eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
725 دنبال‌کننده
519 عکس
203 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
آمدنِ فرمانده کل سپاه همیشه در ساعات آخر قطعی می‌شد و با آمدن ایشان، حضور مجید به عنوان فرمانده حفاظت قرارگاه مدرس، ضروری بود. گویی همۀ برنامه‌ها چیده می‌شد تا تعدادی از بچه‌های مدرس، ظهرِ شنبه از راه برسند تا هم پاره‌های تن برادرانشان را جمع کنند، هم کاری را که چشم شهدا به موفقیت آن بود... . مثل اکثر شب‌ها، جمعه شب، شامِ بچه‌های مدرس، پیتزا و مرغ سوخاری بود. جهان در اتاق تلویزیون در کانکس روی زمین سفره انداخته بود. حاج حسن در کنار بچه‌ها نشست و کمی خورد. دقایقی همان‌جا با بچه‌های اداری مدرس دور هم بودند. در کنار هم حالشان خوب بود و صدای خنده‌‌شان بلند! https://eitaa.com/lashkarekhoban
شب‌های مدرس خیلی زیبا بود. باد و نسیم خنک، آسمانِ پرستاره، دور از هیاهوی شهر در دل بیابان، آن تکه از زمینِ خدا شهادت می‌داد بر مردانی که سال‌ها با نیتی پاک و بزرگ، در حالی کارهایی سخت و پُرخطر برای قدرتمندی دین و کشورشان بودند. شانه به شانۀ هم به سمت سولۀ فنی راه افتادند و این آخرین بار بود که حاج حسن انگشتانش را قفل کرده بود در دست ... و او را با خود می‌برد. ...در آن لحظات شروع کرد به گزارش دادن از آخرین کارهای پروژۀ روح‌الله که به نتیجه رسیده بود. ـ حاج آقا! من فکر می‌کنم اگه انشالله این تست موفق بشه، دیگه مشکلی نیست، می‌ریم رو سکو! ـ آره! ما رو سکوی پرتابیم! حاج حسن گفت و حامد شنید و گذشت!...... در سوله فنی برای مراقبت موتور از سرما، از بالا تا پایین نایلون‌هایی را مثل پرده دورِ موتور گرفته بودند.. بچه‌ها در حال کار بودند. روی قسمتی از سوخت باید کاری انجام می‌شد بهلول محمودی رفته بود درون موتور تا آن کار را عملی ‌کند. چند ماه پیش، بهلول در کربلا بود که یک حادثۀ تروریستی رخ داده بود و نام او هم به‌ اشتباه به عنوان شهید معرفی شده بود. آن روزها او نامزد بود و خانواده‌اش ساعات پراضطرابی را تحمل کرده بودند. بعد از آن، بهلول بارها به خانواده و دوستانش گفته بود آرزو داشت همان‌جا واقعا شهید می‌شد. حالا چهل روز از جشن عروسی‌اش می‌گذشت و مثل خیلی از بچه‌ها چند شبانه روز بود در مدرس مشغول کار بود. حاج حسن با دیدن او گفت: «بهلول! بابت این کار من بهت دکترای شیمی می‌دم! بهلول خندید! https://eitaa.com/lashkarekhoban
یاد باد شهیدان مظلوم مدرس..‌‌ جوانانی که مورد اعتماد و محبت کامل حاج حسن بودند و بازوانی قوی و مومن و شجاع که ایده‌های او را عملی می‌کردند.... یاد باد شهیدان مظلوم مدرس.... برای خواندن بخش‌هایی از کتاب منتشر نشده‌ی شهید حسن طهرانی مقدم، دوستانتان را به کانال لشکر خوبان( دستنوشته‌های معصومه سپهری، نویسنده کتاب) دعوت کنید. https://eitaa.com/lashkarekhoban
بچه‌ها هرگز شکی در محبت پدر نداشتند اما مدتی بود می‌دیدند مهر پدر در هاله‌ای از سکوت پوشیده شده. الهام حال همسرش را بهتر از همه می‌فهمید، بنابراین وقتی حاج حسن گفت که می‌خواهد تنها به مشهد برود، چیزی نگفت. حاج حسن هرگز این‌طور تنها به پابوس امام غریب نرفته بود! اما فکر می‌کرد باید برود و گره کارش را به امام بسپارد. بارها مشکلاتش را در محضر امام رئوف حل کرده بود و باز هم، توسل صادقانه مطمئن‌ترین راه بود. نمی‌دانست یکی از همرزمان قدیمی‌اش اتفاقی او را دیده و محو حال او در قنوت نماز شب است. همه از دیدن تنهایی حاج حسن نگران بودند، اما خودش به چیزهای دیگری فکر می‌کرد. عجله داشت کارش را به نتیجه برساند. کاری که با تست روز 22 آبان، از یکی از مهمترین گلوگاه‌هایش‌ رد می‌شدند. معلوم بود هر کس اندیشۀ بزرگی دارد، رنج و تنهایی بزرگتری هم دارد! https://eitaa.com/lashkarekhoban
نیمه شب بود و هر چه کرد خواب به چشمش نیامد که نیامد! بلند شد راه افتاد سمت پادگان. وقتی رسید نماز جماعت صبح تمام شده بود و حاج حسن سرحال و قبراق داشت سمت سولۀ فنی می‌رفت که او را دید. ـ اِ! اومدی یونس؟! باریکلا! امروز خیلی کار داریما! یونس فکر کرد انرژی این مرد هیچ وقت کم نمی‌شود! سروصدای سلام و احوالپرسی گرم حاج حسن با بچه‌ها، شنیدنی بود. انگار نه انگار آنها را دیشب دیده، باز هم گرم به آغوش می‌فشرد. کار را پی می‌گرفت و تشویق‌شان کرد که محکم پای کار باشند. یونس رفت آسایشگاه خودشان. یک گوشه جانمازش را باز کرد و شروع کرد به خواندنِ نمازِ صبح. حال عجیبی داشت. بعد از نمازِ صبح، بلند شد نماز قضا خواند. بعد دوباره قامت بست و دوباره ... نمی‌دانست چرا در آن لحظات دوست دارد فقط نماز بخواند! وقتی کمی آرام شد، راه افتاد سمت سالن غذاخوری.... روایت ( از بازماندگان جانباز انفجار مدرس، که بنده از روایتهای ایشان که در اولین سالگردهای شهدای مدرس در گروههای خانواده شهدا می‌نوشتند بسیار بهره بردم و برای سلامتی و موفقیتشان دعاگویم ) https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج حسن مثل همیشه، اعتقادی به کثرت نیروها نداشت و همواره با کمترین افراد کارهای بزرگش را پیش می‌برد. نیروهای نزدیک او، همه‌فن حریف بودند. دو نمونۀ کامل از این نیروها، محمد سلگی و مهدی نواب، همیشه و همه‌جا همراه حاج حسن بودند. آنها دوست، امین، مشاور، محافظ و یاور خستگی‌ناپذیرِ حاج حسن در هر کاری بودند. رابطۀ فامیلی نزدیکشان هم باعث پیش‌ رفتنِ کارهایشان می‌شد. همسرانشان، آرزو و آزاده سیف، سه برادرِ کوچکتر داشتند و پدرومادری مومن و مهربان که عشق به اسلام را در جان بچه‌هایشان ریخته و با نان حلال بزرگشان کرده بودند. محمدقاسم سلگی که داماد دایی‌اش بود، با معرفی مهدی نواب، خودش واسطۀ ازدواج او با خواهرِ زنش شده بود. در خانوادۀ سیف، این دو داماد، جایگاه خاصی داشتند و وقتی لازم می‌شد، پسرهایشان را هم با طیب خاطر همراه آنها می‌کردند. وجود محمد و مهدی با تجربیات فراوان، توانِ ذاتی و روحیات خاص‌شان، نعمتی در کنار حاج حسن بود. زندگی خیلی از دوستان و همراهانِ حسنِ مقدّم به کارشان آمیخته شده بود، اما زندگی محمد و مهدی با همه‌شان فرق داشت، چون هر جا حسن مقدّم بود، آن‌ دو هم بودند. بی‌هیچ چشمداشت مادی؛ بی‌سروصدا، عاشقانه... آنها، سرسپردۀ ولایت بودند... https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آبان، ماه سردی بود اما نه آن قدر که قطره‌های باران، بلورِ برف شود و بادوطوفان، کمر درختان را بشکند! اما نیمۀ پاییز 90 سردتر از همیشه رُخ نموده بود. نوزدهم آبان، در باغ ونک، سه درخت کاجِ قدیمی زیر بارش برف شکسته بود! صبحِ زود وقتی مهدی نواب و همسرش متوجه کاج‌های شکسته شدند، خیلی تعجب کردند. آزاده، دلش ریخت، اما مهدی با همان لحن مطمئن و آرامَش گفت: «چیزی نیست آزاده! می‌رم ارّه برقی میارم، تا ظهر جمعش می‌کنم.» مهدی نواب هیچ‌گاه برای هیچ کاری، هزینه‌ای برای بیت‌المال نتراشیده بود! دمِ ظهر صدای ارّه برقی در باغ پیچید. آزاده با وجود همسرش، نه ترسی داشت، نه غمی! اما بدون او چه؟! فکرش را از این هراس پس گرفت! مهدی با وجود دردِ شدیدِ پا و کمر، کمرش را محکم با کمربند طبی بسته و در حال کار بود....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهید محمد سلگی و شهید مهدی نواب، هرگز شهید حسن مقدم را تنها نگذاشتند... مردانی بی ادعا، سخت‌کوش، مخلص، متخصص، دلداده اهل بیت... عاشق و عارف.... آه چقدر دلتنگ شما هستم... ای شهیدانی که در مردانگی نظیر ندارید😭⚘️⚘️
بیش از ۱۱ سال، این قاب عکس با ما بوده... در مهم‌ترین جای خانه ما‌‌... گویی شما عضو عزیز خانواده کوچک ما بوده‌اید.... لابد می‌خواستید ما را هم مثل همه آدمهای کوچک اطرافتان، بزرگ کرديد، با سپردن مأموریتی جدید و عجیب، رشد بدهید.... آخر این قصه هر چه باشد، ما خوشیم با شما آشنا شدیم و بیش از ۴۰۰۰ روز، هر روز شما را زیارت کردیم... هر روز، آشناتر... هر روز، مانوس‌تر.... هر روز، دردمندتر، آرزومندتر.... شهید آقا سید مرتضی آوینی، روزی چه خوب نوشت: انس حضور، اجر آوارگی برای حق است... https://eitaa.com/lashkarekhoban
هدایت شده از اخبار قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 ویدیویی کمتر دیده شده از یکی از تست‌های موتورهای سوخت جامد در زمان حیات شهید والامقام حسن طهرانی مقدم 🇮🇷 @QODS_IR | اخبار قدس
جنب‌وجوشی در مدرس حاکم بود. چند نفر راه افتاده بودند سمت انبار تا لباس‌های مخصوصی را که هنگام سوخت‌ریزی باید به تن می‌کردند تحویل بگیرند. آن‌‌ها لباس‌های سبزرنگ پلاستیکی را تحویل گرفتند و مطابق چارتی که همان جا داده شد راه افتادند سمت کارشان. یونس هم بین‌شان بود و دید که اسمش در گروه اصلی نوشته شده. به شوخی رو به علی کنگرانی گفت: «علی آقا! این چه گردش کاریه! از روزی که من این جا اومدم، همه‌ش پای کار سنگینم!!» علی هم خندید و به شوخی تیکه‌ای نثارش کرد. داشتند ماسک مخصوصشان را تمیز کرده و فیلتر نو می‌بستند که یکی از سرتیم‌ها آمد و گفت: «یونس! از حاج آقا برای کارای تستِ فردا نیرو خواستم، اسم شما رو از لیست کار امروز خط زد و گفت در اختیار تو باشن! بیا بریم!» یونس ته دلش خوش‌حال شد چون کار سوخت‌ریزی با لباس‌های خاص، ماسک و شرایط مخصوص خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود. تعدادی از بچه‌ها لباس‌های سبز رنگشان را پوشیده بودند تا کار را شروع کنند.... (بعد از انفجار، تکه‌های این لباس سبز ، سوخته و همه جا پراکنده بود مثل.....) https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چه می‌دانی خدا در تقدیر تو چه‌ها قرار داده است.... به نگاه زمینی.، شهید طهرانی مقدم بارها و بارها در دل جنگ تا مرز شهادت رفت... اما خدا او را نگهداشت تا کاری عظیم برای قدرت سپاه اسلام انجام دهد.... امروز ۲۱ آبان ۱۴۰۲، ۳۷ سال از بمباران مهیب پادگان منتظری (نخستین پادگان موشکی ج.ا.ایران در کرمانشاه می‌گذرد.) آن روز ۱۵ نفر از رزمندگان موشکی ایران اربا اربا شدند.... پاسدار شهید مجتبی بخشنده و بقیه سربازپاسدارهایی که با کمال خلوص و تلاش در خدمت یگان موشکی بودند... سربازانی که سرداران موشکی به من می‌گفتند ما نمازمان را به برخی از آنها اقتدا می‌کردیم، بس که بچه‌های پاک و مومن و مخلصی بودند... درود خدا بر آن شهدا و بر شهدای مدرس و همه شهدایی که یک لحظه در انجام وظیفه خطیرشان کوتاهی نکردند.... نام و عکس آن شهدا با زحمت فراوان و به کمک برادران بزرگوار حفظ آثار موشکی به دست آمد و در کتاب جای گرفت... نثار روح بلندشان صلوات و فاتحه‌ای هدیه کنیم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
امروز، ۲۱ آبان ۱۴۰۲، اینجا، پادگان مدرس، دقیقا محل انفجار که چند روز پس از حادثه بتن ریزی و صاف شد... https://eitaa.com/lashkarekhoban
همراه با تعدادی از همسران، مادران و فرزندان شهیدان بزرگوار مدرس... مقابل سوله شهید محمد داسدار اولین تازه داماد شهید مدرس بود ... دورتر، پشت شاخه‌های درخت، یادمان شهدا دیده می‌شود... جایی که پیکر مطهر حاج حسن چند قدم دورتر از آن پیدا شد.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
امروز در مراسم سالگرد شهید عزیزمان حاج حسن طهرانی مقدم، چند نفر دعوت شده‌ی ویژه خود حاج حسن بودند.... یکی ازین میهمانان، حامل پیام خاصی بود. شهید مقدم چند شب پیش، به ایشان گفته بود، یکشنبه به مراسم خانه ما بیا و بگو روضه حضرت زهرا سلام‌الله علیها را بخوانند.... جان به قربان مادر شهیده‌ای که هنوز مادری می‌کند و دل می‌برد... شهدا هم دلتنگ روضه‌ها، اشک‌ها و نام زیبایت هستند یا زهرا.... 😭❤️ به نیابت از شهدای اقتدار و فرمانده دلاورشان، ۵ صلوات حضرت زهرا سلام‌الله علیها، قرائت فرمایید...⚘️ اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاطه به علمک⚘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ان‌شاءالله فردا، دوشنبه ۲۲ آبان، از ساعت ۹ تا حوالی ۱۰ صبح، میهمان برنامه زنده صبحانه ایرانی در شبکه ۲ خواهم بود، برای گفتن از شهید حاج حسن مقدم و یارانش 🌷🌱
https://tn.ai/2987143 لینک، حاوی بخشی از گفتگوی تصویری خبرگزاری تسنیم با این حقیر در باره کتاب شهید حسن طهرانی مقدم است. گفتگو حدود ۲ ساعت بود که دوستان زحمت کشیده ، مهمترین بخش‌ها را تدوین کرده‌اند. امید که معرفی خوبی از کار خاص حاج حسن اقا بوده باشد.‌
صدای اذان که بلند شد، هر کس که می‌توانست به سمت نمازخانه راه افتاد. حاج حسن در صف بچه‌ها نشست و به سید رضا میرحسینی اقتدا کرد اما شاید برای اولین بار بود که از امام جماعت، عقب می‌ماند! او که همیشه نمازش را سریع می‌خواند این‌بار با طمأنینه از رکوع و سجود برمی‌خاست، گویی دوست داشت نمازشان طول یابد! گویی ندایی در قلبش برخاسته بود که بیش‌تر در این نماز بماند. طعم همۀ نمازهای شیرینی که خوانده بود زنده شده بود. نمازهای مسجد زینب کبری با بچه‌های محلِۀ میرزا محمود وزیر که فوتبال را ناتمام رها کرده و حق اذان و نماز اول وقت را رعایت می‌کردند. نمازهای سنگر و سوله‌های زمان جنگ و دعای قنوتی که از همان زمان بر لبانش بود و هرگز از ذهن و زبان او کم نشده بود: «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» حالتش از چشم بچه‌ها دور نمانده بود. رسم داشتند بین دو نماز، یک صفحه قرآن بخوانند. اما کسی که قرآن را جمع می‌کرد متوجه شده بود که حاج حسن در حالی که چهارزانو نشسته قرآن را در میان دستانش گرفته و محو آیه‌هاست. برای نمازِ عصر قامت بستند. سیدرضا نماز می‌خواند و سکوت قشنگی در نمازخانۀ مدرس پخش بود. بیست‌ویکم آبان بود و25 سال از روزی که نخستین پادگان موشکی ایران، پادگان شهید منتظری کرمانشاه، کربلای 37 تن از پاک‌ترین فرزندان ایران شده بود، می‌گذشت! ایام رازهایی داشتند و ارواح شهیدان، بشارت می‌دادند بر رهروانی که راه حق را رها نکرده بودند و چیزی تا رهایی و وصلشان نمانده بود. تصویر، سوله‌ای در مدرس😔 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ آبان ۱۳۶۰،مردی از جهان ما گذر کرد، که جهانی بود و جانی.... مفسر قرآن و فیلسوف عالی‌مقام و معلم عالمی که قلمشان، افضل از خون شهید است ... درود و رضوان الهی بر علامه طباطبایی🌹 این خاطره از ایشان به نقل از یکی از شاگردانشان؛ آیت‌الله ممدوحی‌ست: زمانی که از تبریز به نجف آمدم، عیال گرفته بودم و ایشان هم تبریزی بودند، تبریز کجا و هوای تب خیز نجف کجا! در جنگ بین‌المللی دوم که رابطه ایران و عراق قطع شد، پولی برای ما نمی رسید، خیلی از این مسئله نگران بودم و خداوند هر چه فرزند به ما می داد از بی غذایی و از گرما می مردند ؛ روزی خدمت استادم آقای میرزا علی آقای قاضی ( قدس سره ) رسیدم ؛ «علامه طباطبایی برای مرحوم قاضی یک احترام بسیار فوق العاده ای قائل بودند و هر وقت اسم آقای قاضی را می بردند، رنگ شان متغیر می شد و انگار در محضر آقای قاضی هستند و حالت خاصی به خود می گرفتند» ..خلاصه علامه در ادامه می فرمود؛ من خدمت آقای قاضی رفتم و مقداری درد دل کردم و ایشان که حرف‌های من را شنیدند نصیحتی کردند و من هم نصیحت ایشان را به صورت یک دو بیتی در آوردم و گفتم [شعر علامه طباطبایی]  پیر خرد پیشه نورانی ام برد ز دل زنگ پریشانی‌ام گفت که در زندگی آزاد باش هان گذرانست جهان شاد باش https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا