7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنہـاددانلود...🥀
در شعله،شبانه پر گشودی #برگرد!
سردارِ #سپاهِ دل تو بودی، برگرد!
دلتنگ توایم حاج #قاسم؛ لطفاً
با حضرتِ #منتقم بزودی برگرد!
#مرضیه_عاطفی🌱
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
حکم اعدام سید محمود موسوی مجد جاسوسی که محل ترددهای سپهبد شهید سلیمانی را در اختیار دشمن قرار داده بود، صادر شد
او برای موساد و سیا جاسوسی میکرد
سید محمود موسوی مجد در حوزههای مختلف امنیتی بهخصوص در حوزه نیروهای مسلح و نیروی قدس #سپاه جاسوسی کرده است
او، اطلاعات مربوط به "استقرار" و "ترددهای سردار سلیمانی" را در اختیار سرویسهای جاسوسی بیگانه قرار داده بود
|#انتقام_سخت|
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
#قسمت_سیزدهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) می گفتم : «علی جان یواش می خوری؟ بخور، جان بگیری.» می گفت :
#قسمت_چهاردهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن، قدری پول در جیبش گذاشتم و راه افتادم.
فکر کردم خوشحال می شود؛ چند قدمی نرفته بودم که دنبالم دوید و پول را به زور در دستم گذاشت.
گفتم : « پسر، شهر غریب است، احتیاج پیدا می کنی!»
گفت : « من اهل هیچی نیستم، پول به درد من نمی خورد. #خدا را خوش نمی آید تو با این دستهای پینه بسته شب و روز در کارخانه قالی ببافی و من اینجا عیش و نوش کنم.»
هر چه التماس کردم، قبول نکرد. موقع خداحافظی سرم پایین بود تا اشکم را نبیند.
با این احوال بارها شنیده بودم که یک عدّه می گفتند اینها که #انقلاب کردند یا #جبهه رفتند، از لحاظ مالی تأمین، یا بچّه پولدار بودند و فکرشان راحت است.
یا وقتی به جبهه می رفتند می گفتند دولت به اینها فلان و بهمان می دهد تا بروند بجنگند.
آنها باید بچّه های فقیر را می دیدند که با چه شور و علاقه ای به جبهه می روند. 👌
علی آقا تا زمانی که در خدمت #اسلام و #جنگ و #انقلاب بود، حاضر نشد یک ریال از #سپاه یا #بسیج بگیرد.
دوستانش شاهد هستند. وقتی به مرخصی می آمد، می رفت کارگری یا سبزی فروشی می کرد تا مخارج خودش را تأمین کند و چشم به بیت المال نداشته باشد.
شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد.
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_چهاردهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن، قدری پول در جیبش گذاشتم و
#قسمت_پانزدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد.
خیلی دیر فهمیدیم که این مظلوم حتّی پولهایی را که از راه کارگری و قالی بافی پس انداز می کرد، به صورت ناشناس به خانواده های مستضعف می داد.
اگر کسی را محتاج می دید، لباس تنش را هم می فروخت تا احتیاج او را برآورده کند.
الحمدللّه امروز دوست و دشمن می دانند اینها چه کسانی بودند. 👌
#شهدا با #خدا معامله کردند. و این حرفها در آخرت جواب دارد. اینها باید جواب خدا را بدهند؛ که سخت است جواب دادن به خدا.
منم که زبانم قاصر است، که هر چه از این شهدا بگوئیم کم گفتیم. 😔
اینها همهٔ زندگیشان برای خدا بوده. حتّی خواب و خوراکشان، عصبانیتشان، نشست و برخاستشان.
یک مورد را بگویم که روزی علی آقا آمد و گفت میخواهم بروم کارخانهٔ پپسی.
(آن موقع کار با جهاد سازندگی را تازه تمام کرده بود.)
گفتم : علی آقا، آنجا به درد تو نمی خورد. آدمهایی که آنجا کار می کنند ناصالح و بی نماز هستند. مگر خودت نمی گفتی آنها بهائی هستند.
امّا او تصمیم گرفته بود که حتماً به کارخانه پپسی برود که رفت.
روزی که برف سنگینی هم باریده بود، علی اقا برفها را پارو کرده، پتویی در همان محوطه انداختند و نماز جماعت را با ندای «عجلو بِالصلوة قبل الموت» شروع کرده بود.
بچّههایی که مدتها از ترس در آنجا #نماز نخوانده بودند، ترسشان ریخت و پشت سر علی آقا ایستادند.
این شد اولین نماز، آن هم به جماعت.
رئیس کارخانه دید که اگر وضع به همین شکل پیش برود، کلاهش پسِ معرکه خواهد افتاد.
با مظلوم نمایی به سپاه شکایت برد که یک نفر،( که همین "علی آقا" باشد) ، داخل کارخانه دست به شرارت زده.
#سپاه، علی آقا را احضار کرد و چون با سابقهٔ او آشنا نبود، توبیخ و بازداشت شد.
خدا رحمت کند #شهید_محمود_اخلاقی را، وقتی از این جریان مطّلع شد......
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پانزدهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کا
#قسمت_شانزدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
#خدا رحمت کند #شهید_محمود_اخلاقی را، وقتی از این جریان مطلع شد، فوری رفت #سپاه و سوابق سیاسی و قصد ایشان را که برپایی #نماز و پاکسازی کارخانه از عناصر ناصالح بود، تشریح کرد.
مسئولان سپاه با ایشان آشنا می شوند و عذرخواهی می کنند. بعد از تحقیقات وسیعی که سپاه انجام می دهد، جریان همدستی رئیس کارخانه با عناصر ضدانقلاب را کشف می کنند.
یادم است حدود چهل نفر از کسانی که در این کارخانه کار می کردند،هر کدام به نحوی گم و گور شدند و رئیس آنها هم شبانه فرار را بر قرار ترجیح داد.
یاد حرف علی آقا که می افتم، می گویم : «نانت حلالت.»
می گفت : «اینها را باید متلاشی کرد. تمام روز و شب اینها به توطئه علیه #انقلاب می گذرد، اینها را باید داغان کرد.»
و همین کار را هم کرد. 👌
آنقدر به دنبالشان رفت تا ردّ آنها را که حالا ضدانقلاب شده بودند، در کردستان پیدا کرد.
(باید یادمان باشد که اشرار در کردستان چه کردند؟)
بعد که دیگر جنگ رودر رو شروع شد، او که تکلیف خودش می دانست وارد عمل شد.
یادم است بعد از اینکه در ظهر عاشورای ١٣۵٩، گلوله ای در #سومار به فَکّ او خورد، خیلی ناراحت بود و بیقراری می کرد. 😔
می گفت : خدایا، سعادت شهادت را از من دور نکن. آنقدر زود شفایم بده که بتوانم دوباره به #جبهه برگردم.
وضعیّت دهانش خیلی وخیم بود و غذا را از طریق یک شیلنگ از بینی اش می خورد؛ امّا باز آرام و قرار نداشت.
هفت، هشت ماه داخلِ دهانش پیچ و مهره بود تا سرانجام کمی خوب شد.
روز آخر که از بیمارستان حاج آقا مصطفی خمینی بیرون می آمدیم، گفت......
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_پانزدهم🦋 🔸فصل اول (ادامه) شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کا
#قسمت_شانزدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
#خدا رحمت کند #شهید_محمود_اخلاقی را، وقتی از این جریان مطلع شد، فوری رفت #سپاه و سوابق سیاسی و قصد ایشان را که برپایی #نماز و پاکسازی کارخانه از عناصر ناصالح بود، تشریح کرد.
مسئولان سپاه با ایشان آشنا می شوند و عذرخواهی می کنند. بعد از تحقیقات وسیعی که سپاه انجام می دهد، جریان همدستی رئیس کارخانه با عناصر ضدانقلاب را کشف می کنند.
یادم است حدود چهل نفر از کسانی که در این کارخانه کار می کردند،هر کدام به نحوی گم و گور شدند و رئیس آنها هم شبانه فرار را بر قرار ترجیح داد.
یاد حرف علی آقا که می افتم، می گویم : «نانت حلالت.»
می گفت : «اینها را باید متلاشی کرد. تمام روز و شب اینها به توطئه علیه #انقلاب می گذرد، اینها را باید داغان کرد.»
و همین کار را هم کرد. 👌
آنقدر به دنبالشان رفت تا ردّ آنها را که حالا ضدانقلاب شده بودند، در کردستان پیدا کرد.
(باید یادمان باشد که اشرار در کردستان چه کردند؟)
بعد که دیگر جنگ رودر رو شروع شد، او که تکلیف خودش می دانست وارد عمل شد.
یادم است بعد از اینکه در ظهر عاشورای ١٣۵٩، گلوله ای در #سومار به فَکّ او خورد، خیلی ناراحت بود و بیقراری می کرد. 😔
می گفت : خدایا، سعادت شهادت را از من دور نکن. آنقدر زود شفایم بده که بتوانم دوباره به #جبهه برگردم.
وضعیّت دهانش خیلی وخیم بود و غذا را از طریق یک شیلنگ از بینی اش می خورد؛ امّا باز آرام و قرار نداشت.
هفت، هشت ماه داخلِ دهانش پیچ و مهره بود تا سرانجام کمی خوب شد.
روز آخر که از بیمارستان حاج آقا مصطفی خمینی بیرون می آمدیم، گفت......
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_بیست_و_نهم🦋 🔸فصل سوم <ادامه> وارد #پادگان که شدم، غروب بود و باران شدیدی⛈ می بارید. دقایقی
#قسمت_سی_ام🦋
<ادامه>
یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد،
پادگانی بود که علی آقا به عنوان زندانی سیاسی در آنجا بازداشت بود.
وقتی به لطف خدا در زندان شکسته شد و علی آقا و دیگران از زندان ساواک
آزاد شدند، او را در بغل گرفتم و بوسیدم.
خیال کردم الان است که مثل پرنده ای تا کرمان بپرد، اما خیلی آرام برگشت و گفت:
«شما بروید، من هم چند روز دیگر
می آیم.»
نشان به این نشان که بعد از آن خداحافظی جلوی زندان، سه هفته بعد بازگشت.
ناراحت نشدیم، چرا که فهمیدیم خدمت آیت اللّه دستغیب رفته تا کارهایش را با ایشان هماهنگ کند.
حال ممکن بود اگر کس دیگری، یا نه، خودم، بعد از مدتها ماندن در زندان و بیغوله های وحشتاک ساواک و شکنجه و انواع فشارهای روحی، وقتی از زندان آزاد می شوم اول به خانه زندگی خودم فکر کنم.
ایشان راهی را انتخاب کرده بود و اعتقادی داشت ، که با حرف این و
آن،و خوشایند ِ صرفأ خلق، قابل تغییر نبود.
بعضی وقتها حرف پیش می آمد و
می گفتم:
«علی آقا، شما که وارد #سپاه شده اید و الحمدللّه لیاقت دریافت لباس را پیدا کرده اید، چرا این لباس رسمی را
نمی پوشید ؟»
اینطور مواقع کاملاً طفره می رفت و حرفهای دیگری می زد. یا این کلام را به آن کلام می چسباند و حرف را عوض
می کرد.
روزی اصرار زیادی کردم و گفتم:
«من به عنوان برادر بزرگتر باید بدانم»
تاملی کرد و گفت:
«اخوی بزرگوار ، آخر باید بین من و #حاج_قاسم_سلیمانی فرقی باشد.
ایشان لباس سپاه را بپوشند و من هم بپوشم؟»
وقتی با تاکید گفتم باید این لباس را بپوشید، گفت:
«می دانی چیه؟ این لباس به تن من گشاد است!»
در سالهای دفاع مقدس هم دارای چنین روحیه ای بود.
آدم باورش نمی شد که انسانی از
همه چیز خودش بگذرد و ذره ای انتظار نداشته باشد.
در عملیات......
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_سی_ام🦋 <ادامه> یادم است آخرین پادگانی که در شهر کازرون تسلیم شد، پادگانی بود که علی آقا به ع
#قسمت_سی_و_یکم🦋
<ادامه>
....در عملیات شکست حصر آبادان،
علی آقا با #مین برخورد کرد و علاوه بر پا، تمام بدنش هم پر از ترکش شده بود.
مدتی در بیمارستان ماند، اما چون بیرون آوردن همه ترکشها میسر نشد ،
برای استراحت و التیام ، به کرمان انتقالش دادند.
در این مدت، برادران #سپاه هم دارو و وسایل عوض کردن پانسمان را با آمبولانس می آوردند.
روز چهارم یا پنجم، علی آقا ، جان امام را قسم داد و گفت راضی نیستم یک آمبولانس و چند نفر نیرو را برای چند زخم کوچک معطل کنید.
روزی همراه همشیره مشغول ضد عفونی کردن زخم نشیمن گاه او بودیم که سر قیچی به چیزی مثل آهن برخورد کرد؛ فهمیدم ترکش است.
او خوب می دانست که امکانات جنگ برای استفاده در چنین روزهایی است؛ اما ایثار می کرد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند.
یعنی دیگر ساخته و پرداخته شده بود . مثل مهمانی بود که اگر خیلی هم به او سخت بگذرد ، با امیدی در دل به خودش می گوید "فعلا تحمل کنم، تا صبح یا فردا"
این بود که همه چیزش را با طیب خاطر در اختیار دستورات و اعتقادات اسلامی و انقالبیاش گذاشته بود، که من بارها نمونه آن را دیده بودم؛ به یاد دارم.
بعد از مجروحیت علی آقا در منطقه سومار تصمیم گرفتم به #جبهه اعزام بشوم.
گفت:«من هم می آیم.»
گفتم:«شما در شرایطی نیستید که به منطقه بیایید.»
هنوز داخل دهانش، پلاتین و بخیه و این چیزها بود و غذایی مثل سوپ یا آبگوشت می خورد.
غذایی که تهیه آن در جبهه همیشه ممکن نبود.
این حرف را که شنید، نیم ساعتی فکر کرد، بعد دست مرا گرفت و برد نانوایی. نمی دانستم چه منظوری دارد؟!
چند تا نان بربری خرید، خمیر داخل آن را در آورد و در کیسه ای که همراهش بود، ریخت.
خلاصه، اعزام شدیم و مدتی در منطقه با هم بودیم.
هروقت موقع غذا می شد، یک لیوان چای می آورد...؛
آن خمیر خشک را داخل چای می ریخت، به هم می زد و به وسیله نی می خورد.
گرسنه می ماند یا نمی ماند، نمی دانم؛ اما می دانم این تحمل را از #عشق آموخته بود.
و خداوند به کسانی که عاشقش هستند، عشق می ورزد و دعای آنها را مستجاب می کند.
دعای این #عاشق هم مگر چه بود؟
فقط #شهادت و پیوستن، که وصل شد و دست ما از وجود پربرکتش کوتاه ماند.😔
•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_چهلم 🦋 به او میگفتم:« تو خودت زخمی هستی ، این عراقی هم دشمن ما است ، چرا خودت را به زحمت
#قسمت_چهل_و_یکم 🦋
یکی از خصوصیات مهم دیگر علی اقا این بود که به ابزار مادی دنیا دل بستگی نداشت. ما با اینکه می دانستیم خودش بیش از همه دست تنگ است ، اما شنیده بودیم به دیگران کمک مالی میکند .
از جمله چند خانواده بی سرپرست. اگرچه ما آنها را نمیشناختیم ، اما بارها دیده بودم که ضروری ترین مایحتاج خود را بخشیده چون هیچ چیز را متعلق به خود نمیدانست .
روی وسایل و اسباب ، اسم « من » را نمیگذاشت. وابسته ای نبود که به وقت نداشتن، ماتم بگیرد .
گاهی اوقات لباسی را که تازه خریده بود ، به مستحقی می بخشید .
معتقد بود همین که لباس تمیز و پاک باشد ، کافی است ؛ کهنه یا نو بودن تفاوتی ندارد .
وقتی که افتخار پوشیدن لباس #سپاه را پیدا کرد ، از پوشیدنش طفره میرفت .
میگفت :« من لیاقت پوشیدن ساده ترین لباس ها را هم ندارم ، چه برسد به لباس پاسداری! »
حقیقتا تمام لحظات و روز ها پر از خاطرات اوست .
من هر وقت به دخترم نگاه میکنم ، به یاد حرف ها و غیرت و همیت او می افتم .
غیرتی که از تمسک پاک او به ائمه اطهار برگ و بار میگرفت .
روزگاری #خداوند فرزند دختری به ما عطا کرد که اسم او را "شیما" گذاشتیم .
همان اوایل ، علی اقا به منزل ما آمد و بعد از تبریک پرسید :« اسم دخترت را چی گذاشتی ؟»
گفتم :« شیما. »
گفت :« چطور اسم پسرت را روح الله گذاشته ای اسم دخترت را شیما ؟؟؟! »
گفتم :« من چند اسم را لای قرآن گذاشتم ، این اسم بیرون آمد .»
کمی دلگیر شد ، نشست و سکوت کرد . گفتم :« علی اقا میدانی شیما چه کسی بوده است ؟! »
با همان دلگیری جواب داد :« نه ، نمی دانم .»
🍃🌸 @khybariha
.
#قسمت_هفتاد_و_هفتم🦋 <ادامه> نمی دانستم چه کنم. از خجالت و واماندگی نشستم و زار زدم. تازه فهمیدم ک
#قسمت_هفتاد_و_هشتم🦋
<ادامه>
بعد از مدتی، علی آقا طرح داد تا از مساجد به عنوان پایگاه های خدمات درمانی استفاده بشود که مردم فقیر بتوانند به راحتی به این خدمات دسترسی پیدا کنند.
می خواست ضمن کمک به مردم، واقعیت و جایگاه #مسجد را هم نشان بدهد.
آنچنان عمل می کرد که دل هر درد آشنایی شاد می شد.
و جالب اینجاست که همیشه اقرار داشت که راه تازه ای را پیشنهاد نکرده است،
چون اعتقاد داشت راه را قرآن و کلام بزرگان دین نشان داده است.
محرومین را خوب می شناخت چون خودش درد کشیده بود؛
بچه قالی باف بود؛
مثل همه بچه های #سپاه و همۂ آنهایی که در مسجد هاشمی، خانۂ دل ساخته بودند.
وقتی ماجرای تشخیص مستضعف و تحقیق و شناسایی آنها برای تحویل زمین شروع شد،
با اقتدا به علی آقا، هیچ کدام حرفی از خانوادۂ خودمان نزدیم.
دیدیم ضعیف تر از همۂ ما، علی آقا است که هیچ نمی گوید.
پدر من گاهی اوقات گله می کرد:
مگر ما از کسانی نیستیم که شما دنبالشان می گردید؟!
چرا راه دور می روید؟
به دستهای من نگاه کن!....
به دستهایش نگاه کردم و یاد دستهای پدر علی آقا می افتادم؛
اما ما عهد داشتیم که صورتمان را با سیلی سرخ نگه داریم.
ما، علی آقا را در جلوی خود داشتیم که بیشتر از هر کس، فقر را چشیده بود.
و به لطف خدا تا زمانی که بودند، هر طرح و برنامه ای را اجرا کردند،
قرین با موفقیت بود.
یادم است:
مسجد و کتابخانه مسجد هاشمی به عنوان پایگاهی مستحکم، طرحهای زیادی را به مرحلۂ اجرا در می آورد؛
از جمله پاسداری از مسجد و محله که خیلی از بچه ها، شب و روز مشتاقانه فعالیت می کردند.
البته بعضی تنبلی می کردند و از نگهبانی طفره می رفتند.
علی آقا چاره ای اندیشید و با مشورت بچه هایی که مسئول بودند، اعلام کرد:
«از این به بعد، هرکس که طبق لوحۂ در لیست خود حاضر نباشند،
باید بیست تومان به صندوق کتابخانه کمک کند.»
از آن به بعد، بچه ها کمتر غیبت می کردند؛
اما موجودی صندوق، روز به روز بالا
می رفت.
وقتی علی آقا این عشق و علاقه را
می دید، اشک در چشمانش حلقه
می بست.
نظر او این بود که غایبین، این پول را پرداخت کنند؛
اما هم آنها و هم بچه های دیگر به یاری آمدند.
به مرور زمان، از طریق جمع کردن همین بیست تومان ها و کمک های دیگر توانستیم به نام دوازده امام، دوازده مسجد شهر را صاحب کتابخانه کنیم که همه آنها از شماره یک تا دوازده به نام توحید نامگذاری شد.
علی آقا بعدها می گفت:
«عجب درسی به من دادند این بچه ها!»
حالا دوباره برگردیم به میدانی که علی آقا آن را هدایت می کرد،
و آن توپ چرخید و چرخید و شد دلِ ما.
در عملیات رمضان، تعداد شهدای ما زیاد بود؛
در عین حال، پیشروی خوبی نداشتیم.
به همین خاطر، روحیۂ بچّه ها خیلی خراب شده بود.
بحث می کردند و غلط و درست را پیش می کشیدند، یا عصبانی می شدند، و داد و قال راه می انداختند.
خلاصه در واقع....
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿
.
#قسمت_صدم 🦋 چند روز بعد، حالش بهتر شد؛ امّا درد شدیدی داشت که فقط آثار آن را از نگاهش می فهمیدم، ب
#قسمت_صد_و_یکم🦋
<ادامه>
ما هم که نمی دانستیم وضعیت
داخلی اش چگونه است؟!
خلاصه چند روزی بود که به دلیل مجروحیّت شدید و عمل جراحی،
دچار قطع و وصل شدید ادرار شده بود؛
اما نه به من گفته بود نه به پرستارها....
روزی دیدم از فشار این بیماری، صورتش تغییر رنگ داده،
پرسیدم: « علی آقا...ناراحت هستید؟! کاری از دست من بر می آید؟»
سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حیای عجیبی موضوع را گفت؛
طوری که اشک در چشمانم جمع شد.😔
گفتم:
« مرد مؤمن، من الان چند روز اینجا هستم و ندیدم تو یک آخ بگویی....
مگر تو برای ما که اینجا می خوریم و می خوابیم، مجروح و زخمی نشده ای؟!
چرا اظهار شرمندگی می کنی؟»
سرش را دوباره از شرم پایین انداخت....
و اگر از من بپرسند افتخار زندگیت چه بوده،
میگویم: «آن ده روزی که من برای
علی آقا لگن به دست گرفتم.»
جان مطلب این است که من تا به امروز در خودم چیزی را که می خواستم پیدا نکردم تا بر اساس آن خودم را یک رزمنده #بسیجی معرفی کنم.
شنیدم که برای چندمین بار که علی آقا ناشناخته خودش را به #جبهه می رساند؛
مسئول تقسیم نیروها می بیند جوانی با جثّه ضعیف و پای لنگان آمده تقاضای کار دارد.
هر چه فکر می کند،
می بیند این جثّه به هیچ کاری جز کار در آشپزخانه نمی خورد.
علیآقا مدتی در آشپزخانه مشغول پوست کندن سیب زمینی بوده که یکی از آشنایان، او را می بیند و می گوید:
«اینجا چه کار می کنی علی آقا؟!»😳
معذرت خواهی می کند.
علیآقا متواضعانه خواهش میکند که به کسی چیزی نگوید.
مدتی که میگذرد تحمل این آشنا تمام میشود و همراه چند نفر دیگر از #رزمنده هایی که علی آقا را می شناختند،
به زور او را از آشپزخانه بیرون
می آورند.
مسئولان #سپاه که متوجه می شوند، خیلی عذرخواهی می کنند؛
اما علی آقا خیلی ساده می گوید:
«من برای خدمت آمدهام،
چه فرقی می کند؟»
این است که من گاهی اوقات به خودم شک می کنم.
چون اعمالی از او دیدم که نمی توانم به خود بقبولانم من هم همان راهی را
می روم که این شهدای عالی مقام...!
حالا از دیدگاهش بگویم.
از خصائص بارز علی آقا این بود که....
🔻🌨🌱•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿