eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
721 دنبال‌کننده
566 عکس
249 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگیِ کار، هرگز حاج حسن را نترسانده بود، اما حرف‌ها، تهمت‌ها و عدم همکاری‌ها، آزرده و خسته‌اش کرده بود. به گوش خودش هم رسیده بود که «حسن مقدّم با یه عده کارگرِ بسیجی که بعضی‌هاشون اصلا دیپلم هم ندارن، وسط بیابون داره ماهواره‌بر می‌سازه!!» اما باز مثل کوه در مدرس ایستاده بود پای کارش و سنگ بچه‌هایش را به سینه می‌زد. در حالی که از قصور بعضی افراد و سازمان‌ها به شدت برآشفته می‌شد اما با اشتباهاتِ سهوی بچه‌های مدرس، برخورد متفاوتی داشت. یک بار تا به مدرس رسید، فهمید مشکلی پیش آمده. گروهی از بچه‌ها در ترکیب مواد اشتباه کرده بودند و بخشی از مواد مهمی که به سختی و با هزینۀ زیاد به دست آورده بودند، خراب شده بود! وقتی حاج حسن وارد سوله شد، بچه‌ها رنگ به چهره نداشتند و منتظر سخت‌ترین واکنش بودند، اما حاج حسن گویی اصلا خطایی نمی‌بیند، به طرفشان رفت، دست روی شانه‌شان گذاشت، تک تک‌شان را در آغوش‌ گرفت و با شوروحرارت گفت: «بچه‌ها! مبادا دلسرد بشین! ما باید این قدر کار کنیم، این‌قدر کار کنیم، این قدر از این اشتباهات بکنیم، این‌قدر تجربه کنیم و درس بگیریم که دیگه کامل به این کار مسلط بشیم. ما کار بزرگی داریم، راه مهمی داریم، نباید بترسیم، نباید ناامید بشیم، باید مقاوم باشیم و با سرسختی کار کنیم تا به زیروبم کار کاملا وارد بشیم... الانم بر‌گردین سر کارتون!» https://eitaa.com/lashkarekhoban
مهدی دوست نداشت فرهاد زیاد به مدرس بیاید. هر وقت هم که برای عکاسی و فیلمبرداری می‌آمد بعد از پایانِ کار، او را سریع برمی‌گرداند. چندین بار گفته بود: «فرهاد! من راضی نیستم تو اینجا زیاد بیایی! اگه یه اتفاقی بیفته تو اقلا باش!! ... فرهاد! تو این کار نشد نداریم، اینجا همیشه تو خطریم، من دوست ندارم تو زیاد اینجا باشی، تو برای خانواده بمون!» حاج حسن هم شبیه همین احساس را داشت. آخرین پنجشنبه با رسول حامدی تماس گرفته بود که جمعه بیاید تا با هم به مدرس بروند. رسول گفته بود حتما سر وقت می‌آید، اما دقایقی بعد حاج حسن خودش دوباره تماس گرفته بود: «رسول! تو نمی‌خواد بیای! تو زن و بچه داری!!» رسول خیلی تعجب کرده و با خودش گفته بود این چه حرفیه؟! مگه حاج آقا خودش زن و بچه نداره؟! https://eitaa.com/lashkarekhoban
آن روزها شبیه همین گفت‌وگوها در خانۀ خیلی از بچه‌های مدرس رخ داده بود. علی کنگرانی یکی از عکس‌های دسته‌جمعی‌شان با بچه‌های مدرس را بزرگ کرده و به دیوار اتاق نشیمن‌ زده بود. خواهرش، زینب، تعجب کرد! ـ علی! آخه خونه که جای این عکس نیست! این‌‌‌و ببر تو محل کارِتون بزن! ـ اصلا می‌دونی این عکس کیاست؟ اینا همه‌شون شهدای آینده‌ن: این سردار شهید حسن طهرانی مقدّمه، این شهید محمد غلامیه، این شهید مهدی دشتبان‌زاده‌س، این شهید سید رضا میرحسینیه، این شهید علیرضا منصوریانه، این .... اینم داداشت سردار شهید علی کنگرانیه! ـ خوبه! مزه نریز علی! .... https://eitaa.com/lashkarekhoban
همۀ کسانی که قرار بود تا چند روز دیگر با هم در راهی آشنا به شهادت برساند نشانه‌هایی را به شوخی یا جدی بر زبان آورده بودند. سید رضا میرحسینی که در برخی واحدهای عمومی، همکلاسِ همسرش در دانشگاه بود، روز پنجشنبه امتحانِ زبان داشت. راضیه که می‌دانست سید رضا اصلا وقت مطالعه نداشته، سعی می‌کرد سر جلسه کمک‌هایی به همسرش برساند. وقتی به خانه برگشتند سید رضا خودش زود چای دم کرد و جلو خانمش گذاشت! ـ سید رضا!! تو چرا؟! ـ اشکالی داره آدم این جوری از خانمش حلالیت بخواد؟! هر دو خندیدند. راضیه همیشه از نبودِ همسرش شاکی بود. بچه‌هایشان سید علی و سید محمد امین کوچک بودند و شلوغ. سید رضا گاهی چهار شبانه روز پشتِ سرِ هم در مدرس بود و راضیه که همۀ خانواده‌اش ساکن یزد بودند، از این همه تنهایی خیلی اذیت می‌شد. یک بار تصمیم گرفت برود پیش حاج حسن بگوید برای مردها زمانِ مشخصی قرار بدهد که خانواده بدانند آنها کی می‌آیند و کی برمی‌گردند! اما سید رضا راضی نبود و همسرش را با یک جمله آرام کرد: «خانم! این‌و بدون ما برای امام زمان کار می‌کنیم!» ..... (از راست: شهیدان رضا نادی، سید رضا میرحسینی، سیدمحمد حسینی، مهدی دشتبانزاده) https://eitaa.com/lashkarekhoban
بعد از نماز جمعه، برادرش حاج محمد را که بین مردم دید مطمئن شد مادرش هم آنجاست. بیشترِ زحمات مادر، روی دوش محمدشان بود. حاج حسن رفت طرف ماشین. مادر با دیدن حسن، گل از گلش شکفت. سریع به پرستارش گفت: «بدو برای حسن آقا هم یه کاسه آش بگیر!» حسن با این که غذاهای آبکی را دوست داشت، اما از طعم آش زیاد خوشش نیامد. با عبدالحسین از یک کاسه خوردند. عبدالحسین یواش گفت: «حسن آقا! من نمی‌تونم، خودت بخور!» ـ منم دوسش ندارم! اما جرئت داری، اینو به مامانم بگو! مادر، پرستارش را مأمور کرده بود کاسۀ خالی را تحویل بگیرد! یک ذره آش ریخت روی تی‌شرت تمیزِ حسن. او می‌خواست آن را پاک کند! ـ حسن آقا! ایناهاش آب! عبدالحسین چشم دوخت به دستان فرمانده و مرادش که تند لکه را از روی لباسش پاک کرد و شست؛ تی‌شرت خردلی رنگ حاج حسن با آب خیس شد... 🥀🥀🥀🥀🥀 آه از ظهر روز بعد که در چنین ساعاتی، عبدالحسین از روی همان تی‌شرت پیکر شریف حاج حسن را شناخت ...... صلی الله علیک یا ابا عبدالله 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
کسانی که می‌خوانند و می‌فهمند چه تلاش و رنج عظیمی در پشت کتاب مرد ابدی هست، گاهی چیزهایی می‌گویند که در آن شرایط محدود و در جمع نمی‌توانم درست پاسخ دهم.... سیر و سلوک من در نگارش این اثر، خاصه لحظات رنج و رشد و تنهایی حاج حسن و روایت خلوص و زحمات عجیب شهدا، .... پیرم کرد.... بزرگم کرد.... دعا کنید سهمی از آن همه بزرگی و نگاه خاص هم نصیبم شده باشد.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
... در گرگ‌ومیش غروب، روشنایی برف‌های پراکنده بر بلندی دشت و تپه‌ها، صحنۀ عجیبی آفریده بود. با صدای اذانِ مغرب، راه افتادند سمت نمازخانه. بعد از نماز عشاء، حاج حسن نافله‌اش را خواند در حالی که حامد کنارش بود و می‌شنید که در قنوتش آیۀ «آمن‌الرسول» را می‌خوانَد. 1 بعد از نماز هم نشست و سورۀ واقعه را خواند. او هر شب قبل از خواب سعی می‌کرد این سوره را بخواند. 2 (پاورقیها: 1 آیات 285 و 286 سورۀ بقره، که به خواندن این آیات در هر شب و برخی نمازهای مستحب سفارش شده است. برخی مفسران معتقدند غرض کلی سورۀ بقره در این آیات گنجانده شده است. 2 در طول بیش از یازده سال پژوهش و نگارش این کتاب متوجه شدم، همسر مؤمن و باوفای شهید طهرانی مقدم بعد از شهادت حاج حسن، هر شب سورۀ مُلک و واقعه را به نیابت ایشان تلاوت می‌کند و اندیشیدم پیوند نورانی این زن و مرد ناگسستنی‌ست. 😭😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
از چند شبِ پیش، چراغ سوله‌های مدرس خاموش نشده بود. حضور حاج حسن در مدرس، به معنی حضور اکثر نیروها بود. به جز معدود افرادی که مرخصی داشتند یا شیفت حضورشان نبود، بقیه سر کار بودند و با برنامه‌ریزی دقیقِ علی کنگرانی، به نوبت ساعاتی استراحت کرده و باز سرکارشان برمی‌گشتند....... 🍂🍂🍂🍂🍂 آه ای مدرس! ایپادگان کوچکی که شاهد بزرگترین کارها به دست پاکترین آدمها بودی و رازدار تلخ و شیرین کارشان، برادری‌شان، رزمشان، قیامشان، عروجشان ..... 😭😭🌷🌷🌷 سلام بر تو و آن 39 لالۀ پرپرت....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
مثل اکثر شب‌ها، شامِ بچه‌های مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچه‌های اداری مدرس نشست و کمی خورد. دقایقی همان‌جا با هم بودند؛ در کنار هم حال‌شان خوب بود و صدای خنده‌شان بلند! تلفنِ همراه مهدی دشتبان‌زاده مرتب زنگ می‌خورد. همسرش از شدتِ نگرانی، از سر شب چندین بار به او زنگ زده بود. مهدی وقتی به اتاقش برگشت، متوجه تماس‌های بی‌پاسخ از سوی همسرش شد. تعجب کرد و بلافاصله خودش زنگ زد: «خانم چه خبره؟! 20 تا میس کال انداخته! چیزی شده این قدر زنگ زدی؟!» ـ وای مهدی! من از دلشوره مُردم! نمی‌دونم چرا این‌قدر حالم بده! تو چرا این‌قدر تند رفتی؟ من اصلا نرسیدم بیام خداحافظی کنم! ... حالتون خوبه؟ ـ خانم! چه دلشوره‌ای؟! من سری به عروسی زدم و اومدم اینجا. الانم با بچه‌ها پیش حاج آقا بودیم! سلگی، نواب، علی، همه‌مون اینجاییم، خیلی هم داره بهمون خوش می‌گذره! تو چرا این قدر دلواپسی؟!........ (عکس: از راست: شهیدان مهدی دشتبان زاده و مهدی نواب، مردانی که وزن سنگین‌ترین کارهای موشکی را به دوش گرفتند و کنار فرماندهشان حسن مقدم ماندند و با او به معراج شهادت رفتند..... https://eitaa.com/lashkarekhoban
کارها زنجیروار به هم پیوسته بود، همه مشغول بودند و در میان کار، زمان به سرعت می‌گذشت. هم کار می‌کردند هم گاهی صدای خنده‌شان بلند می‌شد. بعد از ظهر یک جلسۀ کاری با مهندسانِ موتور داشتند. مهران ناظم‌نیا یادش آمد هفتۀ قبل هم چنین جلسه‌ای داشتند و ناهار نخورده، به آن جلسه رفته بود. جلسه تا 4 عصر طول کشید و در میان بحثِ جدی‌شان، حاج حسن خودش متوجه شده بود که بعضی از بچه‌ها، دیگر انرژی ندارند! مهران با خودش گفت امروز حتما اول ناهار بخورم بعد به جلسه برم. حاج حسن، صبح کله پاچه خورده و کم نمیاره! صدای اذان ظهر در دل مدرس طنین انداخت ... https://eitaa.com/lashkarekhoban