بسم الله 🌿 در شرایطی که هنوز نمیدانم تلاشها برای چاپ کتاب چه زمانی نتیجه خواهد داد، یک دریچه کوچک آشنایی باز میکنم بین شما و حسن آقای عزیز... شما را کسانی میبینم که مشتاق و منتظر آشنایی با سایه روشن و وقایع حقیقی زندگی یک مرد بزرگ هستید. امیدوارم همنشینی با این مرد بزرگ، به لحظات شما نور ایمان و شور حرکت و امید و عشق بخاراند!
هنر حاج حسن، بزرگ کردم آدمهای کوچک بود.
با دعوت دوستانتان به کانال و انتشار این مطالب با ذکر منبع، عزیزانتان را درین فضا سهیم کنید.
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#کتاب_مرد_ابدی_در_حال_انتشار
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
چه کسی میدانست این نوجوان، روزی کاری خواهد کرد که اثر تعیین کننده و ارزش بینظیر آن سالها بعد از رهایی روحی بزرگ از این جسم خاکی، برملا خواهد شد.... تصویر، قدیمیترین عکس حسن آقای طهرانی مقدم است! #شهید_حسن_طهرانی_مقدم #کتاب_مرد_ابدی
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
آبان 90، پر از اتفاقهای خاص بود. ششم آبان، در تولد پنجاهودو سالگی حاج حسن، بچههایش میخواستند برایش جشن بگیرند اما او آنقدر دیر آمد که همه خوابیده بودند. شب بعد هم همینطور شد! الهام برنامه چید تا بروند پیش مادرجون برای حسن جشن بگیرند. دلبستگی حسن و مادرش به هم، معروفِ همۀ فامیل بود و الهام فکر میکرد همسرش از این کار بیشتر خوشحال میشود. زبانِ اقتدارِ مادر را، مهرِ بیکرانِ حسن نرم میکرد. وقتی حسن در آغوشش میکشید، میبوییدو میبوسید، مادر از ته دل میخندید. نیازهای مالی ریز و درشتِ مادر برای کارهای خیریه را حسن تأمین میکرد. اما در آن جشنِ تولد، حسن باز هم در فکر بود و نشاط همیشه را نداشت.....
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#تولدت_مبارک_ای_زندهی_ابدی
مطلب بدون لینک منتشر نشو
https://eitaa.com/lashkarekhoban
کوه، مأمن آرامش بود. حسن از کوه نوردی لذت میبرد. خستگی کارهای مختلف را به کوه میبرد. با خستگی جسمش، تزلزلی در ارادۀ بلندش به وجود نمیآمد! به استقبال اتفاقات سخت و بزرگ میرفت تا آنها را بشکند! هر چه کار سختتر و بزرگتر میشد، گویی روح حسن راضیتر میشد! او در اوج جوانی بود، هنوز سیوپنج سال داشت، اما تجربه نبردی بزرگ را داشت و در جایی که کسی فکرش را نمیکرد، در برابر دشمنی که اصلیترین دشمن اسلام میپنداشت، برای خودش کاری بزرگ تعریف کرده بود! در سکوت و بلندای کوه، تمام خستگیها و کدورتها را جا میگذاشت و با روحیهای والاتر بازمیگشت تا باز هم بیشتر کار کند.
ـ حزبالله باید تا عمق صحرای سینا و تلآویو به آتشش عمق بده، اما چطور؟ ... باید سلاح خاصی برای اونا طراحی کنیم؟!
✊️درود بر روح پاکت ای مرد بزرگ، که هنوز تو را نشناختهایم اما وامدار همت و غیرت علوی و حسینی تو و یارانت هستیم....
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#فلسطين
#غزة
#طوفان_الأقصى
#مرگ_بر_اسرائیل
☑️این مطالب، بریدههایی از کتاب در دست انتشار میباشد که فقط به دلیل یاد باعظمت این فرمانده دلاور سپاه حضرت صاحبالزمان علیهالسلام، و قدردانی از زحمات این مرد بیادعا در ایام نبرد بزرگ مجاهدان مقاومت در فلسطین و لبنان و یمن و ... با دشمن غاصب صهیونیستی منتشر میشود. لطفا بدون لینک مرجع جایی بازنشر نشود.
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسن، تندتر از زمانِ جنگ میدوید تا این طرحها و پروژههای مختلف به نتیجه برسند. او در جمع دوستان نزدیکش، که بازوانِ قدرت موشکی در همه جای ایران بودند، میگفت: «چرا اون آمریکاییهای عرقخور از اون ور دنیا پا شدن اومدن تو خلیج فارس؟! اونا باید برگردن تو همون خلیج خوکها! مگه غیرت بچهشیعهها مُرده که اونا بیان اینجا برای ما قلدری کنن! ... دیگه از این خبرا نیست! باید چنان زهر چشمی بهشون بدیم که بدونن اگه جسارت کنن به خاکِ ایران، اگه یه زمانی یه موشک بزنن، ما اون قدر آمادگی داریم، که هنوز دودِ اون موشک نخوابیده، جوابشونو میدیم! با سرعت و قدرت! باید بدونن که اینجا مملکت شیعهس و ما دیگه ناتوان و زبون نیستیم! دیگه مثل اوایلِ جنگ دستمون خالی نیست! باید بدونن اگه بزنن، خوردن! دیگه صبر نمیکنیم موضوع بره به شورای امنیت و جلسه و دیپلماسی و ... که ماجرا سرد بشه و دیگه بیخیال بشن، و دشمن فکر کنه میتونه هر بلایی خواست میتونه سر مردم ما بیاره!» ......
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #کتاب_مرد_ابدی_در_حال_انتشار
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
لطفا مطلب حتما با لینک کانال منتشر شود.
نثار روح پرفتوح مردی که در کمال گمنامی برای اقتدار وطنش خون دلها خورد، صلواتی بفرستید⚘️
https://eitaa.com/lashkarekhoban
آمدنِ فرمانده کل سپاه همیشه در ساعات آخر قطعی میشد و با آمدن ایشان، حضور مجید به عنوان فرمانده حفاظت قرارگاه مدرس، ضروری بود. گویی همۀ برنامهها چیده میشد تا تعدادی از بچههای مدرس، ظهرِ شنبه از راه برسند تا هم پارههای تن برادرانشان را جمع کنند، هم کاری را که چشم شهدا به موفقیت آن بود... .
مثل اکثر شبها، جمعه شب، شامِ بچههای مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچهها نشست و کمی خورد. دقایقی همانجا با بچههای اداری مدرس دور هم بودند. در کنار هم حالشان خوب بود و صدای خندهشان بلند!
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
شبهای مدرس خیلی زیبا بود. باد و نسیم خنک، آسمانِ پرستاره، دور از هیاهوی شهر در دل بیابان، آن تکه از زمینِ خدا شهادت میداد بر مردانی که سالها با نیتی پاک و بزرگ، در حالی کارهایی سخت و پُرخطر برای قدرتمندی دین و کشورشان بودند. شانه به شانۀ هم به سمت سولۀ فنی راه افتادند و این آخرین بار بود که حاج حسن انگشتانش را قفل کرده بود در دست ... و او را با خود میبرد.
...در آن لحظات شروع کرد به گزارش دادن از آخرین کارهای پروژۀ روحالله که به نتیجه رسیده بود.
ـ حاج آقا! من فکر میکنم اگه انشالله این تست موفق بشه، دیگه مشکلی نیست، میریم رو سکو!
ـ آره! ما رو سکوی پرتابیم!
حاج حسن گفت و حامد شنید و گذشت!......
در سوله فنی برای مراقبت موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلونهایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند.. بچهها در حال کار بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام میشد بهلول محمودی رفته بود درون موتور تا آن کار را عملی کند. چند ماه پیش، بهلول در کربلا بود که یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانوادهاش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همانجا واقعا شهید میشد. حالا چهل روز از جشن عروسیاش میگذشت و مثل خیلی از بچهها چند شبانه روز بود در مدرس مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کار من بهت دکترای شیمی میدم! بهلول خندید!
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچهها هرگز شکی در محبت پدر نداشتند اما مدتی بود میدیدند مهر پدر در هالهای از سکوت پوشیده شده. الهام حال همسرش را بهتر از همه میفهمید، بنابراین وقتی حاج حسن گفت که میخواهد تنها به مشهد برود، چیزی نگفت. حاج حسن هرگز اینطور تنها به پابوس امام غریب نرفته بود! اما فکر میکرد باید برود و گره کارش را به امام بسپارد. بارها مشکلاتش را در محضر امام رئوف حل کرده بود و باز هم، توسل صادقانه مطمئنترین راه بود. نمیدانست یکی از همرزمان قدیمیاش اتفاقی او را دیده و محو حال او در قنوت نماز شب است. همه از دیدن تنهایی حاج حسن نگران بودند، اما خودش به چیزهای دیگری فکر میکرد. عجله داشت کارش را به نتیجه برساند. کاری که با تست روز 22 آبان، از یکی از مهمترین گلوگاههایش رد میشدند.
معلوم بود هر کس اندیشۀ بزرگی دارد، رنج و تنهایی بزرگتری هم دارد!
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#نماز_شب_حاج_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
نیمه شب بود و هر چه کرد خواب به چشمش نیامد که نیامد! بلند شد راه افتاد سمت پادگان. وقتی رسید نماز جماعت صبح تمام شده بود و حاج حسن سرحال و قبراق داشت سمت سولۀ فنی میرفت که او را دید.
ـ اِ! اومدی یونس؟! باریکلا! امروز خیلی کار داریما!
یونس فکر کرد انرژی این مرد هیچ وقت کم نمیشود!
سروصدای سلام و احوالپرسی گرم حاج حسن با بچهها، شنیدنی بود. انگار نه انگار آنها را دیشب دیده، باز هم گرم به آغوش میفشرد. کار را پی میگرفت و تشویقشان کرد که محکم پای کار باشند.
یونس رفت آسایشگاه خودشان. یک گوشه جانمازش را باز کرد و شروع کرد به خواندنِ نمازِ صبح. حال عجیبی داشت. بعد از نمازِ صبح، بلند شد نماز قضا خواند. بعد دوباره قامت بست و دوباره ... نمیدانست چرا در آن لحظات دوست دارد فقط نماز بخواند! وقتی کمی آرام شد، راه افتاد سمت سالن غذاخوری....
روایت #یونس_قارلقی ( از بازماندگان جانباز انفجار مدرس، که بنده از روایتهای ایشان که در اولین سالگردهای شهدای مدرس در گروههای خانواده شهدا مینوشتند بسیار بهره بردم و برای سلامتی و موفقیتشان دعاگویم )
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
#آخرین_ساعات_زندگی_شهید_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حاج حسن مثل همیشه، اعتقادی به کثرت نیروها نداشت و همواره با کمترین افراد کارهای بزرگش را پیش میبرد. نیروهای نزدیک او، همهفن حریف بودند.
دو نمونۀ کامل از این نیروها، محمد سلگی و مهدی نواب، همیشه و همهجا همراه حاج حسن بودند. آنها دوست، امین، مشاور، محافظ و یاور خستگیناپذیرِ حاج حسن در هر کاری بودند. رابطۀ فامیلی نزدیکشان هم باعث پیش رفتنِ کارهایشان میشد. همسرانشان، آرزو و آزاده سیف، سه برادرِ کوچکتر داشتند و پدرومادری مومن و مهربان که عشق به اسلام را در جان بچههایشان ریخته و با نان حلال بزرگشان کرده بودند. محمدقاسم سلگی که داماد داییاش بود، با معرفی مهدی نواب، خودش واسطۀ ازدواج او با خواهرِ زنش شده بود. در خانوادۀ سیف، این دو داماد، جایگاه خاصی داشتند و وقتی لازم میشد، پسرهایشان را هم با طیب خاطر همراه آنها میکردند.
وجود محمد و مهدی با تجربیات فراوان، توانِ ذاتی و روحیات خاصشان، نعمتی در کنار حاج حسن بود. زندگی خیلی از دوستان و همراهانِ حسنِ مقدّم به کارشان آمیخته شده بود، اما زندگی محمد و مهدی با همهشان فرق داشت، چون هر جا حسن مقدّم بود، آن دو هم بودند. بیهیچ چشمداشت مادی؛ بیسروصدا، عاشقانه... آنها، سرسپردۀ ولایت بودند...
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهید_محمد_قاسم_سلگی
#شهید_مهدی_نواب
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
آبان، ماه سردی بود اما نه آن قدر که قطرههای باران، بلورِ برف شود و بادوطوفان، کمر درختان را بشکند! اما نیمۀ پاییز 90 سردتر از همیشه رُخ نموده بود. نوزدهم آبان، در باغ ونک، سه درخت کاجِ قدیمی زیر بارش برف شکسته بود!
صبحِ زود وقتی مهدی نواب و همسرش متوجه کاجهای شکسته شدند، خیلی تعجب کردند. آزاده، دلش ریخت، اما مهدی با همان لحن مطمئن و آرامَش گفت: «چیزی نیست آزاده! میرم ارّه برقی میارم، تا ظهر جمعش میکنم.» مهدی نواب هیچگاه برای هیچ کاری، هزینهای برای بیتالمال نتراشیده بود! دمِ ظهر صدای ارّه برقی در باغ پیچید. آزاده با وجود همسرش، نه ترسی داشت، نه غمی! اما بدون او چه؟! فکرش را از این هراس پس گرفت! مهدی با وجود دردِ شدیدِ پا و کمر، کمرش را محکم با کمربند طبی بسته و در حال کار بود.......
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#شهید_مهدی_نواب
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
جنبوجوشی در مدرس حاکم بود. چند نفر راه افتاده بودند سمت انبار تا لباسهای مخصوصی را که هنگام سوختریزی باید به تن میکردند تحویل بگیرند. آنها لباسهای سبزرنگ پلاستیکی را تحویل گرفتند و مطابق چارتی که همان جا داده شد راه افتادند سمت کارشان. یونس هم بینشان بود و دید که اسمش در گروه اصلی نوشته شده. به شوخی رو به علی کنگرانی گفت: «علی آقا! این چه گردش کاریه! از روزی که من این جا اومدم، همهش پای کار سنگینم!!»
علی هم خندید و به شوخی تیکهای نثارش کرد. داشتند ماسک مخصوصشان را تمیز کرده و فیلتر نو میبستند که یکی از سرتیمها آمد و گفت: «یونس! از حاج آقا برای کارای تستِ فردا نیرو خواستم، اسم شما رو از لیست کار امروز خط زد و گفت در اختیار تو باشن! بیا بریم!»
یونس ته دلش خوشحال شد چون کار سوختریزی با لباسهای خاص، ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقتفرسا بود. تعدادی از بچهها لباسهای سبز رنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند....
(بعد از انفجار، تکههای این لباس سبز ، سوخته و همه جا پراکنده بود مثل.....)
#انتشار_برای_اولین_بار
#آخرین_ساعات_زندگی_شهید_طهرانی_مقدم
#شهدای_اقتدار
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#کتاب_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
صدای اذان که بلند شد، هر کس که میتوانست به سمت نمازخانه راه افتاد. حاج حسن در صف بچهها نشست و به سید رضا میرحسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت، عقب میماند! او که همیشه نمازش را سریع میخواند اینبار با طمأنینه از رکوع و سجود برمیخاست، گویی دوست داشت نمازشان طول یابد! گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیشتر در این نماز بماند. طعم همۀ نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود. نمازهای مسجد زینب کبری با بچههای محلِۀ میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان و نماز اول وقت را رعایت میکردند. نمازهای سنگر و سولههای زمان جنگ و دعای قنوتی که از همان زمان بر لبانش بود و هرگز از ذهن و زبان او کم نشده بود: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک»
حالتش از چشم بچهها دور نمانده بود. رسم داشتند بین دو نماز، یک صفحه قرآن بخوانند. اما کسی که قرآن را جمع میکرد متوجه شده بود که حاج حسن در حالی که چهارزانو نشسته قرآن را در میان دستانش گرفته و محو آیههاست. برای نمازِ عصر قامت بستند.
سیدرضا نماز میخواند و سکوت قشنگی در نمازخانۀ مدرس پخش بود. بیستویکم آبان بود و25 سال از روزی که نخستین پادگان موشکی ایران، پادگان شهید منتظری کرمانشاه، کربلای 37 تن از پاکترین فرزندان ایران شده بود، میگذشت! ایام رازهایی داشتند و ارواح شهیدان، بشارت میدادند بر رهروانی که راه حق را رها نکرده بودند و چیزی تا رهایی و وصلشان نمانده بود.
تصویر، سولهای در مدرس😔
#انتشار_برای_اولین_بار
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
به کمک حاج محمد، برادرِ حسن، تن شهید را وارد مزارش کردند. حاج حسن، چند سال پیش از حجت الاسلام زحمتکش که مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در نیروی هوایی بود خواسته بود زحمت تدفین و تلقین او را هم بکشد! او از حاج محمد خواست بیرون بیاید تا کارهای آخرِ حاج حسن را بکند. مدتی پیش انگشتری به دستش رسیده بود که فکر کرد الان تنها کاری که میتواند برای حاج حسن بکند گذاشتن همین انگشتر زیر زبان اوست... کفن را گشود اما ... .
ـ مومن! تو که صورتی نداری!
اشکهایش را کنترل کرد تا آخرین کاری را که حاج حسن از او خواسته بود، درست انجام دهد. انگشتر را گذاشت زیر گلویِ خونینِ حسن و صدای حزین تلقینش به دو بانویی رسید که در راهی دشوار، یکی به عنوان مادر، و یکی همسر، شریک راه این مردِ مجاهد شده بودند.
ـ یا شهید! حسن ابن محمود! اسمع! و ... .
حسن آرام گرفت اما بخشی از پیکرش در همان خانۀ عزیز آخرش، در پادگان مدرس پراکنده بود، میان بچههایی که با چشم باز به مرگ نگریسته و در ازای اقتدار ابدی اسلام و ایران، چنین شهادتی را به جان خریده بودند.
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#انتشار_برای_اولین_بار
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهدای_اقتدار
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
علی ... و ما ادراک علی ... علی، کوچکترین فرزند محمود طهرانی مقدم و مهری بود... علی، شهید آزادی سوسنگرد، در 28 آبان 1359، ظهر روز عاشورا با لبانی تشنه و با تیر و ترکشهای فراوان بر بدنی شکفته در خون عروج کرد.... آری، شهادت علی، آتش مقدسی در وجود برادر بزرگترش حسن برانگیخت که او را سنگرنشین جبهههای مقاومت کرد... یادت بخیر علی جان... یادت بخیر رزمندۀ جوان و پاک و غیور ما... من از یادت نمیکاهم... تو را که هرگز از یادت نمیبرم که چطور مهربانانه برادری کردهای و میکنی....🌷🌷
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهید_علی_طهرانی_مقدم
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مادر به نماز جمعه رفته بود. او بیقراری مردم را در اتوبوس میدید. حتی راننده هم با گریه میگفت: «شونزده نفر از شهدای روز عاشورا رو از جنوب دارن میآرن.» رادیوی اتوبوس روشن بود و داشت اسامی شهدا را میخواند: علی طهرانیمقدّم...! مهری متوجه نشد که اولین اسم، اسم فرزند خودش است! فقط میگفت: «خدایا، صدّامو نابود کن... خدایا، به مادرای این شهدا صبر بده... .»
فریده در خانه بود که در زدند. مردی بود با پیامی... .
- منزل طهرانیمقدّم؟ ببخشید خانم، شما خواهرشون هستین؟ راستش، من باید پیغامی به شما بدم... برادرتون... برادرتون... به شهادت رسیده!
فریده انگار میان زمین و آسمان معلّق شد... . آن مرد رفت و فریده در اوج اضطراب تنها ماند. صدایی در درونش فریاد میکشید: برادرم شهید شده؟ برادرم ... کدوم یکی؟ کدوم برادرم؟! نکنه سیا شهید شده... نکنه...!
دقایقی بعد از جا بلند شد. باید برای دادن خبر به مادر کسی کمکش میکرد. زنگِ درِ همسایه را زد. اشک میریخت و در درونش آشوبی بلند بود: کاش سیا* نباشه... کاش سیا نباشه... آه! مامااان...! بیچاره مامان...!
(فریده خانم همیشه و هنوز، برادرش حسن آقا را به نام سیامک که در کودکی و نوجوانی صدایش میکردند، صدا میکند؛ سیا ، مخفف سیامک)
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#انتشار_برای_اولین_بار
#شهید_علی_طهرانی_مقدم
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
.....
همه جمع شده بودند، اما کسی به حسن دسترسی نداشت.دوستانش سعی میکردند با یگان او در غرب تماس بگیرند، ولی پیدایش نمیکردند تا به تهران برش گردانند. پیکر خونین علی به تهران منتقل شده بود و برادر بزرگترش فرامرز باید میرفت به سردخانۀ پزشکی قانونی در خیابانِ بهشت. او سخت در تبوتاب و بیموامید بود. نمیخواست ماجرا را باور کند. دم غروب بود که آنجا رسید. نمیخواست برود وچیزی را ببیند که ویرانش میکرد. توانِ پایین رفتن از پلهها را نداشت. ناگهان چشمش به آمبولانسهای گِل گرفته افتاد که پارههای دل ملت را از جبهه آورده بودند. با چند نفر دیگر رفت زیر تابوتِ اولین شهید تا آنها را به داخل ساختمان پزشکی قانونی منتقل کنند. زیرِ سنگینیِ تابوتِ شهید، قلبش شکست و با خود گفت: اینم علیه! و رفت زیر تابوت دوم و سوم ... تابوت هر شهید را که میگرفت حس میکرد این هم علیست! اندوهش سبکتر میشد و غم از او فاصله میگرفت.
ـ اینها همه علیاند! این همه علی... خدایا! من چقدر علی بردم این پایین! اینها چه فرقی با علیِ ما دارند؟!
رفت سراغ تابوت علی که میان دوستانش خوابیده بود. درِ تابوتِ علی نیمه باز بود. پاهایش قدرت نداشت. ناگاه صدای علی به گوشش رسید که: من اینجا هستم! اشکهایش سرازیر شد.پیکر علی را دید، با گُلزخمهایی بر دست و سینه و گلو. قامت رشید او سرتاپا خونین بود و دستش بالا مانده و خشکیده بود؛ دستی که هرگز از کار کنار نکشیده بود و لابد در جبهه هم با همین دستش کارهای بزرگی کرده بود... .
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
در سالروز شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها، در متن کتاب میگردم و نام حضرت زهرا را جستجو میکنم... به ماجرای تست یک راکت رسیدم که اتفاقا بخش کوتاهی از فیلم آن بارها پخش شده. شما هم بخوانید:
"آن روز مصادف با سوم جمادی الثانی و سالروز شهادت حضرت زهرا (س) بود. حاج حسن دیگر نتوانسته بود مراسم فاطمیه را مثل سال قبل در خانهاش برگزار کند، اما با همۀ وجودش در اختیار این کار بود. دوربینهایی که مهدی نواب با دقت و مهارت در جای جای آن بیابان کاشته بود تا صحنۀ اوج گرفتن این راکت غول پیکر را ثبت کند، به زیبایی تصویر میگرفتند. راکت، به بهترین شکلِ ممکن به پرواز درآمد و در اولین تستِ میدانی، موفقیت کامل را برایشان به ارمغان آورد. اشکها و لبخندها با صدای یا زهرا و یا زینب در هم آمیخته بود.
حاج حسن که بلوز سفیدی به تن داشت، چشمان خیسش را بسته و سر به سجده گذاشته بود. شکر او نهایتی نداشت. هر موشکی که اوج میگرفت جانِ شاکرِ او، صبورتر و مصممتر میشد برای ادامۀ راه. او میدانست که این راکت حتی با نصب سیستم هدایت کنترل و تبدیل آن به موشکِ نقطهزن، از نظر عملیاتی چندان مورد نیازشان نیست. اما قدرت تبلیغاتی آن بسیار زیاد بود و در آن زمان، به دادشان میرسید.
وقتی گردوخاک پرواز راکت غدیر نشست، همه به سمت سازۀ باعظمتِ سکو رفتند. حاج حسن درست زیر سکوی پرتاب باز سر به سجده گذاشت. سند این سجدههای شیرین در پایان هر پیروزی و خاکسار شدن در برابر خدا، به نام او خورده بود. دوستانش هم مثل او شده بودند. همه زیر آفتاب ظهر در دل بیابان، کنار سکو نشستند تا دل به سخنان فرمانده محبوبشان بدهند.
ـ ... بچهها! خدا راه را به ما نشان داد، دست ما را گرفت، به ما یاد داد، ما را از خطرات حفظ کرد و نهایتا ما را در این مسیر قرار داد که امروز من این بشارت رو به شما میدم، اگر اتفاقی نیفتاد بگین فلانی اون روز که مقارن با شهادت حضرت زهرا بود، [ گفتی و نشد] اینقدر محکم من به شما میگم!...
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#انتشار_برای_اولین_بار
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#حضرت_زهرا
*بخشهایی که واو به واو از کلام شریف حاج حسن پیاده و وارد کتاب نمودم، لطف و هدایتی بود که خودشان خواستند. خدایا شکر...
متشکرم که بدون لینک منتشر نمیکنید، لطفا خالصانه دعا بفرمایید برای این کار...🌹🙏
https://eitaa.com/lashkarekhoban
#شهید_مهدی_نواب، گمنامترین مستندساز تاریخ ایران، مردی که محرمانهترین صحنههای موشکی را با هوش و درایت و توان خالصانه خودش ثبت کرد و هرگز، هرگز، تاکنون جایی، نامی از او به عنوان تصویر بردار و مستندساز نام برده نشده!
او را فقط حاج حسن مقدم میشناخت که تا آخر عمر دست ازو برنداشت ...
بیادعا، گمنام، دقیقترین مشاور در حساسترین مسائل سوخت موشک،
امین مطلق حاج حسن و مجموعه موشکی و بیتالمال...
مهدی نواب را باید از نو شناخت. کوشیدهام حق این انسان بزرگ در کتاب، ادا شود، مثل حق سایر شهدایی که حاج حسن در آخرین عروج، انتخابشان کرد🌷
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم_در_انتظار_چاپ
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#شهدای_اقتدار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم معروف، صحنه پس از تست موفق راکت غول پیکر غدیر است در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰، از این صحنه، بیش از سه صفحه، فرمایشات دقیق حاج حسن آقا در کتاب آمده است... این قسمت، بخش پایانی کلام ایشان است که بارها منتشر شده. البته در پایان این صحبتها، حاج حسن قول عجیبی هم از بچههایش گرفت که هنوز پخش نشده (؟!؟!) و برخوردی که بسیار درس آموز است.... اصلا بخاطر همین برخوردها بچهها عاشقش بودند...
و ما ادراک حاج حسن؟.... 😭❤️🌹
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
عشق و باور و ارادت حاج حسن طهرانی مقدم به حضرت زهرا، واقعا عجیب و غریب است...
نوشتهام که چطور، سردار حاجی زاده را هم ، با این ارتباط عجیب با حضرت زهرا سلامالله علیها غافلگیر کردهاند!
(به روایت خود سردار حاجیزاده)
فکر میکنم اگر نمی از آن دریای عشق و ارادت آگاهانه، خالصانه، عاشقانه در ما نیز وجود داشت ناممکنی برایمان نمی ماند....
البته به ثمر رسیدن این اثر هم، به طراوت آن عشق بود که یادم داده و میدهد حسن آقا.....
😭😭😭😭
جانها به فدای مادر شهیدی که مادری میکند هنوز هنوز هنوز
در بحرانها، خط نور میگشاید و امید میدهد و ....
ای به فدای نام کامل تو .... یا فاطمه الزهرا❤️
#حضرت_زهرا
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک بار در بازگشت از کوه، حاج حسن یک تکه یخ داد دست مهدی (مجتهدی) و گفت: «مهدی! اینو بگیر، نگه دار!»
مهدی سوالی نکرد. راه افتادند و وقتی پایین رسیدند دور هم نشستند برای آماده کردن چای. حاج حسن یک دفعه گفت: «مهدی! یخ کو؟» مهدی یخ را نشانش داد! آن روز تعدادشان زیاد بود. حاج حسن رو به بقیه کرد و از همه پرسید: «بچهها! دلیل این که گفتم مهدی یه تیکه یخ بیاره پایین، چی بود؟!» هر کس چیزی گفت. حاج حسن گوش داد و آخرش گفت: «میخواستم فرمانبرداری مهدی رو بسنجم! ببینم چقدر میتونه از دستوری که بهش میدن اطاعت کنه!»
حسن از همین اتفاقات ساده، چیزهای بزرگی به بقیه یاد داده بود. او از جوانها انرژی میگرفت و جوانها از حسن آقایی که بِهشان بها میداد و درسهای فراوان
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#کوه
#انتشار_برای_اولین_بار
https://eitaa.com/lashkarekhoban
تا سالیان سال، آدم رام و مطیعی نبودم! واقعا فکر میکردم "اطاعت" با روح آزادگی و پرسشگری و جسارت انسان در تضاد است....
من به بعضی چیزهای ساده، خیلی سخت رسیدم و حالا خیلی قدرشان را می دانم. در شقوق و انواع اطاعت و مراتب و مراحلش اصلا بحث نمیکنم، سخت نگیریم! همین اطاعت در نخستین مصداقهایی که به ذهن میاید.....
حالا که محور این کانال، زندگی نامه حاج حسن آقای عزیز است، عرض میکنم که بارها و بارها به این بحث رسیدم ، روح اطاعت حاج حسن که فکر میکنم با گذر عمر شریفش، خیلی اوج گرفته بود... و حتی روح اطاعت همسر مکرمشان که واقعا بالاترین کلاس و کارگاه برای ساختن یک زندگی خانوادگی شیرین و موفق است...
برایتان از اطاعت پذیری حاج حسن و همسر عزیزشان مطلب خواهم گذاشت به امید خدا..
فتامل!
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
بخشی از سخنان سردار شهید طهرانی مقدم: «... الان هم که زمان کل یوم عاشورا هست، ما ببینیم که در صف کدام جناح و قبیله قرار داریم و در آن عبرتها ما چهکاره هستیم. با توجه به وضعیت موجودِ جامعه، ما نقش کدام یک از اون افراد را که در زمان عاشورا بودند، داریم بازی میکنیم. بلاشک یکی از اون افراد هستیم، ولی اگر با دیده عبرت نگاه بکنیم میتوانیم انشاءاللّه از همین کلام و همین موقعیت آن لُب مطلب را استفاده بکنیم و الانی که ما اینجا هستیم با این نیت در خدمت نظام جمهوری اسلامی و رهبر معظم هستیم، ای کاش عمر خودمان را سراسر بگذاریم برای مبارزه با دشمنان اسلام و اعتلای راه اسلام و قرآن و یاری ولایت که الان مصداق وجودیاش رهبر معظم انقلاب هستن و باید سراسر عمرمان را بگذاریم برای مبارزه با کفر و نفاق و یهود. و بنده این نیت را انشاءاللّه دارم و دوستانی که در کنار خودم دارم، عزیزانی هستند که این صلابت را دارند که اهلبیتی میتوان شد... در واقع نیتی که ما میکنیم و من برای اینکه این نیت مصداق پیدا کنه و مورد قبول واقع بشه که حتما مورد قبول واقع خواهد شد که انشاءاللّه این یگانِ موشکی بشود مشت ولیعصر و اقتدار اسلام و عزت اسلام و عزت قرآن و عزت رهبری...»🌷🌷 و سلام علیه یوم ولد و یموت یموت و یوم یبعث حیا🌷🌷
#انتشار_برای_اولین_بار #زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #سخنان_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
https://eitaa.com/lashkarekhoban
از بابت دخترهایش زینب و فاطمه، خیالش راحت بود. آنها همه جا با مادرشان بودند. مادری که سالهای قبل، با هنرمندی لباس عروسک باربی زینب را عوض کرده و برایش چادر و روسری دوخته بود تا عروسکِ یک دختر مسلمانِ باحجاب باشد! حسن همیشه به حجاب همسر و دخترهایش میبالید. حتی گاهی به زینب میگفت: «من اگه دختر بودم هیچ وقت نمیتونستم چادر سر کنم!» این کلمات از هر آفرین و تشویقی برای دخترانش شیرینتر بود؛ یعنی شما از من هم قویترید که حجاب چادر دارید!
#انتشار_برای_اولین_بار
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#آخرین_اثر_معصومه_سپهری
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
#حجاب
#عشق_پدر_و_دختری
https://eitaa.com/lashkarekhoban