eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_238 از بیمارستان بیرون زدم. بودنم چیزی و درست نمیکرد... فقط همه چ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خودم نگاه کردم جا خوردم، از گریه سرخ شده بودم، حال چشمامم اصلا تعریفی نبود! چند ثانیه ای چشم بستم و دوباره بازشون کردم، چند تیکه از لوازم آرایشی هام و چیزایی که فکر میکردم بهشون نیاز بشه رو برداشتم، عجله داشتم واسه رفتن و یک جا بند نبودم که با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم متوقف شدم و نگاهی به صفحش انداختم دوباره همون شماره ناآشنا برام یه پیام فرستاده بود: " دیدیش؟ دیدی باهات شوخی ندارم؟" دستم مشت شد با خوندن پیامی که میدونستم از سمت هومنه، اون واقعا یه هیولا بود! همزمان با افتادن اشکی از گوشه چشمهام براش نوشتم: "دیدم... دیگه باهاش کاری نداشته باش، من دارم از تهران میرم." پیام و که براش فرستادم انگار قلبم داشت از جا کنده میشد، همه چیز تو این زندگی کوفتی اجباری بود! با شنیدن صدای اکرم خانم پشت دراتاق از فکر بیرون اومدم: _یاسمن جان، آقا میخواد باهات حرف بزنه! نفسی گرفتم و جواب دادم: _الان میام! دستی به سر و صورت آشفتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، بابا پایین درحال قدم زدن بود و حسابی تو خودش بود که متوجهم شد و ایستاد و من همزمان با رسیدن به پایین زیر لب سلامی گفتم که بابا به سمتم اومد: _دوباره چیشده؟ پلکی زدم: _هیچی نشده بابا، فقط من میخوام واسه یه مدت از تهران برم، لطفا این کار و برام انجام بده، میخوام همین امشب برم ابرویی بالا انداخت: _یعنی چی؟ یعنی چی که میخوای از تهران بری؟ سری تکون دادم: _بخاطر هومن چشم ریز کرد: _هومن؟ هومن چیکار کرده؟ طول کشید اما بالاخره من من کنان جواب دادم: _هومن امروز بخاطر من ، از قصد یه تصادف راه انداخته یه تصادف که باعث شده گرشا... بابا نزاشت حرفم تموم شه: _اسم اون پسره رو نیار! بزاق دهنم و با سر و صدا قورت دادم، اخم بابا و حرفهاش همچنان ادامه داشت: _اون به تو چه ربطی داره؟ چه ربطی داره که هومن بخواد بخاطر تو همچین کاری کنه؟ شونه ای بالا انداختم: _هومن این کار و کرده چون میخواد من و اون هیچوقت بهم نزدیک نشیم! نگاه بابا تو چشمهام چرخید: _مگه نزدیک شدید؟ مگه تو بااون پسره صنمی داری؟ سوالهای پی در پی اش باعث دوباره قورت دادن آب دهنم شد: _ندارم ولی... ولی میخوام برم اینطوری بهتره! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_239 لباسهایی که لازم داشتم و جمع کردم و بلند شدم، تو آینه که به خو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ میخوای کجا زندگی کنی؟ لب زدم: _هرجایی غیر از تهران، اینجوری واسم بهتره! بابا دستی تو صورتش کشید: _بس کن این حرفهارو، برو یه آبی به صورتت بزن به زندگیت برس، هومن و اون پسره گرشا هم غلط میکنن بخوان به تو نزدیک بشن! به سمتش رفتم: _من باید برم بابا، من نمیخوام تهران بمونم، نمیتونم بمونم! تو صورتم جواب داد: _کجا بفرستمت؟ کجا میخوای بری؟ لبام تو دهنم جمع شد و بعد از چند ثانیه گفتم: _هرجا که شما بگید، من فقط میخوام تهران نباشم... نفس عمیقی کشید: _چه گرفتاری شدم... و دوباره تو خونه قدم برداشت که مامان روبه روش ایستاد: _حالا که میخواد بره دیگه مخالفت نکن ... بابا با کلافگی گفت: _کجا بفرستمش؟ مگه همین چند وقت پیش از بیمارستان نیاوردیمش خونه؟ کجا بفرستمش که خیالم راحت باشه؟ که بدونم حالش خوبه؟ بهشون نزدیک شدم و مامان نگاهش و بین من و بابا چرخوند: _میفرسیمش شیراز، شیراز خونه مامانم، اونجا هم مامان هست هم یاسر اونا میتونن... من هیچ جوره با دایی یاسر آبم تو یه جوب نمیرفت که پریدم بین حرفهای مامان: _من اونجا نمیرم بابا نگاه تیزی بهم انداخت: _منم تو رو جایی نمیفرستم که تنهایی سر کنی! قیافم گرفته شد: _بابا شما که میدونی من از وقتی خودم و شناختم با دایی یاسر مشکل دارم، حتی خود شماهم خیلی باهاش خوب نیستید اونوقت من برم اونجا؟ مامان گفت: _اگه میخوای تهران نباشی آره میری اونجا اگه هم نه، برو تو اتاقت! سرم سوت میکشید با حرفهاشون، باهام عین یه بچه 5ساله رفتار میکردن و من اصلا تو وضعی نبودم که بخوام این بحث و ادامه بدم که به خودم دلداری دادم که اگه برم دیگه هیچ خطری گرشا رو تهدید نمیکنه و با صدای گرفته و آرومی جواب دادم: _باشه... من میرم شیراز، میرم خونه مامان رعنا... و این جمله ها پایانی بود به همه بحث ها که بابا سری تکون داد: _خیلی خب، پس برو آماده شو، باهم میریم و بعد ما برمیگردیم توهم تا هروقت دلت خواست میتونی بمونی اونجا! همزمان با راهی شدنم به اتاق، این بار سردرد تازه ای هم همراهم بود، تحمل دایی یاسر اونم واسه یه مدت نامعلوم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_240 یه قدم عقب رفت و مامان که روی مبل نشسته بود گفت: _کجا بری؟ می
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ راهی شیراز شدیم. از تهران دور شدم... کیلومترها دور شدم و انقدر باید دور میموندم که همه چیز فراموش شه، که فراموش کنم تموم قلبم متعلق به مردی که باید ازش دور بمونم... که اون هم من و فراموش کنه و اگه نتونستم، اگه نتونست لااقل واسه همدیگه کمرنگ بشیم، انقدر کمرنگ و محو که دیگه هیچوقت از رسیدن از مال هم شدن حرفی نزنیم... که خیال همه و علی الخصوص هومن راحت بشه! با متوقف شدن ماشین جلوی در خونه مامان رعنا از فکر بیرون اومدم، بالاخره رسیدیم که بابا نفسی گرفت و گفت: _پیاده شید برید داخل، من چمدون و میارم! مامان جلوتر از ما پیاده شد و زنگ خونه رو زد، طولی نکشید که در باز شد و دایی یاسر تو چهار چوب در خونه قدیمی مامان رعنا نقش بست، دیدنش باعث اوقات تلخیم شد، اون هیچ شباهتی به بقیه نداشت و سیگار گوشه لبش و نگاهش که بهم دوخته شده بود تلخی اوقاتم و بیشتر هم میکرد که بابا در ماشین و باز کرد و گفت: _تو که هنوز نشستی، پیاده شو! پیاده شدم ، مامان رفته بود تو که زیرلب سلامی گفتم و بی اینکه منتظر جوابش بمونم وارد حیاط شدم. تو حیاط بزرگ خونه قدم برداشتم و همزمان با رسیدن به در ورودی مامان رعنارو دیدم، لبخند مهربونی تحویلم داد و قربون صدقه هاش شروع شد که به سمتش رفتم و خودم و تو بغل گرم و نرمش جا دادم... حالا یک ساعتی از رسیدنمون میگذشت، نصفه شب بود اما سفره شام بااصرار مامانش رعنا همچنان باز بود که یه لیوان آب نوشیدم و همزمان با پایین گذاشتن لیوان متوجه چشم های ریز دایی یاسر شدم و پشت بندش صداش و شنیدم: _چرا طلاق گرفتی؟ جا خوردم با سوالش و ابرویی بالا انداختم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم رو کرد به بابا و ادامه داد: _چرا همچین کاری کردید؟ بابا جواب داد: _پسره اذیتش میکرد، دیگه نمیتونستن باهم باشن سری تکون داد: _یه علف بچه با یه خودکشی الکی که فقط باعث آبروریزی شد همتون و به زانو درآورد که از اون پسره بدبخت جدا بشه نیش زبونش و این نگاهش به زن و مرد هرگز عوض شدنی نبود که گفتم: _دایی شما که جای من نبودی، شما که از هیچی خبر نداری پس بهتره... حرفم ادامه داشت اما با صدا زدن اسمم توسط مامان، نصفه نیمه رها شد: _یاسمن! و مامان رعنا ادامه داد: _شما تازه از راه رسیدید خسته اید، برید بخوابید، همه اتاقها مرتبن، هرکی هرجا راحته بخوابه! و اینجوری به بحثی که مطمئن بودم دوباره پیش میاد خاتمه داد! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_241 راهی شیراز شدیم. از تهران دور شدم... کیلومترها دور شدم و انقد
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران، برگشتم تو اتاق، تموم دیشب و از فکر و خیال نتونسته بودم پلک روهم بزارم و حالا حسابی خوابم میومد که سریع چپیدم زیر پتو و چشمهام و بستم و اما هنوز چشم هام گرم نشده بود که با شنیدن صدای آشنایی بالا سرم چشم باز کردم: _پاشو، پاشو که من نمیزارم حتی یه دقیقه بخوابی! سخت بود اما چشمام و باز کردم ، سحر بالا سرم ایستاده بود و نیشش تا بناگوش باز بود که یه چشمی نگاهش کردم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ و تا بخواد جواب بده دوباره چشمام و بستم که لگد محکمی بهم زد: _نخواب! صاف نشستم تو جام و گفتم: _هنوزم وحشی ای، موندم کی از باغ وحش فراریت داده! ادام و درآورد و رو لبه تخت نشست: _همونی که تورو از تیمارستان فراری داده و نگاه معناداری بهم انداخت: _خودکشی؟ اونم واسه جدا شدن از یه مرد به اون جذابی و همه چی تمومی؟ عقل تو سرته؟ با چندش سری تکون دادم: _نمیدونم چرا از نظر همه اطرافیام اون کثافت جذاب و همه چی تمومه! شونه ای بالا انداخت: _مردم همونی و میگن که میبینن، منم جز جذابیت تو مراسم عقد شما چیزی ندیدم حالا که قصد نداشت بزاره بخوابم از رو تخت بلند شدم و تو آینه نگاهی به قیافه ترکیدم انداختم: _همین دیگه، شماها فقط همونی که دیدین و میگین، وگرنه هومن هیچ چیز خوبی نداشت! با شیطنت از تو آینه چشم دوخت بهم: _هیچیش خوب نبود؟ حتی هیکلش؟ حتی باهم... نزاشتم حرفش تموم شه و چشم غره ای بهش رفتم: _پررو! خندید: _حالا که ازش جدا شدی دیگه غیرتی نشو! چشمام چهارتا شد: _غیرتی کدومه؟ حالم بهم میخوره وقتی راجع بهش حرفی زده میشه! ابرویی بالا انداخت: _اینم حرفیه، حالا چرا اومدی اینجا؟ دستی به موهام کشیدم : _اومدم حال و هوام عوض شه، البته اگه بزاری! چپ چپ نگاهم کرد: _واسه همین اومدم، حالا اگه با دایی یاسر بیشتر بهت خوش میگذره من پاشم برم؟ چرخیدم سمتش: _اوه اوه، اصلا یادم نبود یه تو مخی تر از توهم وجود داره، از جات تکون نخور! دوباره به خنده افتاد: _اومدم ببرمت خونمون ولی تا از در اومدم تو مامان رعنا گفت که یاسمن هیچ جا نمیاد و تو اگه میخوای میتونی پیش یاسمن بمونی تکیه دادم به میز پشتم و سری تکون دادم: _پس بمون! چشمهاش و بست و دوباره باز کرد: _میمونم، بریم صبحونه بخوریم؟ زیرلب اوهومی گفتم: _تو برو واسم میز و بچین منم برم یه آبی به صورتم بزنم! ایستاد و بعد تا کمرخم شد: _چشم پرنسس، امر و دستور دیگه ای؟ آروم که خندیدم غر زد: _بچه تهرون فکر کردی من نوکر خونتونم؟ و غرغر کنان از اتاق بیرون رفت... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت423 سکوت عجیبی فضای کلاس و پر کرده بو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم به صورتش زد که نصفه نیمه هوشیار شد و آروم آب زد: اون افریطه زن جاوید شده دوتام براش زاییده! و دوباره از حال رفت که این بار کلاس از شدت خنده ترکید و عماد که حالا یخش باز شده بود با خنده ی ته دلی ای که باعث چین افتادن گوشه چشم هاش میشد گفت همین و میخواستی؟ به قدم بهش نزدیک شدم و خیره تو چشماش جواب دادم: دیگه وقتش بود همه بدونن که تو استاد خاص منی از جایی که حسودا تقریبا همشون نقله شده بودن و یا از کلاس زده بودن بیرون یا از شدت حسودی از حال رفته بودن صدای سوت و دست بچه های کلاس بلند شد و یهو گریه ی بچه هام به طور همزمان قطع شد و شروع کردن به خندیدن که پونه با برگهای ریخته نگاهش و بین چهارتامون چرخوند و گفت: به حق چیزهای ندیده و زد زیر خنده که عماد ترانه رو تحویل پونه داد و چرخید سمت بچه ها و دستش و به نشونه سکوت بالا آورد. حالا دیگه انقدر سر و صدا میکنید که مدیریت دانشگاه عذرم و بخواد و یا دو تا بچه از نون خوردن بیفتم؟ حرف هاش بی فایده بود و کلاس رو هوا بود که یهو در کلاس باز شد و صدای تا آشنای مردی تو کلاس پیچید اینجا چه خبره استاد جاوید؟ عماد که نگاهش به در نبود مضطرب به سمت مردی که جلو در بود نگاه کرد مرد جوونی که چهرش بدجوری آشنا بود اما هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش. عماد با دیدن کسی که من هنوز به جا نیاورده بودم تاباورانه لبخندی زد و زمزمه کرد. شا شاهرخ تو؟ اینجا؟ و هر دو به سمت هم قدم برداشتن تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره و اون مرد کیها. درست بود. اون شاهرخ بود کسی که ارغوان ازش میگفت مثل بقیه نگاه گیجم و دوخته بودم بهشون که خوش و بش گرمی باهم کردن و بعد عماد روبه همه گفت: كلاس تعطیله روز همگی بخیر و با این حرفش همه رو به بیرون رووته کرد و فقط من و پونه موندیم که آقـا تـازه پادشون افتاد ما هویج نیستیم و با اشاره به من گفت: انقدر خوشحالم از دیدنت که حتی یادم رفت معرفی کنم، یلدا همسرم و دست اشاره اش و به سمت پونه تغییر جهت داد. و ایشون هم دوست یلدا پونه شاهرخ با لباسهای صاف و اتو کشیده به ریش و موهای مرتب سـری بـه نشونه تایید تکون داد و با لبخند به سمتمون اومد خوشبختم و این دوتا بچه؟ عماد با لبخند مرموزی جواب داد فکر کردی فقط. عروسیم و از دست دادی؟ و اینطوری همه رو به خنده انداخت و شاهرخ شوکه شده لب زد... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_242 بعد از راه افتادن مامان اینا به سمت تهران، برگشتم تو اتاق، تم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و بااومدنش حالم خیلی بهتر شده بود، سحر دختر خاله همسن و سال خودم بود و با اینکه سالی یکی دوبار بیشتر همو نمیدیدم اما حسابی باهم خوب بودیم و حالا اومدنش باعث بهتر شدن همه چی شده بود که صبحونم و با اشتها خوردم و همزمان با قورت دادن آخرین لقمم متوجه صدای زنگ گوشیم شدم، گوشیم روی میز بود که با دیدن شماره ساغر برداشتمش و جواب دادم: _سلام جونم؟ صداش گوشم و پر کرد: _سلام ؛ خوبی؟ چرا دیشب هرچی زنگ زدم خاموش بودی؟ گفتم: _گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود، چیزی شده؟ گرفته گفت: _چرا یه زنگ به امیرحسین نمیزنی؟ اینطوری که نمیشه! نگاه خیره مونده سحر و که دیدم گفتم: _بهت پیام میدم ساغر، فعلا خداحافظ و گوشی و قطع کردم که سریع برام یه پیام فرستاد: " شماره اش و گذاشتی رو رد تماس؟ نگرانته! دیشب به من زنگ زد که حالت و بدونه که بدونه کجایی که چرا جوابش و نمیدی و من نمیدونم باید بهش چی بگم!" خوندن پیامش باعث یخ زدن تنم شد، چاره ای نداشتم جز اینطور بی خبر رفتن، بخاطر خودش! بخاطر تقدیری که نرسیدن بود! جواب دادم: " بگو حالم خوبه، بگو ایران نیستم، یه جوری دست به سرش کن ساغر، تو که خوب از همه چیز باخبری، من نمیخوام اتفاق بد دیگه ای براش بیفته" گوشی و کنار گذاشتم سحر مرموز نگاهم کرد: _چیزی شده؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _دوستمه، ساغر! ابرویی بالا انداخت و واسه جمع و جور کردن میز بلند شد. تموم فکرم پی گرشا بود... پی بدحالی الانش، پی پریشونیش که بیشتر از پریشون حالی من بود... من حداقل میدونستم چه خبره، میدونستم و ازش دور شده بودم اما اون چی؟ گرشا بعد از به هوش اومدنش متوجه نبودنم شده بود بی اینکه دلیلش و بدونه و مطمئن بودم حالا به جز تحمل زخم و درد و شکستگی های تنش روحشم در عذابه... داره اذیت میشه و نمیدونه چه خبره! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_243 دوتایی مشغول خوردن صبحونه شدیم، تعریف های سحر تمومی نداشت و ب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت، تو این مدت نتونستم دوست داشتن گرشارو از سحر پنهون کنم و حالا اون هم از ماجرا باخبر بود، غرق فکر نفس عمیقی سر دادم و همین باعث نگاه سوالی مامان رعنا شد: _تو فکری؟ سرم و که به اطراف تکون دادم این بار نوبت دایی یاسر رسید که سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت: _حتما داره به آبروریزی هایی که راه انداخته فکر میکنه! و پوزخندی تحویلم داد که دستم از عصبانیت مشت شد و جواب دادم: _دایی من فکر نمیکنم کاری کرده باشم که به شخص شما لطمه ای زده باشه، هرکاری کرده باشم به خودم کردم به مامان و بابام نه شما! چشم غره ای بهم اومد: _مطلقه شدنت ربطی به ما نداره؟ خودکشیت چی؟ خیره تو چشماش جواب دادم: _نه نداره، زندگی خودمه خودمم واسش تصمیم میگیرم! از عصبانیت دندوناش روهم چفت شد و با دست مشت شده نیمخیز شد که مامان رعنا جلوش و گرفت: _چیکار میکنی یاسر؟ و روبه من ادامه داد: _تو چرا انقدر بلبل زبونی میکنی؟ دلخور از حرفهایی که شنیده بودم بلند شدم و بی هیچ حرفی رفتم تو اتاق و در و هم پشت سرم بستم، خسته بودم از جواب پس دادن به این و اون ،رو لبه تخت نشستم، خسته از تحمل داییم که تو این چند روز کم نزاشته بود و با حرفهاش حسابی آزارم داده بود! دلم حسابی گرفته بود که چونم از بغض لرزید و ورود سحر به اتاق هم باعث این نشد که بغضم و جمع و جور کنم! _یاسی تو که دایی یاسر و میشناسی چرا... سر چرخوندم سمتش و حرفش و بریدم: _ولش کن، بریم بیرون شام بخوریم؟ با تعجب ابرویی بالا انداخت: _ به مامان رعنا و دایی چی بگیم؟ بلند شدم و گفتم: _انقدری بزرگ شدیم که لازم نباشه جواب کسی و بدیم، آماده شو اونش با من! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجواجبازی #پارت_244 حالا چند شب از به اینجااومدنم میگذشت، تو این مدت نتونستم دوست
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از آماده شدن از اتاق بیرون زدیم، همونطور که انتظار میرفت دایی با اخم نگاهی به جفتمون انداخت و روبه سحر گفت: _کجا به سلامتی؟ سحر که به من من افتاد من گفتم: _میریم خونه خاله و برمیگردیم! ابرو بالا انداخت: _این وقت شب؟ نگاهم که به سمت مامان رعنا چرخید، این بار مامان جواب داد: _پیاده که نمیرن، ماشین سحر هست، برید عزیزم زود برگردید! لبخندی تحویلش د ادم و تا خواستیم راهی شیم دوباره صدای دایی یاسر فضای خونه رو پر کرد: _نصفه شب برنگردید، میرید خونه یگانه و سریع برمیگردید! سحر چشمی گفت و از خونه بیرون زدیم... سوار ماشین که شدیم نفس عمیق و آسوده ای کشیدم و سرم و به پشتی صندلیم تکیه دادم که سحر همزمان با روشن کردن ماشین گفت: _حالا کجا بریم؟ شونه بالا انداختم: _یه رستوران خوب، یه جایی که چند ساعتی خوش بگذره بهمون! سری به نشونه تایید داد و ماشین و به حرکت درآورد... با قاشق و چنگال غذام و به بازی گرفته بودم و حسابی تو خودم بودم که سحر نگاه دقیقش و بهم دوخت: _چرا نمیخوری؟ فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد: _اگه بخاطر دایی... نزاشتم حرفش تموم شه: _بخاطر دایی نیست، از صبح یه حالیم، دلم آروم نیست! لبهاش و با زبون تر کرد: _حتما دلتنگ تهرانی؟ شیراز ما بهت خوش نمیگذره؟ عمیق نفس کشیدم: _نمیدونم، شاید این باشه! یه قاشق از غذاش خورد و بعد از قورت دادنش گفت: _به نظرم هرچقدرم گرفته و دلتنگی، این کباب و از دست نده! نگاهی یه غذام انداختم و بی میل و اشتها یه کمی خوردم، حالا غذای سحر هم تموم شده بود که دوغش و نوشید و همزمان با پاک کردن اطراف لبش با دستمال، نگاهش و بهم دوخت: _بریم؟ شالم و رو سرم مرتب کردم و گفتم: _آره بریم که اصلا حوصله جر و بحث با دایی یاسر و ندارم آروم خندید و بلند شد و تا من بخوام خودم و جمع وجور کنم رفت به سمت صندوق، تو صفحه گوشیم نگاهی به خودم انداختم قیافم حسابی پکر بود انگار تو دلم داشتن رخت میشستن که حالم و نمیفهمیدم... نمیدونستم نگران و بی تابم یا دلتنگ اما خوب نبودم! بااین وجود چشم از خودم گرفتم و باهم از رستوران بیرون زدیم. ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_245 بعد از آماده شدن از اتاق بیرون زدیم، همونطور که انتظار میرفت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تو تموم مسیر خیره به بیرون آهنگ گوش میدادم که سحر پوفی کشید: _مثلا اومدیم بیرون دلت باز شه، تو که داری بدتر و بدتر میشی! سرم که به سمتش چرخید صدای ضبط و بست: _فکرنکنم دلتنگی تهران تورو به این حال انداخته باشه، دلتنگ اون پسره ای نه؟ آقا امیرحسین! چپ چپ نگاهش کردم: _اذیتم نکن سحر لب و لوچش آویزون شد: _من دیگه عقلم به جایی نمیرسه تا خواستم صدای ضبط و بازکنم این بار با شنیدن صدای زنگ گوشیم حواسم به اون سمت پرت شد، یه شماره ناشناس رو صفحه گوشی افتاده بود که چند باری مرورش کردم و بالاخه جواب دادم: _بله؟ جز سکوت چیزی نشنیدم که ادامه دادم: _الو؟ بفرما... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای آشنایی گوشم و پر کرد: _سلام! دهنم عین ماهی باز و بسته میشد اما نمیتونستم حرفی بزنم، صدایی که شنیده بودم متعلق به کسی نبود جز گرشا ، صدا صدای اون بود و حالا دوباره داشتم میشنیدمش: _نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای بگی چرا این کار و کردی؟ نمیخوای بگی چرا تا شیراز رفتی؟ چرا من و بااین حال تا اینجا کشوندی؟ نمیخوای حرفی بزنی؟ چشمام گرد شد با شنیدن حرفاش و با صدایی که بغض گرفتش کرده بود لب زدم: _تو... تو کجایی؟ بی هیچ مکثی جواب داد: _شیراز.. فقط نمیدونم دقیقا کجایی! سر چرخوندم سحر با نگرانی چند باری پرسید چیشده و نتونستم بهش چیزی بگم؛ باورم نمیشد گرشا چطوری اومده بود شیراز؟ چطوری پیدام کرده بود؟ من که به ساغر گفته بودم چیزی نگه حالا اینجا چیکار میکرد؟ با اون پای جراحی شده چطوری این همه راه و اومده بود؟ دوباره صداش و شنیدم: _نمیخوای بگی کجای شیرازی؟ بریده بریده گفتم: _چرا... چرااومدی اینجا؟ تکرار کرد: _کجای شیرازی؟ میخوام ببینمت... میخوام باهات حرف بزنم! چشمهام و بستم و دوباره بازشون کردم: _تو کجایی؟ بگو من میام! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_246 تو تموم مسیر خیره به بیرون آهنگ گوش میدادم که سحر پوفی کشید:
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دور زدیم و راهی شدیم، راهی سمتی که گرشا بود، سحر خیره به مسیر روبه رو مدام غر میزد: _مامان رعنا تاالان دوبار زنگ زده، برگردیم پوستمون و میکنن! سری تکون دادم: _یه کاریش میکنیم، فوقش میریم خونه شما فردا میریم خونه مامان رعنا نفس عمیقی کشید: _خدا امشب و بخیر کنه.. و نیم نگاه گذرایی بهم انداخت: _اصلا این پسره عقل تو سرش هست؟ از تهران پا شده اومده اینجا که چی؟ خودم هزار تا سوال تو سرم بود و هیچ جوابی واسه این سوال سحر نداشتم که گفتم: _نمیدونم، پس کی میرسیم؟ جواب داد: _نزدیکیم، همینجاها باید باشه! نگاهم و به اطراف چرخوندم، دنبالش میگشتم، دنبال گرشایی که نمیدونستم چجوری فهمیده شیرازم و چجوری بااون وضعش راه افتاده و اومده! همچنان نگاهم به این سمت و اون سمت بود که سحر گفت: _دقیقا همونجاست که گفته، یه زنگ بهش بزن! چیزی نگفتم و دست بردم سمت گوشیم اما قبل از تماس گرفتن باهاش، انگار چشمهام متوجهش شد که شمارش و نگرفتم و با حواس جمع به روبه روم نگاه کردم، گرشا بود.. همینجا بود و توی اون تاکسی که باهامون فاصله ای نداشت نشسته بود که گفتم: _پیداش کردم... و بی اینکه منتظر جوابی از سمت سحر بمونم در ماشین و باز کردم و پیاده شدم... نفهمیدم چطوری اون چند تا قدم تا رسیدن بهش و طی کردم، اما خودم و بهش رسوندم و در تاکسی و باز کردم، از دیدنم متعجب شد و چشم هاش روبه گردی رفت که با جدیت زل زدم بهش: _اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم که به پای بسته شدش افتاد عصبی هم شدم، نشسته بود رو صندلی کنار راننده اما چه نشستنی! صندلی و تا جایی که میشد عقب کشیده بود و پشتیش و خوابونده بود، درست مثل یه تخت خواب: _نمیبینی وضعتو؟ چرااومدی اینجا؟ چرا؟ راننده که تاالان سکوت کرده بود تک سرفه ای کرد و پیاده شد. با رفتنش گرشا دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _آروم باش! نفس عمیقی کشیدم و صاف روبه روش ایستادم که ادامه داد: _اونی که باید سوال بپرسه منم و اونی که باید جواب بده تو! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_247 دور زدیم و راهی شدیم، راهی سمتی که گرشا بود، سحر خیره به مسیر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ جراحت های روی صورتش، این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و به درد میاورد ، گلوم و از بغض سنگین میکرد و تن صدام و پایین میاورد: _نمیبینی وضعتو؟ اصلا به فکر خودت هستی؟ رو ازم گرفت: _تو چی؟ این وضعم و دیدی و دیگه جوابم و ندادی؟ دیدی و از تهران زدی بیرون؟ دیدی و اومدی اینجا؟ هوا سرد بود اما چیزی که باعث یخ زدن تنم میشد سرمای زمستون نبود، حرفهای گرشا بود... حرفهایی که حکم یه سطل آب سرد و داشت... میریخت رو همه وجودم و حتی نفس کشیدن و برام سخت میکرد! این بار خیره تو چشمام کنایه زد: _از تصادفم، از این حالم خبر داشتی نه؟ همه چی و میدونستی و اومدی؟ دستم مشت شد و جواب دادم: _آره میدونستم، میدونستم و‌ اومدم! متعجب ابرویی بالا انداخت: _چرا؟ مگه درستش این نیست که تو سختیا باهم باشیم؟ بزاق دهنم و به سختی قورت دادم، سخت بود اما باید جوابی بهش میدادم که راهی تهران شه... که بره و به زندگیش برسه... که فراموشم کنه... فراموشم کنه و امن زندگی کنه... من نمیخواستم سایه شوم هومن بیشتر از این بهش صدمه بزنه! سکوتم که طولانی شد لب زد: _چیشد؟ نگاهم و تو صورتش چرخوندم و جواب دادم: _من تصمیمم و گرفتم گرشا، میخوام تنها باشم، تا آخر عمر! جا خوده پوزخندی زد: _میخوای تنها باشی؟ سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _میخوام اینطوری زندگی کنم... دور از تهران... و با مکث چند ثانیه ای ادامه دادم: دور از تو... دور از همه اون گذشته! چشمهاش گرد شد: _زده به سرت؟ میفهمی داری چی میگی؟ جواب دادم: _برگرد تهران.. برگرد و به زندگیت برس... دیگه نه به من فکر کن و نه باهام تماسی بگیر... دیگه دنبالم نیا! چشمهاش گرد موند و فقط قفسه سینش زیر اون کاپشن چرمی بالا و پایین شد: _برم؟ برم به زندگیم برسم؟ همه تلاشم و واسه سرد و خونسرد نشون دادن کردم، اگه به حرفهام شک میکرد اگه میموند پای این عشق نفرین شده معلوم نبود این بار چه بلایی سرش میومد که سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _آره برو... من دیگه نیستم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت424 بیتا؟ تو خوبی؟ و چند تا ضربه آروم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 آخرین باری که باهات حرف زدم فقط خبر تاهلت و دادی عماد نفس عمیقی کشید دیگه میخواستم بهت زنگ بزنم که تشریف آوردی ایران و با یه کم مکث ادامه داد: به تلافی نبود این چند وقتم حالا دیگه میتونم بزرگ شدن بچه هات و ببینم و یه قدم نزدیک تر شد به من و پونه و نگاهی به تیدا و ترانه انداخت چقدرم که خوشگلن؟ حرف های عماد و شاهرخ انگار تمومی نداشت و به نظر دوستهای صمیمی ای بودن که بعد از یه مدت ندیدن همدیگه حالا تعریف هاشون حسابی گل کرده بود و ماهم به همین خاطر تنهاشون گذاشتیم و حالا همراه پونه تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم که پونه گفت: حالا این رفیق عماد ،خان اومده تو این دانشگاه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم اره به نظر شوخ طبعیش گل کرد: تا وقتی ما بودیم هرچی پیرمرده استاد ما میشد حالا که ما نیستیم ببین استادایی داره میاد با خنده گفتم با مهران به تماس بگیرم نه؟ تسریع حرفش و عوض کرد آره بهش بگو که پونه به تار موت و به صدتا از این استادا نمیده او با تاز عشوه شروع کرد به قربون صدقه رفتن مهران که حرفی نزدم و با شدم سریا يقية قربون صدقه رفتنات و نگهدار واسه تو راه بریم خونه بلند شد سرپا به جبران این همه سال جوادی و که فریب دادیم حال فرزین و امیر علم که گرفتیم بیتاهم که از حال بردیم. و با نگاه به منی که نمیفهمیدم داره چی میگه ادامه داد: درسته دیگه اینجا کاری نداریم و میتونیم بریم! شونه به شونه هم راه افتادیم که گفتم دیوونه فکر کردم چی میخوای بگی بیخیال چشمی تو کاسه چرخوند قابل پیش بینی نبودن از صفات بارز بنده است! با رسیدن به جوادی این بار بی توجه به نگاه گیجش از جلو چشمش رد شدیم و خواستم جوانی بدم که گوشیم زنگ خورد. سخت بود با وجود بغل داشتن بچه گوشی و جواب بدم و واسه همینم و فعلا دست نگهداشتم تا رسیدن به ماشین و بعد از اینکه نشستیم تو ماشین تازه فرصت کردم نگاهی به گوشی بندازم. شیما باهام تماس گرفته بود همینطوری که شمارش و میگرفتم خطاب به پوته گفتم حتما باز میخواد بپرسه تو این ماه از بارداری چیکار کنم؟ پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجواجبازی #پارت_248 جراحت های روی صورتش، این پا و اون دست بستش همه و همه قلبم و ب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ لبهاش و با زبون تر کردو‌بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _باورم نمیشه تو این حرفهارو بزنی، تو که چند شب پیش از دوست داشتن میگفتی، تو که خوب بودی پس چرا حالا یهو... نزاشتم حرفاش تموم شه: _بعضی وقتا زمان باعث میشه فکر و حرف آدما عوض بشه، حالا من هم فکرم عوض شده هم اون حرفها که بهت زدم، پس دیگه ادامه نده! چشم بست و دوباره باز کرد: _هومن کاری کرده و من بی خبرم؟ تو این چند روزه چیزی شده و من نمیدونم؟ اگه چیزی شده بگو... بگو من و تو یه بار از حرف نزدن باهم از سکوت ضربه خوردیم، بگو نزار همه چی دوباره تکرار شه! سرم و به اطراف تکون دادم: _هیچ اتفاقی نیفتاده، فقط میخوام تنها باشم ، واسه همیشه! گفتم و از سرمایی که به تنم رعشه انداخته بود لرزیدم: _ حالا برگرد تهران... امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی! سکوتش که تکرار شد هرجور شده جلوی قلبم ایستادم ... ایستادم و‌ بااینکه سخت بود اما چشم ازش گرفتم و قدم برداشتم واسه برگشتن به ماشین سحر که با گرفتن مچ دستم توسط گرشا تو همون قدم اول متوقف شدم و صدای گرفتش و شنیدم: _همه این حرفهارو از ته قلبت گفتی؟ نگاهم که به چشماش افتاد پلکم پرید ، من ته قلبم  میمردم واسش... من داشتم جون میکندم بخاطر گفتن حرفهایی که یه مشت دروغ بیشتر نبود و حالا خبر از قلبم میگرفت! تکرار کرد: _زل بزن تو چشمام بگو همه این حرفهایی که گفتی حرفهای تو قلبت بود، بگو نمیخوامت... بگو برو واسه همیشه برو... و با کمی مکث ادامه داد: _اونوقت میرم! نگاه کردن بهش سخت شد... چجوری باید زل میزدم تو چشمهای همرنگ شبش و از نخواستنش میگفتم وقتی سلول به سلول تنم نیاز بهش و فریاد میزد؟ بغض تو گلوم سنگین تر میشد ، نفس کشیدن سخت تر و این مرد منتظر جواب بود... جوابی که خیالش و راحت کنه... که تکلیف و روشن کنه! تو این ثانیه ها هزار بار با خودم کلنجار رفتم، تحملِ نداشتنش... مال من نبودنش و اما نفس کشیدنش خیلی آسون تر از نفس نکشیدنش بود! مطمئن بودم اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد هومن ضربه آخر و بهش میزد اون این کار و‌ میکرد، اون عوضی این بار... این بار از جون گرشا نمیگذشت، خودش گفته بود و من نمیخواستم این اتفاق بیفته... دیگه نمیخواستم حتی یه تار از موهای گرشا کم بشه که بغضم و قورت دادم و بااینکه تنم میلرزید و صدام بیشتر خیره شدم تو چشماش: _همه اون حرفهایی که بهت زدم از ته قلبم بود... همه چی بین ما تمومه... حالا برو! دستش که از روی آستین پالتوم دور مچم قفل شده بود شل شد و همین واسه بیرون کشیدن دستم کافی بود که یه قدم رفتم عقب و لب زدم: _برو... خداحافظ! و در ماشین و بستم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_249 لبهاش و با زبون تر کردو‌بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _باورم نمی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداشتم بهم چی گذشت، با هرقدم لرزیدم، تنم لرزید، چونم از بغض لرزید... چقدر دروغ گفته بودم... چقدر پریشون بودم... چقدر از خودم بدم میومد که با حرفهام گند زدم به غرور مردونش، گند زدم به حسی که اون و تا اینجا کشونده بود... چقدر از خودم بیزار بودم بخاطر این بخت شوم! همزمان با باز کردن در ماشین سحر پرسید: _دوساعته چی میگید بهم؟ یخ نکردی؟ نگاهم که بهش افتاد هیچ جوابی بهش ندادم و یهو از بغض ترکیدم که چشمهاش گرد شد: _یاسی؟ خوبی؟ نشستم رو صندلی و در و بستم و بین گریه بریده بریده گفتم : _برو... برو سحر! از اینطور دیدنم حسابی جا خورده بود که با به حرکت درآوردن ماشین بازم ساکت نموند: _بگو چیشده؟ چی گفتید بهم؟ سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و واسه دلم، واسه دلی که خون بود میباریدم... من خیلی بد بودم که اینجوری باهاش حرف زده بودم... خیلی بد بودم که جز دردسر، جز گرفتاری... جز اذیت... جز دل شکستن چیزی برای مردی که دوستش داشتم، یا فرا تر از دوست داشتن، عاشقش بودم نداشتم! سحر که شاهد حال نامساعدم بود صورتش گرفته شد: _تا کی میخوای گریه کنی؟ اصلا اینجوری بااین قیافه میتونیم بریم خونه؟ و عمیق نفس کشید و ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام ادامه داد: _به من بگو چیشده یاسمن، حداقلش اینه که دلت سبک میشه! بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _میخواستی چی بشه؟ همه چی فقط بدتر شد... بهش گفتم... بهش گفتم دوستندارم... بهش گفتم واسه همیشه بره... گفتم همه چی تمومه... گفتم بااینکه تا اینجا بخاطرم اومده بود، گفتم و حالش و بدتر کردم گفتم و حالم بدتر شد! و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم: _لعنت به تقدیر من... لعنت من! دستش و رو دستم گذاشت: _همه این کارارو بخاطر خودش کردی، تو که میدونی اگه اینارو نمیگفتی اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد اون هومن نامرد حتما دوباره یه بلایی سرش میاورد، غیر از اینه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _همین حالاشم تن و بدنم  داره میلرزه که نکنه هومن فهمیده باشه گرشا تا شیراز اومده بخاطر دیدنم! دستم و نوازش کرد: _بد به دلت راه نده، الانم آروم باش، اشکات و پاک کن، چندتاهم نفس عمیق بکش منم میرم از این سوپرمارکت اون سمت خیابون واست یه بطری آب میگیرم حالت جا بیاد! و با لبخند چشم ازم گرفت و از ماشین پیاده شد.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_250 هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر بردا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداشتم بهم چی گذشت، با هرقدم لرزیدم، تنم لرزید، چونم از بغض لرزید... چقدر دروغ گفته بودم... چقدر پریشون بودم... چقدر از خودم بدم میومد که با حرفهام گند زدم به غرور مردونش، گند زدم به حسی که اون و تا اینجا کشونده بود... چقدر از خودم بیزار بودم بخاطر این بخت شوم! همزمان با باز کردن در ماشین سحر پرسید: _دوساعته چی میگید بهم؟ یخ نکردی؟ نگاهم که بهش افتاد هیچ جوابی بهش ندادم و یهو از بغض ترکیدم که چشمهاش گرد شد: _یاسی؟ خوبی؟ نشستم رو صندلی و در و بستم و بین گریه بریده بریده گفتم : _برو... برو سحر! از اینطور دیدنم حسابی جا خورده بود که با به حرکت درآوردن ماشین بازم ساکت نموند: _بگو چیشده؟ چی گفتید بهم؟ سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و واسه دلم، واسه دلی که خون بود میباریدم... من خیلی بد بودم که اینجوری باهاش حرف زده بودم... خیلی بد بودم که جز دردسر، جز گرفتاری... جز اذیت... جز دل شکستن چیزی برای مردی که دوستش داشتم، یا فرا تر از دوست داشتن، عاشقش بودم نداشتم! سحر که شاهد حال نامساعدم بود صورتش گرفته شد: _تا کی میخوای گریه کنی؟ اصلا اینجوری بااین قیافه میتونیم بریم خونه؟ و عمیق نفس کشید و ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام ادامه داد: _به من بگو چیشده یاسمن، حداقلش اینه که دلت سبک میشه! بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _میخواستی چی بشه؟ همه چی فقط بدتر شد... بهش گفتم... بهش گفتم دوستندارم... بهش گفتم واسه همیشه بره... گفتم همه چی تمومه... گفتم بااینکه تا اینجا بخاطرم اومده بود، گفتم و حالش و بدتر کردم گفتم و حالم بدتر شد! و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم: _لعنت به تقدیر من... لعنت من! دستش و رو دستم گذاشت: _همه این کارارو بخاطر خودش کردی، تو که میدونی اگه اینارو نمیگفتی اگه این رابطه ادامه پیدا میکرد اون هومن نامرد حتما دوباره یه بلایی سرش میاورد، غیر از اینه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _همین حالاشم تن و بدنم  داره میلرزه که نکنه هومن فهمیده باشه گرشا تا شیراز اومده بخاطر دیدنم! دستم و نوازش کرد: _بد به دلت راه نده، الانم آروم باش، اشکات و پاک کن، چندتاهم نفس عمیق بکش منم میرم از این سوپرمارکت اون سمت خیابون واست یه بطری آب میگیرم حالت جا بیاد! و با لبخند چشم ازم گرفت و از ماشین پیاده شد.... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_251 هیچکس نمیفهمید تو همون چند قدم که تا رسیدن به ماشین سحر برداش
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با رفتنش چیزی عوض نشد، نفس عمیق کشیدم اما اشکام بند نیومد... این ماجرای غم انگیز سر دراز داشت، مگه میشد به این راحتی باهاش کنار اومد، مگه میشد امشب و فراموش کرد؛ مگه میشد عشقی که هیچوقت از بین نمیرفت و نادیده گرفت؟ محال بود... محال! غرق افکاری که حالم و بدتر میکرد اشک هام و پاک میکردم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم دوباره بینیم و بالا کشیدم و گوشیم و از تو جیبم بیرون آوردم و با دیدن همون شماره ای که گرشا باهام تماس گرفته بود آه از نهادم بلند شد... بهش گفته بودم بره و حالا پشت خط بود، نمیدونستم ... دیگه نمیدونستم باید بهش چی بگم که جوابی ندادم و تماس قطع شد و اما طولی نکشید که دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد ، انگار قصد بیخیال شدن نداشت که با همون صدای گرفته ، طلبکارانه جواب دادم: _مگه نگفتم... هنوز جملم به وسطاش هم نرسیده بود که صدای مردونه ناآشنایی گوشم و پر کرد: _الو... این آقا که مسافر منه حالش یهو بد شده من دارم میرسونمش بیمارستان ، با گوشی من با شما تماس گرفته بود گفتم خبرتون کنم! با شنیدن حرفهاش حتی پلک زدن روهم یادم رفت و فقط پرسیدم: _چیشده؟ میبردیش کدوم بیمارستان؟ اسم بیمارستان و که گفت گوشی و قطع کردم، قلبم داشت از جا کنده میشد و تو اومد و رفت ماشینها با چشمهام دنبال سحر میگشتم که بالاخره سر و کلش پیداشد، این بار اون بود که در و باز میکرد و من بودم که بی معطلی ازش میخواستم بریم... بریم به بیمارستانی که اسمش و میدونستم و نمیدونستم کجاست! حدودا نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم، جلوتر از سحر تو بیمارستان راه افتادم... دل تو دلم نبود، نمیدونستم چیشده، نمیدونستم چرا حالش بد شده و داشتم به سمت پذیرش میرفتم که با دیدن راننده تاکسی مسیرم عوض شد و سریع خودم و به اون مرد میانسال رسوندم، با دیدنم قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه من  پرسیدم: _گرشا کجاست؟ از دیدن صورتم حیرون موند و لب زد: _اتاق ته راهرو... تا رسیدن به اون اتاق هزار بار مردم و زنده شدم، تنم سرد تر از قبل شد و با رسیدن به اتاق و دیدن گرشا بالاخره تونستم نفسی بکشم! رو یکی از تخت های توی اتاق دراز کشیده بود و دکتر و پرستار بالای سرش بودن، چشمهاش بسته بود و اونها در حال چک کردن وضعیتش بودن که با استرس نگاهشون کردم و تا خواستم برم داخل اتاق پرستار به سمتم چرخید: _شما اینجا چیکار میکنید؟ ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_252 با رفتنش چیزی عوض نشد، نفس عمیق کشیدم اما اشکام بند نیومد...
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ جواب این سوالش و ندادم و خیره به گرشا گفتم: _حالش چطوره؟ این بار قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه دکتر نسبتا جوونی که بالاسر گرشا بود گفت: _شما با این آقا نسبتی دارید؟ سکوت که کردم ادامه داد: _کسی که آوردش بیمارستان گفت از تهران تا اینجا همراهش بوده ولی من بعید میدونم ایشون بااین حالش حتی از بیمارستان مرخص شده باشه و موندم چطوری این همه راه و تا شیراز اومده! غم دنیا واسه چندمین بار تو دلم جمع شد، پس هنوز زخم خودش خوب نشده بود و من یه زخم جدید بهش هدیه کرده بودم! جلوتر رفتم و گفتم: _حالش چطوره؟ دکتر شونه بالا انداخت: _فقط میتونم بگم این آقا حتما از جونش سیر شده که بااین وضع به جای استراحت کردن هوس سفر به سرش زده! دکتر از هیچ چیز خبر نداشت و‌حرفهاش فقط داشت نگران ترم میکرد که تکرار کردم: _لطفا بهم بگید حالش چطوره؟ چیشده؟ نگاهش و‌بین من و گرشا چرخوند و‌خیره بهم گفت: _جراحی که رو پاش انجام شده نیاز به حداقل دو هفته استراحت داره، دست شکستش نیاز به مراقبت داره! لب زدم: _من باید چیکار کنم؟ قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _ باید تحت نظر باشه، بخاطر ضعف جسمانی و افت فشار از حال رفته و امشب و صد درصد باید اینجا بمونه، علاوه براین به هیچ وجه نباید بااین پا حرکت کنه وگرنه نه تنها نتیجه عمل عکس میشه بلکه مشکلات خیلی خیلی جدی براش به وجود میاد و ممکنه دیگه نتونه بااین پا مثل سابق راه بره! مو‌به تنم سیخ شد... نباید اتفاقی براش میفتاد... باید خوب میشد... تموم زخم هاش تموم دردهاش باید ترمیم میشد که گفتم: _من میتونم پیشش بمونم؟ ازش مراقبت میکنم! سری به نشونه تایید تکون داد: _بله، لطفا مراقبش باشید که بعد از بیدار شدن هوس جابه جایی به سرش نزنه! زیرلب چشمی گفتم و دکتر اولین جملش و تکرار کرد: _نگفتید شما چه نسبتی باهاش دارید؟ بغضم و قورت دادم و سعی کردم خودم و آروم نشون بدم هرچند که میدونم ممکن نبود: _نامزدمه! ابرویی بالا انداخت و بعد از چند ثانیه همراه اون پرستار از اتاق بیرون زد... با رفتنشون خودم و به تخت گرشا نزدیک تر کردم، بالاسرش که ایستادم و نظاره گر رنگ پریده صورتش شدم قلبم به درد اومد، حال اون خیلی بدتر از من بود! نفس عمیقی کشیدم، حالا موهای مشکیش بلند تر شده بود درست مثل ریش هاش، گوشه ابروهای پرپشت و مردونش رد شکستگی به جا بود و مژه های مشکی بلندش با وجود بسته بودن چشمهاش، همچنان خودنمایی میکردن! یه دل سیر نگاهش کردم، حتی فرصت داشتم به خط و خش های نه چندان کم صورت و بدنش هم نگاه کنم و واسه چندمین بار تو همین چند دقیقه از هومن بیزار تر و متنفرتر بشم... اون عوضی بد بلایی سر گرشا آورده بود... اون عوضی خودخواه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت425 آخرین باری که باهات حرف زدم فقط خ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 و دوتایی خندیدیم و این بار پونه گفت: و بارش نسبت به حاج آقا حل شد؟ با شروع به یول خوردن گوشی اوهوم می گفتم و همزمان صدای شیما تو گوشی پیچید مطابق حدسم شیما بازهم از حاملگیش میگفت و کلی واسم ناز میکرد که سخته وال و بل یکی نبود بهش بگه اگه تو یه قلو حامله ای و قراره به پسر به این دنیا بیاری، من دو قلو حامله بودم و انقدر هم نق نزدم پونه رو رسوندم و بعد هم رفتم خونه و یکی دو ساعت بعد هم سر و کله عماد پیدا شد. کلید و تو قفل خونه چرخوند و مثل تموم روزهایی که از زندگیمون میگذشت با لبخند اومد تو خونه و اول از همه لیدا و ترانه رو بوسید و بعد اومد سمت منی که واسه استقبالش ازش از آشپزخونه اومده بودم بیرون کارآگاه گجت چطورن؟ با چرب زبونی جواب دادم خوبن و در حال آشپزی برای همسر! با چشمای ریز شده نگاهم کرد این چه کاری بود که امروز کردی؟ راه رفتم تو آشپزخونه تو که افتخار نمیدادی مارو به کلاسات دعوت کنی ماهم مجبور شدیم خودمون بیایم صداش و از فاصله ی دورتری میشنیدم انگار داشت میرفت تو اتاق بالاخره که اومدین و چه روزی هم ساختین برامون و بعد هم صدای خنده هاش تو خونه پیچید که حرفی نزدم و به سرخ کردن کوکوهام رسیدم. دیگه واسه خودم به پارچه خانم شده بودم و دست پختی پیدا کرده بودم که بیا و ببین میز شام و چیدم و بعد از سیر کردن بچه ها منتظر عماد نشستم رو همون صندلی میز غذا خوری مه همیشه مینشستم و خیلی طول نکشید تا عماد اومد و روبه روم نشست به به حاج خانم چه کرده و به ظرف کوکو و گوجه و خیار شور اشاره کرد که چشم زیز کردم و گفتم: بخور و خدات و شکر کن وه حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و همینطور که زل زده بود. دارم فکر میکنم که از کجا شروع کنم ظرف کوکو رو برداشتم و همینطور که چند تا کوکو میذاشتم تو بشقابش گفتم: خودت و مسخره کن! متعجب از کارم گفت: مسخره چیه شاید من میخواستم از تو شروع کنم پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_253 جواب این سوالش و ندادم و خیره به گرشا گفتم: _حالش چطوره؟ این
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با نفس عمیقی اتاق و ترک کردم، سحر منتظر بیرون ایستاده بود که با دیدنم به سمتم اومد و گفت: _چیشد؟ جواب دادم: _باید تحت نظر باشه، باید امشب پیشش بمونم! چشماش گرد شد: _دیوونه شدی؟ بمونی پیشش؟ سرم و‌آروم تکون دادم: _میمونم، تو‌ برو خونتون برو‌ خاله رو‌راضی کن که به همه بگه من امشب و‌اونجام،باشه سحر؟ با شنیدن همین یه جمله رنگش پرید: _مگه میشه؟ مگه مامانم قبول میکنه؟ چشمام و‌بستم و‌دوباره باز کردم: _مسئولیتش پای خودم، هرچی که شد پای خودم فقط یه امشب و‌هوای من و‌داشته باش نزار دایی یاسر چیزی بفهمه که اگه بفهمه داستان میشه نفسش و‌فوت کرد تو‌صورتم: _مطمئن نیستم سعی میکنم مامانم و‌راضی کنم ولی بهتر نیست بامن بیای بریم؟ حرفش و‌ رد کردم: _نمیتونم، اون بخاطر من تااینجا اومده بخاطر من به این حال افتاده نامردیه که اینطوری بزارم و‌ برم دستم و تو دستش گرفت : _پس من میرم، مراقب خودت باش! لبخندی تحویلش دادم و تا وقتی از دیدم خارج بشه نظاره گر خروجش از این راهرو شدم و‌ بعد به اتاق برگشتم. اتاقی که اون سمتش یه مرد جوون دیگه بستری بود و با وجود دراز کش بودنش رو‌تخت بیمارستان حسابی داشت چشمام و‌درمیاورد که اخم شدیدی بهش کردم و‌ دوباره از اتاق بیرون زدم، باید اتاق گرشارو‌عوض میکردم و‌با خیال راحت تو یه اتاق خالی از بیمار ازش مراقبت میکردم که همینطور هم شد و البته اون مریض به اتاق دیگه ای انتقال داده شد... حالا به جز من و‌گرشا کسی اینجا نبود که چرخی تو‌اتاق زدم و بعد از انداختن نگاهی به گرشایی که همچنان چشمهاش بسته بود روی صندلی کنارش نشستم، تا چشم باز نمیکرد، تا پلک نمیزد قصد خوابیدن نداشتم، نمیتونستم بخوابم دلم هم نمیخواست بخوابم، من اینجا بودم تا مراقبش باشم، تا کاری کنم که از این وضع بیرون بیاد، که بخاطرم درد بیشتری نکشه! از روی صندلی بلند شدم و پتوش و‌مرتب کردم، اتاق سرد نبود اما وسواس به خرج دادم گرشا باید خوب استراحت میکرد! موهای بلندش که روی پیشونیش ریخته بود و بالا زدم و‌ واسه دوباره نشستن سر چرخوندم که یه دفعه صداش، صدای گرفتش گوشم و‌پر کرد: _تو‌ که رفته بودی، حالا... دوباره رو‌کردم به سمتش، چشم باز کرده بود و سنگین پلک میرد که نزاشتم حرفش و‌ ادامه بده‌ و لب زدم: _حالت خوب نیست، استراحت کن! ساکت نموند: _بعد از اون حرفا من و آوردی اینجا؟ و‌نگاهش و بین سرم دستش و فضای اتاق چرخوند و‌ادامه داد: _آوردیم بیمارستان و‌نگران حالمی؟ خیره تو‌چشماش با صدایی که از بغض میلرزید جواب دادم: _هیچی نگو... فقط به فکر خودت باش! پوزخندی گوشه لبهای خشکیدش نشست و‌رو ازم گرفت: _این حرفتم مثل باقی حرفهات باید قبول کنم؟ بازم من حق انتخاب ،حق اعتراض ندارم؟ تخت و‌ دور زدم و تو‌دیدش قرار گرفتم: _حق نداری بخاطر من خودت و‌ عذاب بدی، حق نداری! گفتم و‌بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمهام غلتید و‌ مسیر گونم و‌طی کرد که صدای نفس کشیدنش بلند شد و‌دستش و بالا آورد و با سر انگشتاش قطره های اشکم و‌مهار کرد: _توهم... تو هم حق گریه کردن نداری! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_254 با نفس عمیقی اتاق و ترک کردم، سحر منتظر بیرون ایستاده بود که
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ عقب رفتم و‌گفتم: _پس چرا... چرا کاری میکنی که به گریه بیفتم؟ چرا تا اینجا اومدی؟ اصلا تو... تو‌ از بیمارستان مرخص شدی یا فرار کردی و‌ اومدی اینجا؟ سیبک گلوش بالا و‌پایین شد: _حتی اگه صد روزم تو‌ اون بیمارستان کوفتی بستری میموندم فایده ای نداشت نیم‌نگاه گذرایی بهم انداخت و‌ادامه داد: _تا نمیدیدمت آروم نمیگرفتم، حالاهم برنمیگردم، نمیتونم برگردم! دوباره جلو ‌رفتم و‌تو‌صورتش پرسیدم: _چرا؟ چرا داری بااین کارات هردومون و‌اذیت میکنی؟ چشماش گرد شد: _من نمیخوام اذیتت کنم! ابرو بالا انداختم: _پس چی؟ داری چیکار میکنی؟ پلکی زد: _من فقط... فقط نمیخوام دوباره از دستت بدم همین! قلبم به طپش های نامنظم افتاد، تموم حرف من هم همین بود... نمیخواستم از دستش بدم! سکوتم که طولانی شد ادامه داد: _و‌ باور نمیکنم که تو قید همه چی و‌ زده باشی، من مطمئنم داری یه چیزی و‌ازم پنهون میکنی، یه چیزی که ازش میترسی و‌من حدس میزنم اون چیه، تو داری همه این کارارو بخاطر هومن میکنی نه؟ همه ترست از اون بی شرفه نه؟ بزاق دهنم و به سختی قورت دادم، اگه میدونست پای هومن در میونه پس چرا؟ چرا داشت هردومون و‌به دردسر مینداخت؟ جوابی برای سوالهام نداشتم که لب زدم: _به فرض که همین باشه، پس نه ادامه دادن این حرفها درسته، نه اینجا بودنت! و ازش فاصله گرفتم: _من میرم بیرون... همینکه خواستم قدم بردارم واسه خروج از اتاق نیمخیز شد و با صدای نسبتا بلندی گفت: _هیچ دلیلی وجود نداره که تو‌از اون کثافت بترسی، که چشم ببندی رو هرچی که بینمون بوده، تو دیگه از اون جدا شدی تو و اون دیگه هیچ ربطی بهم ندارید یاسمن! کلافه جواب دادم: _داریم، من تا همیشه به هومن ربط دارم چون زنش بودم! چون اون هومن فروزانِ و‌ تو‌میدونی این یعنی چی! این بار دیگه نموندم و‌تند تند قدم برداشتم به سمت در اتاق و‌ بازش کردم اما هنوز بیرون نرفته بودم که دوباره صداش فضای اتاق و گوشم و‌پر کرد: _اگه همه حرفات بخاطر ترس از هومنه لازم نیست پا بزاری رو‌دل هر جفتمون، ما میتونیم باهم بریم... بریم یه جایی که اسمی و خبری از هومن نباشه...! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_255 عقب رفتم و‌گفتم: _پس چرا... چرا کاری میکنی که به گریه بیفتم؟
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با شنیدن این جملش انقدر شوکه شدم که قید بیرون رفتن از اتاق و زدم و با دهن باز مونده به سمتش برگشتم: _بریم؟ کجا بریم؟ تن صداش پایین اومد: _هرجایی که تو با خیال راحت بتونی زندگي کنی، هرجایی که خبری از گذشته نباشه! پوزخندی زدم: _گذشته من و تو اینجوری پاک نمیشه، من و تو اینطوری در امون نمیمونیم! حرفم و رد کرد: _یاسمن تو از خیلی چیزا خبر نداری جلوتر رفتم : _از چی؟ من از چی خبر ندارم؟ جواب داد: _از کارهای هومن! چشم که ریز کردم ادامه داد: _پلیس دنبال دستگیری هومنه، خیلی طول نمیکشه که بگیرنش که دیگه اثری ازش نمونه! چشمام گرد شد: _بگیرنش؟ چرا؟ نفسی کشید: _چون هومن یه قاچاقچی ماهره، یکی که بخاطر پدرش تا الان دستگیر نشده و حالا با در اومدن گند کارهاش دیگه نمیتونه رئیس باندی باشه که در کمال آرامش دخترای مردم و گول میزنن و بفرستن اونور... با شنیدن حرفهاش حتی پلک زدن و فراموش کردم، باورم نمیشد و حسابی شوکه شده بودم : _یعنی هومن قاچاق آدم... نذاشت حرفم تموم شه : _آره،من تموم این مدت دنبال نزدیک شدن بهش بودم و حتی بعد از اخراجم بازم دنبالش بودم، کار هومن تمومه یاسمن! دستم و تو صورتم کشیدم، تموم مدتی که حضور نحسش تو زندگیم بود مشغول کثافت کاری بود و من نفهمیده بودم؟ با بلند شدن صدای نفس کشیدن هام ادامه داد: _حالا دوباره به حرفم فکر کن، ما میتونیم بریم یه گوشه کناری تا... این بار من بودم که مانع تموم شدن حرفهای گرشا میشدم: _همه چی هومن نیست، هیچکس دلش نمیخواد من و تو رو کنار هم ببینه، نه خانواده من نه خانواده تو... لب زد: _پس دل من چی؟ دل تویی که حتی وقتی داشتی میگفتی اون حرفها از ته دلته چشمات همه چیز و لو میداد چی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _حالت که خوب شد برگرد تهران! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_256 با شنیدن این جملش انقدر شوکه شدم که قید بیرون رفتن از اتاق و
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ نگاهم که به ساعت افتاد از 12شب میگذشت که خمیازه ای کشیدم و رو صندلی کنار تختش نشستم و همزمان صداش و شنیدم: _حالمم خوب شه برنمیگردم تهران! نگاه چپ چپم و بهش دوختم : _برمیگردی! نوچی گفت: _برنمیگردم، من بدون تو هیچ جا نمیرم! خسته از سر و کله زدن باهاش زیر لب غر زدم: _بسکه لجبازی! و البته برخلاف تصوراتم که فکر میکردم صدام به گوشش نمیرسه، صدام و شنید و بعد از کلی بحث، خندید: _تو اسمش و بزار لجبازی! ابرو بالا انداختم: _فکر کردم نشنیدی! دوباره صدای آروم خندیدنش گوشم و پر کرد: _گوشام تیزه! آهانی گفتم و خیره تو چشم های مشکیش که سنگین پلک میزدن گفتم: _این دکترِ خیلی ازت شاکی بود، اگه استراحت نکنی فردا دیوونت میکنه! جواب داد: _کسی جز تو نمیتونه من و زه دیوونگی دچار کنه! یه حالی شدم با این جملش، یه حالی که اصلا شبیه چند دقیقه قبل نبود، گل انداختن لپام و به وضوح حس میکردم که لبخندی روی لبهاش نمایان شد: _اونوقت میگه دوستندارم! و زل زد به سقف اتاق که صدام و تو گلوم صاف کردم: _به هرحال باید بخوابی دیر وقته! دوباره چشمهاش به سمتم چرخید: _تو همینجا میمونی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم و گرشا ادامه داد : _کجا میخوابی؟ چشمم و رو صندلیم چرخوندم و گفتم: _همینجا و صندلیم و باز کردم که دوباره صداش گوشم و پر کرد: _اینطوری راحت نمیخوابی، کمکم کن بیام پایین بعد روی تخت بخواب! چشمام بیشتر از هروقت دیگه ای گرد شد و وقتی تقلاهاش برای پایین اومدن از تخت و دیدم از رو صندلیم بلند شدم: _تکون نخور من راحتم! قیافش گرفته شد: _ولی آخه... پتوی کنار زدش و مرتب کردم و بین حرفش گفتم: _شب بخیر! و با لبخند چشم ازش گرفتم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_257 نگاهم که به ساعت افتاد از 12شب میگذشت که خمیازه ای کشیدم و رو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ خیره به سقف اتاق آماده خوابیدن میشدم که گرشا بلند تر از من نفس کشید، آروم سر چرخوندم به سمتش تو تاریکی اتاق اونقدر خوب نمیدیدمش اما نگاه اون هم خیره به سقف بود و نخوابیده بود. شاید اون هم مثل من از هجوم فکر و خیال در امون نبود... فکر و خیال هایی که کم نبود، هزار تا بود... هزار فکر بی سرانجام! غرق افکارم نفس عمیقی سر دادم درست مثل چند ثانیه قبل گرشا و همین برای شنیدن صداش کافی بود: _پس توهم بیداری جواب دادم: _تو چرا نمیخوابی؟ طول کشید تا دوباره صداش و شنیدم، صدای آرومش : _چون دلم نمیخواد امشب و با خوابیدن خراب کنم! حرفش و تو ذهنم مرور کردم، قشنگ بود! انقدر قشنگ که قلبم به شدت تو سینه کوبیده شه: _چه شاعرانه! بی مکث گفت: _حرف دل بود، شایدم شاعرانه باشه! سکوت کردم، جوابی براش نداشتم اما حرفش حرف دل من هم بود، من هم میترسیدم از هدر دادن امشب، از اینکه بخوابم و این شب تموم بشه، از آینده نامعلومی که با وجود شنیدن خبرهای راجع به هومن، بازهم بهش امیدوار نبودم میترسیدم! چند دقیقه ای که گذشت اسمم و صدا زد: _یاسمن میخواستم با 'جونم' جواب بدم اما به یه 'بله' خشک و خالی بسنده کردم و گرشا ادامه داد: _داروهام داره اثر میزاره، میخوام نخوابم ولی پلکام حسابی سنگین شده، اگه ناخواسته خوابم برد بهم قول بده که بعد از باز کردن چشمام دوباره ببینمت با شیطنت جواب دادم: _آره... داروهات اثر گذاشته ولی رو مخت! و ریز ریز خندیدم که صداش دراومد: _یعنی چی؟ سر چرخوندم به سمتش، تو همین فضای تاریک اتاق نگاهمون بهم قفل شد. خنده هام و پایان دادم و گفتم: _آخه من نصفه شبی تو این سرما کجا میخوام برم؟ و بی اینکه مهلت جواب دادن بهش بدم ادامه دادم: _با خيال راحت بخواب، فقط خر و پف که نمیکنی؟ تک خنده ای کرد: _اونوقتا که سالم بودم نه خر و پف نمیکردم ولی حالا که با یه پای داغون و این بدن خاکشیر شده در خدمت شمام قول نمیدم که خواب آرومی داشته باشم! صورتم گرفته شد وقتی دردهاش و بهم یادآوری کرد اما نمیخواستم حس حرفهای خوب بینمون و خراب کنم که گفتم: _چون حالت روبه راه نیست عیبی نداره، میتونی خر و پف کنی! لب زد: _کنارمی حالم روبه راهه... لبام و گاز گرفتم و در حالی که از ذوق حرفش خونم به جوش اومده بود جواب دادم: _حالا که روبه راهی بخوابیم؟ عمیق نفس کشید و گفت: _شب بخیر چشم هام و بستم : _حال منم روبه راهه که خوبی و بلافاصله ادامه دادم: _دیگه واقعا شب بخیر! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_258 خیره به سقف اتاق آماده خوابیدن میشدم که گرشا بلند تر از من نف
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ سرم و از پنجره بیرون بردم و تو هوای آزاد و سرد صبح امروز نفسی کشیدم و همزمان صدای بلند شدن زنگ گوشیم توجهم و به خودش جلب کرد، برگشتم سمت گرشا و گوشی و از تو کیفم برداشتم، سحر پشت خط بود که جواب دادم: _سلام جونم؟ صداش نگران بود و تند تند کلمه هارو پشت هم میچید: _سلام، کجایی؟ مامانم از دیشب دیوونم کرده یاسمن.. کی برمیگردی؟ نگاهم و به گرشا دوختم و گفتم: _بیمارستانم، اگه میتونی بیا دنبالم! باشه ای گفت و طولی نکشید که تماسمون قطع شد. گوشیم و که تو کیفم گذاشتم متوجه نگاه خیره مونده گرشا شدم و همین که سرم و بالا گرفتم صداش و شنیدم: _میخوای بری؟ با صدای آرومی گفتم: _باید برم، وواسه همین یه شب هم باید به عالم و آدم جواب پس بدم ابرویی بالا انداخت: _پس این سه چهار روزی که دکتر گفت باید اینجا بمونم و باید تنهایی سر کنم؟ کنار تخت ایستادم: _بعد از این سه چهار روز با پرواز برمیگردی تهران، خودم امروز میرم دنبال بلیط حرفهای دیشبش و تکرار کرد: _گفتم که من بی تو جایی نمیرم! سر کج کردم: _منم خیلی حرفها زدم که ظاهرا بهشون توجهی نکردی! لبهاش و با زبون تر کرد: _چرا همش ساز مخالف میزنی؟ باور کن باهم بودنمون انقدرهاهم ترسناک نیست! نفس عمیقی کشیدم: _از وضعیتت معلومه که اصلا ترسناک نیست! و شروع کردم به جمع و جور کردن کیفم و جلو آینه تو اتاق ایستادم و نگاهی به خودم انداختم که گفت: _تا کی میخوای واسه فرار از من شیراز بمونی؟ موهام و پشت گوشم فرستادم: تا هروقت هومن دستگیر بشه سری تکون داد: _هومن دستگیر میشه ولی شاید اون روز دیگه خیلی دیر شده باشه، حالا دیگه خود دانی! چشمام گرد شد و سرم به سمت چرخید: _منظور؟ صداش و تو گلو صاف کرد: _منظور خاصی که ندارم ولی همچین مرد خوشتیپ و همه چی تمومی رو زمین نمیمونه یاسمن خانم! با تمسخر خندیدم: _چه اعتماد به نفسی! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_259 سرم و از پنجره بیرون بردم و تو هوای آزاد و سرد صبح امروز نفسی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چشم ریز کرد و مرموز پرسید: _نیستم؟ دست به سینه به سمتش قدم برداشتم: _چی نیستی؟ لب زد: _خوشتیپ! چشمی تو کاسه چرخوندم: _چرا همچین بدک نیستی پوزخندی زد: _بدک نیستم و اون اولین شبی که همو دیدیم داشتی خودت و میکشتی که بهت نگاه کنم؟ با حرص گفتم: _من؟ من خودم و میکشتم که تو نگاهم کنی؟ نکنه یادت رفته واسه اینکه بیشتر من و ببینی بیخودی کشوندیم کلانتری؟ یادت رفته؟ هیچ جوره زیر بار نمیرفت: _تا جایی که من یادمه اونشب من از هیچ کاری دریغ نکردم واسه بازداشت کردنت، حالا اگه تو از اون رفتارا برداشت دیگه ای داری به عقلت شک کن! انقدر زورم گرفت که صدای نفسام بلند شد: _من کم عقلم؟ تند تند سرش و به نشونه رد حرفم تکون داد: _تو کلا عقل نداری! انقدر پررو بود که زبونم نمیچرخید واسه جواب دادن و اونکه حسابی دستش باز بود ادامه داد: _اگه عقل داشتی که دست رد به سینه آدمی نمیزدی که انقدر عاشقته! نگاهش که کردم تند تند پلک زد و حواسش و به هر سمتی الا من پرت کرد که دستام و رو لبه تخت گذاشتم و خودم و بهش نزدیکتر از قبل کردم: _من دست رد به سینه کسی که عاشقمه و عاشقشم نزدم، من فقط میگم صبر کنیم به موقعش! نگاهم کرد: _تا اونموقع چطوری بی تو بمونم؟ چطوری بی تو سر کنم؟ با دیدن چشمهای مشکیش اون هم از این فاصله نزدیک دلم هری ریخت: _واسه منم آسون نیست ولی چاره چیه؟ شمرده شمرده گفت: _چاره اینه که تو مثل یه دختر خوب بامن بیای بریم یه گوشه ای زندگیمون و شروع کنیم! ابرو بالا انداختم: _نمیشه... نمیتونم! قبل از اینکه بگه چرا دلیلش و خودم گفتم: _من هنوز نتونستم یه نفس آسوده بکشم، باور کن اصلا تحمل شروع یه استرس نو رو ندارم، دلم نمیخواد هرروز با نگرانی بیدار شم هرروز تنم بلرزه که از طرف هومن، از طرف خانواده هامون برامون دردسر درست بشه، درکم کن! طول کشید تا جواب داد: _درکت میکنم... با دوباره بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن شماره سحر حدس زدم رسیده باشه و قبل از جواب دادن به تماسش، روبه گرشا گفتم: _من فعلا میرم ولی سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، کاری نداری؟ آروم سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مراقب خودت باش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت426 و دوتایی خندیدیم و این بار پونه گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 انگاه معناداری بهش کردم بی مزه! با سليقه واسه خودش تو گوشه بشقاب سس مایونز و کچاپ و قاطی میکرد که انگار چیزی یادش افتاد راستی به خیر منتظر بهش چشم دوختم فردا ناهار و دعوتیم خونه شاهرخ و با سکوت من ادامه داد: همین دوستم که امروز دیدیش سری به نشونه تایید تکون دادم و البته عشق سابق ارغوان مرموز نگاهم کرد. پس بهت گفت؟! یه لقمه واسه خودم گرفتم و جواب دادم عروس خانواده امین خانوادست به من نگه به کی بگه؟؟ از خنده وا رفت. پس وای به حال خانواده حرف زدن با عماد ادامه داشت تا وقتی که شام خوردنمون تموم شد و حالا تنها تو آشپز خونه بودم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه دوتا چای ریختم و رفتم بیرون عماد لم داده بود رو مبل و تلویزیون میدید و بچه هاهم که عادت کرده بودن خودشون خودشون و سرگرم کنن سینه خیز میرفتن و باهم خوش بودن با دیدنشون لبخند به لب هام اومد و بعد هم کنار عماد نشستم خوب واسه خودت تنها تنها فیلم میبینی! نگاهی به تایم رفته از فیلم انداخت و گفت: فردا شب هم میذارم باهم میبینیم خمیازه ای کشیدم اره خودمم الآن حوصلش و ندارم و مطابق عادت همیشگیم چاییم رو داغ داغ نوشیدم و وقتی دیدم چیزی از فیلم نمیفهمم خسته از فعالیتای امروز بلند شدم و خیز برداشتم به سمت بچه ها ساعت 12 بود و دیگه باید میخوابیدیم؟ جفتشون و بغل کردم و روبه عمادی که غرق فیلم بود گفتم: اسما میزیم بخوابیم، شبت بخیر عزیزم با مهربونی شب بخیری گفت که از دیدش خارج شدیم و از جایی که مدتی بود بچه ها رو تو اتاق خودمون میخوابوندم و بعد میبردمشون به اتاقشون امشب هم همین کار و کردم و حالا روی تخت کنار خودم خوابونده بودمشون و بهشون شیر میدادم تا سیز شن و بعد هم بخوابن . هر کدوم از یه طرفم آویزون بودن و شیر میخوردن و گاهی هم با مک زدن های محکمون باعث میشدن چرنم پاره شه و از خواب بیرم که این بار همزمان با بیدار شدنم، عماد و بالا سرم دیدم و با وحشت هین می کشیدم که با خنده رفت عقب تر نترس منم! هنوز نفس نفس میزدم که گفتم:... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_260 چشم ریز کرد و مرموز پرسید: _نیستم؟ دست به سینه به سمتش قدم بر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زیر لب باشه ای گفتم: _راستی به گوشیم زنگ نزن پیام هم نده، خودم با یه سیمکارت جدید بهت زنگ میزنم، اینجوری بهتره! و راه افتادم به سمت در که اسمم و صدا زد: _یاسمن... سرم که به سمتش چرخید ادامه داد: _من از این لباسی که تنته اصلا خوشم نمیاد! نگاهم و رو کت چرم مشکی کوتاهم چرخوندم و با تعجب گفتم: _مگه چشه؟ لب و لوچش آویزون شد: _هم زیادی کوتاه و جذبه هم... لب زدم: _هم؟ با جدیت ادامه داد: _هم زیادی بهت میاد، دلم نمیخواد انقدر به خودت برسی و بری و بیای، این دفعه که اومدی یه لباس بهتر بپوش! خندم گرفت با این حرفش: _احیانا مثل اون دمپایی آبی های چرک اون سربازکه با کفشای نازنینم عوضشون کردی، برنامه ای واسه لباسم نداری؟ خندش گرفته بود اما سعی کرد خودش و همچنان جدی نشون بده: _فعلا نه، ولی قول نمیدم دفعه دیگه که بااین سر و شکل ببینمت پتو پیچ نفرستمت بری! نگاه چپ چپم و بهش دوختم: _اگه خیال کردی هنوزم یه مامور پلیسی و میتونی به همه چی گیر بدی باید بهت بگم سخت در اشتباهی، دیگه نه تو پلیسی نه من متهمتم! پوزخندش تکرار شد: _خیلی خب، دفعه دیگه که اومدی و مجبورت کردم با پتو مسیر برگشت و طی کنی میفهمی نسبتمون چقدر نزدیکتر از اونوقتیه که من پلیس بودم و تو متهم! نگاه سردم و ازش گرفتم و قبل از اینکه بخوام به کلکل کردن باهاش ادامه بدم دوباره اسم و شماره سحر رو صفحه گوشیم نمایان شد و همزمان با سایلنت کردن گوشی با عجله روبه گرشا گفتم: _فعلا باید برم، وعده ما دیدار بعدی! و یه لبخند مسخره و گله گشاد تحویلش دادم که لبخند رو لبهاش نمایان شد و به نشونه خداحافظی دستش و واسم تکون داد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
🏴 (ع) هادی شدی که بر همگان سر شویم ما هادی شدی که از همه برتر شویم ما هادی شدی که جلد غم سامرا شویم هادی شدی شما که کبوتر شویم ما گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما ✋ شهادت امام هادی(ع) بر شما عزیزان تسلیت باد🖤
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_261 زیر لب باشه ای گفتم: _راستی به گوشیم زنگ نزن پیام هم نده، خود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تموم دو روز گذشته به غرغرهای سحر و خاله گذشت و حالا همینطور که رو تخت سحر دراز کشیده بودم و با گوشی مشغول بودم و هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم صدای سحر و شنیدم: _پاشو از تخت آویزون شدم و با یه لبخند گله گشاد جوابش و دادم: _خیلی وقته بیدارم پایین تخت رو تشک خوابیده بود زل زد بهم و گفت: _پس چرا پانشدی؟ نکنه فکر کردی چون اجازه دادم رو تختم بخوابی ملکه این اتاقی و منم خدمتکارتم و منتظری واست صبحونه حاضر کنم؟ با همون لبخند دوباره تخت دراز کشیدم و گفتم: _تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم ولی آره، خیلی گشنمه پاشو یه چیزی درست کن بخوریم! صدای جیغ جیغش گوشم و پر کرد: _چی؟ تا حالا اینجوری بهش نگاه نکردی؟ تا خنده و قهقهه هام شروع شد صدای جیغ جیغ سحرم بالا گرفت و آخر سر در حالی که نه من میفهمیدم اون چی میگه و نه اون با صدای خنده من میتونست خونسردیش و حفظ کنه ، پتوم و گرفت و عین یه گاو وحشی شروع کرد به کشیدنش که خندیدن یادم رفت و با چشمهای گرد شده به صورت سرخ شده سحر نگاه کردم و اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم زور زدن های سحر به ثمر نشست و پخش شدم رو زمین! با حس خورد شدن کمرم فقط داشتم پلک میزدم و سحر که بالا سرم بود بلند بلند نفس میکشید که با لبخند خبیثانه ای گفت: _حالا فهمیدی رئیس کیه؟ دستم و پشت کمرم که روی کاشی های سرد بین تخت و تشک داشت داغون میشد گذاشتم و با صدای بلند داد زدم: _چه غلطی کردی وحشی؟ و به ثانیه نکشید که قیافم گرفته شد و به سختی خودم و کشوندم رو تشک سحر و اون که میخواست بیشتر از این آزارم بده با دستش مانع از ورودم به تشکش میشد که حرصی شروع کردم به لگد زدن بهش و منطقی بود اینکه فشار لگد های من بیشتر از زور بازوی سحر باشه و در نهایت سحرم اون سمت تشک پخش شه رو زمین! حالا این من بودم که حس برنده هارو داشتم، خودم و صاحب تشک کردم و در حالی که آرنجم و به تشک تکیه داده بودم و سرم و رو دستم قرار داده بودم گفتم: _حالا فهمیدی چه غلطی کردی؟ موهای آشفته چسبیده به صورتش و هر جوری که بود کنار زد و نگاه سردش و بهم دوخت: _اینجوری نمیشه، از امشب دیگه عین یه مهمون تحویلت نمیگیرم از امشب اگه خواستی تو اتاق من بمونی همین پایین رو این تشک میخوابی، دیگه از تخت خبری نیست! نیشخندی زدم: _همچین تخت تخت میکنی انگار از پر قو درستش کردن و تو یه حرکت سریع چرخیدم و لگد محکمی به تختش زدم: _تخت داغونت ارزونی خودت! دوباره صدای جیغش دراومد اما قبل از اینکه بتونه جوابی بهم بده خاله در و باز کرد و نگاهش و بین هر دوی ما که سرمون رو زمین بود و چشمهامون واسه دیدن خاله که تو چهارچوب در اتاق و درست بالا سرمون قرار داشت، به سقفش چسبیده بود و داشت از کاسه در میومد چرخوند و گفت: _اینجا چه خبره؟ سحر سریع خودش و جمع و جور کرد و پاشد سرپا : _هیچی داشتیم باهم شوخی میکردیم، سر صبحی حالمون عوض شه! و با لبخند زل زد بهم که نشستم تو جام و لب زدم: _آره خاله جون، دخترت استاد شوخیای خرکیه! و بلند شدم و تو نگاه های گیج و درمونده خاله جلو تر از سحر، دست به کمر از اتاقش بیرون زدم و اون دیوونه هم پشت سرم اومد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_262 تموم دو روز گذشته به غرغرهای سحر و خاله گذشت و حالا همینطور ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با هر لقمه نگاهم به سحری میفتاد که روبه روم نشسته بود و هنوزم اثرات سرخی لپاش، رو پوست سفیدش نمایان بود. تموم سعیم و میکردم که نخندم و با جدیت به این جدال ادامه بدم که یهو با گاز محکمی که به نصف لقمش زد، پنیر تو لقمش صاف خورد تو صورت من! لقمه تو دهنم و به سختی قورت دادم و زل زدم به سحری که رفته رفته نیشش داشت باز میشد و بالاخره خنده هاش فضای آشپزخونه رو پر کرد، دستم و رو صورتم کشیدم تا به خیال خودم صورتم و پاک کنم اما بیشتر گند زدم و پنیر و مالیدم تو صورتم که صدای خنده های سحر بلند تر شد و بین خنده بریده بریده گفت: _دیدن... دیدنی شدی! تنها عکس العملم سعی واسه پاک کردن صورتم بود که سامان وارد آشپزخونه شد و قبل از اینکه بخواد بپرسه چی شده با دیدن خنده های بی امون سحر و منی که با خودم درگیر بودم زد زیر خنده و منم که با این دوتا دلقک یه جا بودم نتونستم جلوی خودم و بگیرم و به خنده افتادم، خنده هایی که پایانی نداشت و لابه لاش فحش های جانانه ای هم نثار سحر کردم و همزمان خاله به جمعمون اضافه شد: _گوشیت داره زنگ میخوره یاسمن حتما گرشا پشت خط بود که سراسیمه از جا پریدم و روبه سحر و سامان گفتم: _تا من برمیگردم هرچقدر میخواید بخندید، بعدش دیگه قول نمیدم اگه هرهر راه انداختید زندتون بزارم! سامان 'اوهو'یی گفت: _سر صبحی نترسونمون! و این بار خاله هم تو خندیدن همراهیشون کرد که نفس عمیقی کشیدم و خودم و به اتاق رسوندم... در اتاق و پشت سرم بستم و گام بلندی به سمت گوشیم که رو تخت بود برداشتم، حدسم درست بود و گرشا پشت خط بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام نفس عمیقی کشید و جواب داد: _سلام، زنگ زدم که بگم از بیمارستان مرخص شدم ابرو بالا انداختم: _حالت خوبه؟ جواب داد: _خوبم فقط میخوام برم شاهچراغ تنهایی سختمه میتونی بیای؟ چشمام تو کاسه چرخید : _شاهچراغ؟ تایید کرد: _تا اینجا اومدم، نمیتونم بی زیارت برگردم! دوباره افکارش شگفت زدم کرد: _آخه تو بااون پا... حرفم و برید: _با ویلچر مشکلی پیش نمیاد. انگار حسابی مصمم بود واسه زیارت شاهچراغ که مخالفتی نکردم : _بزار ببینم چیکار میکنم، بمون بیمارستان تا بیام دنبالت! تماسمون که قطع شد حسابی تو فکر فرو رفتم، فکر بیرون رفتن از اینجا، فکر چند ساعت با گرشا بودن که نیاز به یه بهونه درست و حسابی داشت! غرق همین افکار بودم که یهو با باز شدن دذ اتاق توسط سحر به خودم اومدم: _آقا پلیسه بود؟ سرم و که به نشونه تایید تکون دادم نفس عمیقی کشید: _خدا شانس بده، من بدبخت که هرچی رفتم دانشگاه رفتم کلاس موسیقی و کوفت و زهرمار خبری از نیمه گمشده در به درم نشد، اونوقت این آقا پلیسه بخاطر تو بااون حالش کوبیده تا شیراز اومده! و با همون حال حرصی بامزش مانتوش و از کمد بیرون کشید و پرت کرد رو تخت که سر کج کردم: _کجا میری؟ سر چرخوند سمتم: _دنبال بدبختی هام، دنبال درس و دانشگاه و کلاسای مزخرف و طولانی امروزم! انگار که فکری تو ذهنم جرقه زده باشه پریدم سمتش: _منم میام! از پشت که بهش چسبیدم با قیافه درمونده هولم داد عقب: _کجا به سلامتی؟ با لبخند دوباره خودم و بهش نزدیک کردم: _منم باهات میام دانشگاه و تن صدام و پایین آوردم: _ولی در واقع نمیام دانشگاه صداش و دقیقا شبیه صدام کرد و با همون لبخند تقلیدی از لبخند من گفت: _در واقع میری کدوم قبرستونی؟ ردیف دندون هام نمایان شد: _میرم پیش گرشا، میخوایم بریم شاهچراغ! چشماش گرد شد: _تو میخوای بری شاهچراغ؟ نوچی گفتم: _اون میخواد بره، منم میخوام همراهیش کنم آخه میدونی که خودش نمیتونه بره، واسه همین من باید بهش کمک کنم توهم باید به من کمک کنی! ریلکس نگاهم کرد و گفت: _من غلط بکنم بخوام کمک کنم، همون یه بار که بهت کمک کردم واسه هفت پشتم بس بود تو بازی کثیف امروزت من و قاطی نکن! مظلوم که نگاهش کردم ادامه داد : _اصلا فکرشم نکن! نگاهم و مظلوم تر کردم: _همین یه بار، میخواد برگرده تهران، این آخرین باره! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _خیلی خب، وانمود میکنم که تو داری با من میای دانشگاه برگشتنی هم میام دنبالت! صدام و تو گلوم صاف کردم: _نه! با تعجب که نگاهم کرد با لحن مهربونی گفتم: _عزیزم با تاکسی و اسنپ سخته، من ماشینت و میبرم هروقت که گفتی میام دنبالت، چطوره؟ سوراخای بینیش از شدت حرص گشاد شد و لب زد: _ماشینمم میبری؟ سر کج کردم: _گفتم که آخرین باره! و تو کسری از ثانیه لپش و کشیدم: _حالا دیگه بریم حاضر شیم، عجله کن! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️