eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
726 دنبال‌کننده
518 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
11 سال است این روزهای پاییزی آبان ماه را با حس وحالی دیگر تجربه کرده‌ام. آبان، تا پیش از آشنایی با حسن آقا، فصل زیبایی بود وابسته به تقویمی که داشتم" تولد شاعر محبوبم، نیما یوشیج، تولد اولین خواهرزاده‌ام سینا جان، خاطرۀ اولین سفرپر خاطره‌ام با بهترنی دوستانم به مقصد شب شعر کانون در تهران مه برای اولین بار نوشتن را برایم بسیار جدی کرد.... آبان، ماه زیبایی بود و هست اما حسن آقای عزیز، چه شد که با آشنایی با شما، کل این نظم و تقویم به هم ریخت، چه می‌گویم، کل ماه‌ها و سال‌های من!! من 11 سال است مثل تمام 39 خانواده‌ای که در یک ساعت مشترک ، در ظهر روز 21 آبان، داغدار بهترین عزیزانشان شدند، ملتهب و بیقرارم... مثل تمام دوستان بامرامی که حاج حسن را از کودکی و جبهه و جهاد و کوه و بیابان می‌شناختند... مثل جوانانی که سرداری بی‌ادعا را درک کردند و با وجود او طعمی از خاکریزهای جنگ و جهاد و شهادت چشیدند ، بیقرارم... از اولین سالگردی که خود را به مراسم شهید رساندم تا امروز ... آبان ماه، در هرحال هر جا که بودم و هستم، به فکرشان هستم .... به ذکرشان هستم ... طمعکارم به راز و رمز عروجشان ... آبان به نام حسن مقدم و یاران و بچه‌های شهیدش سند خورده است... آرزو داشتم بعد از اتفاق عجیبی که سال گذشته افتاد و کار کتاب در مراحل نهایی با مشکل جابه جایی یک فایل به سر نرسید، و من در اوج حزن و تنهایی باز هم شنیدم و نوشتم و جان کندم تا در بهمن ماه فایل را برای تایید نهایی از نظر مسائل خاص تحویل دهم، اواخر اسفند با خوشحالی خبر دادند که مورد خاصی نیست و اندک اصلاحات انجام شد و من منتظر منتظر منتظر که دیگرانی که کتاب حاج حسن برایشان مهم بود و بارها با انواع پیامها... گفته بودند که پس چی شد؟ پس کتاب حسن مقدم کی تمام می‌شود؟!؟!... این پام شوق آ،رین را بشنوند که بالاخره ماحصل سالها تلاش به ثمر رسید... امیدوار و منتظر بودم صدایی را که با عشق و امید از نهایی شدن متن پیام میداد بشنوند و وسط میدان بیایند... اما ... اما .... ای مردم! آیا شما مثل برخی مدیران فرهنگی، فکر می‌کنید با شهادت سردار شهیدی، سردار شهید قبلی به فراموشی سپرده می‌شود؟! با این دیدگاه، آیا وقت نوشتن از مهدی باکری، از حاج احمد کاظمی، از علی تجلایی، از چمران، از شفیع‌زاده ... از صدها و هزاران شهید گمنامی که نامشان به تاریخ پیوسته، گذشته است؟! من امیدوار بودم امسال دیگر این بار مقدس را از شانه‌های زخمی‌ام بر زمین گذاشته باشم... شانه‌هایی که فقط و فقط با نهیب و عنایت خود شهیدان بود که جان می‌گرفت برای ادامه دادن این کار، برای ناقص رها نکردن، برای صبور ماندن و انجام کامل و درست کار....امیدوار بودم در دوازدهمین سالگرد شهید عزیزمان کتاب چاپ شده باشد... اما نشد! مرا ببخشید شهدا... ما را ببخشید مردم!.... دعا کنید روح بزرگ شهید عزیزمان، کارفرما و صاحب اصلی کار، حسن آقای بزرگ، همانطور که تا لحظه آخر حواسش به همه چیز بود و بهترین کار را می‌پسندید و تایید می‌کرد، برای کمال این کتاب در موعد چاپ و نشر، هدایتمان کند. https://eitaa.com/lashkarekhoban
شکر و سپاس من از خدای مهربان، بی‌پایان است به‌‌خاطر راه و کار مقدسی که به خاطر نوشتن از شما، حسن آقای طهرانی مقدم عزیز، پیش پایم گشود.... با وجود تمام سختی‌ها و هراسی که از بزرگی عجیب و غریب این کار چشیدم، هرگز برای نتیجه کاری، چنین خشنود نبوده‌ام... این حس شگفت؛ اگر اثر مصاحبت با روح پاک شهدا و عزیزان و همرزمان و رزمندگان مخلص این سرزمین بوده است، سجدۀ سپاس من بر آستان لم یزلی دائمی و بی‌انتهاست.... الهی لک الحمد❤️ عکس فوق، یکی از تصاویر زیبای حسن آقا در اوایل زندگی مشترکش میان دو زنی‌ست که پروبالش دادند؛ مادر و همسرش. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در روزهایی که از کثرت کار و هیجان و بار سنگین مسائل از هر سو، مخصوصا به سامان رسیدن کار کتاب، در التهاب هستم، باز هم نشد که ساکت، صبر کنم‌.‌. فردا سالگرد شهادت حاج حسن آقای عزیز ماست.... کسی که جز برای معدود نزدیکانش، شناخته نبود در دوران حیاتش ...‌ و علیرغم این همه برنامه و ... هنوز هم نیست ... چون هیچ روایت متقن و محکم و پیوسته‌‌ای از این وجود عزیز، منتشر نشده است.... تا فردا امیدوارم بتوانم به سرعت بخش‌هایی از آخرین ساعات شهادت ایشان را در کانال بگذارم... برسد به دست کسانی که حسن مقدم و شهیدان راه مشترکش را دوست می‌دارند.... یا علی https://eitaa.com/lashkarekhoban
.....در یک جمع بسیار خصوصی، حسن مقدّم جزییاتی از پروژه را خدمت آقا ارائه کرد و ناگهان چیزی گفت که آقا یک لحظه مکث کرد و خیره شد به حسن آقا. ـ آقا! ما در ادامۀ این کاری که داریم می‌کنیم از شما اجازه‌ای میخواهیم. ـ چه اجازه‌ای؟ ـ اجازۀ شهادت چهل تا پنجاه نفر در این پروژه!! آقا مکث کرد. حسن آقا را نگاه کرد و دوباره پرسید: «این که می‌گید یعنی چی آقای مقدّم؟» ـ آقا! ما داریم کار پیچیده‎ای را با روش غیرمتعارف انجام می‎دهیم. اگر از راه متعارف انجام بدیم خون از دماغ کسی هم نباید بیاد. اما کاری که می‌کنیم خطراتی داره و از شما اجازه می‌خواهیم که در صورت شهادتِ تعدادی از ما و نیروها، بازخواستی صورت نگیره. جوِ جلسه سنگین شده بود. همۀ فرماندهان ارشد سپاه می‌دانستند آقا در هر عملیات یا پروژه‌ای، چقدر به جوانب موضوع اهمیت می‌دهند. هر عملیات مهمی زمانی به تایید ایشان می‌رسید که تمام جوانب کار سنجیده شده باشد. ایشان هیچ‌گاه اجازۀ عملیات انتحاری نداده بودند و در هر زمان و شرایط، حفظ نیرو برایشان اهمیت داشت ........... https://eitaa.com/lashkarekhoban
آمدنِ فرمانده کل سپاه همیشه در ساعات آخر قطعی می‌شد و با آمدن ایشان، حضور مجید به عنوان فرمانده حفاظت قرارگاه مدرس، ضروری بود. گویی همۀ برنامه‌ها چیده می‌شد تا تعدادی از بچه‌های مدرس، ظهرِ شنبه از راه برسند تا هم پاره‌های تن برادرانشان را جمع کنند، هم کاری را که چشم شهدا به موفقیت آن بود... . مثل اکثر شب‌ها، جمعه شب، شامِ بچه‌های مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچه‌ها نشست و کمی خورد. دقایقی همان‌جا با بچه‌های اداری مدرس دور هم بودند. در کنار هم حالشان خوب بود و صدای خنده‌‌شان بلند! https://eitaa.com/lashkarekhoban
شب‌های مدرس خیلی زیبا بود. باد و نسیم خنک، آسمانِ پرستاره، دور از هیاهوی شهر در دل بیابان، آن تکه از زمینِ خدا شهادت می‌داد بر مردانی که سال‌ها با نیتی پاک و بزرگ، در حالی کارهایی سخت و پُرخطر برای قدرتمندی دین و کشورشان بودند. شانه به شانۀ هم به سمت سولۀ فنی راه افتادند و این آخرین بار بود که حاج حسن انگشتانش را قفل کرده بود در دست ... و او را با خود می‌برد. ...در آن لحظات شروع کرد به گزارش دادن از آخرین کارهای پروژۀ روح‌الله که به نتیجه رسیده بود. ـ حاج آقا! من فکر می‌کنم اگه انشالله این تست موفق بشه، دیگه مشکلی نیست، می‌ریم رو سکو! ـ آره! ما رو سکوی پرتابیم! حاج حسن گفت و حامد شنید و گذشت!...... در سوله فنی برای مراقبت موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلون‌هایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند.. بچه‌ها در حال کار بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام می‌شد بهلول محمودی رفته بود درون موتور تا آن کار را عملی ‌کند. چند ماه پیش، بهلول در کربلا بود که یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به‌ اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانواده‌اش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همان‌جا واقعا شهید می‌شد. حالا چهل روز از جشن عروسی‌اش می‌گذشت و مثل خیلی از بچه‌ها چند شبانه روز بود در مدرس مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کار من بهت دکترای شیمی می‌دم! بهلول خندید! https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچه‌ها هرگز شکی در محبت پدر نداشتند اما مدتی بود می‌دیدند مهر پدر در هاله‌ای از سکوت پوشیده شده. الهام حال همسرش را بهتر از همه می‌فهمید، بنابراین وقتی حاج حسن گفت که می‌خواهد تنها به مشهد برود، چیزی نگفت. حاج حسن هرگز این‌طور تنها به پابوس امام غریب نرفته بود! اما فکر می‌کرد باید برود و گره کارش را به امام بسپارد. بارها مشکلاتش را در محضر امام رئوف حل کرده بود و باز هم، توسل صادقانه مطمئن‌ترین راه بود. نمی‌دانست یکی از همرزمان قدیمی‌اش اتفاقی او را دیده و محو حال او در قنوت نماز شب است. همه از دیدن تنهایی حاج حسن نگران بودند، اما خودش به چیزهای دیگری فکر می‌کرد. عجله داشت کارش را به نتیجه برساند. کاری که با تست روز 22 آبان، از یکی از مهمترین گلوگاه‌هایش‌ رد می‌شدند. معلوم بود هر کس اندیشۀ بزرگی دارد، رنج و تنهایی بزرگتری هم دارد! https://eitaa.com/lashkarekhoban
نیمه شب بود و هر چه کرد خواب به چشمش نیامد که نیامد! بلند شد راه افتاد سمت پادگان. وقتی رسید نماز جماعت صبح تمام شده بود و حاج حسن سرحال و قبراق داشت سمت سولۀ فنی می‌رفت که او را دید. ـ اِ! اومدی یونس؟! باریکلا! امروز خیلی کار داریما! یونس فکر کرد انرژی این مرد هیچ وقت کم نمی‌شود! سروصدای سلام و احوالپرسی گرم حاج حسن با بچه‌ها، شنیدنی بود. انگار نه انگار آنها را دیشب دیده، باز هم گرم به آغوش می‌فشرد. کار را پی می‌گرفت و تشویق‌شان کرد که محکم پای کار باشند. یونس رفت آسایشگاه خودشان. یک گوشه جانمازش را باز کرد و شروع کرد به خواندنِ نمازِ صبح. حال عجیبی داشت. بعد از نمازِ صبح، بلند شد نماز قضا خواند. بعد دوباره قامت بست و دوباره ... نمی‌دانست چرا در آن لحظات دوست دارد فقط نماز بخواند! وقتی کمی آرام شد، راه افتاد سمت سالن غذاخوری.... روایت ( از بازماندگان جانباز انفجار مدرس، که بنده از روایتهای ایشان که در اولین سالگردهای شهدای مدرس در گروههای خانواده شهدا می‌نوشتند بسیار بهره بردم و برای سلامتی و موفقیتشان دعاگویم ) https://eitaa.com/lashkarekhoban
حاج حسن مثل همیشه، اعتقادی به کثرت نیروها نداشت و همواره با کمترین افراد کارهای بزرگش را پیش می‌برد. نیروهای نزدیک او، همه‌فن حریف بودند. دو نمونۀ کامل از این نیروها، محمد سلگی و مهدی نواب، همیشه و همه‌جا همراه حاج حسن بودند. آنها دوست، امین، مشاور، محافظ و یاور خستگی‌ناپذیرِ حاج حسن در هر کاری بودند. رابطۀ فامیلی نزدیکشان هم باعث پیش‌ رفتنِ کارهایشان می‌شد. همسرانشان، آرزو و آزاده سیف، سه برادرِ کوچکتر داشتند و پدرومادری مومن و مهربان که عشق به اسلام را در جان بچه‌هایشان ریخته و با نان حلال بزرگشان کرده بودند. محمدقاسم سلگی که داماد دایی‌اش بود، با معرفی مهدی نواب، خودش واسطۀ ازدواج او با خواهرِ زنش شده بود. در خانوادۀ سیف، این دو داماد، جایگاه خاصی داشتند و وقتی لازم می‌شد، پسرهایشان را هم با طیب خاطر همراه آنها می‌کردند. وجود محمد و مهدی با تجربیات فراوان، توانِ ذاتی و روحیات خاص‌شان، نعمتی در کنار حاج حسن بود. زندگی خیلی از دوستان و همراهانِ حسنِ مقدّم به کارشان آمیخته شده بود، اما زندگی محمد و مهدی با همه‌شان فرق داشت، چون هر جا حسن مقدّم بود، آن‌ دو هم بودند. بی‌هیچ چشمداشت مادی؛ بی‌سروصدا، عاشقانه... آنها، سرسپردۀ ولایت بودند... https://eitaa.com/lashkarekhoban
آبان، ماه سردی بود اما نه آن قدر که قطره‌های باران، بلورِ برف شود و بادوطوفان، کمر درختان را بشکند! اما نیمۀ پاییز 90 سردتر از همیشه رُخ نموده بود. نوزدهم آبان، در باغ ونک، سه درخت کاجِ قدیمی زیر بارش برف شکسته بود! صبحِ زود وقتی مهدی نواب و همسرش متوجه کاج‌های شکسته شدند، خیلی تعجب کردند. آزاده، دلش ریخت، اما مهدی با همان لحن مطمئن و آرامَش گفت: «چیزی نیست آزاده! می‌رم ارّه برقی میارم، تا ظهر جمعش می‌کنم.» مهدی نواب هیچ‌گاه برای هیچ کاری، هزینه‌ای برای بیت‌المال نتراشیده بود! دمِ ظهر صدای ارّه برقی در باغ پیچید. آزاده با وجود همسرش، نه ترسی داشت، نه غمی! اما بدون او چه؟! فکرش را از این هراس پس گرفت! مهدی با وجود دردِ شدیدِ پا و کمر، کمرش را محکم با کمربند طبی بسته و در حال کار بود....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
جنب‌وجوشی در مدرس حاکم بود. چند نفر راه افتاده بودند سمت انبار تا لباس‌های مخصوصی را که هنگام سوخت‌ریزی باید به تن می‌کردند تحویل بگیرند. آن‌‌ها لباس‌های سبزرنگ پلاستیکی را تحویل گرفتند و مطابق چارتی که همان جا داده شد راه افتادند سمت کارشان. یونس هم بین‌شان بود و دید که اسمش در گروه اصلی نوشته شده. به شوخی رو به علی کنگرانی گفت: «علی آقا! این چه گردش کاریه! از روزی که من این جا اومدم، همه‌ش پای کار سنگینم!!» علی هم خندید و به شوخی تیکه‌ای نثارش کرد. داشتند ماسک مخصوصشان را تمیز کرده و فیلتر نو می‌بستند که یکی از سرتیم‌ها آمد و گفت: «یونس! از حاج آقا برای کارای تستِ فردا نیرو خواستم، اسم شما رو از لیست کار امروز خط زد و گفت در اختیار تو باشن! بیا بریم!» یونس ته دلش خوش‌حال شد چون کار سوخت‌ریزی با لباس‌های خاص، ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. تعدادی از بچه‌ها لباس‌های سبز رنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند.... (بعد از انفجار، تکه‌های این لباس سبز ، سوخته و همه جا پراکنده بود مثل.....) https://eitaa.com/lashkarekhoban
و چه می‌دانی خدا در تقدیر تو چه‌ها قرار داده است.... به نگاه زمینی.، شهید طهرانی مقدم بارها و بارها در دل جنگ تا مرز شهادت رفت... اما خدا او را نگهداشت تا کاری عظیم برای قدرت سپاه اسلام انجام دهد.... امروز ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ۳۷ سال از بمباران مهیب پادگان منتظری (نخستین پادگان موشکی ج.ا.ایران در کرمانشاه می‌گذرد.) آن روز ۱۵ نفر از رزمندگان موشکی ایران اربا اربا شدند.... پاسدار شهید مجتبی بخشنده و بقیه سربازپاسدارهایی که با کمال خلوص و تلاش در خدمت یگان موشکی بودند... سربازانی که سرداران موشکی به من می‌گفتند ما نمازمان را به برخی از آنها اقتدا می‌کردیم، بس که بچه‌های پاک و مومن و مخلصی بودند... درود خدا بر آن شهدا و بر شهدای مدرس و همه شهدایی که یک لحظه در انجام وظیفه خطیرشان کوتاهی نکردند.... نام و عکس آن شهدا با زحمت فراوان و به کمک برادران بزرگوار حفظ آثار موشکی به دست آمد و در کتاب جای گرفت... نثار روح بلندشان صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنیم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
دشمن غلط کرده از اون‌ ورِ کرۀ زمین آمده اینجا و می‌خواد ریشه من و تو را بِکَند، می‌آد شیعیان را در روز عاشورا تکه تکه می‌کند! غیرت مسلمان‌ها مُرد؟! ... ولی شیعه که نمرده! [آمریکا] برای چی از اون ور کرۀ زمین بلند شده و اومده اینجا،‌ و ما تو لونه موش‌مان داریم می‌لرزیم!! فکر می‌کند که اسلام و مسلمین اینقدر خفت و خوار شدن که تن بدهند به این ذلت؟! ما نیستیم اهلش! ما تا آخرین لحظه هم که خدا به ما عمر بدهد،‌ در کنار امام حسین و در کنار یاران و اصحاب حسین، باقی می‌مانیم، و اگر به این‌ها [هنوز جواب نمی‌دهیم] دندان‌ها را به‌ همدیگر می‌فشاریم تا روز موعود فرا برسد. اگر هم اون روز، روز نبرد بود، الحمدللّه رب العالمین، مثل گذشته اگر خدا توفیق داد یا علی! اگر هم نبرد نشد، بچه‌ها،‌ اصل و قلب این [دشمن] را نشانه می‌گیریم. در هر صورت بچه‌ها، عزت همیشه در سایۀ شمشیرهاست.....(سخنرانی حسن طهرانی مقدم در جمع فرماندهان موشکی در سال 1382.. ) درود بر روح بلندش که درس عزت و سلاح قدرت را خوب به شاگردان یاد دادی... الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازه شهید فخری‌زاده با شهادتش معروف شده بود که عزیزی تماس گرفت و پیشنهاد نگارش زندگی‌نامه‌ای از ایشان داد. اولا از اینکه آن دوست، شهید فخری‌زاده را می‌شناخت و در واقع به نوعی شاگردشان بود تعجب کردم. دوست ما در بحر علوم انسانی بود و البته طولی نکشید فهمیدم این دانشمند سترگ؛ چه باب مبارکی در تحقیقاتی در بستر علوم انسانی گشاده بود که دریغا پس از او بسته شد! و بعد، عرض کردم که درگیر کار هستم... آرزویی در پس آرزویی‌ست شناختن و نوشتن از بزرگانی که حیات ابدی را به چنگ می‌آوردند... و گاه حسرتی ناتمام! امیدوارم هم برای شهید ابراهیم رئیسی هم برای فخری‌زاده بزرگ؛ کاری در شان ایشان نوشته شود. کارهای کوچک و ضعیف؛ مظلومیت مضاعف ایشان است! نجوای شهید جمهور بر بالین آن مرد، بماند در خاطر خوبان. https://eitaa.com/lashkarekhoban