.
ما بیمارستان نزدیم.
ما مدرسه نزدیم.
ما خانه مسکونی نزدیم.
ما نانوایی نزدیم.
ما پناهگاه نزدیم.
ما ریشه ظلم را زدیم.
مقرهای موشکی و هوایی یک رژیم غاصب را.
خوب هم زدیم. دقیق و ویرانگر.
تا مغز اباطیلباف خودشان و هوادارانشان بدانند که ابابیلها حقاند.
✍ #الهه_زمانوزیری
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@mastoooor
.
دیشب را بیدار بودم. مثل میلیونها نفر در جهان. تمام مدت، اخبار را پِی گرفتم و با همین انگشتهای هنوز نابلد دست چپ، پیامی تایپ کردم یا واکنشی دادم به پیامی. دست راستم چند روزیست آویزان گردنم شده. نشستن زیاد و همین گرفتن گوشی با دست چپ هم برایش ضرر دارد و درد را بیشتر میکند.
ولی مگر یک شب هزار شب میشود؟
یک شب هزار شب نمیشود. ما دهه شصتیها، تصویر دور چنین آرزویی را در ذهنهامان زیستهایم. ما متولد روزهای جنگیم. صدای آژیر شنیدهایم و تا پناهگاههای کوچک خانگیمان دویدهایم. ما تابوت دیدهایم که در کوچههای شهر، سر دست میرفته و هزار هزار شهید تشییع کردهایم. قدمهامان کوتاه بود آنروز. پِی گامهای بلند پدر و مادرمان دویدهایم تا به صندوقهای رأی برسیم و به انقلاب خمینی آری بگوییم.
ما با مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا زاده شدیم و رشد کردیم و حالا اینجاییم.
حمله به اسرائیل مثل غیظی زیر دندانهامان از کودکی تا حال قِرچ قروچ کرده. ما اگر مجال پیدا کنیم خرخرهاش را میجویم.
فکر حمله به اسرائیل، آنقدر دور بود که خودمان هم باور نمیکردیم چنین شب ستارهبارانی بسازیم برایش.
یک شب هزار شب نمیشود.
شبها یک به یک تمام میشوند و روز بهیکباره طلوع خواهد کرد.
✍ #الهه_زمانوزیری
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@mastoooor
اگر اسرائیل بزند چه؟
سخنرانی که دعوت کرده بودیم بین قرآن برای بچهها قصه بگوید نیامد. باید خودم روی صندلی مینشستم. خواستم از آمادگی برای سربازی امام زمان(عج) بگویم. از اینکه هرکسی باید ببیند کجا میتواند اثرگذار باشد و خودش را وقف آنجا کند. اما از میانهی بحث خط صحبتها عوض شد. تعجب کردم. با هر جملهی بچهها قلبم انگار که روی کشتی صبا ایستاده باشم میریخت. آجری که زیر پایم گذاشته بودم تا با آن دیوار را بالا بروم آنطور که فکر میکردم محکم نبود. وقتی بحث غزه و لزوم دفاع از مظلوم شد یکی از دخترها گفت:
_ اگر خودمونو زدن چی؟"
+ سوال خوبیه. نظرتون چیه بچهها؟
دو دسته شدن بچهها دقیقا از همینجا شروع شد. نه دلشان میآمد بگویند میایستند و فقط تماشا میکنند کسی جلویشان کشته شود و نه جرات داشتند سینهشان را سپر کنند و بگویند حاضرند برای دفاع از او آسیب جدی ببینند. نمونه را عینیتر و نزدیکتر کردم:
_اگر کسی وسط کوچه کتک بخوره میرید کمکش یا نه؟
دائم گوشههای ذهنشان را می گشتند که راه نه سیخ بسوزد و نه کباب را پیدا کنند و من هی پاسخشان را با چالش جدیدی مواجه میکردم:
_ خب اگر در حد یه کتک خوردن ساده باشه اشکال نداره میرم جلو.
+ اگر بیشتر بود و آسیب جدی میدیدی چی؟
_ میشه زنگ بزنیم کل اهل کوچه بیان با هم بریزیم سرش.
+ اگر هیچکسی نیومد چی؟
_ صبر میکنیم پلیس برسه
+ اگر تا اومدن پلیس اون کشته بشه چی؟
یاد کلاسهای نویسندگی افتاده بودم. باید شخصیتهایم را به اوج بحران می کشاندم. باید وسط دوراهی قرارشان میدادم. مرگ یا زندگی؟ به استیصال رسیده بودند. حجتم را برایشان تمام کردم که هر ایدهای که بتواند هم خدا و هم خرما را برایشان به ارمغان بیاورد از ذهنشان حذف کنند. سوالم سهل و ممتنع بود: ایستادن پای حق یا زندگی بیدردسر؟
بچهها پاکند. فطرتشان هنوز لگدمال نشده. نمیتوانستند راحت چشمشان را روی همه چیز ببندند و مثل بعضی بزرگترهایشان زندگی گوسفندوار و صدالبته با رفاه و آرامش در مراتع سوئیس را به خونی شدن و جنگیدن ترجیح بدهند. و البته آنقدر شجاع و صادق هم بودند که مثل بعضی دیگر از بزرگترهایشان راحت و روی هوا شعار دلاوری و فداکاری ندهند.
محدثه، همان که اول این بحث را شروع کرده بود، گفت: خانم میخواید بگید باید خودمونو فدا کنیم حتی اگر بهمون آسیب برسه؟ باشه درسته. ولی خیلی سخته. کی این کار رو میکنه؟
+ بله خیلی سخته. به نظرتون نمونه تاریخی نداریم؟
آن یکی محدثه که درست پشت سر این یکی نشسته بود گفت: "امام حسین."
دندانهای همهشان از لای لبهایشان برق زد و انگار که کشف تازهای کرده باشند لبخند رضایت نشست روی لبشان. اینبار اما چیزی توی مغز خودم من را به چالش کشید: " تا کی قراره داستان امام حسین (ع) تکرار بشه؟" همین را بلند به بچهها گفتم. بدون اینکه بخواهم بحث برگشت به همان جایی که شروع شده بود. باهم فهمیدیم برای اینکه مظلومیت، داستان تکراری تمام حقطلبان تاریخ نشود باید در تک تک نقاطی که لازم است قوی شویم. ولی تا رسیدن به آنجا شاید راه سختی جلویمان باشد. مسیر حکومتی که در کوفه برقرار میشود از کربلا میگذرد. ما از کربلاها نمیترسیم.
✍ #سین_جیم
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
پنجره را باز کرد. دهانش از حیرت باز مانده بود. نمی دانست چه شده، خشک شده بود. از ذهنش واژگانی عبور کرد. اسرائیل ، ایران، کنسولگری ، انفجار، انتقام
ناگهان چشمهایش درخشید. فریاد زد:« الله اکبر, الله اکبر »
پنجره ها یک به یک باز شدند. فریاد ها بود که به آسمان می رفت. فریادهایی با اقتدار. چیزی که سالها طلب داشتند.
_لبیک یا خامنه ای
_ الموت لاسرائیل
_ قسم بالله هذا العید
دیگری می گفت مهمان های ایرانی آمدند. صداها در هم آمیخته بود. در میان تمام فریادها و هلهله ها چیزی تکانش داد یکی فریاد می زد:« خامنه ای به کمک زنهای فلسطین آمد.» به یاد آورد چندی قبل را که سفاکان ددمنش با خواهر باردارش در بیمارستان شفا چه کردند.
آری بعد هفتاد سال کسی به یاریشان آمده بود.
✍ #مریم_غلامی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
.
من یک دهه هشتادیام
مثل دهه پنجاهی و شصتیها طعم جنگ را نچشیدم. به قول بزرگترها در ناز و نعمت بزرگ شدم.
پای صندوق رای نرفتم تا به انقلاب خمینی آری بگویم. زمان نقلاب را درک نکردم.
در مدرسه و درسهایم چیزی از اسرائیل نشنیدم. تمام شناخت من ختم میشد به همان روز قدس و شعار مرگ بر اسرائیلی که سر میدادیم.
از مادرم میپرسیدم روز قدس یعنی چه؟ او سعی میکرد جوابم را بدهد اما من نمیتوانستم درک کنم.
اما در این ۱۹۰ روز همه چیز تغییر کرد
نفرتم روز به روز از آن رژیم غاصب بیشتر میشد. در همین ۱۹۰ روز او را شناختم. طعم جنگ را از راه دور چشیدم.
از روزی که مادر شدم با مادرهای غزه اشک ریختم و آنهارا بیشتر درک کردم.
معنی انقلابمان را بهتر فهمیدم.
فهمیدم امنیت داشتن یعنی چه
منم مثل بزرگترهایم آرزوی نابودی اسرائیل را در سر میپروراندم. و مرگ بر اسرائیلهای روز قدس امسالم با سالهای قبل فرق میکرد.
دیشب دوستم برای تعیین جنسیت به سونو رفته بود. به قول خودمان فندق او فقط دو هفته از فندق من بزرگتر است. از او پرسیدم جنسیت بچه اش چیست؟ گفت : دخمل دارم.
برایش خیلی خوشحال شدم
من عاشق دختر بودم و دلم میخواست مانند او من هم دختر داشته باشم. ورِ ایرادگیر ذهنم گفت: اگه پسر بود چی؟
بلافاصله در جواب گفتم: میفرستمش سپاه تا اسرائیل را نابود کند.
به عادت همیشگیام با رویای نابودی رژیم غاصب، سر شب خوابیدم.
و صبح که بیدار شدم، من به چشم خود دیدم که رویایم محقق شده است. مردان غیور سپاهی سیلی محکمی به گوش رژیم کودک کش زدند و انتقام خون شهدا را گرفتند.
پ.ن: سپاه ممنون که حرف ولی را با قدرت اجرا کردید و اسرائیل را تنبیه کردید. و ممنون که این شادی را به تمام آزادی خواهان واقعی جهان هدیه کردید.
✍️#ریحانه_الزهرا
#وعده_صادق
#روایت_مردمی
#خط_روایت
@khatterevayat
@vayeh49
« بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رومیزنه!»
نیمساعت آخر بستنویسی بود. داستانم در تحول گیر کرده بود. گلدرشت میشد و توی ذوق میزد. خواب کرهکرههای چشمم را تا نیمه کشیده بود پایین ومنتظر ساعت ۱۲ بود تا بستنویسی تمام شود. مخم ولی تعطیل بود، سری به جلسه بستنویسی زدم و پیام خانم علیپور را دیدم. انگار خبری بود. ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه بود و میخواستند بین ثبت کلمات صلواتی برای موشکهای جبهه مقاومت بفرستیم که برود روی مرکز نظامی اسرائیل.
چندبار پیام را خواندم. چند شب پیش محمدحسین گفته بود که شبها خواب ندارد و پیگیر اخبار میشود و بعد سریع حرفش را خورده بود که نه چیزی نیست و نگران نشوم و به چیزها فکر نکنم.
دیشب هم نتوانستم فکر کنم. روز سختی داشتم و خبرهای خوبی از دکتر نگرفته بودم. خبر را که خواندم ترسیدم. ترسیدم ۵شنبه صبح که عمل دارم مثل همیشه آرام نباشد. مثلا جنگ شود. بچههایم چه میشوند؟ خانهام چه میشود؟ چه بلایی سر مردم و شهرم میآید. بعد کفنهای سفید روی هم مردم غزه پرده آخر چشمم را بست و خوابم برد.
صبح با صدای ذوق خواهرم بیدار شدم، هر بار از یک طرف خانه صدایش میآمد. میگفت: « بلاخره زدیم بلاخره حقشونو گذاشتیم کف دستشون، آخ جون ایولا ماشالله» و بعد نشنیدم چی گفت و دوباره خوابم برد.
این بار با کمردرد بیدار شدم و با چشمهای بسته رفتم سر میز صبحانه. مامان داشت با آبتاب برای بابا تعریف میکرد و من سرم را بالا نمیآوردم. گفتم: « بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رومیزنه!» حرف توی دهان مامان ماسید! و بابا هم سرش را بالا نیاورد.
سر چرخاندم سمت تنها صدای خانه، شبکه خبر فیلم و مصاحبه خوشحالی مردم را پخش میکرد. توی دلم گفتم چه حوصلهای دارند، اینهمه ذوق را از کجا آوردهاند. مردی که پیدا نبود از مردم میپرسید نمیترسید جنگ شود؟ و آنها با چشمها جواب میدادند: « که نه ما حقمون رو گرفتیم، همهی دنیا به ما حق میده که جواب تجاوز اسرائیل را بدیم»
دلمدرد گرفت از روی صندلی بلند شدم و زیر لب گفتم: « آره جنگ که شد میبینمتون! »
رفتمتوی پذیرایی ، نمیخواستم صدای تلویزیون را بشنوم. دوقلوها دنبالم آمدند و هر دو میخواستند بغلشان کنم. روی کاناپه نشستم، شعر خواندم و دست زدم تا حواسشان پرت شود.
حواس خودم پرت نمیشد! مگر الان جنگ نیست؟ ما وسط جنگی هستیم که اسرائیل از ۱۹۴۸ درست کرده!
نتوانستم هر دو را همزمان بغل کنم. دراز کشیدم و امیرعباس رفت سراغ پرده تا با آن بازی کند. امیررضا ماند و بغلش کردم. سر گذاشت روی شانهام و خودش را به من چسباند، ۲ثانیه بعد جدا شد و رفت سمت پرده.
جدا شدن برایم سخت است دوست داشتم بیشتر بغلم بماند. یاد بغلهای آخر مادران غزه افتادم، دل ندارم هیچ کدام را ببینم. دیشب آن مادر چطور بدون بچهاش در سکوت آسمان بدون بمب خوابید؟ مثل مادری که فرزندش را اسرائیل کشته و حالا نمیداند با شیر سینهاش چه کند!
بلند میشوم. امیرعباس نشسته روی زمین و پرده را دور خودش میپیچد. فکرم پیچیده بهم وقتی بحث بچهها میشود ناتوان میشود. آره اسرائیل وحشیه ولی تا کجا میخواهد بچهها را بکشد؟
یکی مثل ما باید حقاش را با همان قانونهایی که خودشان گذاشتهاند بگیرد و جلوی وحشیگری بیشتر اسرائیل بایستد.
خیالم از بچهها راحت شد، مستقل شدهاند و با هم مشغول بازی بودند. برگشتم و با خودم گفتم: «حالا این ماییم که قوی شدهایم و جلوی ظلم اسرائیل میایستیم!»
✍ #زهرا_کاشانیپور
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#وعده_صادق
@khatterevayat
@Mamaa_do
🌾بیشتر از دو ساعتست دارم حرفهای تکراری میشنوم. گوینده اخبار مدام از صعبالعبور بودن منطقه میگوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت میکند.
توی همین دو ساعت اما قصهها دارند تندتند توی سرم خلق میشوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایانبندی، فاصله زیادی نیست.
بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم.
نشستهای کنج خانهای جنگلی. مچاله شدهای کنار بخاری نفتی و نمیدانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات "فرود سخت"! نوک دماغت سرخ شده و تیغهاش تیر میکشد.
عینک که نداری خستگی چشمهات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولولهای که میدانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت.
داری آستین قبای پارهات را وارسی میکنی که پیرمرد کتری به دست میآید توی اتاق. نمیتواند فارسی حرف بزند. به ترکی جملهای میگوید و کتری آبجوش را میگذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمیدارد و مینشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت میریزد مثل رنگش غلیظ است.
یکی از لیوانهای بدون دسته را با سینی ملامین هول میدهد جلوی زانوهات و بهت لبخند میزند.
پیرمرد توی خواب هم نمیدید زیر سقف تَرکدار خانهاش با رییسجمهور چای بخورد.
کاش آخر قصهها همیشه خوش باشد.
✍ #سبا_نمکی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
🪴
دنیا دیوانه شده. جلسه توجیهی گذاشتهاند برای بایدن. آخر این خدازده توجیه شدنی نیست، چه اصراری دارید. حالا شب میآید میگوید خبر گم شدن پادشاه ویتنام در حادثه غرق زیردریایی، ما را و دنیا را تکان داد.
علیاف (حیف اسم) پیام داده به شدت نگران شدم کمکی اگر هست بگویید. یارو تا دیروز با نتانیاهو دست میداد و روبوسی میکرد حالا فاز غم برداشته.
شبکه خبر دارد دوتا امدادگر را نشان میدهد که به ترکی با هم حرف میزنند. ترکی نمیفهمم ولی نگرانی توی صدا را چرا.
اینهـــــــمه مـِه آخر؟ خدایا مذهبت را شکر. تلویزیون شده مثل مفاتیحالجنان. یک شبکه امینالله میخواند، آن یکی توسل. یکی حدیث کسا پخش میکند، آن یکی صلوات خاصه... صلوات خاصه؟ راستی فردا ولادت آقای ایران است. مجری با بغض تبریک میگوید. دنیا دیوانه شده است. آدم که با بغض ولادت رضای جان (ع) را تبریک نمیگوید. رضای جان؟ الهی رِضاً بِقَضائِكَ.
شدهام مثل زمان حاجی. هی راه میروم. هی تلویزیون را روشن میکنم. هی خاموشش میکنم. هی گوشی را میگیرم دستم. هی پرتش میکنم یک گوشه.
هی میروم سال ۶۰ و فکر میکنم مردم چطور با نبودن شهید رجایی کنار آمدند؟ لا الله الا الله، بابا بیخیال هنوز که چیزی نشده.
دنبال یکدستی متن میگردید؟! نگردید. متنم یکدست نیست. مثل دلم، آشوب است.
۳۰/اردیبهشت/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@baahaarnaranj
هنوز هم در این دنیا مکان هایی هست که می تواند تو را ساعت ها از مردم جهان فاصله بیندازد. زمان هایی هست که کسی نتواند به تو نزدیک شود. تویی که اخبارت نهایتا یک ربع بعد توی همه رسانه ها جاگیر شده و لایک و دیسلایکش را هم گرفته، حالا رفته ای جایی که باید هزاران نفر ساعت ها بگردند و تو را پیدا نکنند. میلیون ها نفر همه رسانه ها را بالا و پایین کنند تا عکسی از تو را بیابند. عکسی که نشان دهد آخرین کاری که کرده ای چه بوده است. آخرین کلنگی که بر خاک های ایران زده ای با چه روبانی تزیین شده است. آخرین پیرمردی که با تو همصحبت شده، چه لباس محلی ای پوشیده است. اعتراف میکنم دنیا هنوز جاهای عجیبی دارد. جایی که رییس جمهور یک کشور که بالاترین حفاظت های شخصی را دارد می تواند داخلش گم شود و تا ساعت ها پیدا نشود. شاید آخرین درخواستت از خدا خلوتی بوده که چند ساعتی فارغ از حرف و حدیث های مملکت داری، بتوانی چشم روی هم بگذاری. چند ساعتی داشته باشی که کسی خبری برایت نیاورد و گوشی ات زنگ نخورد. بتوانی به راه رفته ات و راه باقی مانده ات فکر کنی. حرجی نیست، هر چه میخواهی فکر کن ولی آخر سر برخیز و به سوی ما برگرد. برگرد که ما سخت به صعود تو دل بسته ایم.
✍ #جواد_زارع
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
۱.
یاد روزهایی میافتم که مامان میگفت:" توی خانه نشسته بودیم. یکهو صدای عجیبی اومد. انگار شیشهها لرزید." صدای انفجار که آمد، مهدی و محمد دویدند سمت در حیاط. مامان گفت:" کجا میرین؟" بچه ها گفتند:" حزب رو زدن مامان"
حزب را زدند و ۷۲ دو نفر رفتند جای ۷۲ خاکستر.
۲.
توی مجلسی بودیم، یادت میآید مامان. یکهو شروع کردید به گریه و دعا. من بچه بودم و نگاهت میکردم که چه شده که صورت تو اینطور اشکی شده. بعد با بغل دستیهایت شروع کردی حرف زدن. از ستاری میگفتی. از هلکوپتری که سقوط کرد.
۳.
توی جلسه بودم. برنامه ریختم که امشب همه کارهایم را بکنم. هوش و حواس داده بودم به صفحه گوشی که بفهمم چه شده. از خرید آمدی و لباست را عوض کردی و یکراست رفتی سراغ تلوزیون. بعد یکهو گفتی:" چرا مشهد دارن برا سلامتی رییس جمهور دعا میکنن؟" توجه نکردم. چشمم به اسلاید توی گوشی بود. بعد با صدای مضطرب صدایم کردی:" چی شده رییسجمهور؟!" و من از جلسه آمدم بیرون. حالا کنارت چشم دوختهام به شبکه شش. به مه متراکم. به زیرنویس تکراری. به صدای دعا خواندت و منتظرم پایان این اتفاق مثل دو اتفاق قبلی، مشتی خاکستر نباشد.
۰۳/۲/۳۰
✍#محبوبه_گلمحمدی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@kalamehh
دست خودم نیست. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. مثل وقتی که خبری از فرودگاه بغداد آمد. حالت که بد باشد هر صدایی تنت را میلرزاند. تلوزیون روشن است. گوشی را هم گذاشتم روی ویبره تا صدای دینگ دینگش کسی را اذیت نکند. هنوز خبری نیست. هنوز کسی چیزی نمیداند. هنوز خبری نیست. حال دختر داستانم را دارم . زینب قصهی من یواشکی سوار اتوبوس میشود تا به جبهه برود و بابایش را پیدا کند. دلم میخواهد خودم بروم قاطی امدادگرها و مردم دنبالش بگردم. چه قدر بی خبری بد است. چه قدر جان آدم را میگیرد. چه قدر نفس سنگین میشود. طاقت نیاوردم. آمدم مسجد محلمان. مداح دارد میخواند. دلم میخواهد زار بزنم. دخترعمویم پارچهی سبزبزرگی را دستش گرفت و آورد توی مسجد. قلبم تند میزد. گفت پرچم حرم آقاست. سرم را گذاشتم رویش . انگار سرم را گذاشته بودم روی پای مادرم. انگار یکی دست میکشید روی سرم. الان حالم بهتر است. الان دیگر همه چیز را سپردم به مادر. تسبیح را میگیرم دستم و
《اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ》را میخوانم.
✍ #زهرا_غلامزاده
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat