لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
انقلاب عزی. اسلامی ما ۴۵ ساله شد، بزن قدش😍🇮🇷
#امام_خمینی
این روزها، سالگرد عملیات والفجر ۸ است.... یاد شهیدان غیورش بخیر...
یا مردان فجرآفرین بخیر...
بگذارید امشب میهمان شهیدی از مردان والفجر ۸ باشیم...
شهیدی که عکس و نام زیبایش
یاد پرحرارتش
خاطرات شیرینش
و مخصوصا وصیتنامه شگفتش،
اولین باری که شناختمش، به معنی واقعی کلمه بیچارهام کرد....
زمستان سال ۱۳۷۵ بود... جر چند خط هنگام نگارش کتاب لشکر خوبان از او نمیدانستم... اما او نامهای نوشته بود؛
به من
به تو
به همه آیندگان
به خدا
که بدانم و بدانیم چه جوانانی با چه فکری
با چه عشقی
با چه عرفانی
با چه ایمانی
فدای این راه شدند:
#شهید_محمدرضا_مهرپاک⚘️
اگر این انقلاب اسلامی، در تلاطم طوفانها، هنوز زنده است به دعای این رزمندگان عارف عاشق بوده و بس!
به راستی که خون این شهدا، انقلاب اسلامی را بیمه کرده....
بکوشیم ازینان دور و جدا نشویم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
وصيت نامه عارف بسیجی شهيد محمدرضا مهرپاک
ولادت: ۱۳۴۵ تبریز
شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۶۴، فاو
🌷 (قسمت اول)
بسم الله الرحمن الرحيم
میخواهم خامه قلم را به سينه کاغذ آشنا کنم و نقشي از رخ آن زيبا را به اين سينه سفيد منقش کنم اما قلم را توانايي اين کار نيست، کاغذ را تحمل اين نقش نيست. میخواهم امواج خروشان احساس را به مهار (عقل) در زندان تن محبوس کنم، اما عقل را توان به بند کشيدن دل نيست. تن را قدرت نگهداشتن روح نيست.
چشمانم را ميبندم ميخواهم تصويري از آن جمال رعناي يار را در ذهن تصور کنم.
اما تصوير آن جمال زيبا را کسي قادر به تصور نيست. مي خواهم مرغ انديشه را از پرواز آسمان سرخ رنگ عشق باز دارم اما او را هيچ قيدي قادر به مقيد ساختن نيست.
اين آسمان خونين را از طيران اين مرغ بازداشتن، ثواب نيست.
#وصیتنامه_شهید_محمدرضا_مهرپاک
#شهید_دانشجوی_بسیجی
وصيت نامه عارف بسیجی شهيد محمدرضا مهرپاک
ولادت: ۱۳۴۵ تبریز
شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۶۴، فاو
🌷 (قسمت اول)
بسم الله الرحمن الرحيم
میخواهم خامه قلم را به سينه کاغذ آشنا کنم و نقشي از رخ آن زيبا را به اين سينه سفيد منقش کنم اما قلم را توانايي اين کار نيست، کاغذ را تحمل اين نقش نيست. میخواهم امواج خروشان احساس را به مهار (عقل) در زندان تن محبوس کنم، اما عقل را توان به بند کشيدن دل نيست. تن را قدرت نگهداشتن روح نيست.
چشمانم را ميبندم ميخواهم تصويري از آن جمال رعناي يار را در ذهن تصور کنم.
اما تصوير آن جمال زيبا را کسي قادر به تصور نيست. مي خواهم مرغ انديشه را از پرواز آسمان سرخ رنگ عشق باز دارم اما او را هيچ قيدي قادر به مقيد ساختن نيست.
اين آسمان خونين را از طيران اين مرغ بازداشتن، ثواب نيست.
#وصیتنامه_شهید_محمدرضا_مهرپاک
#شهید_دانشجوی_بسیجی
https://eitaa.com/lashkarekhoban
وصیتنامه شهید محمد رضا مه. پاک ( قسمت دوم)
قلم را دوباره به چرخش وا ميدارم.
امواج خيره سر احساس به ساحل اطمينان هجوم ميآوردند
آن يار رعنا تمام قد عشق را به تماشا ايستاده است.
مرغ انديشه به پرواز خويش ادامه ميدهد کاغذ از سياهي قلم نقش ميپذيرد.
دل زبان گشوده که : اي نازنين دلبر تو مرا همچو شبنم صبحگاهي پاک خواسته بودي و من روسياه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم. پس مرا ببخش.
اي دوست، تو از من خواسته بودي به عهد وفا کنم و به سويت بشتابم و من همان شاکر ناداني هستم پس مرا ببخش ولي بدان من نيز روزي پاک بودم قلبم هنوز از زنگار پاک بود.
چشمانم هنوز بر رخي نگاه نکرده بود. دستانم هنوز به ناپاکي آلوده نشده بود.
وجودم پاک بود، عقلم پاک بود، (آه اي زيباي زيبايان) چه کنم نفس بر من غالب شد و تو خود حال مرا ميبيني، شيطان را به دوستي برگزيدم و تو روزگارم را مي بيني ولي هرگز از روي طغيان سر از فرمانت نپيچيدهام، هرگز از روي عمد برخلاف دوستيام عمل نکردهام. هرگز!
https://eitaa.com/lashkarekhoban
وصیتنامه شهید محمد رضا مهرپاک
(قسمت سوم)
🌷🌷
خود مي داني! حتي آن هنگام که طعم گناه از دهانم زايل نگشته بود فکر تو آن را تلخ ميکرد که هرگز گناه لذت نداشته است!
خود ميداني همواره پشيمان بودهام ولي چه کنم که وجود کثيفم را شيطان مسلط شده است.
هرگاه خواسته بودم سيلي به رخ شيطان زنم اين نفس جلويم را گرفته بود.
آري خود ميداني روزگاري پاکترين و صادقترين بودم. شبها به لبخندي ميخوابيدم و صبحها به لبخندي ديگر بيدار ميشدم... شب و روزم با تو ميگذشت.
و حالا، رانده از هر جا، مانده از هر چيز، پشيمان از هر کار به درگاهت آمده ام، مي گفتند تو به اين سرزمين آشنايي در اين جا دوستان زيادي داري.
ميگفتند به اينجا نظري داري و من سر از پا نشناخته به اينجا آمدهام.
شتاب داشتم تا به اينجا برسم .
پا برهنه، جامه دريده، چشم گريان، با تني ريش به اينجا رسيدهام. چشمانم کم سو گشتهاند ... پاهايم مجروح است دلم پريشان است، آيا تو مرا خواهي پذيرفت؟ آيا براي ديدنت حالي جز اين ميخواهي؟ آيا براي وصالت مهريهاي بالاتر از اين خواستاري؟ پس کي بر من ناتوان نظر خواهي افکند ؟
پس کي مرا خواهي پذيرفت؟
😭😭😭
فرازهای وصیتنامه پرشور و عاشقانه اين جوان ۱۹ ساله با تو چه میکند ای هموطن؟
چه زلال و چه صاف و صادق با محبوبش نجوا دارد... آه خدایا چه بندگانی داري... خدایا. چه خوب عاشقانت را برگزیدی برای حیات ابدی...
کاش محمدرضا نوشته بود اين کلمات دا در کدام خلوت و کدام سنگر و کدام جذبه نوشته است... آه ای شهید... دستی برآر... 😭😭
https://eitaa.com/lashkarekhoban
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسولیان، برندۀ سیمرغ جلوههای ویژۀ میدانی: با افتخار جایزهام را به پدر موشکی ایران، شهید حسن طهرانیمقدم، تقدیم میکنم.
@BisimchiMedia
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
رسولیان، برندۀ سیمرغ جلوههای ویژۀ میدانی: با افتخار جایزهام را به پدر موشکی ایران، شهید حسن طهرانی
وقتی عشق و ارادت مردم را در زمان و مکانهای مختلف نسبت به حاج حسن آقا میبینم، چقدر
چقدر
خدا را شکر میکنم که سهمی کوچک در معرفی شایسته این انسان بزرگ به هموطنانم در حال و آینده، خواهم داشت....
امیدوارم
چه من باشم یا نه،
کتاب زندگی این مرد بزرگ،
شهید حسن طهرانی مقدم، به لطف و اذن خدا،
به شایستگی با همه متن حدود ۲۰۰۰ صفحهای و قریب ۷۰۰ عکس و اسنادی که قریب ۶ ماه برای یافتن و گویا کردنشان گذشت.... منتشر بشود و مرجعی برای شناخت این مرد در راه دشواری باشد که به عزت و قدرت ایران اسلامی و شیعه در جهان انجامید....
انشاءالله
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#کتاب_مرد_ابدی_در_انتظار_چاپ
https://eitaa.com/lashkarekhoban
ادامه وصیتنامه بسیجی شهید محمدرضا مهرپاک در سیوهشتمین سالگرد شهادتش......
🌷🌷🌷
همه خوبانت را قبول کردهاي و من بيچاره بر درگهت نشستهام که چه کني؟
آيا وقتي خوني در بدنم در جريان است، روحي در تنم باقي است ، تو مرا مي پذيري؟
حاشا و کلا! تا دستانم ميجنبد ،قلبم ميتپد تو مرا هرگز قبول نخواهي کرد 😭😭
پس اي شمشيرها مرا در بر گيريد،
اي نامردان جاهل مرا بکشيد،
اي خون فوران کن،
اي تن پاره شو ،
اي چشم کور شو،
بگذار دستانم بشکند.
پاهايم قطع شود
مغزم پريشان شود، مگر تو اين را نميخواهي؟ مگر تو اين را قبول نميکني ؛ پس تو ميگويي چه کنم؟ 😭
بهاي ديدنت را اين جان ناقابل قرار دادهاي ، پس اي خصم مرا بکش.
به درگهت انتظار تلخ است، براي وصالت صبر نتوان کرد مرا در انتظار مگذار، هر کس خواسته است به شيطان پشت پا بزند ، هر کس ميخواهد راه ميانبر را انتخاب کند.
هرکس خواسته است با تو دم ساز شود هر کس خواسته است با تو هم سخن شود به اينجا شتافته است و من از آنها تبعيت کردهام .
آيا مرا هم قبول خواهي کرد؟
هيچ کس وقتي بدن پاره پارهام را ديد گريه نکند. احدي چشم به جسم بيروحم دوخت گريه نکند . اين تن جز قفس نيست که اين پوست و استخوان بيش نيست. اين بدن پوسته صدفي بيش نيست، مرواريدش را تقديم يار کرده ام و حقش هم همين است .
بر من قبري نسازيد، مرا از يادها ببريد ، من نبودم ، مني وجود نداشته است مي خواهم همه جز او مرا از ياد ببرند مي خواهم تنها باشم و شما مرا از اين تنهايي باز میداريد،❤️😭
هر کس مي خواهد بهترين راه را انتخاب کند بايد بيشترين بها را بدهد من نيز چنين کرده ام پس مرا بر اين ناراحت نشويد که بسيار سود بردهام.
پدر جان از شما مي خواهم در مسجد بعد از نماز حتماً طول عمر امام را از خدا بخواهيد و پيروزي لشگريان اسلام را خواستار شويد و اگر توانستيد به ياد رزمندگان و امام زمان(عج) و پيروزي نهايي اسلام بعد از نماز (امن يجيب) بخوانيد. ملت عزيز ايران از امام امت پيروي کنيد که صلاح و پيروزي و رستگاري ما در اين است.
#شهیدان_عارفان_راستین_دوران_خود_بودند
#شهید_محمدرضا_مهرپاک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
مزار محمدرضا مهرپاک عزیز در گلزار شهدای ملک عباسی است، داخل شهر تبریز... من بارها خستگیها را آنجا رها کرده و از عشق بیکران او مدد گرفتهام... مهرپاک، با مهربانی، ره مینماید...
یادش کنیم ، آشنایش باشیم... 🌷🌷
#مزار_شهید_مهرپاک
https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسین جانم
حسین جانم
ای عشق بیجایگزین
ای هر چه بود و هست و خواهد بود...
ای عشق مشترک
ای حسین...
ای عشق باشکوه من...
ای مسیحای جان خاموش من😭
آیا مرا هم در جشن کروبیان،
در آسمانهای بالا،
در خانههای ساده و عطر روضه خورده،
در جمع شهیدان عاشقی که دور تو حلقه شور و عشق و وفا بستهاند.... بالاخره ... راهی هست؟ ....
#یا_حسین
#جان_حسین
https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاسداران عاشق عارف... روزتان مبارک...
خوش به حالتان که با محبوب ازلی، حسینبن علی، در نسبت مدامید....
سلام ما خستگان با پای لنگ در مسیری طولانی آیا میرسد به شما و حضرت شاه شهید...... ؟
چقدر منتظرم به جواب شما... مردان محترم جنگهای بیپایان با سپاه شیطان...
چقدر منتظرم که صدایی بشنوم...
#زندگی_نامه_شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شهید_محمد_قاسم_سلگی
#شهید_مهدی_نواب
https://eitaa.com/lashkarekhoban
سالروز میلاد عشق و وفا و ادب مجسم، میلاد شجاعت و ایثار و نثار و جانبازی، یار ولی و برادر امام عشق، حضرت قمر منیر بنیهاشم ابوالفضل العباس علیهالسلام بر همه کسانی که حضرت را دوست دارند و کمی شبیه ایشانند، تبریک میگویم....
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان
🌸🌿🌸🌿
(قسمت اول)
وقتی برای اولین بار در زمستان ۱۳۹۰ محضرشان رسیدیم، با آقای نورالدین عافی و همسرش و من و همسرم بودیم....
روز قبلش آقای شیرازی از تهران زنگ زده بود که آقا، کتاب نورالدین پسر ایران را خواندهاند، و مطلبی ( تقریظ) نوشتهاند بر کتاب شما و حالا آقای عافی و خانمش و شما دعوتید به دیدار آقا. ظهر فردا اینجا باشید. ما چند روز پیش با خانم و اقای عافی به اردوی جنوب رفته بودیم، و روز قبلش به خانه رسیده بودیم. در بازگشت، آقا عافی و خانمش در تهران مانده بودند و مهمان آقای شیرازی بودند، موضوع رفتن خدمت آقا را که به اقای عافی گفته بودند،ایشان گفته اگه سپهری نیاد که خیلی بد میشه و خواسته بودند به منم بگویند ( به روایت همسر محترم اقای عافی) صبح بمن زنگ زدند گفت ظهر فردا خدمت آقا میرویم و شما هم بیایید.
من پرسیدم: تنها بیام؟ همسرم نه؟
گفتند: نه! شما تنها دعوتیم!
گفتم همسرم با وجود شرایط سختشون، اینقدر پشت من بودند که توانستم این کارو بنویسم حالا چطور من تنها بیام به جایی که واقعا آرزومون هست و ایشان را اجازه نمیدهید بیان؟
...
گفتند طول میکشه برای ایشون هم اجازه بگیریم...
گفتم من بدون ایشون من نمیام..اگه میتونید درست کنید با هم بیاییم...
بهمن ۱۳۹۰ بود. شاید دقیقا همین روزا بود خدای من 😭😭چون ما روز ۲۲ بهمن در هویزه الله اکبر گفتیم با اردوی راهیان نور ( که به همت آقای حسینپور،مدیر مجله فکه رفته بودیم، و چقدر از اونجا هم حرف دارم... که همسرم برای اولین بار بعد از جانبازی داشت به جنوب میرفت و امیدوارم یک روزی بتونم بنویسم)
من گوشی را قطع کردم... بیاختیار گریه کردم... بیاختیار...
ساعتها...شاید ۳ ساعت...
الکی در خانه چرخیدم و بهانه گرفتم و قایم شدم و اشکهایم را قایم کردم... گریه کردم... گاهی به دفتر هواپیمایی زنگ میزدم ببینم اصلا بلیط هست؟ ... فقط چند بلیط مانده بود از عصر تا شب ... صد بار از خودم سوال پرسیدم خدایا این چه ماجراییه؟ چرا آقای عافی و همسرشو بردن خونهشون و الحمدلله با احترام میبرند خدمت آقا و من باید زجر بکشم و منتظر که اصلا همسرمو راه میدن یا نه؟؟ همسر جانباز نخاعیمو که برای نوشتن کتاب، بیش از هر آدم سالمی، مشوق و حامی من بود...
اصلا سنت گریه کردن برای کتابهام از اون کتاب شروع شد... 😭😭
از کتاب
#نورالدین_پسر_ایران...
#دیدار_آقا_با_جانباران
#همسر_جانبازم
#گریه_بر_کتاب
https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌿🌻🌿🌻🌿
( قسمت دوم)
حدود ساعت ۳ بعدازظهر آقای شیرازی زنگ زد و گفت همسرتون هم بیاد!
ازینکه منت گذاشته و قبول کرده بودند خیلی تشکر کردم😭😓🤔
گرچه واقعا فکر میکردم غیر ازین نباید باشه و همین اذیتم میکرد که ... ظاهرا زور آقای عافی هم در همین حد رسیده بود...
به هر حال
من آرزو داشتم... از ته دلم آرزو داشتم با خانواده کوچکم به خدمت آقا بروم. پسرم آن روزها ۹ سال داشت اما اصلا طوری شد که دیگه نتوانستم بگویم ایشان را هم بیاوریم... همسرم گفت دیگه ولشون کن... به دو رفتم آژانس هواپیمایی . پرواز آخر شب جا داشت . ساعت ۱۱/۳۰ شب ...
وقتی در هواپیما نشستیم... ( همین سوار شدن به هواپیما برای جانباز نخاعی یک فصل قصه تلخ و عجیب و غریب است)
آنقدر خسته و واقعا له بودم که بیهوش شدم تا وقتی که همسرم صدام کرد. همه پیاده شده بودند و خدمات ویژه آمده بود و من به عنوان همسر یک نخاعی باید به اون آقایی که از طرف خدمات ویژه مامور جابجا کردن فرد معلول بود، کمک میکردم... متاسفانه و با کمال تاسف اغلب آنها کارشان را بلد نبودند و
اکثرا تجهیزات آشغالی داشتند ( به عنوان یک ویلچر کوچک که جانباز بدبخت میترسید از روش بیفته😓.... بگذریم... )
وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم، ساعت ۱ نیمه شب بود. قرار بود برویم منزل خواهر شوهرم... که چون ورودیشان ۵ پله داشت خیلی راحت نبودیم و باید حتما با کمک هم ویلچر را از پله بالا میکشیدیم ...
صدیقه خانم و همسرش بیدار و منتظر ما بودند. من همیشه شرمنده مهربانی و بزرگواری این زوج نمونه هستم... چون هر دو استاد دانشگاه هستند و میدانستم صبح کلاس دارند و شب زود میخوابند... اما بخاطر ما بیدار بودند... و خوشحال ... من فکر بزرگ دیگری هم افتاده بود به جانم... آنها هر دو باید صبح به کلاسشان میرسیدند که وسط شهر بود . یعنی باید ۶/۵ راه میافتادند که برسند...
و ما فقط بخاطر پلهها، مجبور بودیم صبح به کمک آنها بریم پایین...
آخ پلهها... پلهها!
ساعت ۳/۵ شب وقتی ایوب را جابجا کردم که بخوابد میدانستم حداقل یک ساعت طول میکشد که بخوابد... و مجبورم بعد دو ساعت بیدارشون کنم... و این یعنی تشدید دردشون... دردهایی نگفتنی! دردهایی که اگر نبودند خود مساله قطع نخاع بودن، هییییچ مساله خاصی نبود و نیست...
اما این دردها از لحظه مجروحیت هستند تا امروز....
باور کردنی نیست؟!
بله... بله....
جانباز شدن و جانباز ماندن و صبر کردن و خانواده را اذیت نکردن به خاطر درد و مسائل دیگر و پشیمان نشدن از راه طی شده و لبخند زدن به روی زندگی...... اینهاست که انسانی را جانباز میکند با تفاوت معنی دار از مجروحان جنگی...
کشور ما مجروح جنگی فراوان دارد، اما من به فدای جانبازان صبور و بیادعای وطنم که اندکند، و ذخایر عالم بقایند... و انشاءالله سربلندان روز محشر🌹🌹🌹🌹
#همسر_جانبازم
#درد
#دیدار_آقا_با_جانباران
https://eitaa.com/lashkarekhoban
این تصویر تلخ، این تصویر رنجآور تکراری... دیدن درد کشیدن مدام یک انسان که شریک و رفیق زندگی توست... تصویر جانکاه من و در عین حال انشاءالله برات نجات من... بخشی از واقعیت زندگی جانباز صبور و سرفراز زندگی من است.... مردی که با درد رفیق شده و بعد از بارها عمل جراحی نافرجام، هر روز و هر شب، بارها و بارها با حمله دردهای فانتومیک، دقایقی جسم و روحش از دنیا فقط به درد سپرده میشود که میآید و میرود... مردی که از نوجوانی، از وقتی مهاجر شد، رزمنده شد، غواص شد، خط شکن شد، مجروح شد، از اولین ساعات ۱۹ دی ۱۳۶۵ در دشت آبگرفته شلمچه، تا بیمارستان صحرایی و سه روز بیهوشی و عمل های پی در پی و زخم بستری که ۱۱ ماه مجبورت کرد بر بستر به شکم بخوابی و این بدن نحیف بتواند بجنگد با درد و زخم و ناامیدی... این جانبازی را چگونه میتوان تعریف کرد؟ فقط همین را میدانم که خدا انسانها را قدر قابلیتهایشان میآزمایش و همچنین به قدر سلامت قلبشان، وسعت میدهد و میبخشد و میافزاید... ممنونم خدایا که بزرگترین درد زندگی من، زخم کربلای ۵ است و منتسبیم به کربلا و لشکر عاشورا و حضرت جانباز کربلا... الهی شکرت
#ایوب_من
#جانباز
#یک صحنه_از_واقعیت_زندگی_جانبازی
#درد
https://eitaa.com/lashkarekhoban
ممنونم که این قدر مومن و مقاوم بودی،
توانستی به روی درد و مشکلات ناگفتنی مجروحیت نگاه کنی و بپذیری و صبر کنی و اطرافیانت را با لبخندت به مقاومت و جدی نگرفتن دنیا و شادی و غمهایش دعوت کنی....
آخ!
عزیز جانباز من
که اگر زندگی مرا به تو نمیرساند، چقدر فهمم از فضیلتهای دنیا گنگ بود...
سایهات بر سر من مستدام همسر جانباز من
#همسر_جانبازم
https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دستنوشتههای م. سپهری)
بیاد شهید سلگی عزیز که این شور را با او شناختم وقتی پابرهنه در بینالحرمین هروله میکرد و این را میخواند و کمتر از یک سال، به آرزویش رسید....
بخدا دنیارو نمیخوام بیابالفضل😭❤️
سلام دوستان
سپاسگزارم از دوستان بزرگواری که با پیامهای خوبشان، به من انرژی بخشیدند...
دلخوشیم دعاهای شما خوبان راه حق🩵
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نبود از رو برویم!😅🤭
(قسمت سوم)
خودم به سختی بیدار شدم. دیگر در زمانی نبودم که میتوانستم ۴۸ ساعت بدون خواب هم بدوم و فعالیتم سر جایش باشد...
خواهر شوهر عزیزم راهش دورتر بود و نمیتوانست در کلاسش تاخیر کند و رفت. اما همسرشان ، آقای دکتر موسوی مانده بود تا بمن در پایین بردن همسرم از پلهها کمک کند بعد برود...
البته در تلفن به ما گفته بودند ساعت ۹ آنجا باشیم. کلمه ظهر گفته نشده بود و ما یک ساعت برای راه در نظر گرفته بودیم و بنا داشتیم ۷/۵ راه بیفتیم..
این دومین دیدار نزدیک همسرم با آقا بود... اولین دیدارشان با جمعی از جانبازان (تحصیلکرده و مثلا نخبه!) بود و به سال ۷۸ برمیگشت که آقا تک تکشان را بوسیده و مورد تفقد قرار داده بود ، زمان ریاست جمهوری اقای خاتمی بود و ما تا سالها ازین که چنین برنامهای برای همه جانبازان و بعد همه همسران جانبازان نخاعی برگزار نشد، ناراحت بودیم... آن دیدار، در نخستین سال ازدواج ما بود و پیامی که آقا به ما رسانده بودند تا مدتها هم اشک مرا درآورد و هم انرژی بخشید.... همسرم از آن دیدار میگفت: وقتی به آقا گفتم همسرم هم به شما سلام رساندند ایشان هم متقابلا همین را فرمودند و بعد در ابتدای سخنانشان به همه جمع جانبازان گفتند سلام مرا به همسرانتان برسانید ... و بعد فرمودند: "اگر ببینید کسی به خاطر دفاع از شما سیلی میخورد چه حالی و چه احساسی نسبت به او پیدا میکنید و چقدر او را دوست میدارید؟ حالا شما جانبازان عزیز به خاطر حضرت رسول الله و کمک به ایشان متحمل این صدمات شدهاید.. ببینید ایشان چقدر شما را .... "
چ😭😭😭🩵🩵🩵
آن روزها من در دوران بسیار سختی بودم و همین یک قیاس که آقا با نکته سنجی خاصی فرموده بودند ، خدا میداند چقدر امید و انرژیام بخشید....
همسرم را با کمک دکتر موسوی پایین آوردیم و با تاکسی تلفنی راهی آدرس بیت رهبری شدیم.. دکتر موسوی هم که با بزرگواری بخاطر ما مانده بود، با تاکسی دوم رفت... ما همیشه به این عزیزانمان زحمت دادیم و از لطف خالصشان نیرو گرفتهایم...
وقتی به خیابان شهید کشور دوست رسیدیم هنوز ۹ نشده بود.
اسممان را که دادیم گفتند آخه خیلی زود تشریف آوردید باید منتظر بمانید تا ...
آن مامور ، تقصیری نداشت!
ما هم انتظاری نداشتیم.
به زحمت ویلچر را کشیدم به پیاده رو.. جایی که آفتاب بیرمق زمستانی میخواست گرمش کند و نمیتوانست...
۲۵ بهمن بود و هوا بسیارسرد!
طفلک همسرم ، پاهایش که همیشه سرد بود و هست، در آن یک ساعتی که بیرون ماندیم، یخ زد!😥 ما خودمان این دیدار را خواسته بودیم و چاره ای نداشتیم....
خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر دیر بما گفتند و زمان را درست نگفتند و ... .
فقط دعا میکروم ایوب سرما نخورد و کارش به تب و ماجراهای دیگر نکشد...
اصلا اینقدر ذهنم مشغول بیخوابی و دردهای شدت گرفته ایشان و سرمای آن انتظار شد که نمیدانستم قرارست آقا را چطور ببینیم و چه بگوییم!🥺
#همسر_جانبازم
#دیدار_آقا_با_جانباران
#درد
https://eitaa.com/lashkarekhoban
درست گفتهاند که بهشت را به بها میدهند نه بهانه.... حسین من! آیا بهای رسیدن و همیشه بودن با شما را میتوانم با این عمر و کار و روزگار بیمقدارم بپردازم؟😭🩵
یا اینها همه بهانه است و من اسیر وهم و رنگ و ریا هستم و غافل از اینکه با هر نفسم دور میشوم از راهی که شمایید....
😭😭😭
یا قدیمالاحسان...
خودتان مرا، ما را ، به راه برگردانید
یا حسین جان🩵
https://eitaa.com/lashkarekhoban
عصر، جای خیلی خوبی رفتیم... (یادم باشد یک بار هم روایت وقتی را که اراده کردیم برویم درست کنار خود حسن آقا، برایتان بنویسم☺️ ) ببخشید من مثل این بلاگرها دارم چیزهای ساده را برایتان میگویم و وقتتان را میگیرم😅
فکرش را بکنید در زندگی جانبازی ما،
چه چیزهای سادهای، سخت و مهم میشوند!
اما امروز دیدم دیگر امکان ندارد به هیچ نحوی همسرم بتواند برود نزدیک مزار شریف حاج حسن آقای عزیز!
در سمت راست ایشان مرحوم اقای رستم قاسمی وزیر سابق دفن شده بودند و امروز دیدم، سمت راست، یک مزار یادبود برای آقای حسن ایرلو (سفیرج.ا. ایران در یمن که پیکرشان در صحن شریف امامزاده صالح مدفون است) بنا شده است... روحشان شاد
اینجا یک باغچه پر گل بود که صاف و مسطح شده و خدا میکند قسمت چه کسانی خواهد شد..
یادش بخیر حدود دو سال پیش یک جانباز مدافع حرم، شماره مرا پیدا کرده بود و میگفت شرایط جسمیاش خوب نیست و با شدت و حرارت عجیبی، در حد التماس، اصرار میکرد من که با خانواده شهید طهرانی مقدم در ارتباطم از آنها بخواهم اجازه دهند و کمک کنند پیکر این برادر جانباز بعد از شهادت در کنار شهید طهرانی مقدم دفن شود!
خیلی به سختی توانستم به او بقبولانم که این تصمیم در اختیار خانواده عزیز شهید طهرانی مقدم نیست!!! دلم برای خانواده سوخت واقعا ...!
خلاصه امروز فاصله جانباز خانه ما از مرقد شریف حاج حسن آقا به اندازه دو سنگ مزار افزایش یافت! حتما حسن آقا خودش این را جبران میکند، که ذرهای شک ندارم.
اما واقعا چطور برای تدفین شهدا و بزرگان در گلزار شهدای کشور تصمیمگیری میشود؟!
#بهشت_زهرا
https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک صحنه خاص هم مهمانتان کنم...
ببینید این دو دختر شهید عزیز ، چطور در کنار هم، اشک و رشک مرا درآوردند.🌷🌷..
ناهید فاتحی کرجو ( شهید کردستان در سال ۱۳۶۱) و فائزه رحیمی (شهید حمله تروریستی کرمان، ۱۳ دی ۱۴۰۲)
در قطعه ۵۳
که امروز مراسم چهلم فائزه عزیز برگزار بود و ما اتفاقی گذرمان افتاد...
خب، این انتخاب مزار ابدی فائزه شهید ، تدبیر هر کس بود، زنده باد و آفرین دارد!
در مراسم فهمیدم فائزه عزیز اصالت ترک ( نزدیک میانه) داشته و پدر و مادر جوانی دارد که بعد از فائزه شهیدشان، فقط یک بچه ۱۴ ساله برایشان مانده.... پدرش حال غریبی داشت! وقتی همسرم رفت تا عرض ادب کند اشک هر دوشان درآمد... شاید همسن بودند که ناگفته حرف هم فهمیدند...
همسرم گفت از جهتی، جای تبریک دارد این نوع رفتن😭
و اشک هر سه مان درآمد...
یادم آمد حرف تکراریاش که میگوید؛ هر چه زمان میگذرد، می فهمم چقدر شهدا بردند و ما باختیم که ماندیم😭
#دختران_شهید
#فائزه_رحیمی
#حسرتزدگانیم
#بهشت_زهرا
https://eitaa.com/lashkarekhoban