خانه را که برق اَنداختم، تازه رفتم سراغِ پسرکم تا بلوز و شلوار لیاَش را تَنَش کنم و آماده شویم، بیرون از خانه برویم .
همیشه، قبلِ بیرون رفتن از خانه عادت دارم، خانه را تمیز کنم . مامانم همیشه میگفت: "شاید رفتی بیرون و با مهمون برگشتی خونه"
اما خودم به مرگ فکر میکنم.
اگر از خانه بیرون رفتم و مُردم . هرکس برای سر سلامتی دادن به منزلِمان آمد با خود نگوید:"عجب زنِ شلختهای بوده"
برای خودم هم در ذهنم بندهخدایی را مثال میزنم که فرزندش فوت کرد و همه در کسری از ساعت در منزلِشان جمع شدند. خانهاَش برق میزد.
همهی زنها نه، ولی اَکثرشان همین فکر را میکنند .
حتما آن نیمی از شهدای حادثهی کرمان هم که زن بودند. همین فکرها را میکردند.
شب که همسرشان با کلی مهمان به منزل رفته. ردِ دستمال، رویِ اُپن خودنمایی کرده.
جارو برقی پذیرایی را دور زده و گوشهی اتاق خواب ایستاده.
قورمهسبزیِ روی گاز دو قُل دیگر بخورد، جا میاُفتد.
روزِ مادر بوده و مادرِ خانه، اَهلش را به غذای محبوبِ خانواده وعده داده.
آینهها برق میزنند. مادر به لَک روی آنها حساس بوده.
لباسهای بچهها هر کدام شُسته و تا شده تویِ کشوها نشستهاَند.
مادرِ خانه گلها را هم سیراب کرده تا عطرشان، بچهها را نوازش دهد.
وقتی خواسته در را ببند تا به گلزارِ کرمان برود، نگاهی به سرتاسر خانه کرده، جایی کثیف و از قَلم نیفتاده باشد .
شاید با مهمان به خانه برگردیم .
شاید هم مهمانها بدونِ مادر به خانه بیایند.
خانه باید تمیز باشد.
✍ #مهدیه_مقدم
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
آنوقتی که دکمه سرآستینش را برای چندمین بار میبندم و باز جلویم میگیرد، میفهمم جادکمهای گشاد شده. مسیر عقربه ها را روی ساعت دیواری دنبال میکنم. ده دقیقه به ۷ است. او چشم تنگ میکند و به خودش پیچ و تاب میدهد؛ و من تندتند توی جعبه چوبی نخ و سوزن را بالا و پایین میکنم تا قرقره رنگ سبز و سوزن را بیرون بکشم و جا دکمه ای را دقیقه نود به قاعده و اندازه کنم. زهرا کوله گلگلی اش را بر دوش میندازد و میدود سمت در. من چهارقل میخوانم و تا دم بالا رسیدن آسانسور، به هر دویشان فوت میکنم.
سحری سما را دو ساعت پیش گرم کردم. پیتزاخوری هنوز روی گاز است؛ با چند قاشق پلوخورشت قیمه مانده و سیب زمینی های خلالی و نامنظم که رویش ریخته شده.
آسانسور میرسد به شماره ۵ و آخرین تصویر من از بودنشان، گوشه کاپشن صورتی زهراست که از لبه در چشمکی میزند و برای هزارمین بار مثل خنج، بر قلبم کشیده میشود.
آن چند کلمه ای معروفی که روی کوتاهترین داستانک همینگوی را سفید کرد:
دو ساله.کاپشن صورتی، گوشواره قلبی!
به خودم میایم و میبینم کسی توی خانه نیست. آسمان ۷ صبح، مثل عقیق سرخ شده و آبستن باریدنی سنگین است. درست مثل چشمهای من که این روزها هی به خودش پیچیده که حالا نه؛ حالا عید است؛ حالا نه؛ حالا روز تولد زهراست؛ حالا نه؛ سما امتحان دارد؛ امشب بابایشان از ماموریتآمده؛ حالا کادوی روز مادرت را داده اند؛ حالا...
تمام این حالا و اما و اگرها، تراژدیهای مادر بودن است؛ آنوقتی که قلبت گرومپ گرومپ به سینه میکوبد و طوفان غم نهیب میزند و بغض خفه میکند و تو؛ در جدال این جنگ نابرابر، باید یک تنه بایستی و دست باز کنی تا آن گلهایی که رویاندهای، آسیب نبینند. مثل این چند روز که بهت زده تصاویر و گزارش های رسانه را دیدهاند و سکوت تو را و اشکهای ریز و تسبیح توی دستت را؛ مثل چای دم کردنت برای مجلس زیارت عاشورای خانگی؛ پناه بردنت به گلزار شهدا؛ مرور رشادتهای مردم مقاومت و...
بچه که بودم، از زبان مامان جون یک جمله شنیده بودم. گفته بود: جگرم تاول زد... این را برای آنوقتهایی گفته بود که دایی امیر تازه شهید شده بود؛ دایی را سال ۶۰ منافقین ترور کرده بودند و مامان جون تا مدتها، با جگر تاول زده، دم بر نمیاورد تا دشمن شاد نشود.
قاتل دایی را که آورده بودند، مامان جون چادر مشکی کرپ نازش را مشت کرده بود و صاف جلو رفته بود. فقط یک سیلی توی گوش پسر ۱۶ ساله عضو مجاهدین خلق زده بود و بعد هم محکم گفتهبود: این مال بچه خودم نیست؛ مال شهید بهشتیه!
و استوار خودش را عقب کشیده بود و رویش را سفت تر گرفته بود.
مامان سالها اینها را برایم تعریف کرد و من از مامان جون توی ذهنم یک قهرنان ضدضربه ساختم ولی حالا که مادرم، میدانم هیچ کداممان، حتی همین حالا که دارد یکسال از رفتنش میگذرد، هیچوقت از آن تیر محکمی که آنروز توی کمر مامان جون پیچیده بوده و خمش کرده بوده، حرفی به میان نمیاوریم.
مثل همین حالای خودم که هنوز کمرم از غم رفیق خم است و حتی نتوانستم برای تشییع معلم شهیده خوش روزی راه بهشت کرمان، فائزه رحیمی، خودم را به جمعیت برسانم.
من نرفتم اما بچههایم، اشتیاقم را دیدند. حسرتم را دیدند؛ نجواهای آرامم را با تصاویر شهدای روی دیوار و حاج قاسم در کنار شهید کاظمی را دیدند و شنیدند.
امیددارم برق پر انگیزه چشمهایم را هم
و انتظار را هم...
میدانی... مادر باید همه چیز خانه را به قاعده مدیریت کند؛ غم و شادی؛ سختی و آسانی؛ اشک و لبخند و...
مثل جادکمه ای سر آستین روپوش مدرسه که...
راستی مادر آن دختر دو ساله کاپشن صورتی...
آسمان سرخ است...
مثل چشمهای من...
چقدر خوب است که صبح شنبه کسی توی خانه نیست...
✍ #فاطمه_شایانپویا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بی_مقدمه_
از دو سه ماه قبل برای مچ پای دردمندم وقت گرفته بودم. از دکتری حاذق که می گفتند تخصص او برای همین مچ پاست. درست سر اذان مغرب توی مطب بودم. قبل از هر چیز باید پذیرش میشدم. آدرس دقیق را از توی «دکتر تو» پیدا کردم. پزشکان شیراز، متخصص ارتوپدی فلوشیپ جراحی پا و مچ پا دکتر امیر رضا وثوقی. آدرسش را پیدا کردم و به آقای همسر دادم. مرا جلوی مجتمع پزشکان پیاده کرد و رفت تا خودش به مسجدی در همان نزدیکی برود و نمازش را سر وقت.
مجتمع بسیار شیک با معماری نسبتاً منحصر به فردی بود. اما من چندان توجهی به آن نکردم چون کمی دلشوره داشتم نمیدانم چرا ؟
از میان اسامی پزشکان نام دکتر وثوقی را پیدا کردم که مطبش در کدام طبقه هست.
داخل آسانسور شده و رفتم.
مطب پر از بیمار بود، تعدادی روی صندلی های چرمی نشسته بودند و دو سه نفر ایستاده بودند. به دو خانم منشی مطب مراجعه کردم و گفتم که ساعت پنج و نیم وقت داشتم. گفت اول باید پذیرش شوید و به همکارش اشاره کرد. نام و مشخصات خودم را همراه با کد ملی دادم. مبلغ ویزیت را هم پرداخت کردم. بعد پرسیدم چقدر طول می کشد تا نوبتم بشود؟ گفت حالا بفرمایید بنشینید تا صدای تان کنم. جایی بین مراجعین پیدا کردم و نشستم. اما همچنان دلنگرانی رهایم نمیکرد. چشمم به عقربه های ساعت دیواری بود که به کندی در حرکت بود. و دو نوشته آبی رنگ که به دیوار زده بودند و هشدار داده بود که اگر بیماری پایش را جای دیگری عمل کرده باشد دکتر از پذیرش او معذور است. و اینکه ممکن است مدت انتظار چند ساعت طول بکشد. آه خدای من یعنی چند ساعت باید اینجا بنشینم ؟ یعنی ساعت چند نوبتم میشود؟ نمازم چه میشود ؟ ساعت ۸ شب قرار است به دفتر ازدواج برادر شوهرم برویم چون عقدکنان دختر خواهر شوهرم هست. نکند کارم طول بکشد؟
احساس می کردم ضربان قلبم کمی تند شده ، اما کاری از دستم بر نمیآمد. نمیتوانستم بیرون رفته و به نمازم برسم ، چون ممکن بود منشی هر آن نام مرا صدا بزند. پس هر از چند دقیقه هی منشی و بیماران و ساعت دیواری را میپاییدم. از خونسردی منشی خیلی حرص خوردم . میتوانست بگوید مثلاً برو یک ساعت دیگر بیا، اما نگفت ، خیلی ریلکس مشغول پذیرش بیماران و دستورات لازم بود. بعد از ساعتی طاقت نیاورده بلند شده و به سمت میز پذیرش رفتم. گفتم ببخشید چند نفر جلوی من هستند؟ با همان خونسردی گفت بفرمایید بنشینید حالا صدای تان میکنم. اما صدا نکرد و به دختر خانم بی حجابی که گفته بود ساعت ۸ نوبتت میشود ساعت شش و نیم او را به داخل فرستاد. خون خونم را میخورد که چگونه این بیحجاب ها قرب و منزلت پیدا کرده اند. در همین بین همسرم تماس گرفت و پرسید چکار کردی ؟ گفتم : هیچی هنوز نوبتم نشده. گفت: پس من بیام اونجا ؟ گفتم: خب معلومه. و خداحافظی کردم.
ربع ساعتی طول کشید تا همسرم آمد. صندلی کنار من خالی شده بود آمد و نشست. دوباره پرسید: چی شد ؟ نمیدونی چند نفر جلوت هستن؟ گفتم : پرسیدم اما منشی چیزی نگفت. از سر جایش بلند شد و خودش به سراغ منشی رفت. اما جواب درستی نگرفت و مجبور شد برگردد. زیر لب غر غر میکرد که کار اینها درست نیست این حقالناس است، این همه معطلی! خب به مردم بگویید که دقیقا کی نوبتشان میشود !
کم مانده بود از ملاقات با آقای دکتر منصرف بشوم ، عقربه های ساعت داشت هفت و نیم را نشان می داد، بلند شدم و دوباره به سراغ منشی رفتم. گفتم ببینید من جای دیگری هم باید بروم. لبش را به بالا داد و با بی تفاوتی گفت : که اینجا همه سه چهار ساعت مینشینند تا نوبتشان بشود! کم مانده بود سر او فریاد بکشم آخه یعنی چه ؟ چرا برای وقت مردم ارزش قائل نیستید؟ سه چهار ساعت ؟ که از پشت همان عینکش متوجه ناراحتی من شد، ابروهایش را بالا برد و گفت دو نفر دیگر جلوی شما هستند الان صدای تان میزنم. دوباره آمدم نشستم ، بعد از چند دقیقه گفت: صدای زنگ که آمد شما بروید داخل. و ساعت نزدیک ۸ بود که صدایم کرد و از در شیشهای دوربین دار رد شدم و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر با موهای جو گندمی آرام و خونسرد پشت میز بسیار بزرگش نشسته بود. سیدیهای ام آر آی را و نامه سفارش دکتر متخصص دیگری به دست همسرم دادم تا به آقای دکتر بدهد. رویش را به من کرد و گفت: شما بیمار هستید ؟ گفتم: بله. گفت پس روی این صندلی بنشینید. صندلی که تقریباً نزدیک در بود تا بیاید و پای مرا معاینه کند. و همسرم در کنار میز دکتر نشست و شروع کرد به توضیح دادن. آقای دکتر گفت: جورابت را در بیاور تا بیایم معاینه کنم. و سیدی را درون رایانه خود گذاشت تا از وضعیت مچ پایم مطلع شود.
۱
۲
دکتر بعد از مشاهده سیدیها از پشت میزش بلند شد و دستکش یک بار مصرف پوشید و به سراغ من آمد. مچ پایم را به طرف انگشتان فشار داد و گفت: هر کجا که درد گرفت بگو. و متوجه ورم قوزک پایم شد و گفت: تاندون این قسمت از بین رفته. بعد هم بلند شد و دوباره پشت میزش قرار گرفت. شروع کرد به نوشتن نسخه ، هم دارو، هم فیزیوتراپی هم کفی طبی برای داخل کفش. و اضافه کرد که عمل جراحی چندان جواب نمیدهد پس بهتر است که از همین راهی که گفتم با این مشکل مدارا کنی تا استخوان ساق پا به داخل پا بیشتر پیشرفت نکند. بعد از پوشیدن جوراب و کفش تشکر کردیم و آمدیم بیرون. برگ نوشت دکتر را به منشی دادم تا در سیستم ثبت شود. بعد از پرینت و ثبت دستورات دکتر تشکر کردیم و از مطب آمدیم بیرون.
توی ماشین یکدفعه همسرم گفت: گویا امروز در کرمان یک واقعه تروریستی انجام شده و تعداد زیادی شهید شدهاند. ناگهان احساس کردم قلبم دارد از جا کنده میشود. در بین آن همه شلوغی و ترافیک انگار صدای کوفتنش را به دیواره های قفسه سینه میشنیدم. بغض همسرم را در میان صدای خفه حنجره اش به سختی لمس میکردم که گفت: مثل اینکه یکی دو کاروان هم از مسجدالرسول بودهاند.
قرار بود امشب اینجا جشن میلاد باشد که همه برنامه ها را کنسل کردهاند.
دل توی دلم نبود. خدای من یعنی چند خانواده داغدار شدهاند؟
حالا علت دلشوره ام را فهمیدم. نمیدانم همسرم چطور رانندگی میکرد. از ناراحتی نزدیک بود یکی دو بار تصادف کنیم که بخیر گذشت. به خانه که رسیدیم اول از همه به دستشویی رفتم که سنگینی و فشار مثانه را بکاهم. از وقتی کلیهام سنگ ساز شده باید خیلی مراقبش باشم که کار دستم ندهد. اما همسرم به سراغ تلویزیون رفت و پیگیر اخبار حادثه شد. صحنههایی جانسوز و رقتانگیز از مردمان نجیب کشورم که هر کدام به گوشهای افتاده و پرپر شده بودند. طاقت نگاه کردن بیشتر نداشتم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم اما نمیشد. افکار پریشانم مثل گنجشکی از این سو به آن سو میرفت. گاهی تا کرمان و گاهی به دفتر ازدواج برادر شوهرم. خدایا مرا ببخش با این بیتوجهی!
مراسم حاج قاسم سردار دلها همه را از پیر و جوان دور هم جمع کرده بود و برای نشان دادن همبستگی به دشمنان لازم بود که همه پای کار باشند.
و حالا دشمنان بعد از آزمون و خطاهای فراوان نمیتوانستند نفرت و کینه خود را پنهان کنند، خصوصا که ضرب شصت حسابی از سردار شهید سلیمانی خورده بودند.
نمازم تمام شد، آه خدای من چه نمازی!
خدایا خودت به خانواده های داغدار صبر عنایت فرما!
✍ #سیده_معصومه_عمرانی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دست دخترش را گرفته بود. بالای سر تلی از خاک ایستاده بودند که قرار بود آرام و قرار خانهشان را زیر همان خاک ها به آرامش برسانند.
پدر و دختر هر دو با هم یتیم شده بودند.
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم الله
مدام صحنه را تجسم می کنم،
صحنه ای که خودم ندیده ام...
حتی دقیق و کامل نشنیده ام...
مثل پازلی که فقط چند قطعه اش را داشته باشم:
نوجوان چهارده ساله...
دختر دو ساله...
جوان سی و چند ساله...
پیرمرد شصت و چند ساله...
دست جدامانده از بدن...
چادر سوخته و خونین...
...
درد و غم به قلبم چنگ می اندازد؛
اشک امانم را میبرد!
و چقدر این پازل آشناست!
چقدر این غم، عظیم و آسمانی است...
از جنس خاک نیست این دلتنگی ها و بغض ها...
خودِ خودِ کربلاست:
«پیر و جوان و زن و مرد و کودک همه فدایی حق شده اند!»
و فکرم به اینجا که می رسد این شعر مدام در ذهنم تکرار می شود:
«خیلی حسین ع زحمت ما را کشیده است»
رقیه س داده تا دوساله ی گوشواره قلبی، کربلاییمان کند...
قاسم ع داده تا نوجوان کرمانی، کربلاییمان کند...
علی اکبر ع داده تا بدن قطعه قطعه شده کربلاییمان کند...
عباس ع داده تا دست بریده کربلاییمان کند...
حسین ع ما را بزرگ کرده؛
قلبمان را،
فکرمان را،
هدفمان را،
مسیرمان را....
و اینبار کرمان، کربلاست!
صلی الله علیک یا اباعبدالله
✍ #علمدار
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
رفیق ندیده ی من
شنیدن آسمانی شدنتان دلمان را غم خانه ی داغتان کرد
تو اما حسابت برایم با همه فرق میکرد
امسال که دلتنگ حاجی بودم
برایش نوشتم حاج قاسم بی قرارم
دلتنگم
امسال پای کرمان آمدن ندارم
حالا که پاره ی تنم آسمانی شده،نبودنتان بیشتر پشتم را خالی کرده
دلم را آرام میکردم
امسال معلمم و کرمان رفتنم درست نیست...
خبر انفجار را ساعت آخر مدرسه میخوانم و دنیا دور سرم میچرخد
بیشتر شهدا خانم هستند
من اینجا وسط این کلاس چه میخواهم؟
دلم آشوب است و سرزنش های دلی شروع میشود
دانشجو معلم ،شهیده فائزه رحیمی
این شباهت اسمی حسرتم را هزار برابر میکند
چقدر با تو حرف دارم رفیق
تو تلنگر منی
کاش عاقبتمان هم شبیه اسممان باشد...
حالا که رفته ای و حاجی به استقبال ت می آید
از فائزه ی زمین خورده ی دنیا بگو
از دلتنگی هایم
از احوالپرسی های ت با آسمانی ها که فارغ شدی ،سلامم را به بابای عزیزم برسان
حتما با رفتنت یاد دختر خودش افتاد
حتما هربار اسم ت را شنید صورتم را تصور کرد
حتما دلش هم برایم تنگ است
حالا اینجا درست وسط دنیا هر لحظه خودم را جای تو تصور کرده ام
زیارت حاجی...
دلتنگی...
انفجار...
بغل بابا...
پایان دنیایم میشد که شبیه تو اینقدر شیرین باشد
برای شهید شدن حتما نباید مرد بود
سپاهی بود
سوریه و غزه رفت...
زن ها شهید میشوند
حتی اگر معلم باشند
حتی اگر ایران بمانند...
✍ #فائزه_افشارکیا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم الله
فرمانده بیسیم را برداشت؛
تصویر مات «دوساله ی کاپشن صورتی با گوشواره ی قلبی» با اشکی روی گونه اش غلطید؛
وقت انتقام رسیده بود:
بسم الله القاصم الجبارین
یا رقیه ع
یا رقیه ع
یا رقیه ع
....
✍ #علمدار
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
لابد هفته پیش وقتی داشتهاند با هم از آرزوهایشان میگفتهاند، یکهو دخترک پریده وسط و گفته:
«راستی ما این هفته میخوایم بریم پیش حاج قاسم!»
و لابد وقتی همکلاسیاش انگشتبهدهان مانده و چشمانش گرد شده که: «پیش حاج قاسم یا پیش مزار حاج قاسم؟»
دخترک خندیده و گفته: «حالا چه فرقی میکنه؟!»
و لابد حالا همه همکلاسیهایش به حالِ او غبطه میخورند!
به حالِ دخترکی که برای همیشه رفت پیش حاج قاسم!💔
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@mosvadde
✨دنیای صورتی✨
من مادر نیستم اما بچه دارم. آن هم نه یکی و دوتا، پنجاهتا. پنجروز در هفته را با دختربچهها زندگی میکنم، صبحانه میخوریم، بازی میکنیم، اتاق را تمیز میکنیم و...
دخترها دنیایشان متفاوت است. از صبح که میآیند لباس گرمهایشان را توی نایلون میگذارند و کیفهای هم قد خودشان را ردیف میکنند به جالباسی. بعد شروع میکنند حرف میزنند از در و دیوار.
_خانم گلسرم رو میزنین برام؟
_خانم مامانم موهامو بافته. ببینین.
_خانم یه چیز بگم؟ امروز لباس و شلوارم عین همه. تازشم صورتیه.
تا نگویی وقت بازی شده ولت نمیکنند.
موقع انتخاب اتاق بازی هی سرک میکشند که کجا بهشان بیشتر خوش میگذرد. آخر سر هم ته دلشان برای مدادرنگی و خمیربازی میرود.
خمیرهای سفتشده را ورز میدهند. خودشان دو رنگ را قاطی میکنند. یک نفر که کشف کند صورتی چطور ساخته میشود کافیست، آن روز همه توی دستشان یک خمیر صورتی کج و راست میشود.
مدادرنگیها را جداجدا میچینند روی میز. فقط صورتیها را به مساوی تقسیم میکنند و برگه A5 پر میشود از قلبهای رنگارنگ.
دلشان یهو تنگ میشود. انگار وسط نقاشی و خمیربازی یک نفر دو طرف نخ دلشان را بکشد و تنگ تنگ کند. کمرم را میگیرند توی بغل. سرشان میچسبد به شکمم. آن هم فقط برای شنیدن صدای مادرشان.
گوشیام همیشه دم دستم است نمیگذارم یک دقیقه التماس کنند یا اشکهایشان یکجا شود. شماره مادرشان را میگیرم تا صدا بزنند «الو مامانی؟»
همین برایم کافیست. همین که یک دختر بچه با دنیایی به رنگ صورتی مادرش را صدا کند، کافیست.
✍ #انسیه_کمالی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
حسی بهتر از این نیست که دستش را بگیرم. دست لطیفش را بگیرم و توی خیابان کنارش راه بروم. پسر دوم دبستانی ام اما، پر انرژی و بازیگوش است. دوست دارد مستقل راه برود. طولی نمی کشد که دستش را از دستم رها می کند و جلوتر راه می رود. من هم به دنبالش می دوم. کمی آزادش می گذارم و دوباره به بهانه گرم کردن دست ها و یا رد شدن از خیابانی دست کوچکش را توی دستم می گیرم. این طوری قلبم آرام می گیرد. پسرم فقط در جاهای شلوغ است که خودش می آید و دستم را می گیرد. لابد برای این که از هم دور نشویم و مراقب هم باشیم.
دست خودم نبود اما امشب، توی لیست نام شهدا از پشت لایه ای از اشک، من فقط نام سه پسر را دیدم. سه پسری که مقابل نامشان نقش بسته بود؛ دوم ابتدایی. فکرم فوری رفت پی دستهای کوچکشان.
پی دستهای دور مانده از هم.
پی قلب های مادرانشان.
✍ #پناه
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat