eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هایم می سوزد <نه خیلی تکراریه> دلم دارد از غصه می‌ترکد <اینم خوب نیست> دست و دلم به نوشتن نمی‌رود <قشنگه ولی کلیشه است> جان در تنم نیست < هست که، دروغ میگی دختر> با هجوم نبودنت هایت چه کنم <ادبیه، واسه شعر خوبه> هشتگ سید شهیدان خدمت <شعاریه> چه باید بگویم سید!؟ خودت حرف در دهانم بگذار. بگو چطور حالم را روایت کنم که هیچ کس تا حالا نگفته! بگو! از آن مدل های داستانی که صدایی توی گوش شخصیت اصلی میپیچد و کلمات به صف می‌شوند... سرم را زیر پتو میبرم تا آن خط سیاه گوشه ی تلویزیون را نبینم. اما صدا را چه کنم!؟ [از میان مؤمنان مردانی هم هستند که به عهدشان با خدا وفا کردند و شهید شدند.] خودت بگو سید! تو وسط ورزقان چی کار میکردی!؟ تو اون شرایط جوی افتتاح کردنت چی بود مرد مومن!؟ سید! به دهانم نمی آید بگویم شهید. شما همان سید را قبول کن. من به بابای خودم هم گاهی میگویم سید و بعدش دوتایی میخندیم. من بلندتر و بابا ریز ریز. اما چرا هر بار شما را سید صدا میزنم گریه ام می‌گیرد!؟ ببین سید... چند تار موی خیس روی بالشم چسبیده... این روایت منه از شما! اشک... اشکی که دیروز از مامانم پنهان کردم و هرچه گفت گریه کردی جوابم نه بود. اما مامان گریه کرده بودم. سید آدم خوبی بود 🖤 ✍ @khatterevayat @masihaadam
خط روایت
🌾بیشتر از دو ساعت‌ست دارم حرف‌های تکراری می‌شنوم. گوینده اخبار مدام از صعب‌العبور بودن منطقه می‌گوید
رفیق‌مان دلش قصه‌ای می‌خواست که پایانش خوش باشد. قصه را اینطور نوشت: نشسته‌ای کنج خانه‌ای جنگلی. مچاله شده‌ای کنار بخاری نفتی و نمی‌دانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات "فرود سخت"! داری آستین قبای پاره‌ات را وارسی می‌کنی که پیرمرد کتری به دست می‌آید توی اتاق. می‌نشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت می‌ریزد مثل رنگش غلیظ است. یکی از لیوان‌های بدون دسته را با سینی ملامین هول می‌دهد جلوی زانوهات و بهت لبخند می‌زند. دل ناآرام رفیقمان مثل همه ما، سرپاشدنِ بعدِ فرود می‌خواست و صعود بعدِ سقوط. دلش می‌خواست کسی باشد، درِ خانه‌اش را باز کند و تن خسته و لرزان سیدمان را پناه دهد. دلش سرپناهی می‌خواست، شده با سقفِ ترک‌دار و لیوان‌های لنگه به لنگه و بخاری نفتی. حالا می‌خواهم توی چشمهایش نگاه کنم، دستهایش را توی دستانم بگیرم و بگویم: رفیق! دلت قرص. آخر قصه‌ همان شد که گفتی، فرازِ بعدِ فرود. فقط بیا جای آن پیرمردِ توی کلبه، یکی دیگر بنشانیم، یکی که خوشیِ پایان داستان را، هزاران پله بالاتر ببرد، کسی که این بار سیدمان را در آغوش بگیرد و بگوید: خوش‌آمدی مرد. و او بگوید: آمدم ای شاه پناهم بده. ✍ @khatterevayat
ا﷽ا تو همان دیشب نگه‌دارش بودی آقا. نه؟ سر همه‌شان یا روی زانویت بود یا تکیه زده بودند به شانه‌ات. نه؟ دست می‌کشیدی به زخم‌هایشان، همان لحظه‌ای که شاید استخوانی شکسته فرو رفته بود توی گوشت تنشان. همان وقت که سرما صورت‌هایشان را سیاه کرده بود و تن‌هایشان کز کز می‌کرد. تو کنارشان بودی. نه آقا؟ شب میلادت تو رفتی به استقبال خادمت. نه؟ آقا جان خبر دارید که تنها خادم شما نبود؟ ما از سر فشار یک وقت‌هایی حرف‌هایی می‌زدیم اما کاش حالا که کنار شماست هیچ‌وقت نشنود‌.. آفا جان حقیقتا برای ما هم خادمی کرد، همانی شد که خودش سه سال پیش گفت، تا پای جانش برای مردم ایران ایستاد. جایش پیش شما امن‌تر است آقا، به دور از طعنه‌ها، قضاوت‌ها و حرف‌های جگر سوز.. جایش قطعا پیش شما امن تر است آقا.. ✍ @khatterevayat @maralane
پدران ما، برسرزنان، رجایی‌ را تشییع کردند. بعد اشک‌های داغشان را پاک کردند و برگشتند پشت میزشان/ سر زمینشان/ روی اسکله‌هاشان/ کنار گچ و تخته‌ کلاسشان/ سر ساختمان نیمه‌کاره‌شان/ توی کارگاه و کارخانه و اداره و معدن و مغازه و مزرعه و... حالا نوبت ماست. اشک‌هایمان را که ریختیم، دست‌های خیس و گرممان را مشت می‌کنیم و برمی‌گردیم پای کاغذ و قلممان. چون ما برای خداییم و به او بازمی‌گردیم. @khatterevayat @harfikhteh
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟۱ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پی‌ت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوالهایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @khatterevayat @nnaasskk
ساعتهاست گوشه‌ای نشسته‌ام از بغض و گریه رسیده ام به نفس تنگی! لرزشی عجیب توی سینه‌ام می‌پیچد کلمه ها توی ذهنم رژه می‌روند! توی یکی از تمرینات نویسندگی نوشته بودم کلمه ها گاهی رنج می آفرینند و داغت می‌کنند کلمه ها بی رحمند کلمه ها.... حالا اینجا کنج خانه تنها منتظر معجزه‌ی کلماتم تا حالم را خوب کنند. می‌دانم حالم را هیچ چیز خوب نمی‌کند نه کلمات و نه هیچ چیز دیگر! اینکه آمدم و نوشتم نه برای دل خودم هست و نه به خاطر شما آقای رئیس 😭 میدانی آقای رئیس از اینکه همیشه و در همه جا برایت سینه چاک کردم و در دفاع از تو و راهت ملامت شدم فحش خوردم، افتخار می‌کنم! اقای رئیس امروز موافقانی که چند سال پیش به تو رای دادند و این چند وقته چشمشان را روی تمام کارهایت بستند و گفتند بار بعدی به تو رای نمی‌دهند یا بعضی مخالفانت که می‌گفتند تو رئیس جمهور چهار ساله‌ خواهی بود،همه از رفتنت غمگین و ناراحت اند بعضی هاشان از عذاب وجدان دست به خود افشایی زدند بعضی های دیگر اما فقط... بگذریم.... صدایت توی گوشم می‌پیچد، اینکه همه جا گفتی خادم هستی و کسی باورت نکرد. چقدر انگ می‌زدند، امام رضا ع را خرج خودت نکن،تو اما کار خودت را میکردی چون باور قلبی ات همین بود. آخ آقای رئیس حالم خوب نیست! دعا کن برای ما😭😭😭 ✍ @khatterevayat
بعضی کلمات در زبان فارسی را هرکسی برای خودش معنا میکند و طبق همان عمل می کند مثلا کلمه جمهور دهخدا جمهور را توده و همه مردم معنا کرده است اما دیده شده وقتی همین جمهور یکی را انتخاب می کنند که بشود رئیسشان، او برای خودش تعریف متفاوتی از جمهور دارد. مثلا یکی جمهورش را می گیرد یک عده معدودی؛ همان بالادستی هایی که همه چیز دستشان است و باز بیشتر میخواهند.... و یکی جمهورش حد و مرز ندارد، وسیع است به پهنای ایران، از پیرمردهای نقطه صفر مرزی آذربایجان بگیر تا کودکان پابرهنه سیستان و بلوچستان، همه برای جمهور ایرانند و خودش را رئیس که نه خادم جمهور می داند. خیلی فرق می کند رئیس، جمهور را چطور معنا کند، و چطور عمل کند که خدا او را بخرد و در حین خدمت به خلق خودش، آغوشش را برای او باز کند.... ✍ @khatterevayat
یک مشت بسته.همین.دل مگر چیست؟توده ای گوشت قرمز اندازه مشت بسته هر آدم.مگر چقدر توان دارد؟دل شما را نمیدانم اقای رییس جمهور،شاید هیچ وقت مشتتان بسته نبوده که دلتان انقدر بزرگ و دریایی بوده،اما دل من قد همان مشت بسته است.کوچک و بی طاقت... شما یادت نمی‌آید ،روزهای سال ۹۶ چقدر سر هر بار مناظره تان حرص خوردم.چقدر هر بار سکوت میکردی من در خانه از روی مبل نیم خیز میشدم و جای شما فریاد میکشیدم.داغ میکردم که خب اینو بگو،الان باید اینو بگی،چرا نمیگی آخه،چرا رسواشون نمیکنی.نمیدانستم در همان لحظه ها هم داری با خدا عشقبازی میکنی.خاطره ۲۶ اردیبهشت ۹۶ که دریایی شده بودیم در مصلای امام خمینی با عکسهای خندانت در دستمان و شما آن بالا دست در دست آقای قالیباف نگاهمان میکردی دائم جلوی چشمم می‌آید.دست نوشتهٔ دخترکی این بود:«من به کسی رای میدهم که برای ظهور،برنامه داشته باشد»،شهادت برنامه ات بود؟نگفتی دل مردم چه؟شما رییس جمهور مردمی بودی که.یک ساعت است اشکهایم بند نمی‌آید.هربار خاطره ای از زخم زبان ها و بعد نجابت هایت یادم می‌آید و باز از نو میسوزم.راحت شدی.از زخم زبان ها،از متلک ها،از مسخره کردن ها،جک ها و استوری‌ها،...ما مانده ایم با ایموجی های خنده،خنده ای آنقدر شدید تا حد آمدن اشک از گوشه چشم آن هم وقتی ما دلمان از غم هزار تکه شده... آن لحظه ها که کنار ضریح طلایی سلطان خلوت میکردی چه نجواهایی داشتی که اینطور با شکوه و عظمت پرواز کردی؟شب میلاد امام رئوف،در بلندی های جدا از زمین،حین خدمت،با لباس کار و در جامه پیامبر آن بالا ها چه بر شما گذشت؟چقدر به دلم گفتم شب عید است،بیا بدبین نباشیم.شاید مثل فلان فیلم سینمایی که بعد چند روز در یخبندان نجات پیدا کردند ما هم چشممان روشن شود به دیدن دوباره مردهای پای کار.در شب و سرما دعاهایمان گرمتان کرد؟همه نفسهایمان را با عطر صلوات و امن یجیب و هر دعایی که بلد بودیم گرم میکردیم و هایش را سمت کوهستانی مه گرفته میفرستادیم.اما شماها انگار فقط مرد پای کار نبودید،تا پای جانش را فراموش کرده بودم.صبح که فهمیدم امام رضا علیه السلام خادمش را از همان آسمان برده سر سفره خودش تازه یادم آمد. حالا فریم به فریم فیلمهای آن همه سفر استانی و پابوسی های حرم که با زیرنویس قرمز انا لله الیه راجعون یکسره از تلویزیون پخش میشود، نمیگذارد اشکهایم قطع شود.خوش روزی بودی آقای رییس جمهور،آنجا که هستی هم مردمی باش،برایمان در این غربتکده زمین دعا کن.ما هنوز هم زخمی خنجر زبان‌های پر زهرِ نامردهاییم،حتی حالا که شهید داده ایم و دل های قد مشتمان پرپر میزند و میبینند صورتهایمان خیس است هم دست برنمیدارند.اصلا میدانی چیست؟برای شما حیف بود شهید نشوید.شهادت حقتان بود و در عید میلاد مزدتان را گرفتید.نوش جانتان و گوارای روح بلندتان ... ✍ @khatterevayat @sayeh_sayeh
. دیشب فقط پریشان بودم. تا صبح هم. الان متلاشی‌ام. دیشب فقط این جمله در ذهنم مرور می‌شد که اگر رفته باشی، یعنی شهادتت را از امام رضا و در روز امام هشتم گرفته‌ای. الان اشک‌هام جمع نمی‌شوند تا شهادتت را تبریک بگویم. دیشب هی نگران تاریکی و سرما و مه بودم. الان منتظرم بگویند تکه‌ای، قطعه‌ای از جسمت هنوز هست تا تشییعش کنیم. سه سال پیش برای رأی آوردنت حرص و جوش می‌خوردم. با نگاههای سنتی تبلیغاتی دور و برت سر دعوا می‌گرفتم و دنبال کار حرفه‌ای بودم. الان مانده‌ام در سناریو تماماً حرفه‌ای داستانت که در پرده آخر، جهانی را متوجه خودت کردی. فیلم‌های هالیوودی و سقوط هواپیما، کم ندیده‌ام. تو اما روی دست همه را آوردی. دیشب فکرمی‌کردم اینکه مشهد دو روز است سر از پا نمی‌شناسد و ابر و باد و بارانش به سر و روی شهر می‌کوبد، لابد خبری است در عالَم. الان حیرانم که کجا، چطور، به چه زبانی شهادتت را طلب کردی که در بهترین زمان _میلاد امامی که خادمش بودی_ و در بهترین مکان _آسمان_ و در بهترین حالت _ کار و خدمت به مردم_ به آرزویت رسیدی. ما تو را کم داشتیم سالهاست. ما تو را کم داریم الان. دل داده بودیم به بودنت. ولی ذهنم تلنگر می‌زند مدام که برای ظهور منجی آخرالزمان باید همه امیدها قطع شود. حتی به قیمت رفتن تو. به قیمت شهادتت. امیدمان منقطع است یا صاحب‌الزمان! حاضری، ظاهر شو. پ.ن۱: ما به این راه ایمان داریم. کم و کوتاهیم هنوز اما امیدواریم برای دست رساندن به جبهه حق. پ.ن۲: امتی که رهبری چنین مقتدر دارد، غم ندارد. سر خم می سلامت... تو پیر فرزانه مایی حضرت آقا. ✍ @khatterevayat @mastoooor .
خادم‌الرضا! روز ولادت امام رضاست، نمی‌دانم باید روسری رنگی روز ولادت سرم کنم یا روسری مشکی عزا! یادم نمی‌آید روز ولادتی مشکی‌پوش شده باشم اما امروز پوشیدم. و حتی نمی‌دانم کار درست چه بود ! از بدو ورودم به حرم نیت زیارتم را به نام شما زدم. دم ورودی صحن انقلاب دستم را روی سینه گذاشتم و برای شما سلام دادم. امین‌الله را از طرف شما باز کردم و زیر لب خواندم. من هیچ‌وقت با ریاست جمهوری‌تان موافق نبودم، اما هیچ‌وقت از دلم خطور هم نکرد که آدم خوبی نیستید. هیچ‌وقت فکر نکردم که نیت‌تان سربلندی کشور و مردم نیست. راستش برای‌تان خوشحالم خوش‌حالم که نماندید در این پست خطرناک که طلسم شده است. ما تجربه‌های خوبی از ۸ سال ریاست جمهوری آدم‌های خوب نداشته‌ایم خدا دوست‌تان داشت امام رضا هم خوشا به عاقبت‌تان سید! ✍ @khatterevayat
بسم‌الله. ما اگر در داستان‌نویسی اتفاقات را اینطوری کنار هم بچینیم و مثلا شهادت هشتمین رییس‌جمهور را بگذاریم شب ولادت هشتمین امام، همان امامی که رییس‌جمهور خادمش بوده و تازه روز ولادتش هم نوبت خدمتش است، به ما می‌گویند این چه داستانی است، باور‌کردنی نیست. ولی خدا هر بار ثابت می‌کند که برنامه‌ریزی و پیرنگ‌های او برای بنده‌هایش با آنچه عقل من درک می‌کند، فرق دارد. ذهنم آشفته است، حرفهایم زیاد و قلبم سنگین. به رایی که به اقای رییسی دادم فکر می‌کنم. همان رایی که خواسته‌ی قلبی‌ام نبود، با اینکه مِهرش توی دلم بود. همان رأی حالا برایم افتخار است. به یک شهید رأی دادم. خدا برایم اینجوری برنامه‌ریزی کرد که روزی که باید جواب بدهم، حرفی برای گفتن داشته باشم. چند روز پیش یک متن ناقص درباره مرگ و لحظه‌های آخر نوشتم؛ حالا قطعه‌های گمشده‌ی متن دارد کم‌کم پیدا میشود. خدایا می‌شود پیرنگ داستان من را هم غیر قابل باور کنی؟می‌شود جوری برایم بچینی که من هم، هرچقدر عجیب، زیبا زندگی کنم و زیباترین مرگ نصیبم بشود؟ ✍ @khatterevayat
این شب سخت که دعا میکردیم پایانش سپید باشد برای تو بود آقای رییسی برای ما اما .... از دیروز که همسر از درخانه وارد شد و گفت خبر رو شنیدی؟ میگن بالگرد نگذاشتم جمله اش تمام شود و فوری گفتم : شایعه است بابا ، تکذیب شده محکم و مطمئن این جمله را گفته بودم و فارغ از هر نگرانی و اما تا بعد ازظهر که یهو شایعه ها داشت جدی میشد و تبدیل شد به «فرود سخت» و ... آه خدا توی آن باران و جنگل های انبوه و مِه و دم غروب که هنوز هیچ خبری نبود و هرچی کانال ها را زیر رو میکردیم هیچ بود و هیچ حال ما نگفتنی بود.... هی میگفتم الان است که شبکه ها بگویند پیدایشان شد و کمی مصدوم شده اند و حال همه خوب است... پهپاد داریم و امکانات فلان و نیروهای پای کار مگر الکی است؟ اما باران و مه و تاریکی شب و .... چرا این ساعت ها نمیگذشت؟ شب ولادت حضرت انیس النفوس‌بود و ما دلشوره و اضطراب بود که به بندبند جانمان افتاده بود ... چرا هرچه بیشتر می‌گشتند کمتر حرف میزدند؟ هرچه می‌خواستیم حواسمان را پرت کاری کنیم نمیشد ، دوباره میرفتیم سر گوشی بلکه یکهو یک نفر خبر جدید ِ موثقی بدهد و همه بی خبری ها و حدس و گمان های تلخ را بشورد و ببرد... اما نشد که نشد.... تا صبح چندین بار بیدار شدم و فکرمی کردم خواب دیده ام، ذهن مشوشم اما یادش می افتاد که چه شده دوباره دست به گوشی و آه خدایا کجایند پس؟ چرا پیدایشان نمیکنند؟ داشت از باران بدم‌میامد، از جنگل و از هرچه که مانع پیداشدن خبری از شما بود... و صبح که برای شما نوید شهادت و مزد خدمت بود و برای ما در روز عید کام تلخ و طعم گسی به یادگار گذاشت که در باورمان نمی‌گنجد هنوز.... حالمان خیلی خراب است ، سخت ترش این است که باید توی خانه مادر شاد همیشه باشی و بازی کنی و حوصله داشته باشی و بغض کنی و گریه نکنی نه و هی دخترکت بپرسد چرا گوشه شبکه پویا خط سیاه است.... آقای رییسی مظلوم و سید محرومان بدجوری مات مان کردی مبارکتان باشد ردای شهادت... ✍ @khatterevayat