eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
691 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از آن انفجار کذایی، با ساک و بساط می‌رفتیم حرم.‌ همه‌چیز با خودمان می‌بردیم جز پیک‌نیک که راه نمی‌دادند. شب‌ها زیرانداز می‌انداختیم صحن انقلاب. پتو می‌کشیدیم رویمان و رو به گنبد کنار مامان که با تسبیح ذکر می‌گفت، می‌خوابیدیم. انفجار که شد مات و مبهوت ماندیم که حالا کجا بمانیم؟ هتل و مهمان‌سرا که هیچ، چادر مسافرتی هم هنوز مد نبود. برای ما که همسایه‌ی دو ساعت‌راهِ امام رضا بودیم کسر شأن بود که ماه بیاید و برود و مشهد نرویم. چاره چه بود؟ ما بودیم و فقط چادر سرمان که زانو بغل، چمباتمه بزنیم کنار دیوار صحن یا رواقی. چادر بکشیم روی سرمان و ساعتی خستگی در کنیم و وای به حال آن لحظه‌ای که بدنمان کمی از حالت قایم به سمت زمین خم می‌شد. خادم‌های مهربان مثل سیمرغی که پَرَش را آتش زده باشند بلافاصله بالای سرمان حاضر می‌شدند تا با صدای رسا اعلام کنند: « خانوم! اینجا، جای خواب نیست» جناب آقای رییسی! می‌پرسید حاصل این همه پرگویی چیست؟ عارضم خدمتتان که امشب، من و تمام آن خِیلِ زایرانی که شما باعث شدید در شب‌های بیتوته در حرم جایی برای استراحت داشته باشند، جایی که بتوانند بی‌دغدغه‌ی نامحرم و قلقلک پرهای سبز خادمان پایی دراز کنند، برای شما دعا می‌کنیم که در جوار امام‌رضا جانمان، شب اول قبر راحت، پرنور، در هوای بهشتی حرم داشته باشید همانطور که برای زایران رضا اینچنین امکانی را فراهم کردید. منزل نو مبارک خادم زایران رضا ✍ @khatterevayat
قدم‌های اولم را که به سمت مسیر برمی‌داشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت می‌کردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است. رسیدم باب‌الجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدم‌ها پشت هم می‌آمدند. بعضی‌ها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری. خط آفتاب چشمم را می‌زد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد. _خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون می‌کنه عقب‌. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده. خانم‌ها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند. دوربینم را گرفتم بالا. سوژ‌ه‌های اطرافم کم بود. می‌ترسیدم بروم جلو‌تر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید. ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همه‌ی کسانی که نرده‌ها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلویی‌ام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهره‌ی ادم‌‌ها را ببینم. نفهمیدم. صداها را می‌شنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم: ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم... ✍ @khatterevayat @truskez
____________ یک. سوم خرداد هزار و سیصد و شصت و یک، چهل و دوسال پیش. احمد کاظمی از پشت بیسیم به غلامعلی رشید می‌گوید: "آقا میگم ما تو شهریم. مفهوم شد؟" و توی شهر بودنش را از پشت بیسیم چهار پنج تکرار می‌کند تا کلامش برای رشید مفهوم شود. صدا سخت به غلامعلی رشید می‌رسد. صدای کاظمی ارتفاع می‌گیرد و به چند کلمه ختم می‌شود: "خرمشهر رو خداوند آزادش کرد." و پیام بعد از چند بار قطع و وصلی در نهایت توسط رشید دریافت می‌شود. خرمشهر آزاد شد. ما به برکت خونِ رزمندگان و شهیدان‌مان حماسه ساختیم و ممد نبودی خواندیم و توی شهرهای ایران بزرگیِ خدا را از تهِ حلق فریاد زدیم. دو. سوم خرداد هزار و چهارصد و سه‌، چهل و دو سال بعد. گوینده‌ی خبر سه روز قبل، از پشتِ صفحه‌ی تلویزیون خبر شهادت رئیس جمهور و همراهانش را اعلام کرده. خبر توی دنیا ترکیده و پیامش به همه رسیده. رئیس جمهور و همراهانش شهید شده‌اند. شهرهای ایران پُر از مردمی‌ست که به برکتِ خونِ سیاست‌مدارانِ شهیدشان دوشادوشِ هم ایستاده‌اند و در تشییع پیکرشان حماسه ساخته‌اند. راهِ رجا بسته نیست می‌خوانند و بزرگی‌ِ خدا را از ته حلق هوار می‌کشند. صدا ولی برای همه مفهوم نیست! مردمِ توی شهر، ده‌ها میلیون بار توی شهر بودن‌شان را فریاد زده‌اند و صدا برای برخی هنوز مفهوم نیست. دریافت نمی‌شود پیام.‌ چهل و دو سال از خرداد شصت و یک گذشته و ما پیوسته در خیابان‌های ایران شهید می‌گردانیم و حماسه می‌خوانیم و پیام‌مان هنوز توسط برخی دریافت نشده! نمی‌شود. سه. در چهل و دومین سالروزِ حماسه‌‌ی آزادسازیِ خرمشهر، در شهرهای ایران شهید می‌گردانیم و بزرگیِ خدا را نفیر می‌کشیم و با عددمان حماسه می‌سازیم. از سوم خردادِ شصت و یک تا سوم خرداد صفر سه، هنوز ملت حماسه‌ایم؛ حماسه می‌مانیم! @khatterevayat @AlefNoon59
دیروز خوب گذشت. دست بچه‌ها را گرفتیم و بردیم بدرقه سید‌ابراهیم. البته به بدرقه نرسیدیم و هر چه در نزدیکی طرشت منتظر ماندیم خبری نشد. میگفتند هجوم جمعیت سرعت ماشین را کم کرده و احتمالا تا یک ساعت دیگر هم نمی‌رسد. دیدیم که هوا دارد گرم می‌شود و نمی‌توانیم تا سر ظهر بمانیم. اصلا چرا توی این گرما دست سه بچه کوچک را گرفته بودیم و آمده بودیم. سید ابراهیم را دوست داشتم سال ۹۶ که نه ولی همین انتخابات قبل به او رای دادم. ولی خودش را انقدر دوست نداشتم تا به خاطرش بچه یک ماه‌ام را برداریم بیاورم توی این جمعیت. پس به خاطر چه چیزی بود؟ حتما دلم هوس گردش کرده بود که قطعا کرده بود و دنبال راهی برای رفع پوسیدگی در خانه بود. اما همه‌اش این بود؟! بعد که برگشتیم خانه و مشغول کارها شدم و داشتم به پسرها غذا می‌دادم دیدم که من پسرهایم را خیلی دوست دارم. آینده‌ آن‌ها برایم مهم است و به خاطر آن‌ها بوده که توی این گرما دست‌شان را گرفته‌ام و برده ام توی آن شلوغی. دیدم سید ابراهیم رئیس‌جمهور بوده و توی ماموریت و به خاطر کارهای کشور از دنیا رفته یعنی به خاطر بچه‌هایم و بعد دیدم سیدابراهیم را بیشتر دوست دارم. لقمه آخر را به هر دو دادم که هر دو‌ تف کردند و فهمیدم که سیر شدند‌ و فکر کردم حالا که رئیسی رفته چه می‌شود که مهم نبود، حتما اتفاق خاصی نمی‌افتد. اتفاق مهم همین بود که افتاد. حالا دل‌همه ما به هم گرم شده و‌ دوباره دور واژه ایران جمع شدیم. ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
"بسم الله الرحمن الرحیم" سلام و عرض ادب شهادت رئیس جمهور و همراهان‌شان را تسلیت و تبریک عرض می‌کنیم‌. بزرگواران! همان‌طور که می‌دانید هدف کانال خط روایت ثبت روایت‌های مردمی در اتفاقات و مناسبت‌های مختلف است. 🖋 برای فراموش نشدن افراد 🖋 برای فراموش نشدن اتفاقات 🖋 برای ثبت شدن این تجربه‌ها در تاریخ از همراهان عزیزمان بابت این‌که روایت‌های خودشان را بعد از این حادثه‌ی تلخ برای خط روایت ارسال کردند، تشکر ویژه داریم. لازم است به دو نکته توجه کنیم: ۱_ در این بالگرد رئیس جمهور، وزیر امور خارجه، امام جمعه‌ی تبریز، استاندار آذربایجان و چند عزیز دیگر در نقش حفاظت و خلبانی به شهادت رسیدند. از روایت زندگی این عزیزان، خاطراتمان در مواجهه با ان‌ها در ایام حیاتشان و روایت از شهادتشان غفلت نکنیم. به ویژه از تبریزی‌های عزیز درخواست می‌کنیم، روایت‌هایشان از برخورد با امام‌جمعه‌ی مردمی و محبوب را برای ما ارسال کنند. سنگینی غم و مظلومیت رئیس جمهور ما را از روایت سایر شهدای بزرگوار غافل نکند. ۲_ از همه‌ی اعضای کانال در خواست می‌کنیم در انتشار روایت‌ها در فضاهای مختلف مجازی و حضوری همت کنند تا هدف فراموش نشدن شهدا و سیره‌ی شهدا بهتر و بیشتر محقق بشود. "زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست." امام خامنه‌ای تشکر مجدد از همراهی‌ شما بزرگواران @khatterevayat
روایت ۱: (جواب بچه‌ها را چه بدهم؟) راستش را بخواهید علی‌رغم میل باطنی‌ام دیروز بچه‌ها را نبردم. بر خلاف راه‌پیمایی‌های روز قدس و ۲۲ بهمن که بادکنک و پرچم می‌گیریم و چفیه پیچ‌شان می‌کنیم و‌دل را می‌زنیم به صف جمعیت گریزانِ به سمت حرم. توی دلم ولوله‌ای به پا شده بود بالاخره این‌ها هم باید مراسم تشییع رییس‌جمهورشان را می‌دیدند، چهار روز دیگر بزرگ‌تر می‌شدند و آن‌وقت پیرترها که ما بودیم جمعیت تشییع را به رخ‌شان می‌کشیدیم و از ماشین حمل تابوت رییس جمهورمان می‌گفتیم که از جلوی چشم‌مان رد شد و مردم پارچه‌هاش‌یشان را تبرک می‌کردند و بعد بچه‌ها با دل‌خوری رو ترش می‌کردند که چرا ما را نبردید. داشتم در محکمه درونم حق را به بچه‌ها می‌دادم و دلم طبق معمول افسار به دست گرفته بود و داشت پیروز میدان می‌شد که ناگهان وکیل‌الرعایا حکم نهایی را صادر کرد «آن‌جا، جای بچه‌ها نیست جیران، اذیت میشن. مگه تشییع حاج قاسم رو یادت رفته؟» راست می‌گفت ، کوتاه آمدم و علی‌رغم خواست قلبی‌ام‌‌خانه نشین‌شان کردم. یادم آمد از تشییع حاج قاسم. تازه فرق مراسم دیروز با تشییع سردار این بود که منزل ابدی رییس جمهور قرار بود حرم باشد و این خودش عاملی بود بر جمعیت و ازدحام بیشتر. بعد، راستش کمی هم ترس برم داشت که نکند این شلوغی و فشار و گرما خاطره تلخی روی ذهن‌شان بنشاند و ترجیح دادم شکوهش را از تلویزیون بر چشم‌های دل و ذهن‌شان ثبت کنند. حالا باید بنشینم فکر کنم بچه‌ها که بزرگ شدند باید جواب‌شان را چه بدهم؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۲ یک ساندویچ اضافه کسی نمی‌خواهد؟ می‌گویم بزند کنار و یک ساندویچ بخرد بلکه این صدای قار و قور، گوش سیل عزادار را کر نکند. اصلا آدم گرسنه به کفر می‌رسد تشییع رییس جمهور که جای خودش را دارد. پیاده که می‌شود تاکید می‌کنم : «یکی کافیه با هم می‌خوریم» طبق معمول دستش به کم نمی‌رود و با دو ساندویچ و یک دوغ برمی‌گردد می‌گویم: «آخه دوغ؟ مگه می‌خوایم بخوابیم تو مراسم؟» یکی از ساندویچ‌ها را برمی‌دارم و آلمینیوم دورش را کمی بازتر می‌کنم و گاز بزرگی می‌زنم. ریز نگاه می‌کند ، ساندویچ پر است و نمی‌تواند دست به فرمان ساندویچ به دست هم بشود. ریز می‌خندم که باز کارت گیر من افتاد، حالا بنشین و نگاه کن. دلم طاقت نمی‌آورد . ساندویچ را جلوی دهانش می‌گیرم. یک گاز من می‌زنم و یکی او اما به ساندویچ دوم نمی‌رسد. «صدبار گفتم یکی کافیه ، الان این یکیو کجای دلم بذارم» می‌خندد : فدای سرت، بعدا می‌خوریم. حالا امروز ناهار دعوتیم و ساندویچ هنوز در یخچال است، کسی هوس یک ساندویچ کباب ترکی نذری مراسم تشییع رییس جمهور نکرده؟ ✍ @khatterevayat
روایت ۳ (آمده بود بگوید بی‌طرف نیستم) تا چهارراه لشکر را با ماشین می‌رویم. از آن‌جا به بعد خیابان را بسته‌اند و ماشین‌ها اجازه عبور ندارند. از آن‌جا تا میدان بسیج یک ربع بیست دقیقه‌ای راه است. خداروشکر با اذکار مجربی که برای جای پارک ماشین می‌خوانیم و گاها خنده به لب دوستان می‌آورد جای پارک خوبی روزی‌مان می‌شود. از همین‌جا سیل جمعیت شروع می‌شود. پیر و جوان و زن و مرد است که به سمت میدان بسیج سرازیرند. از دلم می‌گذرد:« کاش بچه‌ها را آورده بودم» ویلچری از کنارم رد می‌شود. از این ویلچر برقی‌هاست. همیشه این ویلچر برقی‌ها برایم جذاب بوده‌اند. نیاز نیست کسی پشتش را بگیرد و عرق‌ریزان زور بازو خرجش کند. پا تند می‌کنم. از ویلچری جلو می‌زنم. می‌خواهم سوژه عکاسی را از دست ندهم. معلولی رویش نشسته که حس می‌کنم معلول جسمی ذهنی است. انگشتش را روی کنترل ویلچر گرفته و سیل جمعیت را می‌شکافد. رویش کلی امکانات هم تعبیه کرده . از جای موبایل و لیوان آب و خوراکی و فلان و بهمان. آمده بود بگوید : من هرچه هستم ، بی‌طرف نیستم یاد جمله نادر ابراهیمی افتادم در کتاب آتش بدون دود: بی‌طرف‌ها بدترین‌ها بودند …بی‌طرف‌ها جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالت روح می‌جنگیدند ✍ @khatterevayat
آفتاب از فرق سرم راه می‌گرفت توی بدنم. ساندیس که هیچ، آب هم گیرم نیامده بود. این پا و آن پا می‌کردم به فلکه برسم که از آنجا راهم را کج کنم برگردم. داشتم فکر می‌کردم اگر مداح دو دقیقه بیشتر اینجا نگهمان دارد و روضه بخواند همین وسط از حال می‌روم. یک دفعه چشمم به او افتاد. فکرها توی مغز داغم چرخیدند. مگر مستضعف‌تر از او هم هست؟ افسارگسیختگی قیمت‌ها سفره‌ی او را چند سانت کوچک کرده؟ هی کوله پشتی‌اش را بالا می کشید ولی آرام و بی‌عجله راهش را ادامه می‌داد و شعارها را تکرار می‌کرد. سرم را چرخاندم. زن‌های کنارم چادرهایشان از جنس اعلا نبود. ولی صدای لبیک یاحسینشان قطع نمی‌شد. تا آخر مراسم ماندم. تشییع شهید مهدی موسوی در شهرری @khatterevayat
گوشی دستم بود. بالای صفحه افتاد سانحه هوایی. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. یعنی باز چه خاکی به سرمان شده بود؟ سینی را روی اپن گذاشتم. دنبال خبر را گرفتم. وای. دویدم توی خانه خبر را فریاد زدم. اما فقط توی خانه‌ی خودمان. نشستم روی مبل. درست جلوی تلویزیون. نشستیم روی مبل. جلوی تلویزیون. ساعتی گذشته بود که دیدم دیگر نمی‌خواهم این مجری شبکه ی خبر را ببینم. چند بار تکرار میکنی فرود سخت؟! اصلا برو و حرفی نزن. چیزی بگو. اما نه همان حرف های تکراری. توی دقایق تکرار ساعت بی رمق به هشت شب رسید. چراغ اتاق خاموش و من نماز می‌خواندم. نفسم بالا نمی‌آمد. آب. شاید آب می‌خوردم نفسم جان تازه میگرفت. یکدفعه چراغ روشن شد. سلام دادم و برگشتم. این بار خدا خیرش بدهد که چراغ را زد. قبل از اینکه بگوید لیوان آب توی دستش دهنی است، آب را یک نفس سر کشیدم. صلی علیک یا ابا عبدالله ساعت به دوازده شب هم رسید و هنوز مجری خبر می‌گفت فرود سخت. پس چرا پیدا نمی‌شوید؟ ساعت یک نصف شب توی تختم تلوبیون تماشا میکردم. باز هم شبکه‌ی خبر . آخ اگر دستم به مجری خبر برسد؟! اتاق تاریک است. نفسم تنبل شده. من که خواب نیستم. بیدارم. انگار کارگران تنم خسته‌اند. خوابیده‌اند‌. نفس یکی درمیان. خودم باید فکری بکنم. تلوبیون نفسم را بند می‌آورد. باید بخندم. شایدم نفسم بالا بیاید. روبیکا. اکازیون‌. اکازیون‌ میبینم و میخندم. آخیش. یادم نمی‌آید نفسم بهتر شده بود یا... خواب و بیدارم. ساعت صبح خیلی زود است. مجری خبر بالاخره حرف تازه زد. تا نیم ساعت دیگر به محل فرود سخت می رسند. گوشی توی دستم خوابم میبرد. شش و نیم صبح بیدار میشوم. منی که بدم می آید صبح صدای هیاهو و بلند توی خانه بپیچد تلویزیون را روشن میکنم. شبکه‌ی خبر. هنوز نرسیده‌اند . حتی وقتی همه رسیدند باز هم شبکه‌ی خبر نرسید! تلویزیون چند روز است که روشن است. آن هم شبکه‌ی خبر. ومنی که دیگر طاقتم طاق شده است. جمعه است. حالم بد است. کاش تمام شود. راستی چه گفتم؟ امروز جمعه است. جمعه؟ آه. درست شنیدم؟ واقعا جمعه است و من بیخبر. آه از دل منتظَر. صبر خسته است از صبر شما مولای من. باز هم خودت برای خودت دعا کن مولای من. ✍ @khatterevayat
شاطر نانوا، چانه های هم اندازه را ماهرانه پرت می کرد روی سنگ مرمر کنار تنور گلی.بار اولش بود سبزوار می آمد.چرخ دستی های پر از میوه و سه چرخه های پر تردد، ذهنش را می کشاند به سه چرخه های اربعین و کربلا. کنار مغازه نانوایی ایستاده بود منتظر.دمادم حرکت اتوبوس بود.دلش قرار نداشت.کمک راننده با عینک ریبن و هیکل نحیف،پایش را گذاشت لبه پله اتوبوس.دستش را حلقه کرد دور دسته در.سرش را کشید جلو.دهانش را تا انتها باز کرد: مششد مششد.... جانمونی بچه. بچه گفتن شاگرد شوفر، برایش مهم نبود.زیاد شنیده بود. توی راه نزدیک نیشابور پا برهنه های پرچم سیاه بدست، دسته دسته راهی حرم بودند.راننده می‌خندید. دیوونه ها را نگا کن. جمع کنین مسخره بازیا را. بوق ممتدی محض خنده شاگردشوفر و خوشی خودش نثار جماعت کرد و پوسته تخمه دهانش را تف کرد بیرون. ترمینال مشهد پیاده شد ساک بلند برزنتی اش را که زیوار دو تا قرقره زیرش، در رفته بود از جعبه اتوبوس گذاشتند جلوی پایش. تاکسی ها صدا می زدند حرم ...حرم .. صورت آفتاب سوخته و موهای گرد شده اش از صد کیلومتری داد می زد که بچه کجاست. .از ترمینال پیاده راه افتاد تا حرم.صدای قرقر ساک، خلوت خیابان را بهم می زد. یک تکه نان برداشت از گوشه ساک برای صبحانه.طلای گنبد، چشم هایش را تر کرد و کمرش را تا نیمه قد خم . ورودی باب الجواد.بقچه نان پیرزن، را پهن کرد لبه خیابان. نان هایی که نذر شهید، توی تنور گلی خانه ی خشتی اش پخته بود. لبه بقچه اش گلدوزی چین چین ارغوانی داشت. تا فهمیده بود علیرضا عازم حرم غریب طوس است به نیت تشییع پیکر شهدا، شغال خوان خمیر کرده بود و خروس خوان، نان ها را گذاشته بود لب ایوان خانه ی بابا میرزا. هوا گرگ و میش بود.سگ سیاه ولگرد توی سطل زباله دنبال اضافه غذای زن بی ملاحظه ی اسرافکاری می گشت. یک چهارم نانی را گذاشت کنار سطل و سگ را از پرسه در هوای زباله راحت کرد. پرچم های سیاه توی باد می پیچیدند. نسیم زیارت امین الله بعد از نماز صبح می وزید در بند بند وجود آدم. نان ها را چید روی بقچه. نذر شهید! تارهگذری جان بگیرد و عطر صلوات مهمانش کند. دومتری فاصله گرفت.بساط واکس را پهن کرد روی سنگفرش پیاده رو.وسایل کار سال گذشته بابا میرزا و واسطه ی رزق ۵ سر عائله قد و نیم قدش .البته تا قبل از دیدار با آقای رییس جمهور. منتظر بود تا ایستگاه صلواتی خودش و پیرزن و اهل روستا با اولین زائر رسما شروع شود.آقا هم منتظر بود تا با بغل کردن خادمش،بساط عاشقانه ای برایش پهن کند خادمش پارسال، بابا میرزا را گذاشته بود سر یک کار درست و حسابی.با راه اندازی کارخانه ورشکسته نزدیک روستا.رییس جمهور، ناجی بابا بود و قهرمان پسرک نوجوان .اشکش را با آستینش پاک کرد و اولین کفش را که توی پای مردنابینای خسته از راه بود، واکس صلواتی زد.زیر لب گفت: شادی روح آقا ریسی صلوات برفست کاکا ✍ @khatterevayat