eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
118 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
غم صبح روز جمعه عصر پنج شنبه از قم برگشتم به کاشان. قرار بود بعد از مدت ها، صبح جمعه با خانواده برویم کوه نوردی یا بهتر بگویم کوه پیمایی. نیمه شب گذشته بود که در گروه خانوادگی، آخرین پیام ها را گذاشتیم. قرار شد صبح بعد از طلوع حرکت کنیم تا هوا خیلی سرد نباشد. ساعت پنج و نیم بود. نت گوشی را روشن کردم که ببینیم تصمیم نهایی چیست؟ برویم سمت قمصر یا کوه های منطقه خُنب!؟ هیچ پیامی در گروه خانوادگی نبود، در عوض حدود ۳۰ پیام در گروه دوستانه طلبه های ورودی مدرسه آمده بود. روی‌ یک پیام جواب های متعددی داده بودند. چند نفر تأیید و برخی تکذیب می کردند. باورم نمی شد. گفتم شاید شیطنت رسانه ای است. سایت خبرگزاری فارس را باز کردم. تک تک حرف های اسم خبرگزاری را چک کردم. f...a...r...s....درست بود. خبر برای خود خبرگزاری بود.‌ گفتم شاید سایت را هک کرده اند. به شدت در برابر پذیرش خبر مقاومت داشتم. پدر و مادر هنوز خواب بودند. تلویزیون را روشن کردم و خیلی سریع کلید قطع صدای کنترل را فشار دادم. چند شبکه را زیر و رو کردم. زیرنویس شبکه خبر هم تاییدی بود بر گزارش مختصر خبرگزاری فارس. وسط تشک نشسته بودم یک چشمم به تلفن همراه و یک چشمم به تلویزیون. شبکه ها و کانال ها را جست و جو می کردم. دنبال تکذیب خبر بودم، ولی عکس دست بریده سردار و قرآن خونی شده، استوری صفحات اینستگرام شده بود. چند دقیقه ای تا اذان مانده بود. پدرم بیدار شد. چراغ اتاق را روشن کرد. حالت چهره ام و تلویزیون روشن را که دید، پرسید اتفاقی افتاده؟ شوکه بودم و نمی خواستم خبری را که نمی خواستم قبول کنم، به راحتی بیان کنم. جواب درستی ندادم. گفتم دارم پیام هایم را چک میکنم. وضو گرفت و برگشت. باز پرسید:«خبریه؟» مِن مِن کردن فایده نداشت. با کمی مقدمه چینی خبر را گفتم. سه بار گفت: لا اله الّا الله... جمعه تلخ ما چنین آغاز شد...با بغضی در گلو ✍ @khatterevayat
برد انفجار چقدر بود؟ ده متر؟ صد متر؟ پانصد متر؟ نه، بردش آنقدر زیاد بود که فاصله کرمان تا قم را به اندازه یک لحظه پیمود و کلماتم را سوزاند. کلماتی که قرار بود پیشکش شوند به بزرگترین شهیده عالم و بزرگترین شهید ایران. آبرویم جلوی این دو بزرگوار رفت. به امید سله آمده بودم اما انفجار همه کلماتم را از من گرفت. خدا خودش شاهد است و می‌داند که اگر بخواهی برای ذوات مقدس چیزی بنویسی، چقدر باید خواهش و التماس کنی، چقدر باید نذر و نیاز کنی، چقدر باید همه چیز و همه کس را قسم دهی تا بتوانی کلمه‌ای را در پس کلمه‌ای دیگر بنشانی تا تحفه‌ای را برایشان درست کنی و تقدیم کنی. انفجار نه فقط بیش از هفتاد هم‌وطن تا کنون، بلکه بیش از هفتصد کلمه تا الآن را از من گرفته. ولی این‌بار دیگر نیازی به خواهش و التماس و قسم دادن نیست، کلماتی ایثارگر خود به خروش می‌آیند و پیکر سوخته برادرانشان را تشییع می‌کنند و خود جای آنها را می‌گیرند. قبلا به تضمین نوشته بودم «هر دختری که ام أبیها نمی‌شود» و الان به جایش می‌نویسم «هر آدمی که شیعه زهرا نمی‌شود». قبلا برای سردار نوشته بودم «او رسم شهادت را به ما خوب آموخت» این‌بار می‌نویسم «ما رسم شهادت را خوب از او آموختیم». قبلا نوشته بودم «مادر سوخت تا عالم روشن شود، سردار هم سوخت تا انقلاب روشن بماند» این‌بار می‌نویسم«ما هم مثل شمع‌ می‌سوزیم ‌تا زیباترین جشن تولد و جشن شهادت را در دنیا بگیریم و روشنی‌اش دشمنانمان را کور کند». مادر جان می‌بینی، این‌بار کلمات بیشتری‌ برایتان آوردم. خیلی بیشتر. اما کلمات قبلی مانند آدم‌های قبلی شور و شوق داشتند و لبخند به لب کنار هم ژست می‌گرفتند و آواز جشن می‌خواندند ولی کلمات الآنم مثل آدم‌های الآن، جگرشان سوخته و سرود حماسی می‌خوانند. کلمات و آدم‌های قبلی مانند شمع‌های تولد کنار هم جمع شدند و انفجار آتششان را روشن کرد اما کلمات و آدم‌های فعلی مانند فشفشه‌هایی پر از باروت و گوگرد با انفجار به خروش می‌آیند و می‌خواهند تا آسمان بروند. سردار می‌بینی، این‌بار همه کلمات و آدم‌ها روشن‌اند و نوا دارند. *** این تاریخ به قمری برای ما روز مادر بود و به شمسی روز مقاومت. به قمری شهیده عالم به دنیا آمده و به شمسی شهید ایران رفته. از ابتدا هم مشخص بود که تلاقی این دو روز با هم بی‌سبب و خالی از حکمت نیست و انفجار ایجاد می‌کند. چه جشنی شده امروز و چه ولوله‌ای در پس کلمات است و چه روزی شده امروز. روز ۱۳ دی طوری در مصادره اتفاقات حرص ورزیده که تا الآن رنک اول روزهای تقویم است؛ پر نور، پر شور، پر صدا. می‌بینید، کار از سوختن گذشته و ما به انفجار رسیدیم. ✍ @khatterevayat @Ghollabha
کودک، آمده بود زیارتِ سردارِ دلها! رو به پدرش کرد و پرسید: بابا! یعنی می‌شه ما هم مثل حاج‌ قاسم باشیم؟! ساعتی بعد، پدر، هر تکه از جواب سوال فرزندش را در جایی از کف خیابان جست‌وجو می‌کرد! کودک، مثل حاج قاسم شده بود!💔 ✍@mosvadde @khatterevayat
زائر شهید گاهی وقت ها کنار هم قرار گرفتن بعضی واژه ها پر از احساس اند. احساسات خالص و ناب. زائرِ شهید از آن عبارت هایی ست که با بغض و آه به دل می‌نشیند. جگر می‌سوزاند و به دل می‌نشیند. بغضی همراه با اشک گرم گوشه چشم مئ‌آورد و آهی جان سوز از سودای دلی پر سوز بلند می‌کند. تو عزیز خدا بودی که هم زائر بودی و هم شهید شدی. تو زائرِ شهیدی بودی که میزبانت تو را خیلی دوست داشت، آنقدر که دوست داشت شبیه خودش شوی، شهید شوی، عزیز شوی. به مهمانی الهی دعوت شده بودی خوش به سعادتت...هنیئا لک ✍ @khatterevayat
«بابا پس کی می‌رسیم؟ پاهام درد اومد» «اون عکس حاج قاسمو می‌بینی اونجا؟ همونجاس. یکم دیگه مونده» پسرش را بلند می‌کند، می‌بوسد و او را قلم دوش می‌کند. پسرک ذوق می‌کند و پرچم ایران توی دستش را در رقابت با میله پرچم بلند رو به رویش تکان می‌دهد. مادر دلش غنج می‌رود و سریع دست به موبایل می‌شود «همینجا وایسید ازتون عکس بگیرم» پسرک انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرچم را پایین می‌آورد و در گوش پدر خم می‌شود «پس کی کادو مامانو بهش می‌دی؟» پدر می‌خندد و آرام می‌گوید«تو ماشین جاش گذاشتم! فعلا صداشو در نیار» «به یه شرط!» «ای شیطون، چی‌ می‌خوای؟» «از اون پایین برام لباس حاج قاسم رو بخری» مادر نزدیکشان می‌آید«شما دو تا چی می‌گید بهم که نمیزارید ازتون عکس بگیرم؟» «هیچی!» «هیچی، مهدی می‌خواد براش لباس حاج قاسم رو بخریم» «الهی مامان فدات بشه، لباس داری که.» «آخه می‌خوام باهاش شهید بازی کنم.» صدای خنده پدر بلند شد. مادر هم خندید. انفجار هم. چند ساعت بعد تصویری با این تیتر در فضای مجازی پر شد: «پسر مجهول الهویه‌ای که در حادثه تروریستی امروز کرمان بوده، به تازگی از اتاق عمل بیرون آمده و خانواده‌اش مشخص نیست. اگر اطلاعاتی پیدا کردید به شماره زیر خبر دهید ...》 ✍ @khatterevayat @Ghollabha
از دیشب خرخره ام را تنگ چسبیده بود. نمی‌گذاشت یک آب خوش از گلویم پایین برود، چه برسد که اولین سال مادر شدنم را جشن بگیرم. سر کلاس نویسندگی، استاد جوان داشت روز زن را تبریک میگفت و من حسرت می‌خوردم که این گلودرد و بی حالی امان نداد در مهمانی کوچکی که امشب برای مامان تدارک دیده ایم، باشم. استاد می‌گفت ذهن آدمی سیال است. یک جا بند نمیشود. و من داشتم فکر میکردم حالا که با زور دیفن هیدرامین و سفیکسیم و لیمو عسل بهتر شده ام، خودم را به مهمانی مامان برسانم و خوشحالش کنم. استاد گفت خداحافظ تان باشد و من از ذوق دیدن مامان پنجره کلاس را زود بستم. قبل از اینکه تن سنگینم را از جا بلند کنم، سری به گروه های ایتا زدم. توی دو ساعتی که سر کلاس بودم، دنیا عوض شده بود؟ همه گروه ها سیاه‌پوش بود! انگشت گذاشتم روی یکی و بازش کردم. خبر سنگین بود و تن مریض من تحملش را نداشت. تعداد شهدا را باور نمی‌کردم! اثر سفیکسیم و لیمو عسل از جانم بلند شد. ذوق جشن و مهمانی روز مادر از دلم پر زد. چند مادر امروز داغدار شده‌ بودند؟ ماهی کوچک توی دلم، در دنیای کوچکش تکان می خورد و من فکر میکردم که کودکان ما به کدام گناه از زندگی محروم می‌شوند؟ دست گذاشته بودم روی شکمی که فقط چند روز دیگر میزبان فرزندم بود؛ و فکر میکردم به زندگی جدیدی که در وجود من پا گرفته بود و خار چشم قاتلان و دشمنان این سرزمین بود. ✍ @khatterevayat
دود رو به روی چشمانم رژه میرود ، چشمانم میبیند اما انکارش میکند... دل مچاله شده ...،بی خود دست و پا میزند تا خون را از بطن راست و چپ، به دهلیز و به رگ ها پمپاژ کند ، بی هدف ... بی اختیار.... ، مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه میکند! شاید هم تلاش میکند صدای تپش هایش را بالا ببرد تا صدای ناله هارا نشنوم! اما بی فایده است... بوی خون واقعیت را در سینه ام کوباند چشمانم رام شده ،میبیند... جوی خون را .... صورت های سرخ را.... موهای پریشان را‌...‌ اعضای قطع شده را ... چشمان مستاصل پدری که امانتی اش را گم کرده است و شرمندگی را... شرمندگی فقط یک واژه نیست ، ان را میتوان روی شانه های لرزان و گردن خمیده پدری که حالاامانت را بی جان تحویل مادر میدهد ،به وضوح دید ... دیگر گوش هایم هم همراهی میکنند ! میشنوم صدای ناله را .‌.. جیغ های دلخراش را... هق هق کودکی راکه بین جمعیت گم شده می خواهم در اغوش بگیرمش تا شاید ارام بگیرد اما ،پاهایم بی حس شده اند! شاید هم شرم میکنند روی خون شهدا قدم بگذارند... و حالا صدای مادری می اید که فریاد میزند: یا بُنَیَ💔💔😭 زبانم بی اختیار به شکر باز می شود ... الحمدالله که مادر بالای سرشان است .... که کفن میشوند .... که جنازه ها اگر چه قطعه قطعه شده اما قابل شناسایی ست .... که اینجا هستیم ونمیگذاریم بدنشان روی زمین بماند ... که خواهر بر جسم بی جان برادرش میتواند گریه کند ،کسی به او سیلی نمیزند... که اینجا اب بود! دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.... ✍ @khatterevayat
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکه‌های قهوه‌ای روی دستش را هم از فاصله‌ی چند متری می‌توانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمی‌داشت. کلمه‌های غمبارِ قرمز، از عصر زیر همه‌ی کانال‌ها رژه می‌رفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیون‌شیم... اما دلیلی نمی‌بینم برا اینهمه ازدحام" چشمْ درشت کردم. می‌خواست مردم را مقصر معرفی کند. لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند. صفحه‌ی اول سوره‌ی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال می‌شود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمت‌دار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم‌ که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر می‌گوید این روزها را بزرگ‌ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سوره‌ی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را می‌خرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ می‌کند. تقوای قلب می‌آورد. لب‌های از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همه‌ی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویه‌ی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد. پاهایم را تند تند تکان می‌دادم. کفش‌هایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنه‌ها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحه‌ی موبایلش تکان می‌داد. آهش را می‌شنیدم. بی‌قرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بی‌قرار شده بودند. ✍ @khatterevayat @siminpourmahmoud
روی تخت افتاده. تنش داغ است. پتو را پیچانده دورش. من تند تند با دستمال عرق سر و سینه اش را پاک میکنم که لرز نکند. امشب، وقت خوبی برای این تب و لرز نبود. الان بیمارستان های کرمان جای سوزن انداختن نیست. تند تند پیغام می گذارند که مردم در خانه بنشینید و به بیمارستان ها هجوم نیاورید. مجبورم در خانه هر چه یاد دارم به کار ببرم. او زیر پتو می لرزد و من به کسانی فکر میکنم که تکه های تن عزیزانشان را از زمین بلند کرده اند. به آنهایی که امشب تا صبح شیون می کنند . به آنهایی که توی راهروهای بیمارستان های کرمان، دنبال دکتر و دوا و خون می دوند. ✍ @khatterevayat
بسم رب الشهدا و الصدیقین گاهی سرد است. گاهی گرم است. گاهگاهی شده ام. حال خودم را نمی فهمم. مادرم از کودکی با بهترینِ شهرمان مرا انس داد. بزرگ شدم، زیر سایه حرم امن حضرت شاهچراغ علیه السلام. دوستشان داشتم و مثل اعضای خانواده ام دلم برایشان تنگ می‌شد. و تنگ می شود. گذشت تا آن حادثه رخ داد. آن حادثه تلخ... سوختم... آن وقتی که دیدم در حرم امن کودکی ام، در کنار بهترینِ شهرم، رفیق روزهای سختم، تروریست ها امنیت را خدشه دار کرده اند... جانم آتش گرفت... وقتی چادرهای به خون آغشته را در حرم دیدم، وقتی بغض شهرم را دیدم، سوختم... آخر جانم با جای جای حرم انس داشت. روز و شب حرم را دیده بودم و با آن بزرگ شده بودم. سوختم و چیزی در جانم چنگ می انداخت. گذشت و خداوند اراده کرد میوه دلم دور از حضرت شاهچراغ علیه السلام باشد. اما دلم قرص است. میوه دلم را با بهترینِ اینجا انس داده ام. یک زمان مادرم نقش خودش را خوب ایفا کرد و وام دار محبتش هستم. و اکنون، نوبت من است. و سالهای بعد، نوبت دخترم! خداوندا روزی من کن که به بهترین شکل بتوانم نقشم را ایفا کنم. و اما امروز... باز هم سوختم... وقتی دیدم امنیت حرم امن دخترم و دختران کویر خدشه دار شده است. سوختم وقتی آسمان آبی کویر را کبود دیدم. جانم آتش گرفت وقتی روایت های حادثه را شنیدم و خواندم. با گریه شان گریه کردم، و با بغضشان گلویم سنگین شد. ای کاش کودکان همیشه زرهی فولادین داشتند. تا هیچ گاه در هیچ جا هیچ حادثه ای جسم و جانشان را نمی خراشید... آه می کشم و دوباره می نویسم... آه می کشم و بغضم را فرو می خورم... آه می کشم و مادرانه، با مادرهایی که در روز مادر، فرزندشان به خاک و خون کشیده شد، همدردی میکنم. زبانم نمی چرخد. انگار نمی تواند واژه هایی درخور پیدا کند... خوشا به سعادت آنان که در مسیر رفتند. خوشا آنان که علی اکبروار رفتند. خوشا آنان که به موقع رسیدند و رفتند. آخر من مثل حادثه شاهچراغ، باز هم زود رسیدم. دقیقا یک روز زودتر... آه از گرمایی که جانم را می سوزاند....آه! ✍ @khatterevayat
آه از غمی که تازه شود با غم دگر! چند سالی است که سرمایِ زمستانِ دی ماه را بیش از قبل حس می کنیم و این سرما تا مغز استخوان مان نفوذ می کند. این روزها هر چه می گذشتند و به بامداد سیزدهم دی ماه نزدیک تر می شدیم، حس آشوب و تشویش به دل مان بیشتر چنگ می زد. اما در نهایت باید این روز را هم پشت سر می گذاشتیم. . حالا سیزدهمِ دی شد. لباس مشکی به تن کردیم و دوباره عزادار شهادت سرداری شدیم که نبودش را در وقایع گذشته بیش از بیش با تک تک سلول هایمان درک کردیم. . ولی امان داده نشد... غم روی غم انباشته شد. درد به درد اضافه شد. قاب کوچک تلویزیون، تنها دلخوشی مان برای باخبر شدن از حال هموطنان مان شد. این خبر را حتی نمی توان بازگو کرد. آخر چطور می شود... عزیزان مان در شهر کرمان، در نزدیکی سردار دل ها تک به تک پر کشیدند و طعم نابِ شهادت را چشیدند و زمین از خون شان گلگون شده است. و کودکی که هنوز حروف الفبا را بلد نبود، مشق شهادت را در عمل به رخ عالمیان کشید. در این مهلکه دردناک، خدایمان صبر عطا کند و دل خوش هستیم به این آیه که: وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ ✍ @khatterevayat
در میان، روزت مبارک، قربونت برم، فدات شمِ گروه‌های مادران و هِر و کِرِ "کادو چی‌گرفتی؟ به کمتر از سفر اروپا راضی نشید، کمربندطلا و..." یک کانال را باز می‌کنم، تیتر را میخوانم ، قلبم می‌ایستد، پس این گرومپ گرومپ چیست که در سینه‌ام می‌کوبد؟ حالم را نمی‌فهمم،گوشی را بالا و پایین می‌کنم، مدت‌هاست هیچ کانال خبری را دنبال نمی‌کنم، اینستاگرام را آن‌ایستال کردم، تلویزیون نداریم، اَه چرا چشمانم تار شده؟ تعداد کشته‌ها و زخمی... دلم می‌ریزند، نمی‌دانم یخ کردم یا گُر گرفته‌ام. دخترم از پشت سر آمد، گوشی را جمع کردم. _مامان چی شده؟ _ هیچی _یه چیزی شده، منقلبی؟ نگاهش می‌کنم، برای فهم این واژه لازم نیست بزرگتر باشد؟ تازه ۹ ساله شده، شعری زمزمه می‌کنم تا دست بردارد. _جان خود را فدای جانان کرد، پهلوان مرد آسمانی‌ما _ دلت برای حاج قاسم تنگ شده سری تکان می‌دهم و انقباضم بدنم را منبسط می‌کنم و داغی درونم را با پوفی بیرون می‌دهم. ناگهان از جا می‌پرم ، شماره مهین را می‌گیرم، نفسم به شماره افتاده، مهین تنها دوست کرمانی من است، تا برداشت سلام کردیم و...سکوت... نفس... سکوت... پُق صدای گریه‌مان بلند می‌شود. _ خداروشکر سالمی وای از دل بی‌قرار خانواده شهدا گوشی را که می‌گذارم، دخترک دوباره آمد سروقتم "چی شده؟" با صدای خفه می‌گویم: "بزرگ شدیا، می‌فهمی یه خبرایی شده" دستش را روی صورتش می‌گذارد و با شرم می‌گوید: "موبایلت دستت بود دیدم توی کرمان بمب منفجر شده، تهران هم مثل کرمان میشه؟" یک نه‌ی مطمئن می‌گویم و بحث را عوض می‌کنم، دلم می‌سوزد برای مادران کرمانی که وقتی بچه‌هایشان ازشان پرسیدند کرمان هم مثل غزه می‌شود؟" محکم گفتند نه! ✍ @khatterevayat