمه! البته سلام. اسمم آنا. اخم داشت. ولی نگاهش می‌خندید. جثه‌ام در مقابلش زیادی ریز بود. پِخ می‌کرد، از ترس جان به جان آفرین می‌دادم! _ می‌دونم اسمت‌و خانم کوچیک! تا خواستم بپرسم از کجا، گفت: _ گیلاس نمی‌خوری؟ از کنار بازوی پهنش به پشت سرش نگاه کردم. مهناز کجا بود؟ اگر می‌فهمید خواستگارش امده این‌جا و من با او صحبت کرده‌ام و تازه بهم گیلاس هم تعارف کرده، دیوانه می‌شد… -شما آقا کوروشی؟ سرش را جلو کشید. انگار جادو شده بودم که حتی توان تکان خورد نداشتم. _ اره! اومدم عروسمو ببرم! منتظر بودم چای بیاری که نیووردی! _ من؟… من چرا؟ صدای بی موقع شکمم بلند شد. یکی از گیلاس‌ها را سمت لب‌هایم اورد. بین دو لبم گذاشت و گفت: _ من واس داشتن تو پا گذاشتم تو این خونه! هنوز در شوک حرفش بودم که یک‌دفعه سگ بزرگ و سیاهی آمد سمتم. جیغ کشیدم و برای این‌که تعادلم به هم نخورد، ناخواسته چنگ زدم به پیرهن سفید او. رد انگشتان گیلاسی‌ام پیرهنش را کثیف و قرمز کرد. _ ! ببخشید! ببخشید آقا کوروش! همان لحظه بقیه با جیغ من امدند حیاط. عمو هجوم اورد سمتم و فریاد زد: _ دختر به‌دردنخورِ نادوون! پیرهنِ آقا رو کثیف کردی؟! هنوز دستش به من نخورده بود که کوروش دست او را در هوا گرفت و مقابل من سینه سپر کرد. با جدیت گفت: _ یه بار دیگه نوک انگشتت بیاد سمت این دختر، قلم می‌کنم دستتو! آنا زن من میشه… بی احترامی بهش، بی احترامی به منه! همه لال شدند از ترس! قلبم ایستاده بود…مهناز گریان و بُهت‌زده به صورتش کوبید و مادربزرگ غش کرد… https://eitaa.com/joinchat/3511484861Cd121bddac2
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 بالاخره صدای گریه بچه اومد ...من چشم هامو بسته بودم و تند تند نفس میکشیدم ... خاله رباب نوزاد رو بغل گرفت و گفت : خداروشکر پسره ... اروم چشم هامو باز کردم‌... انقدر کوچیک و سفید بود که ناخواسته خندیدم‌... از پشت سر خاله رباب جلو رفتم و گفتم‌ : خاله ببینمش ؟‌ بند نافشو نخ بستن و بریدن و خاله رباب لای ملحفه پیچید و بچه رو خونی بین دستهام گذاشت ... اون لحظه بغض کردم و به مینا که بی جون افتاده بود خیره شدم‌... خوش بسعادتش که مادر شده بود... اونم‌ مادر اون کوچولو بامزه و خوشگل ... انگشتمو بین دست کوچولوش گذاشتم و محکم‌ گرفت ... با خوشحالی گفتم : مینا ببین دستمو گرفت ... مینا خیس عرق بود و فقط چشم هاش و تکون داد ... هادی براشون گوسفند برید و جیگرشو داغ داغ براش کباب کردن ... صفیه همه جارو مرتب کرد ...لباسهای مینا رو عوض کردن ...رختخواب تمیز پهن کردن و خاله رباب اشاره کرد من اول تو رختخوابش بخوابم ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 میخواست من بعد مینا باردار بشم و زایمان کنم‌.... مینا به سختی راه میرفت و تو رختخواب که رفت پسرشو تو بغل گرفت ... صدای سالار به گوشم خورد و گفتن سالار خان اومده ... بوی کره محلی و کاچی که ریحون میپخت همه جا پیجیده بود .... خاله رباب رفت و سالار رو داخل اورد ...مینا خجالت میکشید ... روسریشو روی سرش کشید و گفت :‌وای خاک به سرم داداش اومده ؟‌ سالار یاالله گفت و اومد داخل ...مینا میخواست به پاش بلند بشه که خاله مانع شد و صورت پسر کوچولو رو نشونش داد ... لبخند رو لبهای سالار نشست.... با انگشت صورت کوچلوشو لمس کرد و یه دسته پول زیر بالشتش گذاشت ... مینا تشکر کرد...سالار تازه منو دید و بهم خیره موند ...به خاله گفت : چرا بادام انقدر رنگش پریده ؟ خاله رباب تازه متوجه من شد ... خاله رباب تازه متوجه من شد و گفت : ببینمت اصلا حواسم نبود ... تو چقدر رنگت پریده ... سالار ابروهاشو بالا داد و گفت : ترسیده ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار خنده اش گرفته بود و گفت : من میرم عمارت ...بادامم میبرم‌... دلم میخواست بمونم ولی سالار اجازه نمیداد... ادمی هم نبود که بتونم‌اصرار کنم ...برای اخرین بار خم شدم صورت کوچولو رو ببوسم که سالار گفت : اسمشو علی صدا بزنید ... مینا با اینکه دوست داشت خودش اسم انتخاب کنه ولی رو حرف سالار حرف نزد و قبول کرد ... علی رو به سینه فشردم و گفتم : مینا مراقبش باش ... همراه سالار راه افتادیم‌... سالار پشت فرمون نشست و من کنارش ... نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا ترسیدی ؟ تو که دلت بچه میخواست ... ابرومو بالا دادم و گفتم : من غلط بکنم‌...تو اگه بچه میخوای خودتم‌ بچه دار شو ....سالار با اخم نگاهم کرد و گفت : حتما بعدشم شیرش بدم‌... تا عمارت نتونستم زیاد حرف بزنم خیلی استرس داشتم‌... واقعا ترس رو حس کرده بودم‌.... خاله رباب که نبود عمارت صفایی نداشت و از طرفی دلم میخواست علی کوچولو رو بیشتر میدیدم‌... رفتم تو اتاق حس کردم لباسهای منم کثیف داشتم عوضشون میکردم که یه بلوز و شلوار کوچولو نوزادی روی تخت دیدم ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 با خنده بله شون گرفتم و نفس کشیدمش خیلی قشنگ بودن ... سالار از پشت سرم گفت :خوشت اومد ؟‌ به دیوار تکیه کرده بود و دستهاش تو سینه اش بود ... با بغض گفتم‌ تو خریدیشون ؟‌ سرشو تکون داد و گفت : بله برای تو خریدمشون ... اشک هام روی لباس میریخت ...دستهاشو برام باز کرد و راه سمتش رفتم‌... سرمو محکم به سینه اش فشردم و گفتم : ممنونم‌... اشکهامو با دست پاک کرد و گفت : دلم میخواست خوشحال بشی ... _ واقعا خوشحال شدم‌...سرمو بوسید و دستهاشو محکم دورم پیچید ... همدیگرو و از ته دل بغل گرفتیم ... سالار بهم اجازه داد تا فردا برای دیدن خانواده ام برم و تا عصر برگردم‌... توقع اون همه لطف رو واقعا نداشتم ... صبح بود که خود سالار منو تا خونمون برد ... کسی خبر نداشت که دارم میرم‌... درب حیاط همیشه باز بود و حیاطمون بقدری بزرگ بود که همیشه تا خونه رو میدویدم‌... اونجا که رفتم خاطراتم زنده شد و اون روزها تو ذهنم‌ اومد ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 چشمم به انبار افتاد ...همون انباری که توش داشتم میمردم ... سالار کیسه برنج و گندم رو گوشه حیاط گذاشت و گفت : عصر میام دنبالت ... اروم به داخل رفتم ... درب رو نیم باز کردم و رفتم داخل ...فصل پاییر بود و هوا خنک شده بود ... ننه لم داده بود و داشت انگورهای رسیده رو میخورد... اروم گفتم : خوشمزه است ؟‌ ننه از چا پرید و با دیدن من گفت : وای دختر تویی ؟‌ بلند شد و به صداش همه اومدن داخل اتاق ... مامان رو بغل گرفتم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ... مامان صدبار سر و صورتمو بوسید و گفت : خوش اومدی ؟‌ با کی اومدی مادر ؟‌ ننه ترس تو نگاهش نشست و گفت : نکنه فرار کردی ؟‌ چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم : اگه فرار میکردم‌ اینجا نمیومدم ... با احترام و کلی عزت منو داخل بردن ... برام چای اوردن میوه اوردن ... تو حیاط اون خونه همیشه بوته های هندونه و خربزه به رده بود ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 دادا یدونه رو زمین زد و همونطور که میشکستش گفت : سالار خان نیومد داخل ؟‌ _ نه ولی براتون گندم اورده ... _ دیدم دستش درد نکنه ..‌هر ماه برامون گندم میفرسته ‌‌‌ من همینطوریشم شرمنده اونم‌... با اخم نگاهش کردم و گفتم : اره اینجا که اومدم اون انبار رو دیدم دلم گرفت ...یاد اون کتک هایی که خورده بودم افتادم ... یاد اون سه چهار روزی که تو حسرت اب بودم‌... دادا شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت " من روم سیاه ... از حرف مردم ترسیدم‌...از اینکه پشت سرت هزارتا حرف بزنن ترسیدم ... _ چرا یکبارم نخواستین به من فکر کنین ... از بچگی ننه همیشه کتکم زد ... گذشت امروز خانم خان شدم‌.. مامان با عشق لپمو کشید و گفت : قربون اون زیبایی تو بشم‌... صدای نگین بود که نفس رنان گفت : برای عروسی من اومدی ؟ به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم‌... خبر نداشتم‌ عروسیشه و گفت : خودم‌ اومد عمارتتون ... نبودی از سالار خان خواهش کردم اجازه بده بیای ... همو در اغوش کشیدیم و گفتم‌: نگین تو داری عروس میشی ؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار بهم نگفت تو اومده بودی ... _ من ازش خواستم جون میخواستم خوشحالت کنم‌... با حالت قهر به ننه گفت : بادام مهمون منه ... دستمو کشید و همونطور که دنبال خودش میکشید گفت : میخوام پیش فامیل های شوهرم پزتو بدم .. بگم این خانم زن سالار خان ... دست همو گرفتیم و رفتیم حیاط اونا ... درست بغل دست حیاط ما بود ... حیاط رو فرش کرده بودن و داشتن میوه هارو میشستن ... دود آتیش برای پختن غذا اماده بود ... نگین حموم رفته بود و میخواستن موهاشو بپیچن ... دوتایی رفتیم تو اتاق لباسشو از شهر اورده بودن و خیلی قشنگ‌بود ... من نشستم و نگاهش میکردم و اونو ارایش میکردن ... همونطور که موهاشو سنجاق میزدن گفتم : نگین مینا خواهر سالار یه پسر کوچولو بدنیا آورد ...انقدر خوشگل و نازه اسمشو گذاشت علی ... نگین تو ایینه به خودش خیره شد و گفت : دیگه نوبت توست که بچه بیاری ... ارایشگرش با لبخندی گفت : همه منتظرن بچه سالار خان رو ببین ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خجالت کشیدم و کمک‌ کردم نگین لباسشو تنش کنه ... سالار نگفته بود و میخواست من واقعا خوشحال بشم و به خواسته اش هم رسید و من خوشحال شدم‌... نگین نگاهی به پیراهنم کرد و گفت : خیلی لباسهات قشنگه .. _ قابلتو نداره ... اخمی کرد و گفت :د الکی تعارف نکن ... ناهار خوردیم‌ و مهمونای داماد میومدن .... و میرقصیدن و اومدن داخل ... زنی چاق با پاهای لخت و دامن کوتاه اومد داخل ... چشمم به پاشنه های کفشش بود که هر لحظه حس میکردم دارن میشکنن ... دخترش خیلی لاغر بود و خوشگل ولی شباهت زیادی به مادرش داشت ... اونا از دوستهای خانوادگی شوهر میثم بودن ... نگین خوش امد میگفت و مثل یه تیکه جواهر میدرخشید ... نگین اروم نزدیک گوشم گفت : اینا خیلی ادعاشون میشه یکبار رفتم خونشون به قول اقام از دماغ فیل افتادن ... با نگاه بهشون خنده ام میگرفت ... کلی رقصیدیم و دیگه داشت هوا تاریک میشد که برای بردن عروس دست بکار شدن ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 دلم‌گرفت و باورم‌ نمیشد بخوام اونطور گریه کنم‌... نگین رو چادر سرش کردن و شال بستن و بردن بیرون .... اقام جلوی پاهای نگین به عنوان هدیه گوسفند قربونی کرد ... مامان با اخم‌ گفت :انقدر گریه کردی چشم هات باد کرده ... _ دلم براش تنگ میشه .... _ دختر همینه دیگه ...دل من برای تو تنگ‌ نمیشه که مادرتم ...؟‌ دستمو پشتش گذاشتم و همو فشردیم ... نگین سوار بر ماشین رفت و مهموناشون همه رفتن ... دادا و ننه خیلی اصرار کردن اونشب بمونم ولی میدونستم که سالار میاد دنبالم ... همونم‌ شد و چراغ ماشینش رو که دیدم‌گفتم : باید برم ... اشک رو تو چشم های مامان دیدم و اینبار منم دلم گرفت از رفتنم ...تا عمارت سالار باهام صحبت نکرد و میدونست که خیلی دلم گرفته ... فقط دستمو بین دستش گرفته بود ... همون دستش برای من بیشترین دلگرمی بود ... اونشب تا دم دمای صبح نخوابیدمو حس بدی داشتم‌ انگار قرار بود اتفاقی بیوفته و به من الهام میشد... به سالار خیره شدم اروم خواب بود و...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 فرصت نکرده بود ریش هاش رو کوتاه کنه و با ته ریش چقدر قشنگتر بود ... اروم‌ صورتشو بوسیدم‌...ولی دلم میخواست بازم ببوسم‌... بیشتر از ده بار صورتشو بوسیدم ...حسی که نصبت بهش داشتم تو بند بند وجودم داشت رخنه میکرد ... خودمو جلو کشیدم‌... سرمو به سینه اش فشردم و چشم هامو بستم ...گرمای دستهاشو حس کردم که بغلم گرفت ... تو اغوشش هیچ غمی نداشتم و چقدر ارامش نصیبم میشد ... چشم هام‌ گرم خواب شد و به خواب فرو رفتم‌... از نور خورشید که از پنجره تو چشمم میوفتاد ... بیدار شدم‌... صدای سالار به گوشم نمیخورد ...هنوز خوابم میومد و دوباره پتو رو بغل گرفتم و خوابیدم‌... ولی خوابم‌ نمیبرد کلافه بیدار شدم‌... صبحونه رو اورده بودن و من بازم فقط شیر خوردم .... رفتم تو ایوان بالا و نفس عمیق میکشیدم که درب عمارت باز شد ... ماشین قرمز رنگی وارد شد ... من این ماشین رو قبلا دیده بودم همونطور که فکر میکردم کجا دیدم دربش باز شد و همون زن چاق پیاده شد ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 صفیه بدو بدو جلو رفت و سلام کرد ... نگاهی به عمارت انداخت و گفت : خدا برادرم و بیامرزه چه جایی برای بچه هاش گذاشت و رفت .... صفیه دعوتش کرد داخل و گفت :خانم خونه نیست؟‌ سالار از پشت سرش گفت : خوش اومدی عمه خانم‌... عمه به سمتش چرخید و گفت : اخ قربونت بشم‌... ببین کی اینجاست ؟ دستهاشو باز کرد و محکم‌سالار رو فشرد ... اونیکی درب باز شد و دخترش پیاده شد ... بلوز و شلوار تنش بود و عینکش رو بالای سرش زد و به سالار خیره بود ... اروم به سمتشون رفتم‌...گرم صحبت بودن و متوجه من نشدن ... سالار لبخندی زد و گفت : چرا بی خبر اومدین ؟‌ _عمه جان بی خبر چی دیروز اومدم عروسی پسر دوستم شب رفتم خونه عمه کوچیکت و الانم اومدم اینجا ... یکسال بیشتر نیومده بودم ... رفتم‌ سرخاک اقام و بابات و مادر خدا بیامرزم ... دخترش ماشین رو دور زد و روبروی سالار ایستاد ...دستسو جلو برد و گفت : سلام ... سالار با تردید دستشو فشرد و گفت :‌سلام ...سیما خوش اومدی ‌..