eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
118 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
از همان شب اول، قشنگ فهمیدیم که با دو گروه از بچه های اعتکاف ماجرا داریم. درست همان موقع که حاج آقا آمد تا برنامه افتتاحیه را بر گزار کند و همه بچه ها رفتند به قسمت برگزاری برنامه ها و آن دو گروه سر جای خودشان ماندند. یک گروه به بگو بخند و چیپس و پفک خوردن و یک گروه به موشانه زدن و آلاگارسون کردن. و این اتفاق مدام تکرار می شد،حتی اگر زورمان می رسید و میکشاندیمشان پای برنامه،چند دقیقه بعد،یکی یکی چادر دور صورت پیچیده و سر به زیر انداخته،طوری که چشمشان توی چشم هیچ کداممان نیافتد، از صف بچه ها جدا می شدند و بر می گشتند سرجایشان و جمعشان که جمع می شد گعده های اختصاصی خودشان را می گرفتند. شب آخر، برنامه یادشهید داشتیم. همه آمدند و نشستند پای حرف حاج آقایی که برای روایت آمده بود.حاج آقا سنگ تمام گذاشت و بچه ها هم همکاری کردند. برنامه حاج آقا که تمام شد،دیدیم حیف است این جمع پخش و پلا شود،قرار شد خود بچه ها بیایند و هر کس خاطره یا ماجرایی از شهدا دارد تعریف کند. آن دو گروه طبق معمول از صف بچه ها جدا شدند و به سنگرهای خودشان برگشتند. فاطمه زهرا و محدثه سادات که جزو معدود دانشجویان اعتکاف دانش آموزی ما بودند از عقب جمع پیغام فرستادند که به ما هم تریبون بدهید.دعوتشان کردیم برای صحبت کردن. فاطمه زهرا بسم اللهی گفت و شروع کرد اما آنقدر سر و صدای آن دو گروه بالا رفته بود که صدای فاطمه زهرا به کسی نمی رسید. ما هم بعد از دو روز، دیگر از تذکر دادن بی حاصل،خسته شده بودیم و نمی دانستیم چکار کنیم.یکهو دیدیم فاطمه زهرا دستهایش را بالا برد و بلند از بچه ها پرسید: حالا که دوستان نمیان پیش ما موافقید ما بریم پیش اونها؟ بچه ها با خوشحالی بلند گفتند ببببللللله و با اشاره فاطمه زهرا صندلی هایشان را برداشتند و بدو بدو رفتند پشت پرده،وسط ملحفه ها و متکاها در محل استقرار گروه های خارج از برنامه. بنده خداها وسط چیپس و پفک و بگو بخند بودند که دیدند کل مسجد هوار شده روی سرشان .صندلی ها را چیدیم و تازه داشتیم جا می گرفتیم که دیدیم این بار عزیزان مورد نظر آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند آن سمت مسجد که برنامه داشتیم.فاطمه زهرا دوباره دستانش را بلند کرد و گفت بچه ها پاشین کم نیارید و بچه ها که حسابی هیجان زده شده بودند با جیغ و خنده بلند شدند و دوباره صندلی ها را بردند آن طرف مسجد.خلاصه این بازی یکی دوبار تکرار شد و بلاخره جایی وسط راه همه راضی شدند کوتاه بیایند و بگذارند برنامه اجرا شود.بچه های آن دو گروه هم که دیگر یخشان وا شده بود، بین بچه ها نشستند پای صحبت فاطمه زهرا و محدثه سادات که مثل راوی های کار کشته از شهدا گفتند از شهدای دهه هفتادی و هشتادی مدافع حرم که دغدغه هایشان چیزی از دغدغه های بچه های اعتکاف کم نداشت اما وقتی پای امتحان وسط آمد همه را بخشیدند و رفتند.... سکوت بر مسجد حاکم شده بود و بچه ها،حتی همان دو گروهی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند، میخ حرفهایشان شده بودند. صحبت ها که تمام شد،طبق قرار قبلی قرار شد مراسم سینه زنی داشته باشیم. نور مسجد را کم کردیم و فاطمه زهرا که هنوز میدان دار جمع بود، با ذکر یاد امام و شهدا، تمام بچه ها را مثل یک دسته حرفه ای سینه زنی دور مسجد چرخاند. دخترک های ده دوازده ساله با غیرت عجیبی دست‌هایشان را بالا می بردند و روی سینه می کوفتند و از ته دل می خواندند : آخرش حاجتمو من می گیرم یه روز از عشق تو مولا می میرم قربون کبوترای حرمت قربون این همه لطف و کرمت یاد امام و شهدا، دلو میبره کرب و بلا فکر نمی کنم خاطره آن شب مسجد و بوی شهدایی که همه هوا را گرفته بود، هیچ وقت از خاطر هیچ کداممان برود. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم الله ❇️چرا که نه؟ باهم وارد مطب شدیم.از آن مطب‌ها بود که کل سالن، آدم نشسته و منتظر نوبت است. با یک حساب سرانگشتی مطمین شدم تا سه ساعت دیگر مهمان مطب هستم. نوبت قبلی در کار نبود و دکتر تازه این مطب را معرفی کرده بود. گوشی را باز کردم و دنبال کارهای عقب افتاده گشتم که بغل دستی، شروع به صحبت کرد و دلیل آمدنش را گفت و من هم گفتم. 🔹طبق معمول کاربه تعداد بچه‌ها رسید و وقتی پنج تایی بودنشان شنید،باور نکرد. 💠 کمی چپ چپ نگاهم کرد و با لحنی جدی گفت:_دلت میاد بچه بیاری توی این کشور؟ گفتم:_چرا که نه. مشکلش چیه؟ گفت:_گرونی و خیانت و اختلاس و.. گفتم:_ یعنی بقیه جاها نیست؟ گفت:_لااقل ادعا ندارن. گفتم:_بد و خوب همه جا پیدا میشه اما این همه آدم خوب و کلیت رو به بهبود کشور رو نمی، بینی؟ مثلا فکر کردی چرا اینجا نشستی و از بالا تا پایین خیابون، راحت هر دکتر و تخصصی پیدا می‌کنی؟ کمی فکر کرد. 🔹منشی دکتر در را باز کرد و یک لیست بلند بالا از اسامی خواند. دوباره ساعت را نگاه کردم. منشی رفت و ده دقیقه بعد دوباره برگشت؛ این بار اسم من و زن کنار دستی توی لیست بود.باهم داخل رفتیم. 🔹دکتر به دقت در تشخیص، معروف بود. جوانی بود همسن و سال خودم، متخصص و البته سریع کار راه می‌انداخت. 🔹زن هنوز توی فکر بود. گفتم:_ حتما از بزرگترها شنیدین که همین چهل پنجاه سال پیش، برای کمترین بیماری هم باید سراغ اطبای هندی و پاکستانی می‌رفتیم. حالا در چهل و پنج دقیقه این‌قدر راحت کارمان راه افتاده. چرا به این کشور امیدوار نباشم؟ چرا برای آینده‌اش تلاش نکنم؟ گفت:_اما به هرحال رای دادن کار بیهوده ایه. اول و آخر سرکاریم. گفتم:_ بزرگترین خوبی رای دادن اینه که فردا روز میتونی بری، یقه‌اش را بگیری و بگی:_من کاری که برای آبادانی ازم برمیومد انجام دادم؛ تو چی؟ تلاشتو کردی؟ و بعد هم ازش مطالبه کنی. قانون هم حق رو به تو میده. 🔹منشی اسم‌هایمان را خواند و جواب را توی دستمان گذاشت.به ساعت نگاه کردم. از ورود تا خروجم یک ساعت طول کشیده بود. ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم‌الله «ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج می‌شوند. این تنها جایی است که نمی‌خواهم هیچ مادری درکم کند‌. صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ‌زده‌ی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟»
راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاه‌مون پس معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!» ✍ @khatterevayat https://ble.ir/callmeplz 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
«به خودمان مربوط است» به قلم طیبه فرید
«به خودمان مربوط است» تا وقتی درِ یک خانه بسته است هیچ کس نمی داند پشت دیوارها و پنجره هایش چه خبرست.هرچند هر عقل سلیمی می داند به حکم اقتضائات آدمیزادی و مبتنی بر آدابِ دنیا مشکلات با آن قیافه ی رِندانه کم و بیش سایه اش افتاده روی سر زندگی‌ ها.خدا در قرار قبلی که هیچکدام الان یادمان نمی آید گفته« سین برنامه در دنیا این است که توی مشکلات غوطه بِوَری،تا خودت را جدی بگیری و ببینی من چی خلق کردم!قدرت موتور را ببینی که در یک دقیقه چند هزار دور می چرخد!مشکلاتت را بعدا خودم تلافی می کنم.تو فقط شکوه خودت را ببین».ما از مشکلات گریزی نداریم.پشت در خانه های کوچک و بزرگ این شهر کلی مصائبست که گاهی بعضی هایشان هیچ جوری حل نمی شود.مثل دور از جانتان دردِ بی درمان ،مثل زن و مردی که دستِ زور کنار هم نگهشان داشته،مثل بچه ی معلولی که زندگیِ آرام زوج جوانی را زیر و رو‌کرده،مثل مریضی گرانِ پدری که رنگ خنده را ماه هاست از لب اهل و عیالش بُرده ،مثل برادرهایی که بعد رفتن مادر سر تقسیم ارث باهم کل انداخته وسرسنگینند.اما در همه این مشکلات یک وجه اشتراک وجود دارد.پشت این این درهای بسته ،پشت این پنجره ها آدم هایی زندگی می کنند که از اسب افتاده اند نه از اصل.یکی آستینش را به دهانش گرفته که صدایش به خانه ی همسایه و عابرهای توی کوچه نرسد،یکی گوش برادر قُلدر را بی آن که جار بزند پیچانده و حقّش را گذاشته کف دستش.آدم های این شهر برابر با حجم سختی ها آبروداری را بلدند.ملتفتند که فقر و بدبختی آدم را از اسب می اندازد ولی جار زدن مشکلات توی چشم در و همسایه و توی کوچه و خیابان از اصل. امان از وقتی که بین یکی ازین خانه ها ،وسط تمام آن مشکلات ریز و درشت،بین آن همه آبروداری یکی بخواهد ساز مخالف بزند وبه جای حل مشکلات،صورت مسئله را پاک کند . و صدای هوارش را به گوش همسایه های صد پشت غریبه برساند.برای خانه خراب شدن یک خانواده یکی ازین پسر نوح ها بس است.عجالتا پشت در این خانه ی بزرگ خبرهائیست که به خودمان مربوط است.صف ما از صف پسر نوح ها جداست.ماخیلی مشکل داریم اما به خودمان مربوط است.تو دهنی پسر نوح ها و همسایه های هفت پشت غریبه باشد برای یازدهم اسفند. ✍ @khatterevayat @tayebefarid 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
کاغذ را از بس تا و باز کرده بودم، دیگر با کاغذ مچاله فرقی نداشت ... انگار اختیار دستم با خودم نبود... :/ تصورات تاریکم از آینده برگه را تامیزد و سمت سطل زباله هدایت میکرد؛ اما وجدانم اختیارش را پس میگرفتو به امید اینکه شاید موثر باشد برگه را باز میکرد ... اخر از کجا باید فهمید کار درست چیست ... اصلایک رای من قرار بود چه گلی به سرمان بزند که اِنقدر اصرار میکنند ... کشمکش های مغزم ادامه داشت و دستانم را بازیچه خودش کرده بود ... ازکم کاری پشت میز نشسته ها خسته بودم اما دلم هم نمیخواست، دشمن شاد شویم ... دلم میخواست اختیار را ازمن بگیرند ! نه برای اینکه بد است؛ برای اینکه گاهی تصمیم گرفتن آنقدر سخت میشود که به جبر راضی تری... برای فرار از افکار ،چشم چرخواندم روی درو دیوارِ ستاد . تابلویی توجهم را جلب کرد ! با خط نستعلیق نوشته بودند: کل الارضٍ کربلا و کل یومٍ عاشورا... کلماتش مثل پتکی برسرم اوار شد... من وسط کربلا بودم و ان روز عاشورا بود ..! کربلا مگر چیزی غیر از «انتخاب» بود؟! عاشورا رانه انتخاب های غلط، که بی تفاوتی مردم به ندای امامشان رقم زد ... همان ها که فکر میکرند اگر نیایند و به کارشان برسند ،بقیه هستن... همان ها که از تغییر اوضاع و برگشت سنت پیامبر نا امید بودند.... عاشورا را لشکر سی هزار نفره یزید رقم نزد ... عاشورا حاصل تردید مردم به وعده خدا و دستور امام بود..‌‌. اگر امده بودند ... اگر لشکرحسین بن علی را انتخاب میکردند .... اگر گوش به وسوسه ها و چشم به کیسه های پراز پول یزید نمیدوختند؛ تاریخ هیچ وقت این حادثه تلخ را ثبت نکرده بود و قلم ها از نوشتن آنچه بر حسین بن علی گذشت شرم نمیکردند... حالا من آن جبر پُر از اختیار را پیدا کرده بودم ... دیگر یک راه بیشتر نبود ... باید رای میدادم... باید نشان میدادم چشم و گوشم از رسانه های پر از دروغ غرب پر نیست و من راهی ندارم جز اینکه امید را انتخاب کنم و اعتماد کنم به خدا وقتی که گفت : إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ... (امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص) ...) اینهارا کسی میگفت که سردار لشکر حرم بود ومن نمیتوانم مانند او باشم اما میتوانم سیاهه لشکر اسلام شوم ! که بعد ها نگویند ایران «سرباز »نداشت... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسمه تعالی نان و پرچم این روزها که بچه هایم مشتهایشان را گره می‌کنند، دستهایشان را صاف رو به آسمان می‌گیرند و فریاد می‌زنند" جاویدان ایران عزیزما" ، انگار که تله پورت می کنم توی کودکی هایم.به آن روزهایی که تازه زبان باز کرده بودم و بابا یادم می‌داد بگویم :" "امام شویم فدات!" بابا صدایم را روی نوار کاست ضبط می‌کرد و من بعدها و توی همان سالی که امام برای همیشه، از پیشمان رفت صدای خودم را گوش می‌دادم، بی وقفه و پر تکرار. بعد دوباره مثل کارآگاهها می‌گردم دنبال سرنخ و یاد شبهای تابستان می‌افتم که گاهی شام، نان و پرچم داشتیم. نان به اضافه خیار، پنیر ، گوجه و قالبهای مستطل شکل پنیر. هیچ وقت از مامان نپرسیدم این اسم با مسما را از کجا اختراع کرده است. اما هر چه بود ما عاشقش بودیم. بیشتر از اسمش خوشمان می‌آمد. تله پورت بعدی به تمام 22 بهمن های زندگی ام است . گاهی توی برف و سرما، گاهی توی آلودگی هوا و حتی توی روزهای عصیانگری کرونا، همه مان از صبح زود با ذوق و شوق توی خیابان آزادی راه می‌رفتیم، صدای سرودهای انقلابی گوشمان را پر می‌کرد و تا به میدان آزادی برسیم، بیشترشان را حفظ می‌شدیم و ظهر که خسته و گرسنه به سمت خانه بر می‌گشتیم، نهار را توی پیتزاخوری خیابان ولیعصر مهمان بابا می‌شدیم. سرنخ ها به روزهای انتخاب هم می‌رسد. رسمی که خانوادگی به جا آورده و این رسم را ادامه داده ایم. روزهای انتخابات، خانواده بود که حوزه انتخابی می‌رفت و رای می‌داد، البته که تقسیم کار داشتیم. یکی رایها را می نوشت. یکی چک می‌کرد و بچه ها رای ها را توی صندوق می‌انداختند. بعد از همه این کارآگاه بازی ها ، لامپی بالای کله ام روشن می‌شود که اصلا حواست هست، مامان و بابا هیچ وقت توی گوش‌ت نخواندند که ایران را دوست داشته باش، عاشق امام خمینی باش و یا اینکه پرچم مقدس است؟ حواست هست این عشق باید وراثتی و با خون، به بچه هایت برسد؟ حواست هست توی همه 22 بهمن های کودکیت ، بابا قلمدوشت کرده و بعدترها بچه هایت روی شانه های افتاده او نشسته اند.؟ حواست هست بابا خواسته، همه چیز را برایتان شیرین کند؟ حواست هست مامان توی راهپیمایی ها برای بچه هایت پرچم ایران جمع کرده و با عشق به دستشان داده است؟ راستش حواسم نبود. انگار خیلی چیزها برایم عادی شده است و یکی از همان خیلی چیزها ، رسالت روی دوش والدینم بوده که توی پدر و مادری برای ما و نوه هایشان حل شده است.مسئله ی به این مهمی جایی در ذهن من گم شده بود. دنبال سرنخ بودم که چطور شده دستان پسرم برای برد تیم ملی یخ می‌کند و قلبش درد می‌گیرد چطور شده که رگ غیرتش برای ایران باد کرده و به ایرانی بودنش افتخار می‌کند؟ چطور شده دخترانم نقاشی پرچم ایران را به معلمشان هدیه می‌دهند؟ برای برد تیم ملی اشک می‌ریزند و جلوی تلویزیون برای پیروزی آنها دعا می‌خوانند؟ و چطور شده که پرچم ایران را روی دیوار اتاقشان زده اند؟ چرا قبل ترها، فکرش را نکرده بودم؟ چرا عادت کرده ام؟ ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
به نام خدا آخرهای بازی بود،بد جوری استرس داشتم قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد،چنان چشم به تلوزیون دوخته بودم که نمیدانستم دراطرافم چی میگذره.باصدای دلنشین مامان به خودم آمدم! احسان جان،مامان به قربونت بره،استرس برات خوب نیست نمیخواد نگاه کنی،انشاالله ایران میبره،بعدأ نتیجه ی بازی رو میفهمی،پاشو مامان جان ،پاشو آماده شو، یه سربریم بیمارستان ملاقات دایی وحید. مامان راست میگفت اصلأ استرس و هیجان برام خوب نبود چون هنوز چندماهی از عمل قلبم نگذشته. تا اسم دایی وحید اومدبدجوری دلم لرزیدبی اختیار اشکهام سرازیر شد،آخه دایی وحید فوتبالیسته و براثرحادثه ای که براش اتفاق افتاده چند روزی هست که دربیمارستان بستریه! سریع اشکهام روپاک کردم که مامان متوجه نشه،با خواهش به مامان گفتم:مامان جان چاکرتم،دقیقه پایانی بازیه بزارتموم بشه مخلصتم هستم بعدباهم میریم دیدن دایی وحید!.مامان با یه سینی چای اومدکنارم نشست وگفت:اشکال نداره عزیزم اما به شرطیکه با آرامش تماشا کنی چون اصلأ استرس و هیجان برات خوب نیست یادت نرفته که دکترت چی گفت؟ نگاهی به مامان انداختم وگفتم: قربونت برم که اینقدربه فکرمنی، مامان نگاه عاشقانه ای بهم کردو گفت:آخه پسرم تو همه ی زندگی منی. محو تماشای فوتبال شدم،خدا خدا میکردم و ائمه رو قسمشون میدام که تیم فوتبال ایران پیروز میدان بشه.مادربزرگ ازاتاق اومدبیرون وگفت:خدایا بحق حضرت ابوالفضل دل مردم ایران و شادکن،دل احسان من روهم شادکن،با صدایی شبیه به فریادگفتم الهی آمین،مادربزرگ اومدکنارم نشست از پشت عینکش یه نگاهی بهم انداخت وخنده ی ریزی کردو گفت:اوا مادر یواش ترگوشم کر شد،چه خبرته؟ ونگاهش رو به تلوزیون دوخت و با تسبیح قشنگی که دستش بود تند تند صلوات میفرستاد.مادربزرگ گفت:احسان جان نیت کردم اگه دایی وحیدجواب اسکنش سالم باشه،نیاز به عمل نداشته باشه و تیم فوتبال ایران پیروزمیدان بشه همین فردا آش رشته بپزم،ازهمون آش رشته هایی که دوست داری،واقعأ عاشق آش رشته های مادربزرگ بودم هیچ وقت طعم آش رشته هایی که مادربزرگ میپزه یادم نمیره،با پیازداغ و سیرداغ فراوان،کنارش هم کشک محلی،واقعأمعرکه میشه.! صورت مادربزرگ روبوسیدم وگفتم:انشا الله مادربزرگ نفست حقه،من مطمئنم دعات مستجاب میشه،مادربزرگ لبخندملیحی زدو گفت:خدا از زبونت بشنوه پسرگلم. دقیقه های حساس بازی وثانیه های آخربود،که یکدفعه صدای محمدرضا احمدی گزارشگرفوتبال تبدیل به فریادشادی شد،علیرضاجهانبخش با شوت استثنایی و دورازدستان سوزوکی که سمت راست رانشانه رفته بود،تبدیل به گل کرد.صدای طنین اندازگزارشگرفوتبال بودکه فریادمیزد،گل،گل،گل،توی دروازه،توی دروازه،وکل استادیوم غرق شوروشادی شد،همه اشک شوق میریختند یکدیگر را درآغوش میگرفتندوتبریک میگفتند. قهرمانان تیم فوتبال سربه خاک مینهادندو سجده ی شکربه جا می آوردند.واقعأ دیدنی بود، مامان و مادربزرگ همدیگررا درآغوش گرفته بودندو اشک شوق میریختند. صدای من هم درفضای خانه پیچید خدا را شکرمیکردم و باصدای بلند فریاد میزدم ایول،ایول،تیم فوتبال و،ایول. مامان با یک سینی چای و شیرینی داخل پذیرایی آمدصدا زدو گفت:احسان جان،مادرجان بیایید چای بخوریدکه این چای خوردن داره.! من همچنان بالا و پایین میپریدم و خوشحالی میکردم،مامان دستم رو گرفت وگفت:بسه پسرم مگه نگفتم هیجان زیادفعلأبرات خوب نیست،نگاهم رادرنگاه پرمهرش دوختم،دستش رو با نرمی در دستم فشردم،گونه اش رو بوسیدم وگفتم: قربون قلب مهربونت برم من . مامان نگاه ملتمسانه ای بهم کردو گفت:فدات شم تو روخدا هوای خودت رو بیشتر داشته باش...همه حاضرشدیم رفتیم ملاقات دایی وحید،چه خبربود تو شهر‌،همه ی مردم شادی میکردنند،شیرینی پخش میکردند،پای کوبی میکردندو ازتیم فوتبال تشکرمیکردند.ترافیک سنگینی بود،کناریک گل فروشی و شیرینی فروشی ماشین رو نگه داشتم یک دسته گل زیبا وچندتاجعبه شیرینی خریدم و راهی شدیم،مامان گفت:پسرم چه خبره؟ چرا این همه شیرینی خریدی یکی کافی بود،نگاهش کردم وگفتم:مامان جان انقدرخوشحالم که دوست دارم کل شهرو شیرینی بدم.مادربزرگ دستی روی شانه ام زدوگفت:آفرین پسرم که اینقدرنسبت به میهنت تعصب داری مرحبا پسرم،خون پدرخدابیامرزت تو رگهات میجوشه،مامان هم حرفش رو ادامه داد وگفت حقا که پسرآقا مصطفی هستی،باغیرت و وطن دوست،لبخندی زدم وگفتم:شاگرد خودتونم اساتیدگرامی،درس پس میدم نزدتون،! به بیمارستان رسیدیم،همه ی بستگان و بچه های باشگاه آمده بودن،چه شورو نشاطی بودهمه در مورد پیروزی تیم فوتبال صحبت میکردند.
سلام و عرض ادبی خدمت دایی وحید کردم وگفتم :چطوری پهلوان ،دایی وحید با چهره ی زیبا و جذابش لبخندی زد و گفت :عالی بهتر از این نمیشم. جعبه شیرینی رو باز کردم و ازعیادت کنندگان دایی پذیرایی کردم وهمراه مامان و مادربزرگ از همه ی عزیزان تشکرکردیم، خانم پرستار آمد درون اتاقی که دایی بستری بودسلام کردو گفت:چه خبره اینجا رعایت حال بیماران رو بکنید عزیزان اینجا بیمارستانه ها،!بعدهم سرم دایی وحید رو تعویض کرد میخواست از اتاق بیرون بره محترمانه ازش تشکر کردم وگفتم:خانم پرستار میشه یه خواهشی ازتون بکنم:باحالت تعجب پاسخ داد بفرمایید،گفتم:ببخشید میشه شما زحمت این شیرینیها رو بکشید،خانم پرستاربا تعجب پرسید: این هم شیرینی بابت چیه؟ گفتم: بابت پیروزی تیم ملی،و بهبودی دایی وحید،لبخندی زد وگفت:با کمال میل،این شیرینی واقعأ خوردن داره، با این شیرینی که شما خریدی برم که باید کل بیمارستان رو شیرینی بدم...... داستانی از : ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم‌الله 💠«مهم است و نیست» طعم باخت، تلخ است قبول اما ما کسی نیستیم که به باخت باخت بدهیم. 🔹ما کسانی هستیم که دربحبوحه مشکلات و آشوب‌ها، پشت هم بودیم: پشت تیم ملی که از زمین و زمان می‌خورد؛ گاهی سرود ملی می‌خواند و از ضدانقلاب می‌خورد و گاهی... 🔹ما همان کسانی هستیم که در شب مبعث، دست به دعا بلند کردیم و پیروزی تیممان را از خدا خواستیم تا آبررویی باشد برای اسلام و انگیزه‌ی بیشتری برای انتخابات. 🔹ما مثل ترابی، کنار زمین نبودیم که بوسه برتسبیح ذکرش می‌زد اما ازچندین کیلومتر آن طرف‌تر همپای جهانبخش موقع پنالتی، ذکر می‌گفتیم و قلبمان می‌تپید.ما از راه دور تسبیح گرداندیم و ذکر گفتیم. 🔹 ما و بچه‌هایمان، دین ورزش و وطن دوستی را در هم آمیختیم و پایش هم ایستاده‌ایم. 🔹 الان باخت مهم نیست، الان مهم این است که در کنارهم برای برد ایران، تلاش کردیم؛ همه ایرانی‌های وطن دوست. 🔹اصلا به حکم حب الوطن من الایمان مرز ما با منافقین باهمین ناراحتی مقدس امشبمان، شکل می‌گیرد. حالا گیرم دست‌هایی روی کیبرد، حرف‌هایی بنویسد از اینکه:« دیدید مذهبی گریتان جواب نداد» اما مهم نیست. چون اینها همانها هستند که اگر ما می‌بردیم هم، می‌نوشتند:«تیم ملی ایران را به نام نظام نزنید». 🔹مهم این است که ملت و فوتبالیست های ما، مثل همه صحنه‌های سخت که ایران به خود دیده؛ پشت به پشت هم ایستاده‌اند. 🔹مهم این است که همان‌طور که. امشب از جان و دل مایه گذاشتند و گذاشتیم، در انتخابات هم برای رقم زدن افتخاری دیگر، پشت به پشت می‌دهیم. 👍مهم این است که مطمنیم خدا با ماست و آینده روشن است. برد و باختش آن. قدرها مهم نیست. 🌸🌸مبعثتان مبارک🌸🌸 ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
روبه رویِ‌مان، این پا وآن پا می‌کرد‌ و انگار وسط استادیوم باشد، با هیجان و تُند حرف می‌زد: "طارمی، بازی با ژاپن اِخراج بوده، اما بازی فردا رو میاد تو تیم، تازه ترابی هم میاد." با آرنج جوری که نبیند به پدرش زدم. خنده‌مان گرفته بود. همسرم، لیوان چایَ‌ش را از سینی برداشت و رو به دختر ده‌ساله‌‌مان گفت:"اینا رو از کجا شنیدی؟" آب دهانش را صدادار قورت داد:"دوستام" خنده‌مان را که دید، یک اَبرویش را بالا داد و با صدای بلندتری گفت:" تازه امروز، زینب سر کلاس یه شیپور کاغذی درست کرده بود، توش داد، می‌زد ایراااان. کل کلاس هم می‌گفتیم هوراااااااا " یک قُلُپ چای خوردم و با خنده نگاهش کردم: "دختر رو چه به فوتبال؟" _منم مثل شما و پدر از فوتبال خوشم نمیاد. صدایش را بَم تر کرد:"اما الان ایران بازی داره‌ها، ایرااااااااان." همسرم سرش را چند بار تکان داد:" چه جالب، پس پایِ ایران، وسط باشه، هر کاری می‌کنی، حتی اگر خوشِت نیاد؟" دخترک سرش را به سمت راست چرخاند و بله‌ی کش داری گفت. ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.