بیوفاییست اگر به زیارت حاج حسن طهرانی مقدم بروم ولی به این دو شهید که با فاصله کمی از مزار حاج حسن، که زیر نماد موشکی آهنین آرمیدهاند، ادای احترام و ادب نکنم و از این دو بزرگوار برای تمام کارهایم یاری نجویم...
حاج محمد سلگی🌷 و مهدی نواب🌷، دو پاسدار بیادعا بودند که تمام عمر شریفشان در خدمت حاج حسن و اهداف بلندش بودند، بی ادعا، گمنام، خالص، عاشق، مقتدر، اینان یاران همیشه همراه و امین حاج حسن بودند در همه امور زندگیاش!.... این دوعزیز، باجناق هم بودند و با شهادتشان خانواده محترم سیف❤️، برای ابد داغدار شدند... درود بر عزیزانی که هرگز حجم غمشان فهمیده نشد! خانوادههایی که جایی در تاریخ و تمجیدها ندارند اما شاهد بیوه شدن دختران و یتیمشدن نوههای عزیزشان بودند و با خون دل و اشک چشم در شهادت دامادهایشان صبور و ساکت ایستادند تا جای خالی آنها را پر کنند.....
#شهید_محمد_قاسم_سلگی
#شهید_مهدی_نواب
#یاران_حاج_حسن_طهرانی_مقدم
#بهشت_زهرا
#شهیدان_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حاج حسن مثل همیشه، اعتقادی به کثرت نیروها نداشت و همواره با کمترین افراد کارهای بزرگش را پیش میبرد. نیروهای نزدیک او، همهفن حریف بودند.
دو نمونۀ کامل از این نیروها، محمد سلگی و مهدی نواب، همیشه و همهجا همراه حاج حسن بودند. آنها دوست، امین، مشاور، محافظ و یاور خستگیناپذیرِ حاج حسن در هر کاری بودند. رابطۀ فامیلی نزدیکشان هم باعث پیش رفتنِ کارهایشان میشد. همسرانشان، آرزو و آزاده سیف، سه برادرِ کوچکتر داشتند و پدرومادری مومن و مهربان که عشق به اسلام را در جان بچههایشان ریخته و با نان حلال بزرگشان کرده بودند. محمدقاسم سلگی که داماد داییاش بود، با معرفی مهدی نواب، خودش واسطۀ ازدواج او با خواهرِ زنش شده بود. در خانوادۀ سیف، این دو داماد، جایگاه خاصی داشتند و وقتی لازم میشد، پسرهایشان را هم با طیب خاطر همراه آنها میکردند.
وجود محمد و مهدی با تجربیات فراوان، توانِ ذاتی و روحیات خاصشان، نعمتی در کنار حاج حسن بود. زندگی خیلی از دوستان و همراهانِ حسنِ مقدّم به کارشان آمیخته شده بود، اما زندگی محمد و مهدی با همهشان فرق داشت، چون هر جا حسن مقدّم بود، آن دو هم بودند. بیهیچ چشمداشت مادی؛ بیسروصدا، عاشقانه... آنها، سرسپردۀ ولایت بودند...
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهید_محمد_قاسم_سلگی
#شهید_مهدی_نواب
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
آبان، ماه سردی بود اما نه آن قدر که قطرههای باران، بلورِ برف شود و بادوطوفان، کمر درختان را بشکند! اما نیمۀ پاییز 90 سردتر از همیشه رُخ نموده بود. نوزدهم آبان، در باغ ونک، سه درخت کاجِ قدیمی زیر بارش برف شکسته بود!
صبحِ زود وقتی مهدی نواب و همسرش متوجه کاجهای شکسته شدند، خیلی تعجب کردند. آزاده، دلش ریخت، اما مهدی با همان لحن مطمئن و آرامَش گفت: «چیزی نیست آزاده! میرم ارّه برقی میارم، تا ظهر جمعش میکنم.» مهدی نواب هیچگاه برای هیچ کاری، هزینهای برای بیتالمال نتراشیده بود! دمِ ظهر صدای ارّه برقی در باغ پیچید. آزاده با وجود همسرش، نه ترسی داشت، نه غمی! اما بدون او چه؟! فکرش را از این هراس پس گرفت! مهدی با وجود دردِ شدیدِ پا و کمر، کمرش را محکم با کمربند طبی بسته و در حال کار بود.......
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#شهید_مهدی_نواب
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
#شهید_مهدی_نواب، گمنامترین مستندساز تاریخ ایران، مردی که محرمانهترین صحنههای موشکی را با هوش و درایت و توان خالصانه خودش ثبت کرد و هرگز، هرگز، تاکنون جایی، نامی از او به عنوان تصویر بردار و مستندساز نام برده نشده!
او را فقط حاج حسن مقدم میشناخت که تا آخر عمر دست ازو برنداشت ...
بیادعا، گمنام، دقیقترین مشاور در حساسترین مسائل سوخت موشک،
امین مطلق حاج حسن و مجموعه موشکی و بیتالمال...
مهدی نواب را باید از نو شناخت. کوشیدهام حق این انسان بزرگ در کتاب، ادا شود، مثل حق سایر شهدایی که حاج حسن در آخرین عروج، انتخابشان کرد🌷
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم_در_انتظار_چاپ
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#شهدای_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاسداران عاشق عارف... روزتان مبارک...
خوش به حالتان که با محبوب ازلی، حسینبن علی، در نسبت مدامید....
سلام ما خستگان با پای لنگ در مسیری طولانی آیا میرسد به شما و حضرت شاه شهید...... ؟
چقدر منتظرم به جواب شما... مردان محترم جنگهای بیپایان با سپاه شیطان...
چقدر منتظرم که صدایی بشنوم...
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_محمد_قاسم_سلگی
#شهید_مهدی_نواب
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مثل اکثر شبها، شامِ بچههای مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچههای اداری مدرس نشست و کمی خورد. دقایقی همانجا با هم بودند؛ در کنار هم حالشان خوب بود و صدای خندهشان بلند!
تلفنِ همراه مهدی دشتبانزاده مرتب زنگ میخورد. همسرش از شدتِ نگرانی، از سر شب چندین بار به او زنگ زده بود. مهدی وقتی به اتاقش برگشت، متوجه تماسهای بیپاسخ از سوی همسرش شد. تعجب کرد و بلافاصله خودش زنگ زد: «خانم چه خبره؟! 20 تا میس کال انداخته! چیزی شده این قدر زنگ زدی؟!»
ـ وای مهدی! من از دلشوره مُردم! نمیدونم چرا اینقدر حالم بده! تو چرا اینقدر تند رفتی؟ من اصلا نرسیدم بیام خداحافظی کنم! ... حالتون خوبه؟
ـ خانم! چه دلشورهای؟! من سری به عروسی زدم و اومدم اینجا. الانم با بچهها پیش حاج آقا بودیم! سلگی، نواب، علی، همهمون اینجاییم، خیلی هم داره بهمون خوش میگذره! تو چرا این قدر دلواپسی؟!........ (عکس: از راست: شهیدان مهدی دشتبان زاده و مهدی نواب، مردانی که وزن سنگینترین کارهای موشکی را به دوش گرفتند و کنار فرماندهشان حسن مقدم ماندند و با او به معراج شهادت رفتند..... #مرد_ابدی #شهیدان_اقتدار #شهید_مهدی_دشتبانزاده #شهید_مهدی_نواب https://eitaa.com/lashkarekhoban