eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 📌 دوستت دارم مهد دین من! یادش بخیر. زمان ما دههٔ فجر مساوی بود با فوق برنامه های مدرسه و سرود و نمایش و ... . حال خوش اینکه وسط کلاس صدایت کنند تا برای تمرین به نماز خانه بروی. راهنمایی بودم و عضو گروه سرود. هر چند بین هم کلاسی هایم کسی اعتقادی به انقلاب و این ماجراها نداشت. یعنی خانواده هاشان از این جنس نبودند. من هم آن زمان ها آنچنان انقلابی مسلک نبودم. یعنی از آن هایی نبودم که در خاطرات کودکی ام قلمدوش پدرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کرده باشم. ولی... نمیدانم چرا وقتی سرود «سرفراز باشی میهن من» را میخواندیم، دلم یک جوری میشد. نه که فقط من اینطور باشم. اکثر بچه های گروه سرودمان همینطور بودند. همان موقع که روبروی آن ها و پشت به جمعیت می ایستادم و با حرکت دست هایم تلاش میکردم گروه را هماهنگ کنم، در چهره هایشان «عشق» را می دیدم. سال های زیادی از آن موقع می گذرد اما هنوز این شعر با آهنگ زیبایش توی ذهنم حک شده: سرفراز باشی میهن من ای فدایت جان و تن من پر بها تر از زر و گهر خاک پاک تو وطن من... ایران... ایران... ایران ایران ایران... ایران... تو فصل مشترک ما هستی. هر دینی، هر گرایشی از سیاست، انقلابی یا مخالف انقلاب بودن... هر که باشیم با هر تفکری! تو هویت ما هستی. سالیان سال برای اینکه کسی برایمان تعیین تکلیف نکند خون دل خوردیم. خون دادیم. چه سال هایی که در نا امیدی گذشت و چه امید ها که از سال ۵۷ در دل ها زنده شد. می‌شود رفت. می‌شود مهاجرت کرد. می‌شود پناهنده شد و تو را ترک کرد. اما... ما، تک تک ما، فرزندان ما، نسل ما، همیشه یک «ایرانی» بیخ ریشمان چسبیده داریم. حتی اگر از تمام هویتمان فرار کنیم. حتی اگر برای این که به ما خدمات ندادند از تو فرار کنیم. حتی اگر نخواهیم تو را بسازیم... حتی اگر از جبر جغرافیا نا راضی باشیم... فرار از سرنوشت که شدنی نیست! هست؟ واقعاً اگر رای دادن یا ندادن من، تاثیری در هیچ چیز ندارد، اگر جمهوری اسلامی پینوکیوی دروغگوست و برای خودش آمار تراشی می‌کند، چرا همیشه از این طرف و آن طرف، تلاش میشود و هزینه می شود و زحمت کشیده میشود؟ گروهی برای اینکه من رای بدهم و گروهی برای اینکه من رای ندهم؟ همیشه وقت انتخابات ها، تنور تحریم انتخابات گرم است. از طرف همان هایی که نانشان از جیب دشمن ایران در می آید. دشمنی مگر چیست؟ اینکه شریان کالاهای حیاتی مثل دارو را بر روی ملتی ببندی، منابع علمی را بر آن ها تحریم کنی و از سوی دیگر رسانه و تکنولوژی دست اول را به آن ها برسانی تا برای منافع خودت، سرباز و لشکر فراهم کنی، اگر دشمنی نیست، پس چیست؟! اگر زورگویی نیست پس چیست؟! اینکه می گویند یا آنی باشید که ما می‌گوییم یا هزینه بدهید چون آنچه می‌خواهیم نیستید! واقعا تصویر آن قلدرهای مدرسه توی ذهنم تداعی می شود که زنگ های تفریح تغذیهٔ بچه های دیگر را می گیرند و هر کس بخواهد جلویشان قد علم کند، نوچه هایشان را برای کتک زدنش به خط می کنند! پس اینطور ها نیست که رای من بی اثر باشد و آب در هاون کوبیدن. عقلم ، منطقم و مشاهداتم از همان سال ۹۲ که با فاصله ای چند روزه از موعد انتخابات رای اولی شدم تا همین امروز، این را به من می گوید. اصلا هم نمیفهمم چرا باید برای اعتراض داشتن به مسائل جاری مملکتم، از حق مسلمم برای مشارکت در سرنوشت کشور و وضعیت خودم در کشورم بگذرم؟ اصلا نمیفهمم چگونه میشود عده‌ای بگویند فرقی ندارد چه کسی بر سر کار بیاید وقتی قوانین تصویب شده در مجالس گوناگون را مرور می‌کنم و عملکرد گوناگون رئیس جمهور ها را با هم میسنجم. این را میدانم که اگر روزی با توپ و تانک حق این مردم را از آن ها سلب می کردند، امروز با ابزار شناخت به جنگ آن ها آمده اند. چه جنگ بی هیاهویی! چه نبرد ناجوانمردانه ای! ایران! ای سرزمین رنج کشیده ی من... دعوا بر سر توست. دعوا بر سر بود و نبود توست. دعوا بر سر استقلال و هویت توست!... از حق مسلمم نخواهم گذشت... جمعه بر سر قرار عاشقی وطن حاضر خواهم شد... برای آیندهٔ روشن ایرانم تلاش خواهم کرد... ایران! ای میراث دار پاک ترین خون ها! دوستت دارم. ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/swallow213 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
این روزها مغزم تحت فشار است اصلِ کاری هم پیشم نبود. بهش گفتم: «هر جور شده به‌دستم‌برسون» گفت: «بابا ریسک داره تو با این حالت واجب نیست بری رای بدی» یک کلمه گفتم: «واجبه!» معمولا جاهایی که با هم مخالفیم انقدر صریح و سریع نظرم را نمی‌گویم، صبر میکنم یا مقدمه‌چینی میکنم، بعد بلاخره به یک جمع‌بندی میرسیم. اما بعد، برف همه چیز را خراب کرد و نشد که به دستم برسد. می‌خواست هر جور شده برایم بفرستد ولی هیچ نگفتم و‌ نخواستم اذیت شود. امروز اما همه چیز چرخید و رسید به‌دستم و بیشتر از همیشه دوستش دارم. حالِ یک استراحت مطلقی را شاید کسانی که حصرخانگی کشیده‌اند بفهمند. ولی نه! آن‌ها حداقل در خانه آزادند تا هر کاری می‌خواهند بکند. ما باید بنشینیم و نگاه کنیم که یا کسی برسد یا چیزی بچرخد تا به چیزی که دوستش داریم برسیم. انتظارش سخت است و رسیدنش شیرین‌تر، مثل حال این روزهای کشورمون، سخت شده اما مطمئنم که به شیرینی میرسیم. صدایی در گوشم زنگ‌می‌زند: « ناامیدی ممنوع، نزدیک قله‌ایم» ✍ @khatterevayat @Mamaa_do 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
گلوله‌ی برف را با هم بزرگ تر کردیم و گذاشتیم روی تنه‌ی آدم برفی. حسابی بحث‌مان گل انداخته بود. همان طور که دکمه‌‌ها را فرو می‌کرد توی کله‌ی ادم برفی با عصبانیت گفت: _حالا همون یه دونه برگ رای من می‌خواد چکار کنه؟! کلاه و شال گردنم را روی سر و گردن آدم برفی گذاشتم و گفتم : _می‌دونی الان آدم برفی بهت چی می‌گه؟ ابروهایش را در هم کشید و گفت: _من بچه‌ام بابا؟ من هجده سالمه! چرا می‌خوای عین بچه‌ها باهام حرف بزنی! لبخند زدم و هویج را در صورت آدم برفی فرو کردم و گفتم: _اگه خوب نگاه کنی می‌بینی از تک تک دونه‌های برف برای این آدم برفی که ساختی استفاده کردی! چرا فکر می‌کنی رای تو توی ساختن کشورت بی تاثیره! ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
_مامان می‌شه منم همرات بیام رای بدم؟ _ هوا سرده. برف اومده یخ می‌کنی دخترم. لازم نیست بیای، رای واسه بزرگ‌تراست. _خب کاپشن صورتیم رو می‌پوشم. بعدشم پس چرا بچه‌ها می‌تونن شهید بشن؟! ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
زانوی غم بغل گرفته ام ، بغض گلویم را چسبیده، رهایش نمیکند ... قلم در دستانم جا خوش کرده ،اصرار به نوشتن دارد ... حال همه خوبِ بد است ... فکر میکنند دارند زندگی میکنند اما فقط نفس میکشند ؛من هم... انتخابات همه را سرگرم کرده ، بعضی لج کرده اند و پای صندوق ها نمیروند ؛ هزاران دلیل را ردیف میکنند که نرفتنشان را موجه کنند .... بعضی هم با حس تکلیف پای صندوق ها می روند وبه ناچار« امید »را انتخاب میکنند... اما حقیقت این است که حالمان بدِ بد است ... چشم هایمان از دیدن محروم است ... گوش هایمان از ناله پرشده ... دست هایمان خالیست ... هزاران انتخابات را گذرانده ایم اما حواسمان به بزرگترین انتخاب زندگیمان نیست ... نه کسی درباره اش حرف میزند ،نه کسی یادش می آید که کاندیدای اصلح، که بود... قلم هرچه توان دارد میگذارد که از «او» بنویسم ... از او که سال ها منتظر است انتخابش کنیم ،اما کسی برای رأی دادن آماده نیست... همانکه شاید امروز بار ها از کنارمان رد شده ... برای عاقبت بخیریمان دعا کرده ... با غصه هایمان غصه خورده ... برای باز شدن گره های زندگیمان دویده .‌. او که از همه اصلح تر، اما ناشناخته تر است .‌‌.. خوشبختیمان گره خورده به ظهورش ، اما از انتخابش طفره میرویم ... گاهی دل نمیگذارد... گاهی ارزوها... گاهی ترس از از دست دادن منافعمان.. گاهی هم خودِ خود مان نمیخواهیم ... چرایش را هم خودمان بهتر از هرکسی میدانیم! این جمعه هم مثل تمام جمعه هایی که گذشت ،در حال گذر است... خدا میداند چند نفرمان ،روی نفسمان را کم کردیم وبه نیازمندیمان، به بودنش... به اضطرارمان ... به پاهای در گِل فرو رفته یمان ... وبه حال بدِ قلب های تیره شده از گناهانمان، اقرار کردیم و از عمق جانمان صدایش زدیم ؛ ورای دادیم به خوشبختیمان .... به امدنش.... به حضورش... به او که حلِ تمام اموراتمان دست اوست... این جمعه هم مثل تمام جمعه هایی که گذشت، در حال گذر است ... کاش کارمان به جمعه بعدی نیافتد و بشنویم صدایش را که می گوید: «الا یا اهل العالم ... انا المهدی ... » ✍️ جمعه۱۴۰۲/۱۲/۱۱ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
ساعت ۳ نیمه شب است چرا دارد کولاک میکند؟ اولش خودم را به خواب میزنم اما نمی شود. دارد بالا می آید... گلاب به رویتان معده ام همیشه مشکل دارد اما امشب... تا ساعت ۴ حدود ۱۰ - ۱۵ باری تا حیاط میدوم و برمیگردم، فایده ندارد.. ۵ و نیم صبح روی تخت اورژانس بیمارستان سرم به دست دراز کشیده ام. آرامبخش و ضد تهوع و غیره و غیره دارند اثر میکنند و دوست دارم بخوابم. یک هو صدای پرستاران شیفت شب خواب را از سرم می پراند... «میگه بخاطر رأی دارن اضافه کاریا رو میدن» «ای بابا کی حالا خواست رأی بده» .... سرم تمام شده. تا همراهم کارهای ترخیص را انجام دهد خودم را هرطور شده میرسانم به ایستگاه پرستاری. چشمان بی رمقم را میدوزم به چشم پرستار.. انگار حال و روزم قلبش را رقیق و لطیف کرده. سر حرف را باز میکنم: «تو آمپولام آرام بخش هم بود؟» «آره باید بخوابی تا بهتر بشی» کمی مکث میکنم و با تمام توانم لبخند بیحال اما واقعی میزنم: (حرف بی مقدمه اثرش بیشتر است) «رأی نمیدی؟» :) جا میخورد و می‌خندد... شاید از روی ناچاری میگوید: «چرا بابا» فورا میگویم: «همه مون مجبوریم» انگار حرف دلش را زده ام. میخواهد حرف را ادامه بدهد که سریع میگویم: «اما اگه رأی ندیم وضع بدتر میشه» میخندد و میگوید «اره رأی میدیم، خیالت راحت» راهم را میکشم به سمت پذیرش. نمی‌دانم جملاتم چقدر به دردبخور بوده اند، اما امید دارم خدا اثرش را بالا ببرد. شاید این دو پرستار در خلوت خودشان بیشتر فکر کنند به حرف هایم .. دو نفر هم دو نفر است! ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
« پپسی » دستم را به سمت بطری پپسی می‌گیرم و به مسعود می‌گویم: «اون مواد سمّی رو رد کن بیاد.» نیشخندی می‌زند و نگاه تمسخرآمیزی تحویلم می‌دهد. به روی خودم نمی‌آورم. انگار که اصلا قیافه‌ مضحکش را ندیده‌ام. نه اینکه بخواهم خودم را بگیرم‌ها! نه! نه! اصلا از اول صبح که تصویر آن زن و آن گربه‌های در حالِ خوردن را دیده‌ام، حالم یک‌طوری شده! دائم یک چیزی مثل کک یا شپش یا نمی‌دانم چی...، در حال جویدن مغزم است. «اصلا مگه گوشت انسان چه طعمی داره؟! شاید تلخ! شاید گس! شاید هم مثل همین پپسی، شیرینه!» معده‌ام پشت حلقم چنبره می‌زند و بی‌امان به ته حلقم فشار می‌آورد. مسعود بطری پپسی را می‌آورد توی قاب چشمم و با لب‌های یک‌وری‌اش غرولند می‌کند که «اگه سمّیه پس چرا اینقد کوفت می‌کنی؟ یه کمم به اون معده وامونده‌ت رحم کن». پپسی را از لای دستش می‌قاپم و می‌ریزم توی لیوان کاغذی. تصویر قاپیدنِ گوشت‌ها توسط گربه‌ها جلوی چشمم رژه می‌رود. «گربه‌ها حسابی پروار و گوشتی شده‌اند از بسکه این مدت گوشتِ آدمیزاد خورده‌اند.» این را فقط ذهنِ کثیفِ من نمی‌سازد! زنِ غزّه‌ای هم، توی آن کلیپِ حال‌به‌هم‌زن، همین را می‌گفت. می‌گفت: «صدای غذاخوردنِ سگ‌ها و گربه‌ها را از بقایای خانواده‌ام، در خیابان می‌شنیدم.» و باز می‌گفت: «همین امروز وقتی خیابان را تمیز می‌کردیم، هنوز بقایای آن‌ها روی زمین مانده بود و گربه‌ها مشغولِ خوردن بودند و ما به دنبال آن‌ها می‌دویدیم تا بقایای عزیزانمان را از چنگشان در بیاوریم و با احترام دفنشان کنیم.» فکر خوردنِ گوشتِ بدنِ غزّه‌ای‌ها، تمام دل و روده‌ام را زیر و رو کرده. نصف لیوان پپسی را یک نفس می‌دهم بالا بلکه بشورد و ببرد و راحتم بکند. تا عمق شکمم می‌سوزد و بعد از چند ثانیه، صدای قارتِ آروغم، حالِ مسعود را هم، به‌هم می‌زند. @khatterevayat @mosvadde 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📣 اطلاعیه جدید گروه خط روایت بسم الله القاصم الجبارین ... پاسخ شجاع و غیورانه دلیرمردان سپاه را به همه عزیزان تبریک عرض می کنیم.🌷 حالا نوبت ماست که با سلاح قلم در میدان تبیین و روایت به رویارویی افکار سمی و مزدورانه بپردازیم. با توجه به درخواست های رسیده، به مناسبت این اتفاق بزرگ، به حول و قوه الهی و استمداد از خون شهدای مظلوم طریق قدس، ظرفیت خط روایت را، برای انتشار روایت حقیقی مقاومت فعال می کنیم‌. بسم الله الرحمن الرحیم شرایط انتشار متن در خط روایت - دست اول و تولیدی باشد. - حداکثر ۵۰۰ کلمه داشته باشد. - حاوی ماجرا و بُعد روایی باشد. - به زبان معیار باشد. - قواعد دستور نگارش رعایت شده باشد. حاوی موارد زیر نباشد: -- تضعیف روحیه داخلی. -- تفرقه و دامن زدن به اختلافات داخلی. -- اخبار بدون منبع و خلاف واقع.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
. از تحقیر خود چه می‌خواهیم؟ کسی گفت موشک‌هایشان هم الکی است. فقط صدا دارند. اینها بلدند موشک بسازند؟ موشکهای زیر خاکی... و قاه قاه خندید. طرف صحبتش هم چهارتا جمله‌ی دیگر گذاشت رویش و باز خندید. فکر میکردم بعد از ماجرای سفارت دلشان را صابون زده‌اند و حالا صابون سر خورده و هیچی دستشان نیست. گفتم لابد سرد شدند. دلشان یک مشتِ پُر، ستاره‌ی دنباله‌دار میخواسته و چند روز گذشته و هیچ چیز ندیده‌اند. دیشب میخواستم بگویم دیدید؟ خواب نبودیم که از آسمان تل‌.آو.یو به جای آب ستاره‌ی دنباله‌دار می‌بارید. دیدم صدایشان بلند است که موشک‌ها پلاستیکی بوده است. درست مثل همان روز می‌خندند. قاه‌قاه. فهمیدم نه! دلار پایین هم بیاید باز هم می‌خندند ماشین‌ها با کیفیت تولید شوند باز هم می‌خندند گنبد آهنین پدافند کم بیاورد باز هم می‌خندند آنها چه چیز را فروختند تا حقارت بخرند نمی‌دانم اما مثل ماست، هر اتفاقی بیافتد لقمه می‌گیرند می‌زنند در حقارتشان و بعد... باز قاه قاه می‌خندند. ✍ @khatterevayat @truskez