☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
اعتکاف
پسرم همراه دوستانش برای اعتکاف نیمه رجب ثبت نام کرد.
این سومین سالی بود که معتکف می شد.
پیش از رفتنش، مثل هر مادری، کلی سفارش کردم و با کوله باری از تذکر و نصحیت روانه مسجد شد.
ته دلم می خواستم در این سن نوجوانی، بیشترین بهره معنوی را از این حال و هوای خوب ببرد.
به قولی در این مسیر راه خودش را پیدا کند.
از دیشب از خستگی همچنان خواب است.
بیدارش کردم و گفتم :" مامان ۱۰ صبح شده! نمی خوای بیدار بشی؟"
نگاهی معصومانه به من کرد و گفت:"مامان یکم دیگه بخوابم!"
مشغول جمع و جور کردن وسایلش شدم.
داخل کیفش کتاب (( من ازچیزی نمی ترسیدم )) را دیدم.
هدیه ای که در پایان اعتکاف به او داده بودند.
حال عجیبی بر وجودم نشست . نمی دانم چرا ؟! ولی ته دلم آرام گرفت.
خودش هم گفت که اعتکاف امسال خیلی فرق می کرد.
شاید پسرم من مثل خیلی از نوجوان های این روزها، بین بالا و پایین های دنیا بلرزد ولی هرگز نخواهد ریخت.
این سرزمین !
این دیار
این خاک حاج قاسم ها و محسن حججی ها را در دل خود دارد که چراغ روشنی برلی زندگی فرزندانمان هستند. چراغی پر فروغ برای عبور از پیچ و خم های این زندگی.
✍ #الهه_طحان
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#اعتکاف
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
سننتصر باذن الله
اینکه آتشبس توی غزه، چطور جلو خواهد رفت را نمیدانم. اما قاعدهای که دارد اتفاق میافتد را خوب میفهمم. این آدمها، همینهایی که نشستهاند روی این چرخِ چوبی و شادی توی چشمهایشان برق میزند، به اسرائیلی که آمده بود تا چند روزه حماس را نابود کند، فهماندند که همیشه هستند و خواهند ماند. حتی اگر از آسمان آتش ببارد.
و حالا این اسرائیل است که
باید بنشیند پای مذاکره با حماس.
باید حماس را ببیند، خوب هم ببیند.
باید با حماس طرف شود.
باید با حماس به توافق برسد.
هر اتفاقی برای جبههٔ مقاومت میافتد انتظارِ ساکتی توی وجودم دستوپا میزند که امشب شاید دوباره سیدنصرالله بیاید پشت دوربین و ما میخکوب شویم پای هر دستگاهِ ارتباطی که بشود صدایش را شنید. و من حواسم برود پی چینهای منظم عمامهاش و او محکم بگوید: سننتصر باذن الله...
نبودنش نمیشود باورم و بغضِ رفتنش توی گلو، تمام نمیشود.
✍ #آسیه_کلایی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتش_بس
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@giyume69
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
آرزوی های گُم نشده ننهٔ جهان
پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود.نه غالبا مشکی ،نهجو گندمی.یکدست مشکی پر کلاغی.وسط کله اش یک خط صاف بود عینجاده ابریشم که می رفت و توی افق روسری حریرش محو می شد.طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود.خانم جان اگر این روزها بود می گفت « خجالت نمی کشی.آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی زنه!»اما حالا که خانم جان نیست.من هم که نگفتم می خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم.ازین ها گذشته همه زن ها مو دارند یکی کوتاه تر و یکی بلندتر...همه زن ها شبیه همند.روی سرشان یک جاده ی ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه ای بود،عین ننه همه آدم ها.
دهاتی ها می گفتند جوانیهاش وقتی رخت و لباسش را می شسته پهن نمی کرده توی ایوان بَرِ آفتاب.مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند.تنهاعکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه خیابان شمس گرفته بود.با چادر مشکی دوگوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت.بچه که بودم یادمست سه تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود.آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست وپا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود.بزرگ که شدموسط زندگی تکراری و روزمرگی هام می دیدمش.می دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن ها.بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه دارها.جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند.زلزله و سیل می آمد،مسجد و مدرسه ای در کنجی از شهر می خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و وسایل قیمتی داشت همه را می داد.هر وقت پای حرف دلش می نشستم غصه می خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم.
آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم،چهارشنبه صبح بود.من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما.دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی آورد.زنگ زدم به گوشی ننه جهان.یکی از پسرهاش برداشت.گفتم «گوشی را می گذارید بغل گوشش.»مرد اولش مکثی کرد.انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش.
صدام داشت می لرزید،جدی جدی داشت می رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود
«سلام حاج خانوم....می گن عجله داری؟انگار دیگه نمی بینمت.فقط می خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدممی مونه .مطمئن باش پیش خدا گم نمیشه.»
صدای هق هق مردانه ای از آن طرف خط می آمد!
بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد.دو روز پیش یکی زنگزد.اولش نشناختمش.اما بعد فهمیدم برادر جهانست.همان که توی جنگ تازه دست و پا درآورده بود.فکر می کرد من آدم جایی هستم.
مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین!
یا شهرداری غزه.
با التماس می گفت «توروخدا اگه جایی میشناسی منو معرفی کن.من تو کار تأسیساتم تو فارس همه منو میشناسن.تو فقط به اینا که میرن بگو یکی اینجوری هس.ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم،در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...»
بهش گفتم «برو با بچههای جهادی که میرناونور حرف بزن...من نمی دونم کی به کیه!»
جوهر صداش برام آشنا بود!شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می نشستم می گفت«ما که قابل نبودیم ،ما که برای امامو انقلاب شهید ندادیم ما که.....»
ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود.نگران امام.لبنان و فلسطین....
آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود!
✍ #طیبه_فرید
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مقاومت
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@tayebefarid
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
بلال ابوغانم
قاضی لیست اتهامات را میخواند
شما با اتهام شراکت با بهاء عليان (شهيد شده) متهم به قتل ۳ اسرائیلی هستی
بلال با خنده فریاد میزنه : محاله
من حد اقل ٧ تا با چاقو کشتم وبهاء حدا اقل ١٠ تا با كلت كمرى كشت😁
قاضى از بلال درخواست میکنه که برای نطق حکم بايسته ولی بلال با اینچهره خندان گفت :شما وکل حکومت شما نمیتونید مجبورم کنید براتون بایستم.
جلسه دادگاه متوقف وبه تعویق انداخته میشه و ده سال به حکم اولیه بلال اضافه میشه .
حکم اولیه ش (۳ حبس ابد + ۶۰ سال).
اسير بلال ابو غانم هفته ديگر با دستور رجال الله و در مرحله دوم تبادل اسرا از زندانهای ارتش اشغالگر آزاد خواهد شد .
✍ #منعم
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتش_بس
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@monem_ps
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽﷽
〰〰〰〰〰
#روایت_جمعه
...دست روی هر چیزی میگذاشتیم یا داشت یا بهکارش نمیآمد یا بهکارش میآمد ولی استفاده نمیکرد...
✍ #حسام_محمودی
🎙#حسام_محمودی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_پدر
🔻قصهی شما هم برای روایت شدن زیباست.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
اینجا هرگز جای آنها نیست
روزی که آمدند خیال نمیکردند این شکلی مجبور به رفتن بشوند. آمده بودند کار را تمام کنند. آخر مگر غزه چند کیلومتر مساحت داشت؟ با اینهمه تجهیزات و امکانات مگر میشد بازی را نبرد.
ولی ورق برگشت. اینجا بوی مقاومت میدهد. ما مردم غزه به خلق الانسان فی کبد باور داریم. دنیایمان را کوتاه میبینیم. نیامدهایم بمانیم. اما همین گذر کوتاه را هم نمیخواهیم، دست کفر بدهیم.
واجتنبوا الطاغوت را آموختهایم. لالایی بچههای ما فاستقم کما امرت بوده است. با ما نمیشود درافتاد. آنموقع که تنها سلاحمان سنگ بود، نتوانستند تسلیممان کنند؛ چه رسد به حالا که با موشکهای دوش پرتاب ضد هوایی تانکهای متجاوزان را نشانه میگیریم.
میدانیم که دست از جنایت برنمیدارند. میروند که برای توحشی دیگر آماده شوند. ولی این را بدانند، اینجا هرگز جای آنها نیست.
✍ #مریم_غلامی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#آتش_بس
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
🏴
عکسهای اسیران آزاد شده را یکی یکی باز میکنم و با دیدن لبخندهایشان هربار قاشقی عسل میریزند توی حلقم. تکیده و رنج دیده اما بیغل و زنجیر روی دوش مردم غزه نشستهاند.
مداح بلند میشود: "صدا کردند بیایید امامتان آزاد شده."
🏴
〰〰〰〰
#خط_روایت
#امام_کاظم_علیهالسلام
#مقاومت
〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
یسر بعد از عسر
به نام خدا
چند بار زیارتتان آمدهام؟ نمیدانم. نشمردهام تا کم نشود. زیاد شود. مثل پولخردهای کودکی. یکبارش ولی خیلی چسبید. آنقدر که تا کسی بگوید کاظمین یا به قول عراقیها کاظمیه بویش بپیچد در مشامم.
بعدازظهر بود رسیدیم. گرسنه و تشنه. پاییزی گرم. کمی بعد از درآمدن آفتاب اربعین از ساختمان نیمهکارهی محل اسکان سهروزهمان در کربلا درآمدیم. پیاده راه افتادیم سمت ترمینال تا سواری پیدا کنیم. دو ساعت زیر حرارت خورشید رفتیم. سرتاپا سیاه. یکی یک کوله روی دوش یا توی دست. چشمها خیس و لبها خشک. هوا پر از گردوغبار بود و صدای سرفهی آدمها و دادوهوار شوفرها درهم. چطور از بین آنهمه جمعیت راه باز کردیم و چگونه سوار شدیم و چقدر کشید تا برسیم روبهروی دو گنبد طلاییتان قصه دیگری است. این قصه از گنبد طلا شروع میشود. دیدنش پایان سختی سفر چند روزه بود. تصویری که از آن دو روز اقامت در هتل روبهروی مرقدتان دارم، همان است که فخیمزاده در ولایت عشق ساخته. آنجا که امام روی دو پا نشسته و برای جماعتی که به سویش میدوند، بغل باز کرده. خیال میکنم شما هم برای ما زائران خسته و خاکآلود و ماتمزدهی جدتان همانجور آغوش گشودید. نزدیکترین هتل جای خالی داشت. بعد از شش روز دوش آبگرم. عوضکردن لباس. غذای مفصل. ملحفهی تمیز. خواب سنگین. مهمتر از همه زیارت سیر و پر. صبح، ظهر و شب. کسی شتاب نداشت. جایی قرار نبود برویم. چلهی سوگ را پشتسر گذاشته و در خلسهای آرام شناور بودیم.
از آن پس کاظمین برای من مأمن است. جایی که میشود از دشواریها به آن پناه برد. یسر بعد از عسر.
✍ #فاطمه_کیایی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#امام_کاظم_علیهالسلام
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat