eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
723 دنبال‌کننده
526 عکس
207 ویدیو
2 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
مزار محمدرضا مهرپاک عزیز در گلزار شهدای ملک عباسی است، داخل شهر تبریز... من بارها خستگی‌ها را آنجا رها کرده و از عشق بیکران او مدد گرفته‌ام... مهرپاک، با مهربانی، ره می‌نماید... یادش کنیم ، آشنایش باشیم... 🌷🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
حسین جانم حسین جانم ای عشق بی‌جایگزین ای هر چه بود و هست و خواهد بود... ای عشق مشترک ای حسین... ای عشق باشکوه من... ای مسیحای جان خاموش من😭 آیا مرا هم در جشن کروبیان، در آسمانهای بالا، در خانه‌های ساده و عطر روضه خورده، در جمع شهیدان عاشقی که دور تو حلقه شور و عشق و وفا بسته‌اند.... بالاخره ... راهی هست؟ .... https://eitaa.com/lashkarekhoban
پاسداران عاشق عارف... روزتان مبارک... خوش به حالتان که با محبوب ازلی، حسین‌بن علی، در نسبت مدامید.... سلام ما خستگان با پای لنگ در مسیری طولانی آیا می‌رسد به شما و حضرت شاه شهید...... ؟ چقدر منتظرم به جواب شما... مردان محترم جنگ‌‌های بی‌پایان با سپاه شیطان... چقدر منتظرم که صدایی بشنوم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
سالروز میلاد عشق و وفا و ادب مجسم، میلاد شجاعت و ایثار و نثار و جان‌بازی، یار ولی و برادر امام عشق، حضرت قمر منیر بنی‌هاشم ابوالفضل العباس علیه‌السلام بر همه کسانی که حضرت را دوست دارند و کمی شبیه ایشانند، تبریک می‌گویم....
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌸🌿🌸🌿 (قسمت اول) وقتی برای اولین بار در زمستان ۱۳۹۰ محضرشان رسیدیم، با آقای نورالدین عافی و همسرش و من و همسرم بودیم.... روز قبلش آقای شیرازی از تهران زنگ زده بود که آقا، کتاب نورالدین پسر ایران را خوانده‌اند، و مطلبی ( تقریظ) نوشته‌اند بر کتاب شما و حالا آقای عافی و خانمش و شما دعوتید به دیدار آقا. ظهر فردا اینجا باشید. ما چند روز پیش با خانم و اقای عافی به اردوی جنوب رفته بودیم، و روز قبلش به خانه رسیده بودیم. در بازگشت، آقا عافی و خانمش در تهران مانده بودند و مهمان آقای شیرازی بودند، موضوع رفتن خدمت آقا را که به اقای عافی گفته بودند،ایشان گفته اگه سپهری نیاد که خیلی بد میشه و خواسته بودند به منم بگویند ( به روایت همسر محترم اقای عافی) صبح بمن زنگ زدند گفت ظهر فردا خدمت آقا می‌رویم و شما هم بیایید. من پرسیدم: تنها بیام؟ همسرم نه؟ گفتند: نه! شما تنها دعوتیم! گفتم همسرم با وجود شرایط سختشون، اینقدر پشت من بودند که توانستم این کارو بنویسم حالا چطور من تنها بیام به جایی که واقعا آرزومون هست و ایشان را اجازه نمیدهید بیان؟ ... گفتند طول میکشه برای ایشون هم اجازه بگیریم... گفتم من بدون ایشون من نمیام..اگه میتونید درست کنید با هم بیاییم... بهمن ۱۳۹۰ بود. شاید دقیقا همین روزا بود خدای من 😭😭چون ما روز ۲۲ بهمن در هویزه الله اکبر گفتیم با اردوی راهیان نور ( که به همت آقای حسین‌پور،مدیر مجله فکه رفته بودیم، و چقدر از اونجا هم حرف دارم... که همسرم برای اولین بار بعد از جانبازی داشت به جنوب می‌رفت و امیدوارم یک روزی بتونم بنویسم) من گوشی را قطع کردم... بی‌اختیار گریه کردم... بی‌اختیار... ساعتها...شاید ۳ ساعت... الکی در خانه چرخیدم و بهانه گرفتم و قایم شدم و اشکهایم را قایم کردم... گریه کردم... گاهی به دفتر هواپیمایی زنگ میزدم ببینم اصلا بلیط هست؟ ... فقط چند بلیط مانده بود از عصر تا شب ... صد بار از خودم سوال پرسیدم خدایا این چه ماجراییه؟ چرا آقای عافی و همسرشو بردن خونه‌شون و الحمدلله با احترام می‌برند خدمت آقا و من باید زجر بکشم و منتظر که اصلا همسرمو راه می‌دن یا نه؟؟ همسر جانباز نخاعی‌مو که برای نوشتن کتاب، بیش از هر آدم سالمی، مشوق و حامی من بود... اصلا سنت گریه کردن برای کتابهام از اون کتاب شروع شد... 😭😭 از کتاب ... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت اولین دیدار ما با رهبر جانباز عزیزمان 🌿🌻🌿🌻🌿 ( قسمت دوم) حدود ساعت ۳ بعدازظهر آقای شیرازی زنگ زد و گفت همسرتون هم بیاد! ازینکه منت گذاشته و قبول کرده بودند خیلی تشکر کردم😭😓🤔 گرچه واقعا فکر می‌کردم غیر ازین نباید باشه و همین اذیتم می‌کرد که ... ظاهرا زور آقای عافی هم در همین حد رسیده بود... به هر حال من آرزو داشتم... از ته دلم آرزو داشتم با خانواده کوچکم به خدمت آقا بروم. پسرم آن روزها ۹ سال داشت اما اصلا طوری شد که دیگه نتوانستم بگویم ایشان را هم بیاوریم... همسرم گفت دیگه ولشون کن... به دو رفتم آژانس هواپیمایی . پرواز آخر شب جا داشت . ساعت ۱۱/۳۰ شب ... وقتی در هواپیما نشستیم... ( همین سوار شدن به هواپیما برای جانباز نخاعی یک فصل قصه تلخ و عجیب و غریب است) آنقدر خسته و واقعا له بودم که بیهوش شدم تا وقتی که همسرم صدام کرد. همه پیاده شده بودند و خدمات ویژه آمده بود و من به عنوان همسر یک نخاعی باید به اون آقایی که از طرف خدمات ویژه مامور جابجا کردن فرد معلول بود، کمک می‌کردم... متاسفانه و با کمال تاسف اغلب آنها کارشان را بلد نبودند و اکثرا تجهیزات آشغالی داشتند ( به عنوان یک ویلچر کوچک که جانباز بدبخت می‌ترسید از روش بیفته😓.... بگذریم... ) وقتی وارد سالن فرودگاه شدیم، ساعت ۱ نیمه شب بود. قرار بود برویم منزل خواهر شوهرم... که چون ورودی‌شان ۵ پله داشت خیلی راحت نبودیم و باید حتما با کمک هم ویلچر را از پله بالا می‌کشیدیم ... صدیقه خانم و همسرش بیدار و منتظر ما بودند. من همیشه شرمنده مهربانی و بزرگواری این زوج نمونه هستم... چون هر دو استاد دانشگاه هستند و می‌دانستم صبح کلاس دارند و شب زود می‌خوابند... اما بخاطر ما بیدار بودند... و خوشحال ... من فکر بزرگ دیگری هم افتاده بود به جانم... آنها هر دو باید صبح به کلاسشان می‌رسیدند که وسط شهر بود . یعنی باید ۶/۵ راه می‌افتادند که برسند... و ما فقط بخاطر پله‌ها، مجبور بودیم صبح به کمک آنها بریم پایین... آخ پله‌ها... پله‌ها! ساعت ۳/۵ شب وقتی ایوب را جابجا کردم که بخوابد می‌دانستم حداقل یک ساعت طول می‌کشد که بخوابد... و مجبورم بعد دو ساعت بیدارشون کنم... و این یعنی تشدید دردشون... دردهایی نگفتنی! دردهایی که اگر نبودند خود مساله قطع نخاع بودن، هییییچ مساله خاصی نبود و نیست... اما این دردها از لحظه مجروحیت هستند تا امروز.... باور کردنی نیست؟! بله... بله.... جانباز شدن و جانباز ماندن و صبر کردن و خانواده را اذیت نکردن به خاطر درد و مسائل دیگر و پشیمان نشدن از راه طی شده و لبخند زدن به روی زندگی...... اینهاست که انسانی را جانباز می‌کند با تفاوت معنی دار از مجروحان جنگی... کشور ما مجروح جنگی فراوان دارد، اما من به فدای جانبازان صبور و بی‌ادعای وطنم که اندکند، و ذخایر عالم بقایند... و ان‌شاءالله سربلندان روز محشر🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/lashkarekhoban
این تصویر تلخ، این تصویر رنج‌آور تکراری... دیدن درد کشیدن مدام یک انسان که شریک و رفیق زندگی توست... تصویر جانکاه من و در عین حال ان‌شاءالله برات نجات من... بخشی از واقعیت زندگی جانباز صبور و سرفراز زندگی من است.... مردی که با درد رفیق شده و بعد از بارها عمل جراحی نافرجام، هر روز و هر شب، بارها و بارها با حمله دردهای فانتومیک، دقایقی جسم و روحش از دنیا فقط به درد سپرده می‌شود که می‌آید و می‌رود... مردی که از نوجوانی، از وقتی مهاجر شد، رزمنده شد، غواص شد، خط شکن شد، مجروح شد، از اولین ساعات ۱۹ دی ۱۳۶۵ در دشت آبگرفته شلمچه، تا بیمارستان صحرایی و سه روز بیهوشی و عمل های پی در پی و زخم بستری که ۱۱ ماه مجبورت کرد بر بستر به شکم بخوابی و این بدن نحیف بتواند بجنگد با درد و زخم و ناامیدی... این جانبازی را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ فقط همین را می‌دانم که خدا انسانها را قدر قابلیتهایشان می‌آزمایش و همچنین به قدر سلامت قلبشان، وسعت می‌دهد و می‌بخشد و می‌افزاید... ممنونم خدایا که بزرگترین درد زندگی من، زخم کربلای ۵ است و منتسبیم به کربلا و لشکر عاشورا و حضرت جانباز کربلا... الهی شکرت صحنه_از_واقعیت_زندگی_جانبازی https://eitaa.com/lashkarekhoban
ممنونم که این قدر مومن و مقاوم بودی، توانستی به روی درد و مشکلات ناگفتنی مجروحیت نگاه کنی و بپذیری و صبر کنی و اطرافیانت را با لبخندت به مقاومت و جدی نگرفتن دنیا و شادی و غمهایش دعوت کنی‌.... آخ! عزیز جانباز من که اگر زندگی مرا به تو نمی‌رساند، چقدر فهمم از فضیلت‌های دنیا گنگ بود... سایه‌ات بر سر من مستدام همسر جانباز من https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
بیاد شهید سلگی عزیز که این شور را با او شناختم وقتی پابرهنه در بین‌الحرمین هروله می‌کرد و این را می‌خواند و کمتر از یک سال، به آرزویش رسید.... بخدا دنیارو نمی‌خوام بی‌ابالفضل😭❤️
سلام دوستان سپاسگزارم از دوستان بزرگواری که با پیامهای خوبشان، به من انرژی بخشیدند... دلخوشیم دعاهای شما خوبان راه حق🩵
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نبود از رو برویم!😅🤭 (قسمت سوم) خودم به سختی بیدار شدم. دیگر در زمانی نبودم که می‌توانستم ۴۸ ساعت بدون خواب هم بدوم و فعالیتم سر جایش باشد... خواهر شوهر عزیزم راهش دورتر بود و نمی‌توانست در کلاسش تاخیر کند و رفت. اما همسرشان ، آقای دکتر موسوی مانده بود تا بمن در پایین بردن همسرم از پله‌ها کمک کند بعد برود... البته در تلفن به ما گفته بودند ساعت ۹ آنجا باشیم. کلمه ظهر گفته نشده بود و ما یک ساعت برای راه در نظر گرفته بودیم و بنا داشتیم ۷/۵ راه بیفتیم.. این دومین دیدار نزدیک همسرم با آقا بود... اولین دیدارشان با جمعی از جانبازان (تحصیلکرده و مثلا نخبه!) بود و به سال ۷۸ برمی‌گشت که آقا تک تکشان را بوسیده و مورد تفقد قرار داده بود ، زمان ریاست جمهوری اقای خاتمی بود و ما تا سالها ازین که چنین برنامه‌ای برای همه جانبازان و بعد همه همسران جانبازان نخاعی برگزار نشد، ناراحت بودیم... آن دیدار، در نخستین سال ازدواج ما بود و پیامی که آقا به ما رسانده بودند تا مدتها هم اشک مرا درآورد و هم انرژی بخشید.... همسرم از آن دیدار می‌گفت: وقتی به آقا گفتم همسرم هم به شما سلام رساندند ایشان هم متقابلا همین را فرمودند و بعد در ابتدای سخنانشان به همه جمع جانبازان گفتند سلام مرا به همسرانتان برسانید ... و بعد فرمودند: "اگر ببینید کسی به خاطر دفاع از شما سیلی می‌خورد چه حالی و چه احساسی نسبت به او پیدا می‌کنید و چقدر او را دوست می‌دارید؟ حالا شما جانبازان عزیز به خاطر حضرت رسول الله و کمک به ایشان متحمل این صدمات شده‌اید.. ببینید ایشان چقدر شما را .... " چ😭😭😭🩵🩵🩵 آن روزها من در دوران بسیار سختی بودم و همین یک قیاس که آقا با نکته سنجی خاصی فرموده بودند ، خدا میداند چقدر امید و انرژی‌ام بخشید.... همسرم را با کمک دکتر موسوی پایین آوردیم و با تاکسی تلفنی راهی آدرس بیت رهبری شدیم.. دکتر موسوی هم که با بزرگواری بخاطر ما مانده بود، با تاکسی دوم رفت... ما همیشه به این عزیزانمان زحمت دادیم و از لطف خالصشان نیرو گرفته‌ایم... وقتی به خیابان شهید کشور دوست رسیدیم هنوز ۹ نشده بود. اسم‌مان را که دادیم گفتند آخه خیلی زود تشریف آوردید باید منتظر بمانید تا ... آن مامور ، تقصیری نداشت! ما هم انتظاری نداشتیم‌. به زحمت ویلچر را کشیدم به پیاده رو.. جایی که آفتاب بی‌رمق زمستانی می‌خواست گرمش کند و نمی‌توانست... ۲۵ بهمن بود و هوا بسیارسرد! طفلک همسرم ، پاهایش که همیشه سرد بود و هست، در آن یک ساعتی که بیرون ماندیم، یخ زد!😥 ما خودمان این دیدار را خواسته بودیم و چاره ای نداشتیم.... خیلی خیلی ناراحت بودم که چرا این قدر دیر بما گفتند و زمان را درست نگفتند و ... . فقط دعا می‌کروم ایوب سرما نخورد و کارش به تب و ماجراهای دیگر نکشد... اصلا اینقدر ذهنم مشغول بی‌خوابی و درد‌های شدت گرفته ایشان و سرمای آن انتظار شد که نمی‌دانستم قرارست آقا را چطور ببینیم و چه بگوییم!🥺 https://eitaa.com/lashkarekhoban
درست گفته‌اند که بهشت را به بها می‌دهند نه بهانه.... حسین من! آیا بهای رسیدن و همیشه بودن با شما را می‌توانم با این عمر و کار و روزگار بی‌مقدارم بپردازم؟😭🩵 یا اینها همه بهانه است و من اسیر وهم و رنگ و ریا هستم و غافل از اینکه با هر نفسم دور می‌شوم از راهی که شمایید.... 😭😭😭 یا قدیم‌الاحسان... خودتان مرا، ما را ، به راه برگردانید یا حسین جان🩵 https://eitaa.com/lashkarekhoban
عصر، جای خیلی خوبی رفتیم... (یادم باشد یک بار هم روایت وقتی را که اراده کردیم برویم درست کنار خود حسن آقا، برایتان بنویسم☺️ ) ببخشید من مثل این بلاگرها دارم چیزهای ساده را برایتان می‌گویم و وقتتان را می‌گیرم😅 فکرش را بکنید در زندگی جانبازی ما، چه چیزهای ساده‌ای، سخت و مهم می‌شوند! اما امروز دیدم دیگر امکان ندارد به هیچ نحوی همسرم بتواند برود نزدیک مزار شریف حاج حسن آقای عزیز! در سمت راست ایشان مرحوم اقای رستم قاسمی وزیر سابق دفن شده بودند و امروز دیدم، سمت راست، یک مزار یادبود برای آقای حسن ایرلو (سفیرج.ا. ایران در یمن که پیکرشان در صحن شریف امامزاده صالح مدفون است) بنا شده است... روحشان شاد اینجا یک باغچه پر گل بود که صاف و مسطح شده و خدا می‌کند قسمت چه کسانی خواهد شد.. یادش بخیر حدود دو سال پیش یک جانباز مدافع حرم، شماره مرا پیدا کرده بود و می‌گفت شرایط جسمی‌اش خوب نیست و با شدت و حرارت عجیبی، در حد التماس، اصرار می‌کرد من که با خانواده شهید طهرانی مقدم در ارتباطم از آنها بخواهم اجازه دهند و کمک کنند پیکر این برادر جانباز بعد از شهادت در کنار شهید طهرانی مقدم دفن شود! خیلی به سختی توانستم به او بقبولانم که این تصمیم در اختیار خانواده عزیز شهید طهرانی مقدم نیست!!! دلم برای خانواده سوخت واقعا ...! خلاصه امروز فاصله جانباز خانه ما از مرقد شریف حاج حسن آقا به اندازه دو سنگ مزار افزایش یافت! حتما حسن آقا خودش این را جبران می‌کند، که ذره‌ای شک ندارم. اما واقعا چطور برای تدفین شهدا و بزرگان در گلزار شهدای کشور تصمیم‌گیری میشود؟! https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک صحنه خاص هم مهمانتان کنم... ببینید این دو دختر شهید عزیز ، چطور در کنار هم، اشک و رشک مرا درآوردند.🌷🌷.. ناهید فاتحی کرجو ( شهید کردستان در سال ۱۳۶۱) و فائزه رحیمی (شهید حمله تروریستی کرمان، ۱۳ دی ۱۴۰۲) در قطعه ۵۳ که امروز مراسم چهلم فائزه عزیز برگزار بود و ما اتفاقی گذرمان افتاد... خب، این انتخاب مزار ابدی فائزه شهید ، تدبیر هر کس بود، زنده باد و آفرین دارد! در مراسم فهمیدم فائزه عزیز اصالت ترک ( نزدیک میانه) داشته و پدر و مادر جوانی دارد که بعد از فائزه شهیدشان، فقط یک بچه ۱۴ ساله برایشان مانده.... پدرش حال غریبی داشت! وقتی همسرم رفت تا عرض ادب کند اشک هر دوشان درآمد... شاید هم‌سن بودند که ناگفته حرف هم فهمیدند... همسرم گفت از جهتی، جای تبریک دارد این نوع رفتن😭 و اشک هر سه مان درآمد... یادم آمد حرف تکراری‌اش که می‌گوید؛ هر چه زمان می‌گذرد، می فهمم چقدر شهدا بردند و ما باختیم که ماندیم😭 https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام و عرض ادب ببخشید که من در ازدحام کارها و برخی جلسات تلخ (ان‌شاءالله نتیجه‌شان شیرین باشه) روایتها را نصفه گذاشته‌ام... تا کمی فاصله می‌گیرم و گشتی در کانالهای دوستان انقلابی می‌زنم و می‌بینم چه چیزهایی از زندگی‌شان می‌نویسند به شک می‌افتم که در این اوضاع.... سهیم کردن دیگران در حکایت یک زندگی متفاوت، که واقعیتش با چیزی که به دیگران معرفی شده فرق‌های زیادی دارد، و روایت از درونش ممکن است بعضی‌ها را چقدر می‌تواند مهم باشد؟‌! امسال هم گذشت ... من همه ۲۵ سالی را که زندگی‌ام را به یک جانباز گره زدم، بی‌اختیار درین روز مرور می‌کنم... شاید بشود گفت دیگرخیلی بی‌خیال شده‌ام! یا شاید رنج‌ها و دغدغه‌ها و مسائلم مهم‌تر شده‌اند که دیگر منتظر هیچ دوست و آشنایی نیستم که زنگ بزند بگوید امروز ، روز جانبازه، می‌خواهیم بیاییم دقایقی پیش شما! من هرگز نخواستم باری از سختی این زندگی به دوش کسی بیفتد. دندان طمع دیدارهای روز جانباز را هم می‌شود کشید😓... این محصول زیستن در دنیای امروز ماست با شلوغی‌ها و دردسرها و غفلتهایش مخصوصا در تهران.... ولی من اگر بودم حتما در روز میلاد حضرت ابوالفضل نیت می‌کردم و جانبازی را پیدا می‌کردم که بروم خدمتشان...شک ندارم برای خودم خوب می‌شد، قدر خیلی چیزها را بهتر می‌فهمیدم و شاید کمی از نظر روحی و آرمانی، تنظیم می‌شدم😌😅 البته خدا خیلی مهربان‌تر از وهم و فهم ماست... یک دوست خیلی خوب و دردآشنای قدیمی آنقدری با رفتارهای ساده و صمیمی اش در طول سالها، به زندگی ما نزدیک هست که خودم بخواهم پیام بدهم که: امروز می‌آیید با هم باشیم؟ و او بگوید: .... همه بچه‌ها ( که ازدواج کرده وزندگی را زیباتر کرده‌اند) امروز خانه ما هستند و شما بیایید، البته ما بنا داشتیم قبل یا بعد شام، بیاییم... و من چیزی در دلم آب شود که جای خالی مادرها و خواهرها و برادرانمون امسال این طوری می‌تواند پر شود و با یک هماهنگی کوتاه با اهل منزل، بگویم: قدم همتون سر چشم... مهمان خود حضرت ابوالفضل ع هستید، بیایید لطفا همه با هم باشیم... و خانه‌مان روشن شود ، پرهیجان و شلوغ شود و سفره شام ساده و صحبتها و محبتها جان بگیرد و یک کار اساسی هم انجام شود که از سنگینی برایم مثل رویا بود اما به همت مردان جوانان و مدیریت بانوان دانا و مهربان، عالی عملی شد و خاطره خوبش برایم ماند 😍 داشتن چنین دوستان بامعرفتی برای یک خانواده جانباز مثل ما، نعمتی‌ست که ان‌شاءالله قدرش را می‌دانیم🩵 https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز خواندم همسر شهید عزیز مدافع حرم، سجاد طاهرنیا، خانم نسیبه علی‌پرست ، بعد از شش سال مبارزه با بیماری، از دنیا رفت و دو یادگار شهید، باز هم یتیم شدند😔😭 برایشان صبر و آرامشی الهی مسئلت می‌کنم. خدای بزرگ حافظ و پناهشان باد... چند روز پیش، در آخرین ویراستاری کتاب زندگی شهید طهرانی مقدم، اسم یک زن را جستجو کردم تا وارد کار کنم. همسر محترم شهید مهدی گلستانی، شهید عزیزی که همراه حاج حسن، با تني پاره پاره، به ملکوت رسید و چند ماه بعد، همسر عزیزش به سرطان مبتلا شد، یک سال جنگید و بعد از اولین سالگرد شهیدش، دیگر تاب نیاورد و به ابدیت کوچید.. اسمش وحیده بود.... 😔از شهید گلستانی هم یک فرزند پسر به یادگار مانده بود که در چهارسالگی، باز هم یتیم شد... متاسفانه خانواده شهدایی که با آن‌ها در ارتباط از او بی‌خبر بودند. دیگر او را ندیده بودند. متاسفانه خبرهایی که از شرایط او گرفتیم، خیلی تلخ بود..... کاش مسئولان بنیاد شهید، در این موارد، به این بچه‌ها مثل بچه‌های خودشان فکر می‌کردند و کسی را سرپرست بچه می‌کردند که پیشش با کمال عشق و امنیت بزرگ شود، نه کسی که قانون او را قیم و سرپرست بچه می‌داند... مگر قانون را چه کسی می‌نویسد؟ چرا باید این قدر مشکل و دردسر برای مادرانی که بعد از شهادت یا فوت همسرانشان، سرپرست بچه‌هایشان هستند، باشد؟! و در موارد خاصی که طفلی هر دو والدش را از دست می‌دهد... کاش، کاری کنند که آن طرف بتوانند در روی شهید نگاه کنند!😓 تصویر، متعلق به شهید عزیز اقتدار، شهید مهدی گلستانی‌ست🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
ادامه روایت نخستین دیدارمان با رهبر عزیزمان.... روایتی که با سختی بسیار زیاد آغاز شد، اما ما قرار نب
ادامه روایت نخستین دیدار با رهبر عزیزمان... (قسمت چهارم) هم یخ زده بودم هم راستش کمی ناراحت بودم ازین ناهماهنگی ( که گفته بودند اینقدر زود بیاییم) و هم به شدت به فکر نامه نیمه تمامی بودم که در کیفم داشتم! از وقتی موضوع دیدار مطرح شد به فکر افتادم نامه‌ای بنویسم که مسائل مهمی که در مسیر نگارش کتاب‌هایم با آنها روبرو بودم و مشکلات و وقفه‌های جدی کار بودند، به محضر آقا برسانم، بلکه گشایشی شود... با دو سه نفر صحبت کردم، وقت گذاشتم و در عین اضطراب و فکر و خیال که اصلا دیدار ممکن می‌شود یا نه، آن نامه را هم آغاز کرده بودم ولی خستگی و ماجراها آنقدر زیاد بود که تمامش نکرده بودم...! نزدیک یک ساعت آنجا بودیم که مردی از دکه نگهبانی بیرون آمد و اشاره کرد بفرمایید. شاید دلش به حالمان سوخته بود... راه را نشان‌مان داد و راه افتادیم... همیشه در جاهای ناآشنا نگران چرخهای جلوی ویلچر بوده و هستم. به محض افتادن در شیار کوچک یک کاشی، یا گیر کردن به سنگی کوچک ، اگر نفهمم و باز از پشت هل بدهم، حتما ویلچر از جلو، متوقف شده و سپس با نیروی زیادی از عقب جانباز را روی زمین خواهد انداخت! به قول همسرم، درست مثل خالی کردن بار یک فرغون 🙄😅 این بلا را سال ۸۹ یک بار تجربه کرده بودیم، البته کس دیگری ویلچر ایشان را می‌راند، هنگام رفتن به سالن ورزشی، چرخ جلو به سنگفرش حیاط مجتمع فرهنگی ورزشی زیبای بنیاد شهید و جانبازان تبریز (مجتمع صدرا) گیر کرده بود و ایشان محکم پرت شده بودند و پایشان شکست و چندین ماه ماجراها داشتیم!!! ( هنوز نفهمیدم چرا باید حیاط مجتمع بنیاد جانبازان، سنگفرش ‌های نامنظم ریز و درشتی باشد که کاملا برای ویلچر و عصا، مخل حرکت راحت است!😬) ماجرا وقتی بدتر می‌شد که به پله یا دری بر بخوریم که برای عبور ویلچر کوچک باشد🤐 -توکل بر خدا به جایی رسیدیم که باید از هم جدا می‌شدیم! -خانم! شما نگران نباشید بفرمایید ما حاج آقا را می‌آوریم! واقعا؟! چطور همسر یک جانباز نخاعی می‌تواند نگران نباشد؟!🤔😶 ایشان این بار مطمئن‌تر از من بودند. محکم گفتند: برو! منم میام! جدا شدم. وسایلم را تحویل دادم. فقط نامه را برداشتم بدون خودکار! هم هیجان داشتم از نزدیکی دیدار... هم به فکر اتمام نامه بودم، هم نگران همسرجان! کمی هم فکرم پیش آقای عافی و همسرش رفت که کجا هستند و چطور امده‌اند؟ ! https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تنها پناه و تکیه‌گاه همه ما... امیدوارم در روزهای ماه زیبای شعبان، بیش از همیشه سر بر دامان حرف حرف قرآن بگذاریم و جان و جلا بگیریم در راههای دشوار حیات🌻 هر سال بی‌او، بی امام ...، خیلی سخت‌تر می‌شود😭 و راهی نداریم جز قوی شدن❤️ https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و سپاس و درودها بر شما که همراهید🌻🙏🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت اولین دیدار با آقا (قسمت پنجم) با کمال احترام از چند قسمت گذشتیم. از خیابانی با درختان بلند که برگ و بارشان ریخته بود در زمستان. به پله‌هایی رسیدیم... پله! و فکر و درد قدیمی! از آن طرف همسرم سوار بر ویلچری ناآشنا که خیلی بزرگ هم بود برایش، آمد. مردها خودشان بالا بردند.. آنجا همان اتاق معروفی بود که در تلویزیون دیده بودیم.. صدای اذان بلند بود و چند صف درست شده بود.. خانم و آقای عافی هم بودند. الحمدلله راحت آمده بودند... چند خانم دیگر هم بودند... که یک نفرشان خیلی شرمنده ام کرد و هنوز فراموشش نکرده ام..( همسرش خبرنگار اهل باکو بود که بخاطر نوشتن مطالبی از حجاب و اسلام به ۱۴ سال زندان محکوم بود و سالها در زندان بود) آقا برای ادای نماز تشریف آوردند. هرگز ایشان را آنطور تجسم نکرده بودم؛ با آن قامت و ابهت و نورانیت... من نامه را با خودکار دیگری تمام کرده بودم.. شاید مهمترین نامه عمرم به بلندپایه‌ترین مسئول ، دو رنگ اما خیلی مهم و حاوی مشکلات کلی خاطره نگاران و اهالی قلم در مستندنگاری جنگ بود... نامه را کنار مهرم گذاشتم و نمازمان را خواندیم، شکسته اما با حالی خوش... بعد از نماز همه دورادور اتاق ایستادیم تا آقا تفقد کنند و معرفی شویم.. وقتی به آقای عافی رسیدند نیازی به معرفی نبود انگار؛ آغوش گشودند : " آقای سید نورالدین..." و بعد به همسرشان خیلی بامحبت فرمودند من کتاب را خوانده‌ام و چیزی هم نوشته‌ام راجع به شما. به شما داده‌اند؟ خیلی تشکر کردند و بعد متوجه من شدند که بی‌اختیار اشکم می‌بارید... من، کسی که به عنوان یک نویسنده کوچک دفاع مقدس، از تردیدها و برزخها گذشته ، از راههای نرفته و تجربه های شگفت، انتخابها و رنجها و اشکها و لبخندها و... اینجا رسیده! ...... نامه را با شرمندگی تقدیم کردم ... محبتی گرم و اطمینان بخش احاطه‌ام کرده بود... همسرم سمت راست من بود و او تنها ویلچری در اتاق بود... آقا بعد از من به طرف او متوجه شد. کسی گفت همسر خانم سپهری، آقای.... اما آقا انگار نیازی به این معرفی نداشت. خم شد، سر ایوب را به سينه فشرد و بوسید و بوسید و بوسید.... بسیااار بیش از توجهی که به همه مردان آن اتاق کرده بود... اشک چشمهای من گویی درشت‌تر، بی‌خیالتر، گرمتر، و عاشق‌تر از همیشه می‌چکید... ازینکه آقا آنقدر به همسر جانبازم لطف کردند غرق غرور و شرور و نوایی بودم که همه خستگی‌های ۱۳ سال زندگی مشترک با همه سختی‌هایش به آنها می‌ارزید.... من جرات پیدا کردم گفتم به همسرم که عکس پسرمان و قرآن را به آقا بدهند... وقتی برای همراهی پسرم اجازه ندادند فکر کردیم یک عکس از او ببریم، عکس دو سه سالگی اش کنار حرم امام رضا، با لبخندی شیرین و چشمانی پر انرژی، با شال سیاه عزای حضرت سیدالشهدا و عبارت متوسلین مهدی موعود ع را برداشته بودم و قرآن جیبی که قرار بود همراهمان باشد ، سریع خدمت آقا دادیم. آقا عکس پسرمان را که دیدند فرمودند همین یک فرزند را دارید؟ چرا با خودتون نیاوردید؟ همانجا نگاهی به اطراف کردم که آن آقا را ببینم که اجازه نداد ( بعد از رفت آقا بمن گفت فکر می‌کرده پسرم ۱۸-۱۹ ساله است😖!!!) .... آقا برای پسرم دعا کردند . فرمودند اینها را حتما امضا می‌کنند... دوباره ایوب را بوسیدند.... ایوب، همه وجودش پر از انرژی شده بود... آقا رفت و دقایقی بعد کتاب، عکس و قرآن امضا شده را به ما دادند ... با یک چفیه... دیدار تمام شد! همه آن زحمتهای و گریه های اخیر، .... همه یک طرف، و تفقد ویژه‌ای که آقا به جانباز خانه ما کردند یک طرف... در راه برگشت از خدا میخواستم در ادامه راه قدرت بدهد و عاقبت بخیرمان کند... و آرزوهای بزرگتر.. خیلی بزرگتر😭😭 امیدوارم لایق نگاه و تایید و توجه امام زمانمان باشیم... امیدوارم خودمان را ضایع نکنیم... الحمدلله رب العالمین 🌻 https://eitaa.com/lashkarekhoban
دوستان ، سلام ببخشید این روایت نمی‌دانم مشکل چه کسی را می‌تواند حل کند؟ مدتها بود دوست داشتم بنویسم... و نمی‌شد. برای روز جانباز خواستم که طول کشید... ببخشید واقعا.. زیاد با مباحث روز، تناسب ندارد.. واقعیت این است بسیار شدید درگیر مسائل کتاب شهید مقدم بودم... الحمدلله به تصمیمی رسیدیم که امیدوارم مبارک باشد برای همه مردم و دوستداران شهید مقدم... درین مدت، رنج مردم فلسطین و روزهای غزه و توحش رژیم غاصب و سکوت تلخ دولتها، و خروش مردم غرب در حمایت فلسطین ... و این تصاویر روزی نیست اشکم رل در نیاورده باشد...‌ چون مایل به فوروارد مطالب تکراری نیستم، تکرار نمیکنم. مطمئنم بیش از من در جریانید... اگر فکری پیشنهادی برایم دارید که بتوانم برای جریان مقاومت و روزهای مانده تا انتخابات بکنم، لطفا دریغ نکنید. یا علی
تمثیل زیبایی‌ست؛ متاسفانه در جهان امروز؛ ؛ همین چيزهاست! مراقب وطنمان باشیم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا